27.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
⇦ آرۅم آرۅم
پـــــ🕊ـــــر مےگیرمـ
تۅخیاڵمـ
ٺا ڪربـــلا ˇˇ
#استوری|#شب_جمعه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↬❥(:⚘ ⇦ آرۅم آرۅم پـــــ🕊ـــــر مےگیرمـ تۅخیاڵمـ ٺا ڪربـــلا ˇˇ #استوری|#شب_جمعه #پاسـڊارانبۍپلا
『تصویــر
قشـــــــنگےستــ
ڪہدرصحنہۍمحشـــر
ما دورحسینیــــــمو
بهشتــ اسٺڪهماتــ استــ....¡』
سـلام🌱
#چلهحـاجـتࢪوایی
بـهپایـانرسیـد...
همـراهـانعزیـز✋🏻
لطفـاًنظـرات،پیشـنـھـاداتوانتقـادات
دربـارۀ#چلهحـاجـتࢪوایی
ࢪادرلیـنڪناشناسزیـر
بـامـابـهاشتـࢪاکبگذاریـد⇣
💌https://harfeto.timefriend.net/16082644800358
gharar-e-bi-gharaha-haj-hosein-yekta-mesbahalhoda.blog.ir.mp3
1.37M
🕊⁐𝄞
سـَــــلام آقـا✋
فـَــــداےِتۅ⇦غُصہۍ مَݧ
غَـــ💔ــماۍتۅ
🎙حاجحسینیڪتا
#صوت_مهدویت|#شهدایی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❥ ⃟🌸•°
⠀
قـطـرهایڪهاقـیـانـوسمیـشود...
#امام_زمان
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_هفتم آقاي صالحي! آقاي ايراني تشريف آوردن. ميگن كار
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیست_هشتم
به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوالپرسي پشت ميزش نشست.
من و آريا كنار هم جا گرفتيم. آقاي صالحي از داخل كشوي ميزش، چند پرونده و پوشهبيرون آورد و روي صندلي روبهروييمون نشست.
پروندهها رو روي ميز گذاشت كه
مستخدم با سيني قهوه وارد شد.
فنجونهاي قهوه رو روبهروي من و آريا و آقاي صالحي گذاشت و با اجازهي آقاي صالحي از اتاق بيرون رفت.
آقاي صالحي يه پاش رو روي پاي ديگهش انداخت و به تكيهگاه صندلي تكيه داد.
- گفتم بيايد اينجا تا شما رو در جريان موضوعي قرار بدم.
به چشمهاي خيره و كنجكاومون نگاه كرد و رو بهسمت من ادامه داد:
- بعد از فوت پدرم، وصيتنامهاي كه باز شد تا بهش عمل بشه، تنها درمورد تقسيم ارث بين من و خواهرم نوشته شده بود.
هيچكدوم از ما متوجه اين نشديم كه چرا.پدرم درمورد سهمالارث فرزندان برادرم چيزي ذكر نكرده و بهاحتمالزياد بهخاطر كاري بود كه زن برادرم انجام داد و به همراه برادرزادههام، قيد خونوادهمون رو زدن و يه شب ناپديد شدن.
بههرحال هر چي كه هست، وجدان من اجازه نميده كه اين ارث و ميراث پدرم رو سهم خودم بدونم و مطمئنم كه كار درست اينه كه اين ارث بين برادرزادههام هم تقسيم بشه
.
آريا بين حرف آقاي صالحي پريد:
- اما پدر! سوگل و سهيل مردن، شما چطور ميتونين اين كار رو بكنين؟!
آقاي صالحي روي صندلي جابهجا شد. كمي خودش رو بهسمت جلو متمايل كرد وچشمهاي ميشيرنگش رو به چشمهاي همرنگ خودش گره زد.
- پسرم ميدونم كه اين حقيقت برات سخته؛ امّا بايد بگم كه اونا هنوز زندهن.
چشمهاي آريا بيش از حد گشاد شد و دهنش از تعجب باز موند. تغيير رنگ
صورتش بهوضوح مشخص بود. بريدهبريده گفت:
- امّا... امّا... چه... چهطور ممكنه؟
- چند ماه بعد از رفتنشون پدربزرگت با پيگيري زياد و به كمك دوستايي كه داشت،
كل كشور رو براي پيدا كردنشون زيرورو كرد؛ امّا هيچ ردي ازشون پيدا نكرد.
آخرين خبري كه تونستيم به دست بياريم اين بود كه به كمك آقايي كه بهنظر وكيل
ميومده، از كشور خارج شدن. پدربزرگت بعد از شنيدن اين خبر، بهشدت عصباني
شد، بهطوريكه تا يه هفته كسي جرئت نزديك شدن به اتاقش رو نداشت.
پدربزرگت فكر ميكرد كه زنعموت با اون مرد رابـ ـطهاي داشته كه حاضر به تن
دادن به خواستهش نشده و با همون مرد از كشور فرار كرده. از اون پس ديگه
آوردن اسم زنعموت و بچههاش توي خونه غدغن شده بود و هر كس كه اسمشون
رو مياورد، با خشم و غضب پدربزرگت روبهرو ميشد. اون روزا تو كمسنوسال بودي
و از اين ماجراها خبر نداشتي و فقط در اين حد ميدونستي كه از اين عمارت رفتن؛
امّا اين رو كه براي چي و چرا اين كار رو انجام دادن نميدونستي. براي همين هر روز
از من سراغشون رو ميگرفتي. هميشه بيقراري ميكردي براي ديدنشون.
پدربزرگت از من ميخواست كه تو رو ساكت كنم. براي همين از اون روز، اين شد
لقلقهي زبون همهي اهل اين عمارت كه زنعموت با بچههاش توي تصادف مردن و
ديگه بينمون نيستن.
آريا با عصبانيت و چهرهاي برافروخته از روي صندلي بلند شد. نگاه كوتاهي به آقاي
صالحي انداخت و با خشم هرچي تمومتر در رو بهم كوبيد و از اتاق خارج شد. آقاي
صالحي همچنان آروم و باحوصله روي صندلي نشسته بود. سري تكون داد و به
پروندههاي روي ميز اشاره كرد.
- بايد با واقعيت كنار بياد.
سري بهنشونهي تأييد تكون دادم كه ادامه داد:
- احسانجان تا به امروز در انجام هيچكاري از تو كوتاهي نديدم و از كارت راضي بودم؛ امّا اين يه مورد فرق داره. ازت ميخوام كه اين بار با دقت بيشتر اين كار رو انجام بدي.
ميخوام كه برادرزادههام رو هر جاي دنيا كه هستن پيدا كني تا بتونم اين
آخرِ عمري كاري براشون بكنم. در اين صورته كه ديگه ميتونم با خيال راحت سالاي.آخر عمرم رو به لحظات مرگم پيوند بزنم.
- انشاءاالله كه زنده باشين.
- اينا كه همه تعارفن. همهي ما يه روزي ميميريم.پاكتي از بين پروندهها بيرون آورد و به دستم داد.
- اين متن وصيتنامهي منه. داخلش نوشته شده كه نصف اموالم به آريا و نصف ديگهش به برادرزادههام برسه؛ چون ميدونم كه اونا هم از اين عمارت و ارثيهي به جا مونده از پدرم، سهم دارن.
چند قطعه زمين و يكهشتم از سود ساليانه شركت هم به بيماران لاعلاج برسه. چند نكتهي مبهم باقي ميمونه كه داخل وصيتنامه بهطور كامل نوشته شده.
ميخوام كه سه روز بعد از مرگم، همهي اعضاي خونواده رو داخل اين عمارت جمع كني و وصيتنامه رو باز كني و براشون بخوني. اين وظيفهي سنگين
رو روي دوش تو ميذارم. اميدوارم كه مثل هميشه از پسش بربياي.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
•-🕊⃝⃡♡-•
انټـــــ💔ــــظار↬
ࢪا باید⇩
ازمـــــادر شہیدگُمنام پُࢪسـ∞ـید
ماچہمیدانیم
دِلتَنگےغُرۅبجمعہرا...؟؟
#شهدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-• انټـــــ💔ــــظار↬ ࢪا باید⇩ ازمـــــادر شہیدگُمنام پُࢪسـ∞ـید ماچہمیدانیم دِلتَنگےغُرۅبج
『پیشونۍبندهارۅ باۅسواسزیر ۅ رومیڪرد…
-پرســیدم: دنبالچے میگردے ؟
-گفٺ: سَربند یازھـــــرا !
-گفٺم: یڪیشرۅ بردار ببند دیگہ، چہفرقے دارھ؟
-گفٺ: نَہ! آخہمن ˇمـــــادرˇ نداࢪم…¡』
Momeni_hekayat_70_270622.mp3
1.28M
🕊⁐𝄞
هَـــــرۅَقٺـ گِࢪِفٺـــــارشدۍ⤹
بُرۅسَـــــرمَـزارِشُــــــ🥀ــــہَدا
🎙آقـــاۍمۅمنے
#شهدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•-🕊⃝⃡♡-•
خُدایـــــا
مےخۅاهـَــم فَقیـــــرۍبےنیـــــازباشَمـ⤹
ڪہجاذِبہهاۍمادیِ
زِندِگے، مَرا از
زیبایےۅعَظِمتتۅغافلنَگردانـَــد
#شهیدچمران
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
شناخت امام زمان - قسمت یازدهم.mp3
3.4M
📝 موضوع: #شناخت_امام_زمان¹¹
🎙┆ استادمحمودی
#سسله_مباحث_مهدوی
#پادکست
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_هشتم به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوا
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیست_نهم
به چهره ي آروم آقاي صالحي نگاه كردم. خصوصيت ها و طرز تفكّراتش رو دوست
داشتم و به عنوان بزرگتر براش ارزش و احترام زيادي قائل بودم.
- من همه ي سعيم رو ميكنم. اميدوارم كه نااميدتون نكنم.
- ممنون پسرم.
به فنجون قهوه اشاره كرد و ازم خواست كه قهوهم رو بخورم.
قهوه رو كنار آقاي صالحي و زير نور آفتاب تابيده شده از پنجره هاي اتاق نوشيديم.
***
به شركت رسيده بودم كه گوشي تلفن زنگ خورد. گوشي رو از جيب داخلي كتم
خارج كردم و جواب دادم.
- بله؟
- سلام پسرم. خوبي؟
- سلام. ممنون خوبم.
- كجايي عزيزم؟
- شركتم. كاري داشتي؟
- پدرت امشب خونواده ي آقاي رفيعي رو براي شام دعوت كرده. قرار شده كه
امشب نشون و روسري رو هم بهش بديم. زودتر بيا اينجا تا بريم واسه خريد نشون.
- من حوصله ي اين كارا رو ندارم. خودت برو بخر. توي شركت كلي كار سرم ريخته.
- واه! واسه نامزد تو قراره بخريم، بايد به سليقه تو باشه.
- من سليقه ي تو رو قبول دارم.
باشه. پس شب كه زودتر مياي؟!
- نه. فكر نكنم زودتر بتونم بيام.
- ديگه داري عصبيم ميكنيا! زشته دير بياي.
- خيله خب سعيم رو ميكنم.
- راستي طرفاي ساعت نه بايد بري بيمارستان دنبال مبينا.
- اون كه ساعت نُه مياد اشكالي نداره؟!
- نه ولي تو بايد زود بياي!
- من از راه شركت ميرم دنبال مبينا. بعد باهم ميايم.
- من كه از پس تو برنميام. هر كاري دوست داري بكن.
صداي ممتد بوق توي گوشم طنين انداز شد. بيخيال سري تكون دادم و گوشي رو
روي ميز گذاشتم و مشغول ديدن پرونده ها شدم.
مبينا
- فاطمه؟
- بله؟
- شيفتت تموم شد؟
- آره. چطور؟ كاري داشتي باهام؟
كمي اين پا و اون پا كردم.
- چيزي شده؟
سرم رو كج كردم و با حالت خجالت زده اي گفتم:
- نه! فقط من الان بايد برم خونه نامزدم. مامانم هم كلي سفارش كرده كه يه چيزي
بزن به صورتت اينجوري نرو زشته؛ ولي من با خودم چيزي نياوردم. ميخواستم
ببينم تو لوازم آرايشي چيزي پيشت داري؟
لبخندش كش اومد. فاطمه توي بيمارستان تنها كسي بود كه ميدونست نامزد كردم.
مچ دستم رو توي دستش گرفت و به سمت اتاق پرستارها كشوند.
- كجا ميبري من رو؟
من رو روي صندلي نشوند و كيفش رو از داخل كمد مخصوصش بيرون آورد. كيف
آرايشيش رو روي ميز گذاشت. تمامي وسايل داخل كيف رو روي ميز ريخت و با
همون لبخند پهن شده روي صورتش گفت:
- الان درستت ميكنم!
مات بهش نگاه ميكردم كه كرم پودرش رو برداشت و به سمتم اومد. دستم رو جلوي
دستش بردم و گفتم:
- ميخوام خيلي كم باشه. لطفاً!
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆