✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
حاج حسین یکتا:
*شهید مجید صنعتی کوپائی*
بعضیها عجیب بوی خدا را میدهند
مجید جان همانطور که در وصیت نامهات هم نوشته بودی که تمام مظاهر مادی و دنیوی را رها کردی تا پروردگارت خریدارت باشد.
خداوند هم که شاهد بود که عشق شهادت در وجودت غوغا کرده و هیچ چیز نمیتواند جایگزینش شود
پس به نوای قلبت جواب داد و تو را به آرزویت رساند
خالقت به حدی تو را دوست داشت که حتی پیکر مطهرت را هم تا سالها برای خود نگه داشت و بعد از 15 سال دوری خانوادهات توانستند جگرگوشهشان را در آغوش و آرام بگیرند.
آقا مجید برای ما امام رضاییها دعا کن که بتوانیم راهت را آن طور که شایسته است ادامه دهیم تا شرمنده شما و شهدای دیگر نشویم.
(تولدت مبارک)
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_6 ساعت نزدیک ده هست امروز باید برم دان
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_7
صدیقه هم چند هفته دیگه قرارهست به عقد پسرعمومون دربیاد
و وقتی صدیقه هم بره من میمونم و یه عالم تنهایی و غصه
اگه محسن من رو دوست داشت حتما تو این دوماه آشنایی باید حرکتی میکرد
اما...
نکنه کس دیگه ای رو دوست داشته باشع؟؟؟
نه!!هیچوقت نباید این اتفاق بیفته ،اما اگه افتاد؟؟؟
چشمام رو میبندم و سرم رو تکون میدم تا این خزعبلات رو از ذهن آشفته ام بیرون کنم
تنها کاری که تسکینم میده دروغ گفتن
البته نه به کسی بلکه به خودم
و با خودم زمزمه میکنم
رگ من قید تو هست اگر قیدت را بزنم میمیرم....
♡♡♡
صدای اذان در گوشم میپیچد
دلم هوای نماز جماعت میکند. به یاد روز هایی که با رضا و صدیقه به نماز جماعت میرفتیم کیفم رو آماده میکنم
سجاده ی سفید و مهری که تبرک کربلاست...
رضا حتما بازهرا به نماز میرود و صدیقه هم که با با پدر برای خرید جهیزیه به بازار رفته اند
من ماندم تنهای تنها
چادرم رو روی سرم میگذارم
یادم هست یک روز که رضا میخاست با او مسجد بروم بهانه آوردم و گفتم
+میخام تنها نماز بخونم حس بگیرم
رضا در جواب من گفت
_میخای حس بگیری؟؟؟نماز شب هست.این نماز رو باید به جماعت خوند
لبخندی میزنم از افکارم بیرون میام
به طرف مسجد راه میافتم
نماز شروع میشه
و دوباره در قنوتم محسن رو از خدا خواستم
ودوباره اشکهام جاری شدن
نماز تمام شد و چادر مشکی رو با چادر سفید گلدارم عوض کردم
از در مسجد خارج شدم اما نغمه دعای فرج باعث شد برگردم
و رو ب قبله بایستم دستانم را بلند میکنم
اللهم کن لولیک حجه ابن الحسن
صلواتک علیه و علی آبائه
فی هذه ساعه و فی کل ساعه
ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا
و دلیلا و عینا حتی تسکنه عرضک طوعا و تمتعه فیها طویلا
صورت خیس از اشکم رو با چادر خشک کردم
هوا تاریک بود و خانه ما دو کوچه با مسجد فاصله داشت
با اینکه میدانستم اتفاقی نمیفته اما دلم آرام نمیشد
میترسیدم اتفاقی بیفته و تا آخر همر باعث شرمندگیم بشه
سرم را پایین انداخته بودم و دنبال راه چاره میگشتم که صدای آشنایی باعث شد همه چیز رو از یاد ببرم
+خاله فاطمه ؟؟؟
به سمت صدا برمیگردم
محمد با صورتی خندان به من خیره شده بود.
اورا در آغوش گرفتم و بر گونه اش بوسه زدم
+با کی اومدی خاله؟؟
با....
صدای محسن باعث شد حرف در دهان محمد بماند
_سلام خانوم محمودی
در یک لحظه نگاهمان به هم گره خورد و هردو نگاهمان را ازهم گرفتیم
_با پدرتون تشریف آوردید؟؟؟
+نه تنهام.... ال..الآنم میخاستم برگردم خونه خدانگهدارتون
خدا خدا میکردم مانع رفتنم بشه و این اتفاق افتاد!
_الان خطرناکه میخاید هراهتون بیام؟؟
+زحمتتون میشه
_نه این چه حرفیه
محسن از در مسجد خارج شد و من هم با قدم هایی شمرده پشت سرش به راه افتادم
محمد بین ما لی لی میرفت لحظه ای دست محسن را میگرفت و لحظه ای بعد چهدر من رو
کاش این کوچه ها انتها نداشتند که تا ابد پشت سرت قدم هایت را در آغوش میگرفتم
در آغوش گرفتن خودت که رویایی محال است
بلاخره به خانه رسیدیم سرت پایین است و طوری که من بشنوم میگویی یاعلی
و من زمزمه میکنم
+علی یارت
و میروی محمد پشت سرت می آید و مهره های تسبیح سبز رنگت همچنان در دستانت میچرخد
در را میبندم که یکهو یادم می آید تو را به خانه دعوت نکردم
محکم توی سرم میزنم امان از این حواسپرتی....
_باز خدا رو شکر مامان خدا بیامرز یه چیزی برای جهیزیه من گذاشته وگرنه خیلی خرجم بالا میرفت
پوزخندی میزنم
به تفاوت دغدغه های خودم و صدیقه
صدیقه با تعجب به من خیره میشود
_از چی میخندی ؟؟؟
+هیچی دوست دارم همینطور بخندم مشکلی هست؟؟؟
یک پس سری محکم به من میزند
_دختر باید سنگین باشه رنگین باشه
دست صدیقه رو در دستم میگیرم
+ببین صدیق تو پنجشنبه این هفته داری میری خونه شوهرت خب....
صدیقه دست به کمر می ایستد
_خب؟؟؟؟
پدر توی سالن نشسته سریع به سمت در اتاق میروم و آنرا میبندم
صدیقه با تعجب به کارهای من خیره میشود
رو به صدیقه میگویم
+بشین دیگه عجبااا کار مهمی باهات دارم
صدیقه روی صندلی مینشید
و من پایین پاایش مینشینم و مثل بچه ها دستم را روی زانوهایش میگذارم
+ببین صدیق من میخام یه موضوعی رو باهات در میون بزارم یه موضوعی که الان دوماهی میشه به هیچکس نگفتم
صدیقه لبخندی میزند
_بگو آبجی گلم....
+راستش من من
چشم هایم را میبندم و خود را خلاص میکنم
+من به محسن علاقه مند شدم
احساس سبکی میکنم چه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد
بعد از چند ثانیه بلاخره جرئت میکنم تا چشمانم را باز کنم
چشمانم در چشم های صدیقه گره میخورد
صدیقه با لبخند به من خیره شده
+شنیدی؟؟؟
_معلومه که شنیدم چه گزینه ای بهتر از محسن چرا اینقد دیر داری میگی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قشنگ_کار_کن👌
طرف خونه میسازه، بعد ده سال خونه قابل استفاده نیست😐
این شیعه نیست به خدا قسم!!!!
استاد پناهیان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
گفت: "بچهها! شما دل پاکی دارید. التماستون میکنم از خدا بخواهید جنازهای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت میکشم...."
آن شب گذشت حرف های او دل ما را آتش زده بود.
حالا ما به حال او غبطه می خوریم. دل با صفایی داشت یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد. شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. برای همیشه مهمان اروند ماند.
🔸🔸🔸
حاج آقا پروازی نیز نقل می کند: عملیات کربلای ۱ تو گرمای تابستان بود. یکی از رزمندهها پیراهن یقه اسکی آستین بلند می پوشید❗️ چند بار به او گفتم: آخه این چه وضعیه؟ چه لباسیه تو این گرما میپوشی؟؟ جواب نمی داد❗️
یه شب گفت: فلانی بیا کارت دارم. من رو برد یه جای خلوت. گفت: میخوای جواب سوالت رو بدم؟ گفتم اره.
لباسشو در آورد، وحشت کردم، مات و مبهوت نگاه می کردم، از شکم تا گردن عکس یه زن با وضع بسیار بد خالکوبی بود. پشتش هم کلی مدل های مختلف و شلوغ خالکوبی شده بود، بازوها هم همینطور.
گفت: حاجی ترسیدی؟ گفتم: خیلی!!
گفت: "حاج آقا، یکی تو اجداد ما یه لقمه حلال خورده، رسیده به ما باعث شده بیایم اینجا."
بعد ادامه داد یه روز از یه جا رد میشدم، صدای روضه می اومد، با بقیه روضه هایی که از ملا ها با (همین ادبیات) شنیده بودم فرق داشت؛ روضه خونش فرق داشت !!حرف هایش به دلم نشست. ایستادم گوش کردم، منقلب شدم.
شب خواب دیدم من و آقا خمینی (امام نمیگفت) داریم خلاف جهت هم راه میریم. ایشون اون طرف رودخانه من این طرف! یهو به هم رسیدیم
آقا گفتند: "فلانی چرا اون طرفی میری؟ با ما هم مسیر شو!" گفتم: چشم! گفتند: خوب یا اینکه رودخانه. گفتم: چه جوری؟ گفت: سوار قطار شو برو دوکوهه!! بیدار شدم. گفتم ما را چه به جنگ؟ کشته میشیم، شب بعد دوباره خواب ایشون رو دیدم، گفتند فلانی راهتو از همون مسیره، اگه می خوای عاقبت به خیر شی بیا. فردا انجام دادم و رفتم دوکوهه.
حاجی امشب خدا را قسم دادم که یه جوری برم که از این بدن چیزی نمونه، توهم هیچ وقت این ها رو که بهت گفتم با اسم من به کسی نگو."
گذشت. فردا تو عملیات بهم گفتند رضا دستواره شهید شده، رفتم ستاد تحویل شهدا که رضا رو ببینم، لیست شهدا را بهم دادند، دیدم اسم این رفیقمونم هم تو لیسته، پرسیدم کو؟ کجاست؟
گفتند: حاج آقا چیزی ازش نمونده!!!
گفتم: یعنی چی؟؟ یک کیسه نشانم دادند، چند کیلو بیشتر نبود!! زغال شده و ریخته بودند توش،😭😭 گفتند همین ازش مونده. گفتم: از کجا معلوم خودش باشه؟ گفتن: هم پلاکش همین که سوار نفربر شد که زدنش.
الان بهشت زهرای تهران خوابیده....
#پایان_منزل_سیزدهم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
27.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃مصاحبه با همسر شهید نوید صفری
#ملازمان_حرم
#شَهیدْ_نَویدْ_صَفَریْ
✋ادامه دارد...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_8
محکم رو پایش میزنم
+ببخشیداااا من که نمیخام برم خواستگاری اون باید بیاد
از جایش بلند میشود و من را محکم در آغوش میگیرد
_میدونم عزیزم من با زهرا صحبت میکنم
من رو از آغوشش بیرون کشید و دست به سمت آسمان بلند میکند
_الهی شکرت شکرررر
با تعجب میپرسم
+چیییی؟؟؟؟
_همیشه سرنماز دعا میکردم که تو هم مثل من و رضا با کسی که مومن و درست باشه ازدواج کنی خدا دعام رو مستجاب کرده!!!
حس عجیب و خوبی وجودم رو فرا گرفت
و حس تاسف که چرا این مدت احساسم رو پنهان کردم
بعد از ده دقیقه سکوت متوالی
بند سکوت به دست محسن پاره شد
اولین کلام از دهانش خارج شد
_معیار شما برای ازدواج چیه؟؟
چادر سفید و گلدرام را کمی روی سرم جاب جا کردم
استرس داشتم و این استرس به معنای واقعی در صدایم موج میزد
_اینکه کسی که باهاش ازدواج میکنم به خمس و زکات و نمازش مقید باشه....
جمله بندی در آن شرایط چقدر برایم سخت بود
یک اتاق در بسته و خلوت کسی که دیدنش حتی از دور قلبم را به تپش در میاورد
_من هم از همسرم همین توقع ها رو دارم
لبخند زورکی میزنم و چیزی نمیگویم
باورم نمیشود امروز همان روزیست که روزها آرزویش را میکردم
دوست داشتم به تو بگویم که همیشه در قنوتم از خدا تو را میخواستم
اما امان از این غرور و نجابت دخترانه
تمام حرف هایمان همین بود؟؟؟
و آخرین حرف تو یعنی ختم جلسه...
و پاره شدن آخرین بند در دل من
_من شاید چند ماهه دیگه به سوریه اعزام بشم شما که مشکلی ندارید؟؟؟
با بغض میپرسم
+چند ماهه دیگه،یعنی چند ماهه دیگه؟؟
لبخند میزنی و میگویی
_سه یا چهار ماه
برای من با تو بودن حتی یک لحظه هم غنیمت است و چهار ماه کنار تو بودن یعنی خود خود بهشت
♡♡♡
تک تک با همه روبوسی میکنم به حلقه ی ساده توی دستم نگاه میکنم
و همسان این حلقه روی دست محسن نمایان هست
این یعنی اوج خوشبختی
صیغه محرمیت بین ما خوانده شده و دیگر هیچ غمی دل من را آزرده نمیکند
چون کسی را دارم که قرار است هم بانی و هم غمخوار من باشد
آن روز ها لحظه شماری میکردم برای دیدنت
و حالا لحظه شماری میکنم برای اتمام این دوماه و عقد دائم
همه از هم جدا میشوند و میروند
و فقط من میمانم و توذهنی پر ازسوال
ودلی پر از درد ودل که آماده است
برای سبک شدن و خالی شدن
سوار ماشین میشویم و طبق قرارمان
به اولین پارک که میرسیم توقف میکنی
سعی میکنم به اینکه ممکن است چهار ماه بعد دیگر کنارم نباشی فکر نکنم
و از تک تک این لحظه ها لذت ببرم
از ماشین پیاده میشوی و در را برای من باز میکنی
تصویرم در شیشه ماشین میافتد شال سفید و چادر سیاهم تضاد خوبی برای هم هستند
به تو خیره میشوم ریش سیاه و پیرهن سفیدت......
در دلم میگویم
+چقدر به هم میایم
تابلوی بزرگی بالای در ورودی پارک هست
که بزرگ روی آن نوشته(بوستان حافظ)
ساعت شش و پارک تقریبا شلوغ است
باهم روی یکی از نیمکت های خالی مینشینیم
حال دیگر تو سهم من هستی و نگاه کردنت برایم راحت است
به چشم های آبی ات خیره میشوم تنها عضو قابل درک صورت برای من فقط و فقط چشم است
احساس میکنم میخواهی چیزی به من بگویی اما نمیتوانی
برای اولین بار صدایت میکنم
+محسن....
چیزی شده
چندین بار سرخ و سفید میشوی
بلاتکلیف نگاهت میکنم
_فاطمه خانوم....
میخام یه چیزی بهت بگم اما روم نمیشه
لبخندی میزنم
چشمهایم رو میبندم
+حالا بگو شاید کمتر خجالت بکشی
_دوستت دارم. زیاد....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مولای غریبم ...
تمام حرفها دربارهی دنیاست
ای عزیز دل تو کجای این دنیایی؟!
شعاعی از آفتاب حُسنت را
از پسِ ابرهایِ این دنیایِ پُر هیاهو
نمایان کن تا دنیا برایت بمیرد!!
فقط تو باشی
فقط تو را ببینیم
فقط تو را بخواهیم تا بیایی ...
#اللهم_عجل_لوليک_الفرج
#بحق_سيدتنا_الزينب_علیها_السلام
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق!🌼
از این قفس ها رها ڪن ما را🌺☘
با دست شهادتت سوا ڪن ما را💖💗
اے مردِ مدافعِ💙
حرم هاےِ دمشق💜
در سنگر و سجاده دعا ڪن مارا...🌺🌺
#شهید_جهاد_مغنیه🌸
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_چهاردهم/لقمه حلال
من دو سال از سید علی کوچک تر بودم. با هم در دبیرستانی که امروز «امام خمينی» نام دارد، تحصیل می کردیم. این دبیرستان محل حضور نخبه ها ی شاهرود و البته بستر مناسبی برای یادگیری سازمان مجاهدین خلق بود.
سازمان با تبلیغات فوق العاده خودش و با سوءاستفاده از روحیه انقلابی نوجوانان سعی در جذب دانش آموزان داشت؛ به همین خاطر سید علی در سال سوم دبیرستان به این گروهک پیوست او با پشتکار بسیار بالا برنامه های سازمان را دنبال می کرد.
در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۵۹، خانواده سید علی، به خصوص برادرش «سید رضا » طرفدار «حسین حبیبی»، کاندیدای علیه نظام، در گرگان دستگیر شد. من همیشه گفته ام، نان حلال پدر که از ابتدا به خمس و زکات مقید بودند، مانع سقوط سید علی شد. سید علی در زندان گرگان به عنوان منافق زندانی شد. حاج «سید عباس»، پدر سید علی هنوزاز موضع خود عقب ننشسته بود و داشتن پسری به نام سید علی را انکار می کرد.
می گفت: « من نان حلال نداده ام که بچه ام منافق در بیاید. »
خودش به ملاقات سید علی نمی رفت و ملاقات بقیه را هم ممنوع کرده بود. فقط گاهی اوقات مادر بزرگم به همراه مادر و خاله هایم دور از چشم حاج سید عباس به دیدن سید علی می رفتند.
پس از آغاز ترور های منافقین، وقتی سید علی دید که ایدئولوژی اش دارد آدم بی گناه حزب جمهوری اسلامی بودند؛ ولی سید علی که طرفدار پر و پا قرص «بنی صدر» بود، بیکار ننشست و با چند نقر از دوستان و هم فکرانش در شاهرود و.... به فعالیت علیه حزب جمهوری اسلامی و حتی امام خمینی؛ پرداخت!
بالاخره صبر خانواده لب ریز شد، او را از خانه بیرون کردند و کتاب ها و وسایلش را جلوی در ریختند. سید علی هم که به شدت تعصب سازمان را داشت، قید پدر، مادر و خانواده اش را زد، در شاهرود خانه ای اجاره کرد و همان حا مشغول فعالیت شد.
پس از مدتی سید علی مسؤل مالی سازمان شد. او همچنان پای بند عقایدش بود که چه بسا ممکن بود در جریان دفاع از سازمان، دستش به خون کسی آلوده شود. سید علی یک هفته پیش از حرکت نظامی منافقان می کشد، بچه مدرسه ای می کشد، بچه شیر خوار را در بمب گذاری ها از بین می برد، یخ تعصبش آب شد و منطقی به قضایا نگاه کرد.
پس از دو سال از زندان گرگان به زندان شاهرود و سپس سمنان منتقل شد. برایش حکم اعدام بریده بودند که به خاطر توبه اش به حبس ابد تقلیل یافت.
به تدبیر آیت الله «محمدی گیلانی» و شهید «لاجوردی» برای زندانی های منافق کلاس های عقاید و کلام برگزار و کتاب های فلسفی توزیع می شد. سید علی کتاب های «شهید بهشتی، شهید مطهری، آیت الله سبحانی» و... را در زندان خوانده بود و همین ها باعث شده بودند که کم کم از مرام و ایدئولوژی التقاطی گروهک دست بردارد.
هم بندش تعریف می کرد که سید علی شب ها را با چشمانی اشکبار به صبح می رساند؛ آنچنان که سفیدی چشمانش سرخ می شد و از خدا طلب عفو بخشش میکرد. خیلی جرات میخواست یک منافق بیاید وسط جمع، غرورش را زیر پا بگذارد، از همه قطار هایش برائت بجوید و خود را گمراه اعلام کند؛ ولی سید نه تنها جدا شدن از منافقان را اعلام کرد، بلکه به تدریس توابین و بحث با آنها پرداخت. سید علی در زندان و از طریق نامه با حاج آقا "بسطامی" (دایی رضا) ارتباط برقرار کرد و از درس اخلاق ایشان بهره برد. این ارتباط در بازگشت سید علی نقش بسیار مهمی داشت. بعد از گذشت کمتر از چهار سال، با حکم عفو هیئت عفو حضرت امام در پاییز سال ۱۳۶۳ از زندان آزاد شد. آزاد شدن سید علی برای رفع سوء تفاهم ها در روستا و شهر کافی نبود. خیلیها هنوز میانه خوبی با سید نداشتند؛ طوری که وقتی به پایگاه بسیج می آمد، خیلی ها اعتراض می کردند یا اینکه تحویلش نمی گرفتند.
سید هیچوقت به این رفتارها اعتراض نمیکرد؛ حتی وقتی عدهای به او توهین میکردند، سکوت می کرد، سرش را پایین انداخت و تحمل می کرد.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃مصاحبه با همسر شهید نوید صفری #ملازمان_حرم #شَهیدْ_نَویدْ_صَفَریْ ✋ادامه دارد... @ebrahim_navi
32.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃مصاحبه با همسر شهید نوید صفری
#ملازمان_حرم
#شَهیدْ_نَویدْ_صَفَریْ
#قسمت_دوم
✋ادامه دارد...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_8 محکم رو پایش میزنم +ببخشیداااا من که
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_9
ماشین جلوی در خانه می ایستد
از ماشین پیاده میشوم
برایت دست تکان میدهم و تو بوق میزنی و حرکت میکنی
زنگ خانه را میزنم و در باز میشود و وارد خانه میشوم
باران نم نم شروع به باریدن میکند
و پیوند قطره هایش با خاک هوا را عطر آگین میکند
از اعماق وجود این هوا را تنفس میکنم
از حیاط کوچکمان میگذرم و وارد خانه میشوم
این روزها من و پدر تنها هستیم صدیقه و رضاهم گه گداری به ما سر میزنند
میترسم از اینکه من بروم و پدر تنها بماند.میترسم یک روز حالش بد شود و کسی نباشد...
کنار پدر روی مبل مینشینم
+حال بابای گلم چطوره
لبخند روی لبهایش مینشیند
_از این بهتر نمیشه.کم کم دارم از دست توهم راحت میشم
+اااااا بابا😟😟
بابالبخندی میزند و ادامه میدهد
_ببین فاطمه جان من تمام ترسم برای تو بود کخ دا رو شکر توهم به راه راست هدایت شدی و دست از کله شقی هات برداشتی امروز خیالم از همه لحاظ راحت شد میدونم که حتی اگه من نباشم محسن هست که کنارت باشه ازت مراقبت کنه صدیقه و رضاهم سرو سامون گرفتن
فقط تنها خواسته من از تو اینه که اگه من رفتم تاریخ عروسیت رو به خاطر من عقب نندازی
قلبم گرفت حرف های پدر بوی وصیت میداد اشکهایم جاری شد و با بغض گفتم
_بابا میشه دیگه از رفتن حرف نزنی
منتظر گرفتن جواب نمیشم و به سمت اتاقم میرم
رب ساعتی بیشتر نیست که از محسن جدا شدم اما باز دلم هواش رو میکنه
موبایلم رو ازکیفم در میارم
مطمئنم که اگر صدای محسن رو بشنوم حالم خوب میشه خوبه خوب....
شماره ی محسن رو میارم دو دلم که بهش زنگ بزنم یانه!!
به اسمش خیره میشم اسم محسن برای زمانی بود که غریبه بودیم الان باید اسمش رو چیزه دیگه ای سیو کنم
اسمش رو پاک میکنم و مینویسم
♡علمدار من♡
خنده ام میگیرد باورم نمیشود من همام فاطمه چند ماه پیشم که این اسم ها برایم مسخره ترین اسم های دنیا بود....
شاید تنها دلیلم برای انتخاب این اسم
این بود که هر لحظه به خود یاد آوری کنم محسن برای من ماندنی نیست
توی افکارم دست و پا میزنم که متوجه زنگ خوردن موبایل میشوم
یاد حرف استادم میافتم
که همیشه به شوخی میگفت
(نیمی از بدن انسان رو آب تشکیل داده و به خاطر همین هم بعضی از افراد در خاطرات خود غرق میشوند)
به صفحه موبایل نگاه میکنم
♡علمدار من♡
با خوشحالی جواب میدهم
+علو محسن؟؟؟
_سلام فاطمه خانوم خودم
با اعتراض میگویم
+میشه بگی فاطمه ،وقتی میگی فاطمه خانوم معذب میشم
_چشم فاطمه خانوم
صدای خنده ات را میشنوم و این باعث میشود که من هم به خنده بیفتم
+خب حالا برای چی زنگ زدی
_زنگ زدم برای فردا ساعت دوازده بیای میخوایم بریم باغ
+چه خوب...
_ساعت 5با پدرت آماده باش میام دنبالت
+چشم....
_البته ناگفته نماند که من به هوای شنیدن صدات بهت زنگ زدماااا
احساس آرامش وجودم را فراگیر میشود
یعنی من میتوانم نبودت را تحمل کنم
+منم خیلی خوشحال شدم که صدات رو شنیدم
_فاطمه....
+جانم...
_خیلی زیاد
گیج میشوم
+چی خیلی زیاد؟؟
صدایت آرام توی گوشی میپیچد
_دوستت دارم
این حرفت باعث میشود نفس در سینه ام حبس شود
این دومین بار است که جمله دوستت دارم
معجزه میکند
همه وسایل رو آماده کردم
و پدر هم آماده شده چادرم رو سر میکنم
لبخند روی لبهام گل میکنه
یکروز همه چیز رو
به محسن میگم
بهش میگم که اولین بار به خاطر اون چادر سرکردم
بهش میگم عشقش اونقدر پاک بود که من رو به عشق خدایی رسوند
به حلقه ام خیره میشم هنوز هم باورش سخته
محسنی که دیدنش آرزوم بود سهم من شده
صدای زنگ در باعث شد از افکارم بیرون بیام
به پدر کمک کردم هر دو از خانه خارج شدیم
محسن دست پدررو بوسید و کمکش کرد که توی ماشین بشینه
طهورا خانوم که دیگه مامان صداش میکنم و پدر محسن که مثل پدر خودم دوستش دارم هر دوتوی ماشین نشستند
من هم بعد از قفل کردن در خانه
به سمت ماشین میرم
پدر محسن راننده هست و مامان روی صندلی شاگرد نشسته
بعد از تعارف های مامان پدر صندلی عقب میشینه من به سمت در ماشین میرم که محسن مانعم میشود
باخنده میگه
_شما سوار اون بشید
و
به موتورش اشاره میکنه شونه ای بالا میندازم و سوار موتور میشم
ماشین بابا زودتر از ما حرکت میکنه
روی موتور نشستم و دنبال جایی برای گرفتن میگردم که محسن به خودش اشاره میکند
لبخند پررنگی میزنم و محسن را محکم میگیرم
این روزها چه چیزهایی رو که با محسن برای اولین بار تجربه نکردم....
روبروی پارک بزرگی موتور رو نگه میداره
از موتور پیاده میشه و من هم پشت سر اون..
از پراید سفیدی
که کنار پارک هست متوجه میشم که بابا اینا رسیدن باهم وارد پارک میشیم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
💑❣💍💍❣😍😅
#بنرتبادل
#شهیدی_که_مسئول_کمیته_ازدواج_است
بسم رب شهدا شهید علی حاتمی
یکی از بچههای اردبیل تعریف میکند: آن روز کنار مزار شهید مینشینم و بهجای روضه و گریه برایش جوک میگویم؛ وقتی برمیگردم از او خواستم که مشکل ازدواجم را حل کند.
هنوز یک ماهی نگذشته که مشکلش حل میشود؛ به سه نفر از دوستانش میسپارد، آنها هم به همین روال مشکلشان حل میشود؛ میگفت اردوی اردبیلیها وقتی میآیند مستقیم میپیچند به سمت مزار این شهید بزرگوار؛ «شهید علی حاتمی.»
شهیدی که مسئول کمیته ازدواج است! بچهها نقشه میکشند که بعد از صحبتها حتماً سری به این شهید عزیز بزنند؛ میگویند شهدا کمیته شده اند
رفتیم سر قبر شهید علی حاتمی
سر قبر شلوغ بود همه هم دختران دم بخت😉
ما هم عکاس و فیلمبردار دو نفری یهو بالای سرشان سبز شدیم!
آقای شفیعی به من گفت: میدانی که برای این شهید جک بگویی مشکل ازدواجت را حل میکند‼️😳😅
خندیدم و شروع کردیم به عکاسی و ایشان هم فیلمبرداری
دیدیم دو تا دختر خانوم بازم نشستن سر مزار شهید حاتمی 🤦♂🤦♂
ناگهان بیچاره خانمها الفرار‼️😅 همگی رفتند
گفتم خوب شد فرصت خوبی است
شهیدی که رییس کمیته ی ازدواج است جکی گفتم و قسمش دادم هرچند بی مزه است بخندد‼️
به قول دوستی: شهدا کمیته کمیته شدهاند و دردهای مردم را بررسی میکنند و حل میکنند؛ کمیته ازدواج فکر کنم فعالترین و پر رفت و آمدترین کمیتهها باشد.
خب من هم مجرد ، شهید هم مسئول رفع تجرد ما‼️
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
#محمدرضا رو دو چیز حساس بود...
۱_موهاش💇🏻♂️
۲_موتورش🏍
.
.
.
قبل از رفتن به سوریه...
موهاش رو تراشید...!!! ✂️
هم موتورش رو به دوستش بخشید...!!! 🏍
✖️بدون هیچ #وابستگی رفت...✋🏻
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری
#حسین_وصالی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
⭕️ به سوی بهشت | زیارت مجازی مزار مطهر شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی
از اینجا به گلزار شهدای کرمان وارد شوید👇
soleimany.ir/tour/
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
سید دیگر آدم قبلی نبود؛ نماز شبش ترک نمی شد، به پدرش کمک میکرد و بیشتر وقتش را به مطالعه و عبادت می گذراند. یک دفترچه یادداشت تهیه کرده بود و لیست کتابهای مورد نیازش را در آن نوشته بود. پول زیادی برای خرید کتاب خرج می کرد. بیشتر کتابهای شهید مطهری را می خریدو مطالعه میکرد.
پس از شهادت برادرانش "سید حسین" و "سید رضا" که به فاصله دو روز از یکدیگر در عملیات بدر به شهادت رسیدند، دیگر آرام و قرار نداشت و بالاخره پس از مدتی به جبهه اعزام شد.
سپاه با رفتن سیدعلی به جبهه مخالف بود، نه به دلیل سابقه اش در گروهک منافقین؛ بلکه به خاطر شهادت برادرانش. با وجود این سید دوباره از طریق بسیج به جبهه اعزام شد.
بار آخر من هم همراهش بودم. رفتیم جزیره مجنون. سید همیشه جلوی در چادر میخوابید. بچه ها که می خوابیدند، میرفت در قبری که برای خودش کنده بود و مشغول می شد.
با حال عجیبی که داشت شب را به استغاثه می گذراند. خیلی هم به مناجات شعبانیه مقید بود. یک روز بیدار شدیم و دیدیم که پوتین هایمان واکس خورده اند. همه می دانستند کار سید است. پس از مدتی اعلام کردند که گردان "کربلا" باید به غرب منتقل شود. دلیل این جابه جایی را نمی دانستیم تا این که دو روز پس از استقرار، فرمانده گردان، خبر حرکت نیروهای عراق را به سمت مهران اعلام کرد و گفت که ماموریت گردان ما توقف این حرکت است. یک شب در مهران در دو ستون با فاصله هزار متر از هم در حرکت بودیم. من پشت سر "رضا شاه حسینی"، می رفتم. ناگهان در گیری آغاز شد. تیر مستقیمی به سر رضا خورد و سرش رفت.
عراق چهار لول ضد هوایی روی کانال تنظیم کرده بود. مدام شلیک می کرد.تیر به نخاع "احمد نظری" هم خورد برادر "رضایی"، فرمانده سپاه شاهرود هم دو پایش قطع شد و کنار کانال نشسته بود. مرا که دید، گفت: "من برنمیگردم عقب. برایم نارنجک بگذر و برو" چیزی نگذشته بود که یک خمپاره در نزدیکی ام به زمین خورد و ترکش به گلویم خورد. خون زیادی از من رفت. آتش دشمن سنگین بود و گروهان اول قلع و قمع شده بود. کم کم نور افکن تانکهای عراقی از پشت خاکریز معلوم شدند.
فرمانده دستور عقب نشینی داد. گروهان دومی که هزار متر آن طرف تر، پشت خاکریز مستقر شده بودند، برای عقبنشینی ما آتش پوشش ریختند.
همه عقب نشستند. امیدی به زنده ماندن نداشتم. شخصی آمد و مرا به عقب برد. در راه سید علی را دیدم که آرپی جی به دست از کانال بالا آمد، ولی چون زخمی بودم چیز دیگری ندیدم. آتش تیربار عراقی مانع تحرک گردان شده بود.
دیگر سید علی را ندیدم.
بعدها شنیدم که سید برای خاموش کردن چهار لول، به خط دشمن زد و سنگر ضد هوایی را منفجر کرد و خطر را از سر نیروها برداشت.
اما همانجا به شهادت رسید.
جنازه سید چند هفته بعد که مهران را از عراق پس گرفتیم، جلوتر از بقیه شهدا پیدا شد.
درست توی خاکریز عراقی ها. جنازه اش را آوردند. انگار سوخته بود، حالا یا در اثر آفتاب یا اینکه عراقیها رویش آهک ریخته بودند.😰
پدر بزرگم حاج سید عباس با پای برهنه برای تشییع جنازه سید علی آمد😭 مدام زیر لب میگفت: "علی جان! خوش آمدی بابا. لقمه حلال چنین عاقبت داره."
او بدون اینکه شیون و زاری کند، همراه مادر بزرگم جنازه سیدعلی را درون قبر گذاشتند. مادربزرگم کف قبر را با دستانش تمیز کرد. سید علی پس از شهادت سید حسین، سید رضا، سومین شهید خانواده بود.
سید علی پس از زندان ادامه تحصیل داده و دیپلمش را گرفته بود. ولی کسی نمی دانست که کنکور شرکت کرده و قبول شده است. تابستان قبل در کنکور دانشگاه رتبه بسیار خوبی آورده بود! عکسش را جز نفرات برتر کنکور در روزنامه "اطلاعات" چاپ کردند؛ اما بجای دانشگاه دنیا، در دانشگاه الهی پذیرفته شد.
در همان روزها چند مقاله درباره سید در روزنامه ها چاپ شد و خاطرات دوست هم بندی اش که به روزنامه اطلاعات فرستاده بود نیز منتشر شد. وزیر علوم وقت هم تقدیر نامه ای برایش فرستاد.
روحمان با یادش شاد.
#پایان_منزل_چهاردهم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر تو ای آقای پاک🍃 و پاکیزه و سرور من
✨ و ای دعوت کننده (به حق) به مهربانی🌺
روز بزرگداشت حضرت صالح بن موسی کاظم علیه السلام
#ارسالی_خادم_کانال
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_9 ماشین جلوی در خانه می ایستد از ماشین پیاده میشوم برا
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_10
صدای قهقهه چند دختر و پسر که در حال والیبال هستند پهرک رو پر کرده
یکی از دختر ها با مانتوی کوتاه و ساپورت
وشالی که هیچ تاثیری در پوشاندن موهایش ندارد به من و محسن خیره میشود
نمیدانم چرا شاید برای جلب توجه و شاید هم اینکه نشان ده چقدر خاکی و پایه هست بلند داد میزند و میگوید
_باز ماندگان امام خمینی
و به من و محسن اشاره میکند
چند پسر و دختر دیگر هم به ما نگاه میکنند و همه بلند میخندند
فکر اینکه من هم یک روز آدمی بودم
با عقاید آنها عذابم میدهد
محسن اما خونسردتر از همیشه دست من را میگیرد و از کنار آنها رد میشویم
پدر و مامان رو میبنم که کمی دور از ما روی زیر انداز نشسته اند
با عجله به سمت آنها میرویم
اعصابم هنوز بخاطر اون چند تا پسر و دختر خورده ولی با تمام توان این عصبانیت رو مخفی میکنم
+سلام به همگی!!!
مامان جون با خوش اخلاقی رو به من میکنه
_سلام بر عروس گلم
بیا بشین اینجا مادر
محسن هم بعد از سلام و علیک روی زیر انداز مینشیند
من هم درست کنار دست محسن
احساس میکنم اگر خودم رو مشغول نکنم
دیگران به من شک میکنند
برای همین سریع دو استکان برمیدارم و شروع به ریختن چای برای خودم و محسن میشوم
خونسردی محسن بیشتر از همه چیز عذابم میدهد
سرم پایین است مشغول ریختن چایی هستم
که صدای بلند بابا باعث میشه از کارم دست بکشم
+چیکار میکنی فاطمه همه چای رو ریختی؟؟
با عجله فلاسک را صاف میکنم
+آخ ببخشید حواسم نبود
مامان لبخند میزند و میگوید
_اشکال نداره برای منم پیش اومده
به زور لبخند ساختگی میزنم و از جا بر میخیزم
دوست ندارم آنجا باشم احتیاج به خلوت دارم
تا به حال هیچوقت متلک های غریبه ها اینقدر عذابم نداده بود
روی یکی از نیمکت های پارک مینشینم
و به آسمان خیره میشوم
صدایت را پشت سرم میشنوم
_فاطمه جان
به سمتت بر میگردم دوتا چای در دستت هست و کنار من رو نیمکت مینشینی
یکی از چایی ها را به سمتم میگیری و دیگری را خودت در دست میگیری
سرم را پایین میندازم و با تش میگویم
+چرا هیچی بهشون نگفتی؟؟؟؟
سرت را رو به آسمان میگیری و میگویی
_زبان رسمی اهل طریقت است سکوت
سکوت حرف کمی نیست عین سوگند است
فاطمه مارو هم مسخره میکنند همونطور که امام حسین رو همونطور که امام علی رو همونطور که تمام اماما رو به تمسخر گرفتن
گوشه خاکی چادرم رو از روی زمین برمیداری و میبوسی
با تعجب میگویم
+محسن؟؟؟!!!!!
لبخند میزنی و میگویی
_فاطمه جان یه وقت فکر نکنی که چیزی از اونا کم داری....
مطمئن باش یه روز زبونشون زخم میشه اونایی که بهت زخم زبون زنند
بعد از حرف های محسن دیگر در دلم بویی از غم اندوه نمیماند
چه روز خوبی بود با محسن!!
کاش بازهم از این خاطره های خوب برایمان تکرار شود
هروقت یاد آن روز میفتم لبخند روی لبهایم نمایان میشود
صدای پدر را از سالن میشنوم
+فاطمه بابا بیا اینجا
با خوشحالی به سمت پدر میروم
+کجا بودی بابا؟؟؟
_بیا اینجا بشین کارت دارم
به سمت پدر میروم و کنارش مینشینم
_فاطمه اسم من برای مشهد در اومده
+واقعاااااا؟؟؟
پس منم میام
_نخیر فقط اسم من در اومده
+بابااااااا ولی منم دوس دارم
پدر آرام میخندند
_ایشالا با شوهرت میری یه روز
دلخور نگاهش میکنم
_این چند روز که من نیستم بهتره اینجا تنها نباشی
با پدر محسن صحبت کردم برو اونجا
توی دلم قند آب میشود
اما در ظاهرم خبری از این خوشحالی نیست دوست ندارم پدر فکر کند من خیلی به محسن وابسته ام
_خوشحال نشدی
توی دلم میگویم.
(معلومه که خوشحال شدم دوست دارم سریع برم پیش محسن هر لحظه ایی که بدون محسن میگذره مثله اینه که یه فرصت طلایی رو از دست دادم)
اما به روی خودم نمیارم و میگم
+نه بابا من دلم مشهد میخاد
♡♡♡
پدر راهی مشهد شد و اجازه نداد برای بدرقه اش برم
بعد از راهی شدن پدر تاکسی گرفتم که برم پیش محسن
بهش خبر ندادم که مثلا غافلگیر بشه
به خونه شون رسیدم
در آبی کوچک و درخت گل یاس که از خونه بیرون زده بود
از چند متری بوی یاس کوچه رو پر میکرد نفس عمیقی میکشم
احساس میکنم همه جا بوی بهشت پیچیده
دستم را بلند میکنم و چند گلبرگ آنرا میچینم برای عطر دادن جانماز و قرآنم
زنگ خانه را میزنم
در حیاط باز میشود و محمد پشت در نمایان میشود
با دیدن من بلند داد میزند
_آخ جون خاله فاطمه!!!!
و به سمت خانه میدود
زهرا و مامان از در خانه خارج میشوند و به سمت من می آیند
دیدن زهرا انرژی مضاعفی در روحم میدمد
مامان را در آغوش میگیرم
و بعد از آن زهرا را
هر که نداند فکر میکند سالهاست از هم دور بودیم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18673
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18782
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18893
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18978
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19101
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19243
#قسمت_سیم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19310
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19392
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19487
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19612
#قسمت_پنجاه
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19743
#قسمت_پایانی
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19811
#کانال_با_ابراهیم_و_نوید_دلها_تا_شهادت❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ══♡♡♡══╗
@ebrahim_navid_shahadat
╚═♡♡♡═══ ✾ ✾ ✾ ╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|طُ از آسمان بودیـ و فقط برای این کهـ زمین اندکی داشتنت را تجربه کند،آمدیـ...
و حال زمین مانده در حسرت دوباره داشتنت...
#سالروز_تولد
#همه_شما_دعوت_هستید
#شهید_نوید_صفری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
آنکه تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
#سالروز_شهادت_۷تیر
#شهید_بهشتی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا سَیِّدَ اَلسّاداتِ الاَعاظِمِ اَحمَدُ بنُ مُوسَی الکاظِمِ وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُه.
سلام بر تو ای سرور سروران بزرگوار احمد ابن موسی کاظم،رحمت و برکات خدا بر تو باد....
#بزرگداشت_احمد_ابن_موسی
#شاهچراغ
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_پانزدهم/حسن لات
توی سنگر نشسته بودم. اومد گفت: حاجی میشه بیای بیرون، باهات کار دارم. گفتم: بیا تو کار تو بگو. گفت: نه حاجی می خوام تنها باشیم.
به درخواستش رفتم بیرون. کنار سنگر یه جای دنجی بود نشستیم شروع کرد به صحبت.
گفت: حاجی من سواد درست و حسابی ندارم، اما یه وصیت نامه نوشتم، که می خواستم بدمش به شما یه نگاهی بهش بندازید، یه وقت اگه شهید شدم، مردم وصیت نامه منو دیدن به من نخندند. درضمن حاجی کسی این موضوع رو متوجه نشه. پرسیدم: چرا؟
شروع کرد به تعریف از گذشتهاش و اینکه چطور به جبهه آمده. گفت: حاجی من یه آدم علاف بودم. که همه جور فسق و فجور انجام دادم از شراب خوری و زنا گرفته، تا هر گناهی که شما فکرش را بکنی تو کارنامه من بود. چندتا محل از دستم امان نداشت.
اما یه روز طبق عادت همیشگی توی خیابون داشتم ول میگشتم، دیدم جلوی در مسجد چند نفر صف کشیدند. رفتم جلو گفتم: اینجا چه خبره؟ روغن میدن یا قند؟ گفت: هیچ کدوم. گفتم: پس چیه؟ گفت: صف دیدار با خداست....
بهش خندیدم و شروع کردم به راه خودم ادامه دادن، اما هنوز چند قدمی نرفته بودم که تنم لرزید ،نمیدونم چرا! پیش خودم گفتم: نکنه راست بگه؟ نکنه خدایی هم باشه؟ نکنه من....
هزار تا سوال اومد تو ذهنم. همین طوری که توی فکر بودم رفتم خونه، در اتاق باز کردم و رفتم تو اتاق و حسابی رفتم توی فکر. تا چند روز گریه بود خدایی باشه چی خدایا چطور جواب بدم مادر بیچاره من می ترسید که اتفاق ناجوری افتاده باشه. مرتب پشت در اتاق میآمد و میگفت: حسن چته؟ بیا یه کم غذا بخور آخه میمیری.
به حرفاش اعتنا نمی کردم تو حال خودم بودم. تا این که عصر روز سوم وقتی داشتن اذان مغرب رو می گفتند، به خودم اومدم. گفتم برم ثبت نام کنم و برم جبهه. با خودم گفتم توی راه هر کی هر چی گفت بهش اعتنا نمی کنم.
رفتم مسجد تا خواستم پا توی مسجد بزارم چند تا جوان گفتن بچه ها نگاه کنید؛ حسن لات اومده مسجد. الان که یه شری اینجا درست کنه.
همه از من دور می شدند. بعد از نماز رفتم بسیج مسجد تا اسم بنویسم. اما مسئول قبول نمیکرد.
تا اینکه با التماس هزارتا قول گرفتن راضی شد. من هم اسم نوشتم خلاصه پای ما به جبهه باز شده الانم اینجا در خدمت شمام.
درضمن َحاجی میدونی خواسته من از خدا چیه؟ بعد بلند شد و پیراهنش را درآورد، دیدم تنش اینقدر ناجور خالکوبی داره ،که هر کی نگاه میکنه حالش بهم میخوره. راستش خودم هم بدم اومد که بهش نگاه کنم. گفت: می خوام خدا طوری منو شهید کنه ؛وقتی منو میبرن غسالخونه که غسل و کفن می کنند، خجالت نکشم اینو گفت و رفت. خلاصه روز به سنگر شون خمپاره خورد حسن شهید شد. وقتی خبردار شدم رفتم.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃مصاحبه با همسر شهید نوید صفری #ملازمان_حرم #شَهیدْ_نَویدْ_صَفَریْ #قسمت_دوم ✋ادامه دارد... @ebr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃مصاحبه با همسر شهید نوید صفری
#ملازمان_حرم
#شَهیدْ_نَویدْ_صَفَریْ
#قسمت_آخر
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_10 صدای قهقهه چند دختر و پسر که در حال
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_11
چند روز از رفتن پدر به مشهد میگذرد و خبری ازش نیست
هر چقدر بهش زنگ میزنم خاموش هست
قرار بود سه روزه برود و برگردد
اما پنج روز هست که خبری نیست
هر چقدر نگرانیم را پنهان کردم دیگه بسه!!!
باید موضوع را با یه نفر در میون بزارم
موبایلم رو بر میدارم و دنبال شماره ی صدیقه میگردم.
اما پشیمون میشم. میترسم صدیقه نگران بشه
چون اون خبر نداشت که پدر قراره در عرض سه روز برگرده
رضاهم همینطور
این وسط میمونه.....
محسن!!!!
سریع از اتاقی که قبلا متعلق به زهرا بوده و مادر برای چند روزی اون رو به من داده بیرون میام
محسن توی حیاطه و در حال وضو گرفتن کنار حوض
سریع به سمتش میدوم
+سلام!!
لبخند روی لب های محسن مینشیند
_سلام علیکم
+میگم محسن...
_جانم بگو
+به نظرت چرا بابام هنوز نیومده؟؟.
_چی بگم والا مگه قرار بود کی بیاد؟
+قرار بود سه روزه برگرده....
با تعجب میگه
_چرا الآن میگی؟؟
سرم را پایین میندازم و چیزی نمیگم
محسن کفشش رو پامیکنه و میگه
_بیا اول بریم مسجد بعد خودم پیگیرش میشم
+چشم
سریع به سمت در ورودی خونه میرم و میدارم رو از روی چوب لباسی برمیدارم و سرمیکنم
محسن دم در ایستاده با هم راهی مسجد میشویم
به حیاط مسجد که رسیدیم راهمان ازهم جدامیشود
کفش هایم را روی جاکفشی بزرگ و آهنی میذارم
و وارد مسجد میشم
صف دوم میایستم نماز که شروع شد از ته دلم از خدا میخاهم که پدرم سالم باشد هر کجا که هست...
یاد حرف هایی که اواخر میزد میافتم حرف هایش بوی ماندن نمیداد
صدای بلند مکبر باعث شد از فکر و خیال در بیایم
_اسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
مهرم را برمیدارم و از جا برمیخیزم.خودم هم نمیدانم چطور نمازم را خواندم
تمام فکرم در گیر پدر هست
از در مسجد خارج میشوم محسن دم در ایستاده
به سمتش میروم و بلند میگویم
+بریم دنبال بابا؟؟؟
محسن از جایش میپرد با هراس میگوید
_یه سلامی یه علیکی
+خب باشه سلام بریم دنبال بابام؟؟
_نه خیر شما میری خونه من خودم میرم دنبالش
با عصبانیت میگویم
+میخای منو دق بدی؟؟؟
_نه عزیزم همین که گفتم تو رو میرسونم خونه خودم میرم ببینم خبری ازش هست یا نه توهم امیدت بخدا باشه ایشالا که پدرت حالش خوبه خوبه
محسن من رو تا سر کوچه همراهی
میکنه
و تا رسیدنم به خونه سر کوچه ایستاده و چشم من رو دنبال میکنه
زنگ خونه رو میزنم و از دور برای محسن دست تکون میدم
محسن هم با لبخند سرش رو تکون میده در خونه باز میشه و وارد خونه میشم
محمد مثل همیشه روی سکو در حال بازی کردن هست
فارغ از غم و غصه دنیا
از حیاط رد میشم و وارد سالن میشم
پدر و مادر محسن روی مبل نشستند و در حال صحبت کردن هستند
آروم سلام میکنم و وارد اتاقم میشم
دلم آشوبه حس خیلی بدی دارم
امکان نداره پدر منو تنها بزاره.
چادرم را در میارم روی تخت دراز میکشم تمام سعی ام رو میکنم
تا بخوابم
تا حتی اگه شده یک دقیقه فقط یک دقیقه این افکار منفی رو از خودم دور میکنم
چشمهام رو میبندم و تاریکی وجودم رو فرا میگیره
♡♡♡
صدای گریه ای باعث میشه از خواب بپرم
با هراس از روی تخت بلند میشم
و به سمت در اتاقم میرم از پشت در صداهای ضعیفی بگوش میرسه بیشتر که دقت میکنم متوجه میشم که صدای مادر و بعد صدای محسن که سعی در آروم کردنش داره رو میشنوم
مادر _حالا من جواب این دختررو چی بدم بگم چی؟؟؟؟
محسن+خودمم نمیدونم مامان ولی فعلا چیزی بهش نگو
کجاست؟؟؟
_توی اتاقش فکر کنم خوابه
صورتم خیس خیس شده
این خبر بد مثل یک خنجر روحم رو خراش داد
چرا بهم خبر نداد چرا اینطوری رفت چرا جلوش رو نگرفتم؟؟؟
چرا من رو با یک وصیت نامه شفاهی تنها گذاشت....
من بی پدری ندیده بودم،تلخ است کنون که آزمودم
محسن در اتاقم را باز کرد
چشمهایمان چه غوغا میکرد....
چشمهای اشک آلود من چشمهای غمبار و متعجب ومردانه ی او....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆