#عاشقان_واقعی
"کتاب یادت باشه"خاطرات زندگی عاشقانه و رمانتیک ودرعین حال بسیارمعنوی وخدایی شهیدمدافع حرم حمید سیاهکلی مرادی را بخوانم وواقعا ازخواندن این کتاب لذت بردم..
به نظرم اومداینکه حضرت آقادر اوج زمانی که صداوسیما و فیلمسازان ماسعی میکردندکه #فیلمهای_عاشقانه باموضوعات مختلف بسازند وهریک تلاش میکردندکه به نوعی درنشان دادن زیاداین عشق وعاشقی از دیگری سبقت بگیرند ...
👈و حضرت آقا دراین زمان،کتابی را معرفی میکنند از زندگی دو زوج جوان و #بسیار_عاشق، بی دلیل نباشه ،چرا که شاید میخواستندتوجه مخاطبان وفیلمسازان را سوق دهندبه سمت شناساندن این #چهره_های_واقعی و #هدفدار
✅بخشهایی از زندگی عاشقانه شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکلی_مرادی:
🌹حمید سیاهکلی مرادی: متولد ۱۳۶۸، دانشجوی حسابداری،اهل ورزش #کاراته، بسیار مهربان و #بسیار_رمانتیک، اهل شعر ،درعین حال بسیار #ولایی وسخت کوش وشهادت طلب. عاشق امام حسین و #هیئت و کربلا
✨فرزانه مرادی همسر شهید: متولد ۱۳۷۲، دانشجوی رشته پزشکی، صاحب کمربند سیاه #کاراته، فعال فرهنگی دانشگاه بخصوص از نوع شناساندن شهدا ،حافظ ۵ جزء قرآن ،چادری و عاشق شهدا و اردوی جنوب وبسیار ولایی وبسیار #اهل_توسل به اهل بیت
🗓۲۱ مهرماه سال ۱۳۹۱ سالروز عقداین زوج جوان است که معیارهای دینی را برای ازدواج مدنظر داشتند وهردو واقعا #هم_کفو همدیگر بودند..
1⃣پاتوق همیشگی شان گلزار شهدا و پنج شنبه ها هیئت است.از سه سالی که باهم ازدواج کردندتقریبا هر سال
#خادمی_شهدا واردوی جنوب جزوبرنامه های ثابتشان بوده
2⃣حمیداهل نماز شب وذکر وتعقیبات نمازهم زیاد داشت،برنامه زندگی شان روزانه دعای عهدوخواندن یک صفحه #قرآن با معنی، شبهای ماه مبارک رمضان اغلب شبهابیدار بودند وکتابهای مفیدمیخواندند.
3⃣زندگی مستاجری با یک موتور ،بدون تکلف و ساده که درخاطرات فرزانه این جمله بارها تکرار میشود:گاهی #سادگی_زیباست..
4⃣لحظات #شاد وپرهیجان و شوخی وخنده در زندگی این زوج زیاد دیده میشودوقهر اصلا برایشان معنی ندارد.چون عرض چند دقیقه تمام میشود..#یادت_باشه، اسم رمز مشترکی است که قرار شده بودحمید موقع زنگ زدن پیش دوستانش درسوریه (چون خجالت میکشید) به جای #دوستت_دارم به کار ببرد.
5⃣اهمیت واحترام به پدر ومادر(مخصوصا احترام وتوجه ویژه حمید به مادرش خیلی زیبا دیده میشود)رابطه با برادران وخواهران و صله ارحام و گردش وتفریح سالم با خانواده و دوستان در خاطرات این زوج زیبادیده میشود..
6⃣عشق به #امام_خامنه_ای در زندگی این زوج خیلی زیبا دیده میشود آنجاکه فرزانه تعریف میکند:اولین بار برای خانه شان آینه وقرآن وعکس امام خامنه ای را بردند چون حمیدگفته بود: 👌#باید_اول_حضرت_آقا #خونه_ما_را_ببینن
یا آنجا که حمید سخنرانی آقا راحتما گوش میکرده ونکات مهمش را یادداشت برداری میکرده.
7⃣حمید ازغیبت متنفر وبه بیت المال بسیار حساس بودبرای مثال برای کارهای شخصی حتی در شرایط خاص هم هرگز از ماشین بیت المال استفاده نمیکرد.
8⃣ #عشق_به_اهل_بیت علیه السلام در فرزانه را میتوانیم درتوسلات ونذرهایش مشاهده کنیم،
و درتصمیم مهم زندگی اش برای همراهی شوهرش آنجا که از پدرش که پاسدار بود میخواهد اسم حمید را خط نزند برای رفتن به سوریه،
👌چون نمیخواسته از زنان نفرین شده تاریخ نوشته شود.
🚩تا آنجا که شب آخر شوهرش را تشویق به نوشتن وصیت نامه میکند،حتی برای شوهرش #حنا میبندد و ازاین صحنه فیلم میگیرد ومیگوید: میخواهم فردای شهادت، بشه روز عروسیت ..
👌عشق حمید هم به اهل بیت بسیار زیبا بود: معتقد بود با #توسل_به_کریمه_اهل_بیت حضرت معصومه توانسته بافرزانه ازدواج کند. برای همین برای پابوسی وتشکر همان ابتدای عقدشان سال تحویل راهی سفریک روزه قم میشوند..
حمید #هیئت_هفتگی اش ترک نمیشود. فرزانه راهم او عاشق هیئت کرده بود.
سینه زدنش درهیئت بسیار دیدنی بود. موقع شهادت تنهاسینه اش سالم مانده بود...
اسم فرزانه را درگوشی "کربلای من" ذخیره کرده بود تا همیشه به یاد ارباب باشد.
حمید #تربت_کربلا را به فرزانه داده بود که بین جهازیه بگذارد تا زندگی شان بوی اهل بیت وامام حسین بگیرد.
حمید ایام هفته را نوشته بود بعد برای هرکدام از غذاها اسم یکی از ائمه رانوشته بود. که هرروز #غذایی_که_نذر_اهل_بیت است را بخورند.
به فرزانه گفته بود: ❤عشق اولش خداست بعد #امام_حسین ،بعدفرزانه
پشت موتورذکر حسین حسین میگفت ومیگفت بذار همه بگن حمید #مجنون_امام_حسینه
9⃣فرزانه عاشق شهدا واردوی جنوب بود.
حمیدهم #عاشق_شهادت بود..حتی سرعقد به فرزانه گفته بود دعاکند که او زودتر به آرزویش برسد و آخرسر در اسفند۱۳۹۴ به آرزوی دیرینه اش رسید.
📚 برداشت از #کتاب زیبای "#یادت_باشه"
📝سیدمحمدعلی علوی تبار
✅خواندن این کتاب عاشقانه بسیار زیبا را برای همه خصوصا نسل جوان پیشنهاد میکنم.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
💝زندگینامه #شهیدحججی💝 💥قسمت نهم💥 #شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگفت: "زهرا، ا
💥قسمت دهم💥
چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.😍
آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها.
#موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از #نجف_آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.😎
یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به #گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇
دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد #سلام می داد.🤗
بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.
اول یک دل سیر #گریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.
اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄
با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر #رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄
وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞
♥♥♥♥♥
مسئول #هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم #خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻
سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍
و #معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.
رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯
گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای #سنگین و #سخت رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای #پشت_صحنه. نمیخوام توی دید باشم." #اخلاص توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم.
ماه #محرم که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و میآمد اصفهان هیئت.😯 ساعتها خدمت میکرد و #عرق می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت میکرد. کفش را جفت می کرد. ☺️
یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار میکرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶
تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅
نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید #سر داد!!!😔
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
🌴🕊🌹🏴🌹🕊🌴
#شهداء
#امام_حسین_ع
#عزاداری
#شهید_والامقام
#غلامرضا_مستوفی
#محرم بود . داشتیم وسایل را برای #هیئت فردا می بردیم #مسجد.
تا صدای #سینه_زنی را از توی یک #حسینیه شنید راهش را کج کرد. پرسیدم کجا؟
گفت : بیا بریم #حسینیه ، اگه وسایل رو بذاریم #مسجد، #سینه_زنی تموم می شه. رفتیم توی #حسینیه .
مداح عربی می خواند و جمعیت هم #سینه می زدند و #گریه می کردند. چیزی نگذشت که شانه های #سعید شروع کرد به #تکان خوردن .
اسم #امام_حسین_ع که می آمد این طوری می شد. وقتی آمدیم بیرون گفتم : مگه تو حرف های مداح رو می فهمیدی ؟
گفت : نه ، خب داشت از #امام_حسین_ع می خوند.
اسم #امام_حسین_ع کافیه تا یه #عاشق ، همه ی مصیبت های #کربلا رو به یاد بیاره و مظلومیت #اهل_بیت رو حس کنه .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
#ماه_خون_و_قیام
🆔Eitaa.com/pelak_shohadaa
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #شصت_وسه _دیشب تو حرم بهم گفت
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #شصت_وچهار
پهلویم در هم رفت و دیگر از دردجیغ زدم...😖😵
مصطفی حیرت زده نگاهم میکرد..😥😟
و تنها خودم میدانستم بسمه🔥 با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده..که با همه #جدایی چندساله ام از #هیئت،... دلم تا روضه در و دیوار پر کشید....🌸✨😭😭
میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها ✨حضرت زهرا(س)✨را صدا میزدم..😭😭😫😫😭😭😭
تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده ای از پهلویم ترک خورده است...
نمیخواست از خانه خارج شوم..
و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود..😥😞
که مقابل در اتاق رژه میرفت #مبادا کسی نزدیکم شود...☝️
صورت خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت،..
در تمام این مدت از حضورش🔥 #متنفر بودم و باز دیدن جنازه اش دلم را زیر و رو کرده بود..
که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، #غریبانه گریه میکردم...😞😭
از همان مقابل در اتاق، اشکهایم طاقتش را تمام
کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت
_مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه!
میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده.. و #میترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود...
از #تنهایی این اتاق و #خلوت با این زن نامحرم #خجالت میکشید..
که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست
_مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون!
و دل من پیش 🔥جسد سعد🔥 جا مانده بود.. که با گریه پرسیدم
_باهاش چیکار کردن؟
لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه #بیرحمی_سعد،...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
هر چه جلو می رفت توسلاتش بیشتر می شد. دیگر آن چه از خدا می خواست دنیایی نبود. در قنوتش و در دعاهای هیئت بارها می شنیدم که این دعا را می خواند: اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک. یک بار هم به من گفت: اگه#شهید نشدم، دوست دارم توی #هیئت و موقع #روضه خواندن بمیرم!💔🖐🏻
#شهیدمحمدغفاری
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa