eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /مسیحی شهید کارهای خداوند با کارهای ما بندگان متفاوت است. اگر خدا بخواهد به یک نفر عزت دهد، تمام عالم نمی تواند با آن مقابله کند و نمی توانند عزیز خدا را ذلیل کنند. یک روز گلستان شهدای اصفهان بودم. مسئول گلستان که پیرمرد با اخلاص و پدر شهید بود می فرمود: "در بمباران مسجد "سید" اصفهان در سال ۱۳۶۵، شهیدی را به گلستان آورده اند که نام و نام خانوادگی او آناتولی میرزایی بود. از نام این شهید تعجب کردیم. کسانی که جسد این شهید را آوردند، اظهار داشتند: این شهید غریب است و قوم و خویشی ندارد. ما هم پیکر این شهید ۴۵ ساله را در قطعه شهدای بمباران، چند ردیف پایین تر از حسین خرازی به خاک سپردیم. بعد از تشییع و تدفین شهید فهمیدیم که نام او آناتولی و نام پدرش ایوان است. آنجا متوجه شدیم این شهید بزرگوار مسیحی بوده است. اما به هر حال به آیین اسلام به خاک سپرده شد. پس از مدتی که از دفن او گذشت، چند نفر مسیحی از کلیسای تهران به ما مراجعه کردند و گفتند: "چون این شهید از خانواده مسیحیت است، می خواهیم از دادستانی حکم بگیریم تا قبر این شهید را نبش کرده و جسد او را برای دفن به گورستان ارامنه تهران ببریم." گفتم: "اشکالی ندارد، اگر حکم دادستانی آوردید در خدمت شما هستم." آنها دو روز بعد حکم دادستانی را گرفتند برای گلستان شهدا مراجعه کردند. به دستور بنیاد شهید اصفهان قرار شد صبح روز بعد از نبش قبر کنیم و جسد شهید را جهت انتقال به تهران تحویل دهیم. اما دلم به حال این شهید سوخت او مدتی را توفیق داشت در کنار شهدای ما در پایین پای حسین خرازی و دیگر سرداران بوده؛ حالا باید به مکانی دیگر میرفت. صبح روز بعد قرار بود کار انتقال پیکر انجام شود. بنده هم آن شب وقتی در خانه خوابیدم شهید آناتولی میرزایی به خوابم آمد. این شهید با تاکید به من گفت: "من چند سال است مسلمان شدم و دیگر مسیحی نیستم، شما نگذارید مرا از دیگر شهدای جدا کنند." صبح من به محض اینکه از خواب بلند شدم، تعجب کردم. من چطور این کار را انجام دهم؟ از خدا کمک خواستم این شهید با تاکید این حرف را زد؛ اما من چه نشانه به دوستان مسیحی او بدهم؟ من هیچ دلیلی برای این خواب و گفته شهید نداشتم! خواب هم که حجت نیست! اما با این حال یکی دو روز آن افراد را معطل کردم. گفتم به دلیل رعایت مسائل بهداشتی باید چند روز صبر کنید. نمیدونستم کجا برم و به چه کسی مراجعه کنم. از خود شهید خواستم که مشکل من را حل کند. روز بعد یکی از دوستان از اهالی خمینی شهر اصفهان به گلستان شهدا آمد. می خواست خدا حافظی کند و برود که صحبت از شهید میرزایی شد. گفت: "از کی حرف میزنی؟" گفتم یه شهیدی است که ماجرای عجیبی به وجود آورده. وقتی قضیه را از من شنید مشخصات شهید را به من گفت. با تعجب گفتم: "تو مشخصات این شهید را از کجا می دانی؟" میگفت: جالبه، میبینی کار خدارو؟ آناتولی میرزایی ۲۰ سال راننده کامیون من بود برای من کار میکرد. چند سال قبل درباره اسلام تحقیق کرد و مسلمان شد. آناتولی نماز می‌خواند و مسائل دین را رعایت می‌کرد. خیلی تعجب کردم. خدا چقدر سریع مشکلم را حل کرد!! آن شخص را با افراد مسیحی که از تهران آمده بودند روبرو کردم. با دلایل و صحبت های او آنها هم قبول کردند و رفتند. بدین ترتیب پیکر شهید آناتولی میرزایی در گلستان شهدای اصفهان باقی ماند. کارهای خدا واقعا عجیب است. یک نفر این گونه به سوی خدا می آید از رحمت خدا ناامید نمی شود و دین و ایمان خودش را حفظ می‌کند. خدا هم او را در میان بهترین بندگانش، در کنار شهدا قرار میدهد. اگر روزی به اصفهان رفتید و خواستید که این شهید غریب که هیچکس را ندارد یاد کنید، به بلوک پایین مزار شهید خرازی قطعه شهدای کربلای چهار، شماره ۱۱ ردیف سه گلستان شهدای اصفهان مراجعه کنید. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 سلام اگه بخوام از گذشتم بگم... گذشتم خیلی بد نبود یعنی من از وقتی یادمه چادر می پوشیدم یا از همون بچگی عاشق امام حسین بودم و... کلا تو یه خانواده ای بودم که به مسائل دینی خیلی اهمیت میدادن من چادر میپوشیدم ولی خوب موهام رو نمیپوشوندم... یا لباس کوتاه میپوشیدم از آرایش غلیظ خوشم نمی یومد ولی آرایشم یه خورده زیاد بود.... حجاب رو خیلی دوست داشتم خیلی زیاد ولی از حجاب میترسیدم... میترسیدم که مسخرم کنن، رفیقام ولم کنن، یا... بخاطر همین ترسم ن نماز میخوندم ن حجاب کامل میگرفتم... از لاک جیغ تا خدا رو که میدیدم با خودم میگفتم یعنی من اینقد بدم که هیچ شهیدی به من کمک نمیکنه تا بتونم بر ترسم غالب شم... گذشت تا سال ۹۶. اوایل سال خواب دیدم تو یه جنگیم و یه پسر تقریبا هم سن خودم با یه لباس مشکی رنگ و کلاه و تفنگ تو دستش داره ازم مواظبت میکنه... و نمی زاره کسی به من آسیبی بزنه... تو خواب میدونستم که داداش ندارم ولی انگار اون موقع داداش تنیم بود و واقعا داداشم بود.. یه مدت بعد معلممون تو کلاس کتاب سلام بر ابراهیم رو معرفی کرد... جلسه بعد همکلاسیم اون کتاب رو آورد. وقتی دیدم همه میگن بده ما هم بخونیمش... منم از سره کنجکاوی گفتم بده ببرم بخونمش... اونم داد ولی کلی با خودم دعوا کردم که تو که نمی خونی پس چرا گرفتی... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_پنجم ✨بسم الرب العشق✨ خونه شون را دید میزنم خانه ای ک
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق ساعت نزدیک ده هست امروز باید برم دانشگاه و قولی که به رضا دادم و رو عملی کنم باید با زهرا درباره ی رضا صحبت کنم دلم نمیخواد از رخت خواب بیرون بیام کاش میتونستم حرف دلم رو با کسی در میون بزارم اما حتی یک نفر هم نیست شاید اگر مادرم بود میتونست دلداریم بده آخ مامان .... چرا جدیدا دیگه به خوابم نمیاید صدیقه چرا فراموشم کردی دوست داشتم حداقل یک لحظه جای محسن بودم تا بدونم چه حسی نسبت بهم داره یا اصلا حسی به من داره یا نه؟؟ به سختی از سر جام بلند میشم و مثل همیشه بعد از چفت کردن روسریم با گذاشتن چادر روی سرم به روح و البته جسمم زینت میخبشم و دوباره زیر لب تکرار میکنم +شکرا لله برای این هدیه ♡♡♡ زهرا رو از دور میبینم با شتاب به سمتش میدوم زهرا با تعجب نظاره گر من میشه و با یه علامت سوال به من خیره میشه لبخند عجولانه ای میزنم و دستش رو میگیرم و باهم به سمت نیمکت ها میریم به زور مینشونمش _فاطمه چی شده؟؟؟ + باید در مورد یه موضوع خیلیییی مهم باهات صحبت کنم _خب بگو گلم... به چشم هایت خیره میشوم مثل همیشه مهربان ، خونسرد... +میدونی زهرا من اومدم باهات درباره برادرم صحبت کنم از چشم هاش برق شادی رو خوندم و به راحتی میشد فهمید که این حس دو طرفه بوده چقدر به زهرا حسودیم شد کاش یک روز هم اون واسطه منو محسن بشه کاش و ای کاش... _برای بار سوم و آخر عرض میکنم بنده وکیلم شما رو با مهریه ی مشخص شده به عقد دائم آقای رضا پرور در بیاورم؟؟ _بله' صدای جیغ و سوت و کل هست که فضا رو پر میکنه باورم نمیشه به همین زودی دوماه گذشت دوماه از اون عشق ،عشقی که فقط و فقط از خدا میخاستم دو طرفه باشه... خوشبحالت زهرا چقدر تو خوشبختی و از خوشبختی تو و برادرم من هم خوشحالم و هم از این خوشحالم که از این به بعد بیشتر میتونم محسن رو ببینم همه با خوشحالی به خونه میرن قبل از رفتن همه با عروس و داماد روبوسی میکنند محسن زهرا را در آغوش میگیرد و در گوشش چیزی میگه که باعث میشه هردوشون آروم بخندند من به سمت رضا میرم باهاش روبوسی میکنم رضا دستم رو محکم میگیره _ممنون آبجی که واسطه من و زهرا شدی لبخندی زدم +من هر کاری برا دادش رضام کنم بازم کمه... ♡♡♡ سر منشائ هر عشقی خداست عشق فقط بین خدا و بنده اش ر وبدل میشه بقیه محبت زیاد هستند که عشق زمینی نام گرفتن حضرت علی (ع) خطاب به خانم زهرا می فرمودند(من به تو بسیار مشفقم!! ) استاد کتابش رو میبنده خب این هم از پایان کلاس امروزمون از در کلاس بیرون میره و دانشجو ها یکی بعد از دیگری تا جایی که فقط من میمونم و یک کلاس خالی و حرف های استاد که مغزم رو به دوران در آورده عشق پنهانیم نسبت به محسن با اینکه اونو رو به من نداد اما خیلی چیزا رو تونستم بخاطر اون به خودم بقبولونم و اصلی ترینش حجاب اولین بار چادر برای اینکه محسن یه دختر چادری رو بیشتر میپسنده انتخاب کردم اما الان فقط و فقط میخام خدا از من راضی باشه آخ محسن کاش میدونستی عشقت با من چکار ها که نکرد... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 #تحول سلام اگه بخوام از گذشتم بگم... گذشتم خیلی بد نبود یعنی من از وقتی یادمه چادر می
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 اما وقتی امدم خونه از سر بیکاری شروع به خوندن کردم... صفحه۵۶ کتاب بود که شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتم... ترسم رو کنار گذاشتم... حجابم رو کامل کردم... نمازم... و کلا همه چی همه چی... روزی که عهد نامه با رفیق شهید رو نوشتم و امضا کردم... شبش خواب دیدم که شهید هادی با یه موتور هر جا میرم با یه فاصله که ن خیلی دوره ن خیلی نزدیک دنبالم میاد و کاملا حواسش بهم هست😍 یه مدت بعد شهید مغنیه رو شناختمـ... و دومین رفیق شهیدم شدن... فکر کنم یک ماهی بعدش بود که یه عکس از شهید مغنیه دیدم.... خیلی به چشمم آشنا بود.. خوب که فکر کردم یادم امد ایشون همون کسی هستن که چند ماه قبل از این که بشناسمشون خوابشون رو دیده بودم... و خدا رو شاهد میگیرم تو سخت ترین شرایط زندگیم کنارم بودن و الان برام یقین و باور شده که شهدا زندن... کافیه دلم بگیره... ناراحت باشم...مریض باشم...یا هر مشکل دیگه که خوابشون رو میبینم... الهی شکر تو این ۳ سال خیلی بهم کمک کردن تا خودم،خدام، امام زمانم رو بشناسم و بفهمم که اصلا هدفم از زندگی چیه... نمیدونم حرفم رو چه جوری تموم کنم ولی واقعا از خدام ممنونم که این لطف رو در حقم کرد... منتظر پیامهای تحول و دلنوشته های زیبای شما عزیزان هم هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /خالکوبی پنهان کاری های او شک بعضی ها را برانگیخته بود. جزء غواص هایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن می شد. هر بار که می خواست لباسش را عوض کند میرفت یه گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام می‌داد. روحیه اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح می داد بیشتر خودش باشد و خودش. من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک می شدم. بچه ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را پیاده کرده بودند. همه امور با رعایت اصل( اختفا و استتار ) پیگیری می‌شد، حتی اغلب سنگرها و مواضع را با شاخه های نخل پوشانده بودیم. با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک می‌کرد و به نقطه ای دور و خلوت می رفت. بعضی از دوستان تصمیم گرفتند از خودش در این باره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستنده ای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد. آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاه‌های پرسشگر بچه ها شده بود. یک شب موقع دعای توسل صدای ناله های آن شخص به قدری بلند شد که باعث قطع مراسم شد!!! او از خود بی خود شده و حرف هایی را باصدای بلند به خود خطاب می‌کرد. می گفت: "اِی خدا من که مثل اینا نیستم اینها معصومند ولی که خودتون بهتر می شناسید من چه خاکی به سرکنم آی خدا." سعی کردم به هر روشی که مقدور است را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز روی صورتش روان بود، گفت: "شما مرا نمی شناسید؛ من آدم بدی هستم، خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات می‌شود. من از شما خجالت میکشم از معنویت و پاکی شما شرمنده میشوم...." گفتم: "برادر تو هر که بود ه ای دیگر تمام شد، حالا سرباز اسلام هستی! تو بنده خدایی او توبه همه را می پذیرد...." نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت: "بچه ها شما همش آرزو می کنید شهید شوید؛ ولی من نمی‌توانم چنین آرزویی کنم." تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم: "برای چه؟ درب شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد." تعجب ما را که دید، گوشه پیراهنش را بالا زد. از آنچه که دیدیم یکه خوردیم!! تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود...مانده بودیم چه بگوییم! که خودش گفت: "من تا همین چند ماه پیش همش دنبال همین چیزها بودم؛ من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمنده ام. من شهادت را خیلی دوست دارم؛ اما همش نگرانم اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه شهدا را زیر سوال ببرند، بگویند اینها که از ما بدتر بودند...." بغضش ترکید زد زیر گریه. واقعا از ته دل می سوخت و اشک می ریخت. دستی به شانه اش گذاشتم و گفتم: "برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس." سرش را بالا گرفت و در چشم تک‌تک ما خیره شد.آهی کشید و گفت:..... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ حاج حسین یکتا: *شهید مجید صنعتی کوپائی* بعضی‌ها عجیب بوی خدا را می‌دهند مجید جان همانطور که در وصیت نامه‌ات هم نوشته بودی که تمام مظاهر مادی و دنیوی را رها کردی تا پروردگارت خریدارت باشد. خداوند هم که شاهد بود که عشق شهادت در وجودت غوغا کرده و هیچ چیز نمی‌تواند جایگزینش شود پس به نوای قلبت جواب داد و تو را به آرزویت رساند خالقت به حدی تو را دوست داشت که حتی پیکر مطهرت را هم تا سال‌ها برای خود نگه داشت و بعد از 15 سال دوری خانواده‌ات توانستند جگرگوشه‌شان را در آغوش و آرام بگیرند. آقا مجید برای ما امام رضایی‌ها دعا کن که بتوانیم راهت را آن طور که شایسته است ادامه دهیم تا شرمنده شما و شهدای دیگر نشویم. (تولدت مبارک) @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_6 ساعت نزدیک ده هست امروز باید برم دان
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق صدیقه هم چند هفته دیگه قرارهست به عقد پسرعمومون دربیاد و وقتی صدیقه هم بره من میمونم و یه عالم تنهایی و غصه اگه محسن من رو دوست داشت حتما تو این دوماه آشنایی باید حرکتی میکرد اما... نکنه کس دیگه ای رو دوست داشته باشع؟؟؟ نه!!هیچوقت نباید این اتفاق بیفته ،اما اگه افتاد؟؟؟ چشمام رو میبندم و سرم رو تکون میدم تا این خزعبلات رو از ذهن آشفته ام بیرون کنم تنها کاری که تسکینم میده دروغ گفتن البته نه به کسی بلکه به خودم و با خودم زمزمه میکنم رگ من قید تو هست اگر قیدت را بزنم میمیرم.... ♡♡♡ صدای اذان در گوشم میپیچد دلم هوای نماز جماعت میکند. به یاد روز هایی که با رضا و صدیقه به نماز جماعت میرفتیم کیفم رو آماده میکنم سجاده ی سفید و مهری که تبرک کربلاست... رضا حتما بازهرا به نماز میرود و صدیقه هم که با با پدر برای خرید جهیزیه به بازار رفته اند من ماندم تنهای تنها چادرم رو روی سرم میگذارم یادم هست یک روز که رضا میخاست با او مسجد بروم بهانه آوردم و گفتم +میخام تنها نماز بخونم حس بگیرم رضا در جواب من گفت _میخای حس بگیری؟؟؟نماز شب هست.این نماز رو باید به جماعت خوند لبخندی میزنم از افکارم بیرون میام به طرف مسجد راه میافتم نماز شروع میشه و دوباره در قنوتم محسن رو از خدا خواستم ودوباره اشکهام جاری شدن نماز تمام شد و چادر مشکی رو با چادر سفید گلدارم عوض کردم از در مسجد خارج شدم اما نغمه دعای فرج باعث شد برگردم و رو ب قبله بایستم دستانم را بلند میکنم اللهم کن لولیک حجه ابن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه ساعه و فی کل ساعه ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسکنه عرضک طوعا و تمتعه فیها طویلا صورت خیس از اشکم رو با چادر خشک کردم هوا تاریک بود و خانه ما دو کوچه با مسجد فاصله داشت با اینکه میدانستم اتفاقی نمیفته اما دلم آرام نمیشد میترسیدم اتفاقی بیفته و تا آخر همر باعث شرمندگیم بشه سرم را پایین انداخته بودم و دنبال راه چاره میگشتم که صدای آشنایی باعث شد همه چیز رو از یاد ببرم +خاله فاطمه ؟؟؟ به سمت صدا برمیگردم محمد با صورتی خندان به من خیره شده بود. اورا در آغوش گرفتم و بر گونه اش بوسه زدم +با کی اومدی خاله؟؟ با.... صدای محسن باعث شد حرف در دهان محمد بماند _سلام خانوم محمودی در یک لحظه نگاهمان به هم گره خورد و هردو نگاهمان را ازهم گرفتیم _با پدرتون تشریف آوردید؟؟؟ +نه تنهام.... ال..الآنم میخاستم برگردم خونه خدانگهدارتون خدا خدا میکردم مانع رفتنم بشه و این اتفاق افتاد! _الان خطرناکه میخاید هراهتون بیام؟؟ +زحمتتون میشه _نه این چه حرفیه محسن از در مسجد خارج شد و من هم با قدم هایی شمرده پشت سرش به راه افتادم محمد بین ما لی لی میرفت لحظه ای دست محسن را میگرفت و لحظه ای بعد چهدر من رو کاش این کوچه ها انتها نداشتند که تا ابد پشت سرت قدم هایت را در آغوش میگرفتم در آغوش گرفتن خودت که رویایی محال است بلاخره به خانه رسیدیم سرت پایین است و طوری که من بشنوم میگویی یاعلی و من زمزمه میکنم +علی یارت و میروی محمد پشت سرت می آید و مهره های تسبیح سبز رنگت همچنان در دستانت میچرخد در را میبندم که یکهو یادم می آید تو را به خانه دعوت نکردم محکم توی سرم میزنم امان از این حواسپرتی.... _باز خدا رو شکر مامان خدا بیامرز یه چیزی برای جهیزیه من گذاشته وگرنه خیلی خرجم بالا میرفت پوزخندی میزنم به تفاوت دغدغه های خودم و صدیقه صدیقه با تعجب به من خیره میشود _از چی میخندی ؟؟؟ +هیچی دوست دارم همینطور بخندم مشکلی هست؟؟؟ یک پس سری محکم به من میزند _دختر باید سنگین باشه رنگین باشه دست صدیقه رو در دستم میگیرم +ببین صدیق تو پنجشنبه این هفته داری میری خونه شوهرت خب.... صدیقه دست به کمر می ایستد _خب؟؟؟؟ پدر توی سالن نشسته سریع به سمت در اتاق میروم و آنرا میبندم صدیقه با تعجب به کارهای من خیره میشود رو به صدیقه میگویم +بشین دیگه عجبااا کار مهمی باهات دارم صدیقه روی صندلی مینشید و من پایین پاایش مینشینم و مثل بچه ها دستم را روی زانوهایش میگذارم +ببین صدیق من میخام یه موضوعی رو باهات در میون بزارم یه موضوعی که الان دوماهی میشه به هیچکس نگفتم صدیقه لبخندی میزند _بگو آبجی گلم.... +راستش من من چشم هایم را میبندم و خود را خلاص میکنم +من به محسن علاقه مند شدم احساس سبکی میکنم چه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد بعد از چند ثانیه بلاخره جرئت میکنم تا چشمانم را باز کنم چشمانم در چشم های صدیقه گره میخورد صدیقه با لبخند به من خیره شده +شنیدی؟؟؟ _معلومه که شنیدم چه گزینه ای بهتر از محسن چرا اینقد دیر داری میگی @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 طرف خونه میسازه، بعد ده سال خونه قابل استفاده نیست😐 این شیعه نیست به خدا قسم!!!! استاد پناهیان @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 گفت: "بچه‌ها! شما دل پاکی دارید. التماستون میکنم از خدا بخواهید جنازه‌ای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت میکشم...." آن شب گذشت حرف های او دل ما را آتش زده بود. حالا ما به حال او غبطه می خوریم. دل با صفایی داشت یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد. شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. برای همیشه مهمان اروند ماند. 🔸🔸🔸 حاج آقا پروازی نیز نقل می کند: عملیات کربلای ۱ تو گرمای تابستان بود. یکی از رزمنده‌ها پیراهن یقه اسکی آستین بلند می پوشید❗️ چند بار به او گفتم: آخه این چه وضعیه؟ چه لباسیه تو این گرما میپوشی؟؟ جواب نمی داد❗️ یه شب گفت: فلانی بیا کارت دارم. من رو برد یه جای خلوت. گفت: میخوای جواب سوالت رو بدم؟ گفتم اره. لباسشو در آورد، وحشت کردم، مات و مبهوت نگاه می کردم، از شکم تا گردن عکس یه زن با وضع بسیار بد خالکوبی بود. پشتش هم کلی مدل های مختلف و شلوغ خالکوبی شده بود، بازوها هم همینطور. گفت: حاجی ترسیدی؟ گفتم: خیلی!! گفت: "حاج آقا، یکی تو اجداد ما یه لقمه حلال خورده، رسیده به ما باعث شده بیایم اینجا." بعد ادامه داد یه روز از یه جا رد میشدم، صدای روضه می اومد، با بقیه روضه هایی که از ملا ها با (همین ادبیات) شنیده بودم فرق داشت؛ روضه خونش فرق داشت !!حرف هایش به دلم نشست. ایستادم گوش کردم، منقلب شدم. شب خواب دیدم من و آقا خمینی (امام نمیگفت) داریم خلاف جهت هم راه میریم. ایشون اون طرف رودخانه من این طرف! یهو به هم رسیدیم آقا گفتند: "فلانی چرا اون طرفی میری؟ با ما هم مسیر شو!" گفتم: چشم! گفتند: خوب یا اینکه رودخانه. گفتم: چه جوری؟ گفت: سوار قطار شو برو دوکوهه!! بیدار شدم. گفتم ما را چه به جنگ؟ کشته میشیم، شب بعد دوباره خواب ایشون رو دیدم، گفتند فلانی راهتو از همون مسیره، اگه می خوای عاقبت به خیر شی بیا. فردا انجام دادم و رفتم دوکوهه. حاجی امشب خدا را قسم دادم که یه جوری برم که از این بدن چیزی نمونه، توهم هیچ وقت این ها رو که بهت گفتم با اسم من به کسی نگو." گذشت. فردا تو عملیات بهم گفتند رضا دستواره شهید شده، رفتم ستاد تحویل شهدا که رضا رو ببینم، لیست شهدا را بهم دادند، دیدم اسم این رفیقمونم هم تو لیسته، پرسیدم کو؟ کجاست؟ گفتند: حاج آقا چیزی ازش نمونده!!! گفتم: یعنی چی؟؟ یک کیسه نشانم دادند، چند کیلو بیشتر نبود!! زغال شده و ریخته بودند توش،😭😭 گفتند همین ازش مونده. گفتم: از کجا معلوم خودش باشه؟ گفتن: هم پلاکش همین که سوار نفربر شد که زدنش. الان بهشت زهرای تهران خوابیده.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆