عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃مصاحبه با همسر شهید نوید صفری #ملازمان_حرم #شَهیدْ_نَویدْ_صَفَریْ #قسمت_دوم ✋ادامه دارد... @ebr
17.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃مصاحبه با همسر شهید نوید صفری
#ملازمان_حرم
#شَهیدْ_نَویدْ_صَفَریْ
#قسمت_آخر
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_10 صدای قهقهه چند دختر و پسر که در حال
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_11
چند روز از رفتن پدر به مشهد میگذرد و خبری ازش نیست
هر چقدر بهش زنگ میزنم خاموش هست
قرار بود سه روزه برود و برگردد
اما پنج روز هست که خبری نیست
هر چقدر نگرانیم را پنهان کردم دیگه بسه!!!
باید موضوع را با یه نفر در میون بزارم
موبایلم رو بر میدارم و دنبال شماره ی صدیقه میگردم.
اما پشیمون میشم. میترسم صدیقه نگران بشه
چون اون خبر نداشت که پدر قراره در عرض سه روز برگرده
رضاهم همینطور
این وسط میمونه.....
محسن!!!!
سریع از اتاقی که قبلا متعلق به زهرا بوده و مادر برای چند روزی اون رو به من داده بیرون میام
محسن توی حیاطه و در حال وضو گرفتن کنار حوض
سریع به سمتش میدوم
+سلام!!
لبخند روی لب های محسن مینشیند
_سلام علیکم
+میگم محسن...
_جانم بگو
+به نظرت چرا بابام هنوز نیومده؟؟.
_چی بگم والا مگه قرار بود کی بیاد؟
+قرار بود سه روزه برگرده....
با تعجب میگه
_چرا الآن میگی؟؟
سرم را پایین میندازم و چیزی نمیگم
محسن کفشش رو پامیکنه و میگه
_بیا اول بریم مسجد بعد خودم پیگیرش میشم
+چشم
سریع به سمت در ورودی خونه میرم و میدارم رو از روی چوب لباسی برمیدارم و سرمیکنم
محسن دم در ایستاده با هم راهی مسجد میشویم
به حیاط مسجد که رسیدیم راهمان ازهم جدامیشود
کفش هایم را روی جاکفشی بزرگ و آهنی میذارم
و وارد مسجد میشم
صف دوم میایستم نماز که شروع شد از ته دلم از خدا میخاهم که پدرم سالم باشد هر کجا که هست...
یاد حرف هایی که اواخر میزد میافتم حرف هایش بوی ماندن نمیداد
صدای بلند مکبر باعث شد از فکر و خیال در بیایم
_اسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
مهرم را برمیدارم و از جا برمیخیزم.خودم هم نمیدانم چطور نمازم را خواندم
تمام فکرم در گیر پدر هست
از در مسجد خارج میشوم محسن دم در ایستاده
به سمتش میروم و بلند میگویم
+بریم دنبال بابا؟؟؟
محسن از جایش میپرد با هراس میگوید
_یه سلامی یه علیکی
+خب باشه سلام بریم دنبال بابام؟؟
_نه خیر شما میری خونه من خودم میرم دنبالش
با عصبانیت میگویم
+میخای منو دق بدی؟؟؟
_نه عزیزم همین که گفتم تو رو میرسونم خونه خودم میرم ببینم خبری ازش هست یا نه توهم امیدت بخدا باشه ایشالا که پدرت حالش خوبه خوبه
محسن من رو تا سر کوچه همراهی
میکنه
و تا رسیدنم به خونه سر کوچه ایستاده و چشم من رو دنبال میکنه
زنگ خونه رو میزنم و از دور برای محسن دست تکون میدم
محسن هم با لبخند سرش رو تکون میده در خونه باز میشه و وارد خونه میشم
محمد مثل همیشه روی سکو در حال بازی کردن هست
فارغ از غم و غصه دنیا
از حیاط رد میشم و وارد سالن میشم
پدر و مادر محسن روی مبل نشستند و در حال صحبت کردن هستند
آروم سلام میکنم و وارد اتاقم میشم
دلم آشوبه حس خیلی بدی دارم
امکان نداره پدر منو تنها بزاره.
چادرم را در میارم روی تخت دراز میکشم تمام سعی ام رو میکنم
تا بخوابم
تا حتی اگه شده یک دقیقه فقط یک دقیقه این افکار منفی رو از خودم دور میکنم
چشمهام رو میبندم و تاریکی وجودم رو فرا میگیره
♡♡♡
صدای گریه ای باعث میشه از خواب بپرم
با هراس از روی تخت بلند میشم
و به سمت در اتاقم میرم از پشت در صداهای ضعیفی بگوش میرسه بیشتر که دقت میکنم متوجه میشم که صدای مادر و بعد صدای محسن که سعی در آروم کردنش داره رو میشنوم
مادر _حالا من جواب این دختررو چی بدم بگم چی؟؟؟؟
محسن+خودمم نمیدونم مامان ولی فعلا چیزی بهش نگو
کجاست؟؟؟
_توی اتاقش فکر کنم خوابه
صورتم خیس خیس شده
این خبر بد مثل یک خنجر روحم رو خراش داد
چرا بهم خبر نداد چرا اینطوری رفت چرا جلوش رو نگرفتم؟؟؟
چرا من رو با یک وصیت نامه شفاهی تنها گذاشت....
من بی پدری ندیده بودم،تلخ است کنون که آزمودم
محسن در اتاقم را باز کرد
چشمهایمان چه غوغا میکرد....
چشمهای اشک آلود من چشمهای غمبار و متعجب ومردانه ی او....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀اِیْـ کِهْـ مَرٰا خوٰانْدِهـ ای رٰاهْـ نِشٰانَمْـ بِدِهْـ
🍀آنچِهْـ طُ رٰا خُوشْتَرْ اَستْ رٰاهْـ بِهْـ آنَمْـ بِدِهْـ
#سالگرد_زمینی_شدن_رفیق_آسمانی
#سالگرد_تولد
#شما_هم_دعوتید
#شهید_نوید_صفری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍁چشمان #شهدا
به راهی💫 است که
ازخود به یادگار گذاشته اند
🍁اما چشم ما
به #روزی است که با
آنان رو برو خواهیم شد😔
#شهید_حسین_معزغلامی
#سلام_صبحتون_شهدایی 🌺
🌹🍃🌹🍃
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
هر کس #خداوند را بندگی کند...
#امام_حسن_مجتبی_(ع)
#دوشنبه_های_امام_حسنی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
دیدم تمام بدن حسن لات سوخته. به طوری که فقط صورت سالم بود. توی اون لحظه یاد وصیت نامش افتادم. بازش کردم دیدم این طور نوشته شده:... به نام خدای مهربون که به حسن لات لطف کرد. سلام از ننم میخوام اگه من شهید شدم، گریه نکنه چون حسن لاتش تازه عاقل شده. می خوام برام دعا کنه... بعدش هم از همه کسایی که اذیت و آزار کردم نیخوام من رو حلال کنن. جوونی بود و جاهلی... خدایا تن حسی لات رو طوری ببر که آبروش نره... کوچیک خدا حسن لات. برادر رضا برجی تعرف میکرد: شخصی بود به اسم داود ابراهیمی که لاتی بود برای خودش. همه حتی مأمورای کلانتری ازش حساب میبردن.
یک روز در بازار تهران داود گفت: امروز جمعه است(در حالی که سه شنبه شبنه بود) همه مغازه ها تعطیل... همه همه کاسبا مغازه هایشان را بستند. یکی از اونا رفت کلانتری و شکایت کرد.
رئیس کلانتری گفت: یک روز که چیزی نیست. فکر کنید جمعه است.
همین داود چند سال بعد؛ با هم از پادگان دوکوهه خارج شدیم. زمین خیس بود، داود لیز خورد و یم دفعه افتاد زمین.
بعد هم زد زیر گریه، گفتم چی شد! مرد که گریه نمی کنه، اون هم یکی مثل شما. گفت: یاد حضرت ابوالفضل(ع) افتادم، حضرت چه حالی داشت وقتی از روی اسب به زمین افتاد درحالی کت دست در بدن نداشت. این را گفت و به گریه خودش ادامه داد. رضا برجی ادامه داد: آقا سید مرتضی آوینی چندین بار از من خواست که خاطره داود ابراهیمی را برایش تعریف کن.
گفتم: آقا سید این خاطره چه چیزی داره که شما مکرر می گویی بگو؟
گفت: او دائم الحضور بود؛ زیرا این همه ما به زمین خوردیم، اما یاد حضرت ابوالفضل (ع) نمی افتیم. خلاصه داود با شهادت مهمان حضرت عباس (ع) شد.
#پایان_منزل_پانزدهم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
کلیپ صوتی «پسر بالاشهر» - حسین یکتا.mp3
4.15M
🔊 #پادکست | پسر بالاشهر
🎙به روایت حاج حسین یکتا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐
♥⭐
⭐♥⭐
♥⭐♥⭐
اگر •|طُ هوایم را داشته باشی...
هوا هم خوب میشود...
اصلا هوا همـ...
به هوای •|طُ خوب میشود...
#سالگرد_تولد
#شما_هم_دعوتید
#شهید_نوید_صفری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_11 چند روز از رفتن پدر به مشهد میگذرد و
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
#بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_12
با حسرت به عکس پدر که با نوار مشکی زینت داده شده نگاه میکنم
چهل روز گذشت؟؟؟
چهل روز از نبودت
چهل روز است که تکیه گاهم پرواز کرده
و اشک هایم ته کشیده
اما چرا هنوز تو را از یاد نمیبرم
😔فراموش کردنت پدر!!!
هنر میخواهد و در عین حال من بی هنر ترین موجود بشرم...
بیچاره صدیقه!!!
با ذوق و شوق آمده بود تا خبر باردار بودنش را به تو بدهد
اما تو برای او هم صبر نکردی...
آخرین ملاقات تو و رضا یکماه میگذشت و تو برای دوباره دیدنش صبر نکردی ....
این روز ها من در آغوش صدیقه و صدیقه در آغوش من اشک میریخت
به خودش قول داده
اگه بچه اش پسر بود اسمش رو مثل تو علی بگذاره
مثل من که هم اسم مادرم هستم
چه قانونی عجیبی در خانواده ما گذاشته شده
هم زمان با گشوده شدن چشمان یک نفر به دنیا
کسی باید قید این دنیارا بزند
غرق حرف زدن با پدر بودم که سایه ی محسن از پشت سر من را در آغوش گرفت
به سمت محسن بر میگردم
کنار من مینشیند
دستش را روی قبر پدر میگذارد و شروع میکند به فاتحه خواندن
چند دقیقه ای که میگذره لب به سخن باز میکنم
+از کجا فهمیدی من اینجام؟؟؟
_فهمیدنش کار سختی نبود
محسن راست میگفت
این روز ها پاتوق همیشگی من
دالرحمه قطعه بیست و دو کنار آمگاه پدر هست
_البته برای یه کار خیلی مهم اومدم اینجا
+چیکار؟؟؟
_پدرت قبل از اینکه بره مشهد با من در باره ازدواج من و تو صحبت کرده بود
خدا بیامرز انگار میدونست که وقت رفتنش هست
از من خواست که یکروز از بعد از چهلمش من و تو به عقد ائم در بیایم
باورم نمیشه چهل روز گذشت مثل برق و باد و از دوماه هم کمتر وقت داریم که کنار هم باشیم
چه زیبا میگوید قیصر
آی ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر میشود....
انگار از این همه درس و مشق و الف.ب در دبستان
فقط و فقط خط فاصله حقیقت داشت
♡♡♡
خودم را توی آینه برانداز میکنم
رخت مشکی را در آورده ام
وروسری لبنانی سبز رنگ زیر چادر سفیدم خودنمایی میکند
با کمک زهرا و صدیقه کمی به صورت بی حال و مرده ام
کمی رنگ و لعاب بخشیدم
امروز بهترین روز عمرم هست
همونطور که شاید سی وپنج روز دیگه با غمناک ترین اتفاق زندگیم رو ب رو بشم
محسن گفت که دقیقا سی و پنج روز دیگه از اینجا میره
اما فعل رفتن در وصف محسن کم هست
من برای محسن فعل آسمانی شدن رو انتخاب میکنم
صدیقه در اتاق رو میزنه
بعد از تقریبا یک ماه لبخند رو روی لبهای خواهرم میبینم
!_عروس خانوم آماده هستن؟؟؟
لبخند میزنم و به سمتش میروم
+بلهههه
خاله جون خوشگل شدممم؟؟؟
صدیقه با تعجب به من خیره میشع
برای اینکه منظورم رو بگیره سرم رو روی شکمش میذارم
+چییی؟؟؟عالی شدم....
صدیقه من رو به شوخی هل میده
_درد!!!!بی مزه
با کمک صدیقه چادرم را روی سرم میندازم
و باهم از پله ها پایین میرویم
پیمودن پله ها که تمام میشود مامان و زهرا من را غرق بوسه میکنند و
و بعد کنار محسن روی مبل دو نفره مینشینم
قرآن را از روی میز برمیدارم
مادر و صدیقه تور را روی سرم گرفته اند زهرا قند ها میساباند
قرآن را که باز میکنم
به صفحه اش خیره میشوم
ان مع العسرا یسرا
قطعا پس از هر سختی آسانیست
لبخن روی لبهایم مینشیند
بعد از این همه درد و غصه این آسانی چقدر دلنشین است
_ بانوی مکرمه سرکار خانم فاطمه پرور آیا بنده وکیلم شما رو با مهریه ی یک جلد کلام الله ده شاخه نبات و چهارده سکه ی تمام بهار آزادی به نیت چهارده معصوم به عقد دائم آقای محسن محمودی در بیاورم؟؟وکیلم؟؟؟
چشمهایم را میبندم به پدر ومادر فکر میکنم
احساس میکنم که آنها هم اینجا حاضر و ناظر هستند
برای همین با اطمینان خاطر لب باز میکنم
+با اجازه ی پدر و مادرم
بله!!
به احترام پدر صدای کل و جیغ هیچ کس بالا نمیرود
لبه چادرم را بالا میگیرم و به محسن خیره میشوم
محسن هم با لبخند به من نگاه میکند
گرمای دستانش دستانم را در آغوش میگیرد
تو یعنی خود خود خوشبختی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
صـــــُبـــْحـــ زیــــبـــایــیـــــســتـــــْ 🍃🌸☀️
گُــلْدانـــــ هـــا را آبْــــــ بدهـــــ🌻🌹
پــــَـردهـــ هــــا را کــــِنـــار بــــِزَنــــــ 💧🌅
میـــــز صـــــُـبـــــْحـــانـــــهــــ را بـــــِچــــیـــنـــــْ ☕️🍰
صـــــَبـــــْر کـــُــنـــــْ ....🤚
ســــــَلــــامــــَتْـــــ را خــــــوردیـــــ ....
ســـــَلــــامَـــــتــــْ بـــــهـــــ مُـــــولــــایــــَتــــْ ....🌸💞
مـــــَهـــــ🌸ــــدیــــــ ....
هــــَمـــــانـــــ کـــــهــــ دَلــــیــــلْــــ حــــالـــ خـــوشــــَتـــْ دُعــــــا هــــایـــ شــــَبــــانــــهـــــ اوســـــتـــــْ.....💕🍃💕🍃
اَلسَّلامُ عَلَیکْ یا نورَ الحَیات 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
#یا_مهدی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
شهید نوید صفری.attheme
53.4K
#تم_شهدایی 😍❤️
#تم_دوست_شهید_من💚💛💚💛💚
تم شهید نویـــــــ💞ـــــــــد صــــفــــــریـــــــ 😍🌷
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆