eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_هفتم آقاي صالحي! آقاي ايراني تشريف آوردن. ميگن كار
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوالپرسي پشت ميزش نشست. من و آريا كنار هم جا گرفتيم. آقاي صالحي از داخل كشوي ميزش، چند پرونده و پوشهبيرون آورد و روي صندلي روبهروييمون نشست. پروندهها رو روي ميز گذاشت كه مستخدم با سيني قهوه وارد شد. فنجونهاي قهوه رو روبهروي من و آريا و آقاي صالحي گذاشت و با اجازهي آقاي صالحي از اتاق بيرون رفت. آقاي صالحي يه پاش رو روي پاي ديگهش انداخت و به تكيهگاه صندلي تكيه داد. - گفتم بيايد اينجا تا شما رو در جريان موضوعي قرار بدم. به چشمهاي خيره و كنجكاومون نگاه كرد و رو بهسمت من ادامه داد: - بعد از فوت پدرم، وصيتنامهاي كه باز شد تا بهش عمل بشه، تنها درمورد تقسيم ارث بين من و خواهرم نوشته شده بود. هيچكدوم از ما متوجه اين نشديم كه چرا.پدرم درمورد سهمالارث فرزندان برادرم چيزي ذكر نكرده و بهاحتمالزياد بهخاطر كاري بود كه زن برادرم انجام داد و به همراه برادرزادههام، قيد خونوادهمون رو زدن و يه شب ناپديد شدن. بههرحال هر چي كه هست، وجدان من اجازه نميده كه اين ارث و ميراث پدرم رو سهم خودم بدونم و مطمئنم كه كار درست اينه كه اين ارث بين برادرزادههام هم تقسيم بشه . آريا بين حرف آقاي صالحي پريد: - اما پدر! سوگل و سهيل مردن، شما چطور ميتونين اين كار رو بكنين؟! آقاي صالحي روي صندلي جابهجا شد. كمي خودش رو بهسمت جلو متمايل كرد وچشمهاي ميشيرنگش رو به چشمهاي همرنگ خودش گره زد. - پسرم ميدونم كه اين حقيقت برات سخته؛ امّا بايد بگم كه اونا هنوز زندهن. چشمهاي آريا بيش از حد گشاد شد و دهنش از تعجب باز موند. تغيير رنگ صورتش بهوضوح مشخص بود. بريدهبريده گفت: - امّا... امّا... چه... چهطور ممكنه؟ - چند ماه بعد از رفتنشون پدربزرگت با پيگيري زياد و به كمك دوستايي كه داشت، كل كشور رو براي پيدا كردنشون زيرورو كرد؛ امّا هيچ ردي ازشون پيدا نكرد. آخرين خبري كه تونستيم به دست بياريم اين بود كه به كمك آقايي كه بهنظر وكيل ميومده، از كشور خارج شدن. پدربزرگت بعد از شنيدن اين خبر، بهشدت عصباني شد، بهطوريكه تا يه هفته كسي جرئت نزديك شدن به اتاقش رو نداشت. پدربزرگت فكر ميكرد كه زنعموت با اون مرد رابـ ـطهاي داشته كه حاضر به تن دادن به خواستهش نشده و با همون مرد از كشور فرار كرده. از اون پس ديگه آوردن اسم زنعموت و بچههاش توي خونه غدغن شده بود و هر كس كه اسمشون رو مياورد، با خشم و غضب پدربزرگت روبهرو ميشد. اون روزا تو كمسنوسال بودي و از اين ماجراها خبر نداشتي و فقط در اين حد ميدونستي كه از اين عمارت رفتن؛ امّا اين رو كه براي چي و چرا اين كار رو انجام دادن نميدونستي. براي همين هر روز از من سراغشون رو ميگرفتي. هميشه بيقراري ميكردي براي ديدنشون. پدربزرگت از من ميخواست كه تو رو ساكت كنم. براي همين از اون روز، اين شد لقلقهي زبون همهي اهل اين عمارت كه زنعموت با بچههاش توي تصادف مردن و ديگه بينمون نيستن. آريا با عصبانيت و چهرهاي برافروخته از روي صندلي بلند شد. نگاه كوتاهي به آقاي صالحي انداخت و با خشم هرچي تمومتر در رو بهم كوبيد و از اتاق خارج شد. آقاي صالحي همچنان آروم و باحوصله روي صندلي نشسته بود. سري تكون داد و به پروندههاي روي ميز اشاره كرد. - بايد با واقعيت كنار بياد. سري بهنشونهي تأييد تكون دادم كه ادامه داد: - احسانجان تا به امروز در انجام هيچكاري از تو كوتاهي نديدم و از كارت راضي بودم؛ امّا اين يه مورد فرق داره. ازت ميخوام كه اين بار با دقت بيشتر اين كار رو انجام بدي. ميخوام كه برادرزادههام رو هر جاي دنيا كه هستن پيدا كني تا بتونم اين آخرِ عمري كاري براشون بكنم. در اين صورته كه ديگه ميتونم با خيال راحت سالاي.آخر عمرم رو به لحظات مرگم پيوند بزنم. - انشاءاالله كه زنده باشين. - اينا كه همه تعارفن. همهي ما يه روزي ميميريم.پاكتي از بين پروندهها بيرون آورد و به دستم داد. - اين متن وصيتنامهي منه. داخلش نوشته شده كه نصف اموالم به آريا و نصف ديگهش به برادرزادههام برسه؛ چون ميدونم كه اونا هم از اين عمارت و ارثيهي به جا مونده از پدرم، سهم دارن. چند قطعه زمين و يكهشتم از سود ساليانه شركت هم به بيماران لاعلاج برسه. چند نكتهي مبهم باقي ميمونه كه داخل وصيتنامه بهطور كامل نوشته شده. ميخوام كه سه روز بعد از مرگم، همهي اعضاي خونواده رو داخل اين عمارت جمع كني و وصيتنامه رو باز كني و براشون بخوني. اين وظيفهي سنگين رو روي دوش تو ميذارم. اميدوارم كه مثل هميشه از پسش بربياي. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• انټـــــ💔ــــظار↬ ࢪا باید⇩ ازمـــــادر شہیدگُمنام پُࢪسـ∞ـید ماچہ‌میدانیم دِلتَنگےغُرۅب‌جمعہ‌را...؟؟ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• انټـــــ💔ــــظار↬ ࢪا باید⇩ ازمـــــادر شہیدگُمنام پُࢪسـ∞ـید ماچہ‌میدانیم دِلتَنگےغُرۅب‌ج
『پیشونۍبندهارۅ باۅسواس‌زیر ۅ رومیڪرد… -پرســیدم: دنبال‌چے میگردے ؟ -گفٺ: سَربند یازھـــــرا ! -گفٺم: یڪیش‌رۅ بردار ببند دیگہ، چہ‌فرقے دارھ؟ -گفٺ: نَہ! آخہ‌من‌ ˇمـــــادرˇ نداࢪم…¡』
Momeni_hekayat_70_270622.mp3
1.28M
🕊⁐𝄞 هَـــــرۅَقٺـ گِࢪِفٺـــــارشدۍ⤹ بُرۅسَـــــرمَـزارِشُــــــ🥀ــــہَدا 🎙آقـــاۍمۅمنے °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• خُدایـــــا مےخۅاهـَــم فَقیـــــرۍبےنیـــــازباشَمـ⤹ ڪہ‌جاذِبہ‌هاۍمادیِ زِندِگے، مَرا از زیبایے‌ۅعَظِمت‌تۅغافل‌نَگردانـَــد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_هشتم به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 به چهره ي آروم آقاي صالحي نگاه كردم. خصوصيت ها و طرز تفكّراتش رو دوست داشتم و به عنوان بزرگتر براش ارزش و احترام زيادي قائل بودم. - من همه ي سعيم رو ميكنم. اميدوارم كه نااميدتون نكنم. - ممنون پسرم. به فنجون قهوه اشاره كرد و ازم خواست كه قهوهم رو بخورم. قهوه رو كنار آقاي صالحي و زير نور آفتاب تابيده شده از پنجره هاي اتاق نوشيديم. *** به شركت رسيده بودم كه گوشي تلفن زنگ خورد. گوشي رو از جيب داخلي كتم خارج كردم و جواب دادم. - بله؟ - سلام پسرم. خوبي؟ - سلام. ممنون خوبم. - كجايي عزيزم؟ - شركتم. كاري داشتي؟ - پدرت امشب خونواده ي آقاي رفيعي رو براي شام دعوت كرده. قرار شده كه امشب نشون و روسري رو هم بهش بديم. زودتر بيا اينجا تا بريم واسه خريد نشون. - من حوصله ي اين كارا رو ندارم. خودت برو بخر. توي شركت كلي كار سرم ريخته. - واه! واسه نامزد تو قراره بخريم، بايد به سليقه تو باشه. - من سليقه ي تو رو قبول دارم. باشه. پس شب كه زودتر مياي؟! - نه. فكر نكنم زودتر بتونم بيام. - ديگه داري عصبيم ميكنيا! زشته دير بياي. - خيله خب سعيم رو ميكنم. - راستي طرفاي ساعت نه بايد بري بيمارستان دنبال مبينا. - اون كه ساعت نُه مياد اشكالي نداره؟! - نه ولي تو بايد زود بياي! - من از راه شركت ميرم دنبال مبينا. بعد باهم ميايم. - من كه از پس تو برنميام. هر كاري دوست داري بكن. صداي ممتد بوق توي گوشم طنين انداز شد. بيخيال سري تكون دادم و گوشي رو روي ميز گذاشتم و مشغول ديدن پرونده ها شدم. مبينا - فاطمه؟ - بله؟ - شيفتت تموم شد؟ - آره. چطور؟ كاري داشتي باهام؟ كمي اين پا و اون پا كردم. - چيزي شده؟ سرم رو كج كردم و با حالت خجالت زده اي گفتم: - نه! فقط من الان بايد برم خونه نامزدم. مامانم هم كلي سفارش كرده كه يه چيزي بزن به صورتت اينجوري نرو زشته؛ ولي من با خودم چيزي نياوردم. ميخواستم ببينم تو لوازم آرايشي چيزي پيشت داري؟ لبخندش كش اومد. فاطمه توي بيمارستان تنها كسي بود كه ميدونست نامزد كردم. مچ دستم رو توي دستش گرفت و به سمت اتاق پرستارها كشوند. - كجا ميبري من رو؟ من رو روي صندلي نشوند و كيفش رو از داخل كمد مخصوصش بيرون آورد. كيف آرايشيش رو روي ميز گذاشت. تمامي وسايل داخل كيف رو روي ميز ريخت و با همون لبخند پهن شده روي صورتش گفت: - الان درستت ميكنم! مات بهش نگاه ميكردم كه كرم پودرش رو برداشت و به سمتم اومد. دستم رو جلوي دستش بردم و گفتم: - ميخوام خيلي كم باشه. لطفاً! ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
28.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘ نـــۅرخـــــانہ‌ۍمـــــحمدێ مۅنسـ‌ِ علےخۅش‌آمـــــدێ | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
↬❥(:⚘ نـــۅرخـــــانہ‌ۍمـــــحمدێ مۅنسـ‌ِ علےخۅش‌آمـــــدێ ヅ #استوری|#ولادت_حضرت_ز
⇝❥ ⃟♥️ 『میـــــ∞ـــــلاد‌ شیـــر دختـ‌علے شیـــر داۅر‌ اسـتـ ســـــرتا‌‌‌‌ قدمـ حقیــقت‌زهـــراےاطہـــر اسټ 』 روز پرســــــــــتار و ولادټ‌حضرٺ‌زینب (س) مبارڪ‌باد🌿
مداحی آنلاین - صدای کی به گوش میرسه - محمدرضا طاهری.mp3
8.01M
🕊⁐𝄞 صـــــ🔊ـــــداےڪیہ‌بہ‌گـــوش‌میرسہ ڪیہ‌ ڪہ‌عـــطر بۅش‌میرسہ 🎙حاج‌محمـــدرضا‌طاهرے °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• جَــذرُ ۅ مـــَدِ دَریاےِدلٺَنگۍ از ساحــــ🌊ــــــلِ چَشمِ ٺَـــــرَمˇˇ پِیــداسٺ... اِمشب يا فࢪداشب نـــَدارد ڪہ‌ۅقتےتـــــو↬ نیستے هـــر شَبَــم یـــــ💔ـــــلداستـ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_نهم به چهره ي آروم آقاي صالحي نگاه كردم. خصوصيت ها
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 دستم رو پس زد و گفت: - صحبت نباشه! من خودم كارم رو بلدم. كرم پودر رو روي صورتم پخش كرد و ريملش رو روي مژههام حركت داد. خطچشم مشكيرنگي پشت چشمهام كشيد و دستش رو بهسمت رژ قرمز برد كه گفتم: - تأكيد ميكنم كه قرار نيست عروس تحويل بدي! - اگه اين آدمي كه روبهروي من نشسته عروس نيست، پس كيه؟! بابا واسه شوهرت هم نميخواي خوشگل كني؟! - ما تازه نامزد شديم. هنوز عقد نكرديم كه به هم محرم بشيم. - اي بابا! سخت نگير دنيا دو روزه. - عجبا! شما اون رژ قرمز رو بذار كنار، ما باهم به تفاهم ميرسيم. رژ قرمز رو كنار گذاشت و رژ كالباسي مليحش رو از روي ميز برداشت و روي لبهام كشيد. كمي عقب رفت و با خندهاي كشاومده بهم نگاه كرد. - واي خداي من! دختر! چقدر چهرهت آرايشيه. خيلي خوشگل شدي. - ممنون. خيلي زحمت كشيدي. من اگه جاي تو بودم روزي صدبار آرايش ميكردم ميومدم بيمارستان تا دل مريضا شاد بشه. - ديوونهاي تو! وسايل ريختهشده روي ميز رو داخل كيف آرايشش گذاشتم. كيف رو بهسمتش گرفتم و تشكر ديگهاي كردم! - ببينم. ميخواي با همين مقنعه بري خونه نامزدت؟! - نه هميشه توي كيفم يه روسري اضافه براي مواقع ضروري ميذارم، اون رو سرم ميكنم. روپوش سفيدرنگم رو درآوردم و به رختآويز زدم و داخل كمدم گذاشتم. مانتوي مشكيرنگم رو بهتن كردم. روسري سادهي صدفيرنگم رو از داخل كيف بيرون آوردم. سه گوش كردم و روي سرم انداختم. گيرهاي زير چونهم زدم تا سر نخورده و سمت ديگهش رو با گيره، كنار گوشم لبناني بستم. چادر مدل دانشجوييم رو سر كردم و بعد از بازديد كلي از توي آينهي جيبي داخل كيفم، رو بهسمت فاطمه گفتم: - چطوره؟ من يكي كه فشارم افتاد. خدا به داد اون بيچاره برسه! لبخندي زدم و روي صندلي نشستم كه صداي گوشيم بلند شد. بهدنبال گوشيم، تمام جيبهاي كيفم رو وارسي كردم تا اينكه بالاخره پيداش كردم. تماس رو وصل كردم. - بله؟ - سلام! صداش برام ناشناس بود. دوباره گفتم: - بفرماييد. - احسانم! - سلام آقااحسان! ببخشيد نشناختم. - شمارهت رو از هستي گرفتم. من بايد كدوم بيمارستان بيام؟ - بيمارستان[...] تقريباً نزديكم. تا نيم ساعت ديگه ميام دنبالت. - زحمت ميكشين. ممنونم. - خداحافظ! - خدانگهدارتون! گوشي رو قطع كردم و شمارهش رو توي گوشيم به اسم «احسان» ذخيره كردم. دوباره به تقدير فكر كردم كه چطور ما رو مقابل هم قرار داد. - كي بود؟ - نامزدم. - با نامزدت اينقدر رسمي حرف ميزني؟! - هنوز باهم اونقدر صميمي نشديم. - يعني ميخواي بگي از قبل نميشناختيش؟! فقط از دور. - اي بابا! اين روزا ديگه همه قبل از ازدواج حداقل يكي-دو سالي باهم در ارتباطن كه همديگه رو بهتر بشناسن. فكر نميكني ازدواجتون خيلي سنتيه؟! - قبلاً از اينجور ارتباطاتِ به قول شما «آشنايي قبل از ازدواج» خيري نديدم! ترجيحم بر اين بوده. - موفق باشي. - ممنون عزيزم. همچنين. - كاري با من نداري؟ - خيلي زحمت كشيدي. انشاءالله واسه عروسيت جبران ميكنم. چشمكي زد و گفت: - انشاءاالله! باهاش دست دادم و به رفتنش نگاه كردم. نسخهي پي.دي.اف رمان غروروتعصب رو از داخل گوشيم باز كردم و مشغول خوندنش شدم. متوجه گذر زمان نبودم كه با صداي گوشيم بهخودم اومدم. اسم احسان روي گوشيم خودنمايي ميكرد. گوشي رو جواب دادم. - سلام. - سلام. من روبهروي در ورودي بيمارستان منتظرتم. - چشم، الان ميام. گوشي رو قطع كردم و توي كيفم انداختم. كيفم رو برداشتم و بهسمت در خروجي بيمارستان بهراه افتادم. با عجله از پلهها پايين ميرفتم كه شونهم با شونهي آقايي برخورد كرد. اونقدر شديد بود كه شونهم درد گرفت. به عقب برگشتم كه ديدم آقاي جووني با پرستيژ نسبتاً خوب بهسمتم برگشت. - خانم حواستون كجاست؟ - ببخشيد. عمدي نبود! سري به نشونهي تأسف تكون داد. كيف افتاده از دستش روي زمين رو برداشت. دستمالي از داخل جيب كتش، بيرون آورد و روي كيف كشيد و بهسمت در ورودي بيمارستان قدم برداشت. شونهاي بالا انداختم و به پايين پله ها رسيدم. من كه ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆