🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
https://daigo.ir/secret/1270910158 - یکمی هم صحبت کنیم🌚؟
آخجونننننن مختار اومدددددد🥺🥺😂
بریم ببینیممممممم ، پایاننننن😂
شبتون اروممممم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
- پارتگذاری کنیممم 🙌🏻 -
-
فک کردید یادم رفته؟🤪
نخیرممم الان میزارممم😂🕶
-
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت21
#سارینا
خسته شده بودم و می خواستم بیخیال بقیه بشم و فاطی و زری هم نیومده بودن و می خواستم الکی خودمو بزنم به مریضی و برم به سامیار نشون بدم .
اومدم برم که یه دختری دون دون اومد بره داخل که داد زدم:
- هوووی مگه من گلابی ام اینجا؟
برگشت و پوفی کشید و گفت:
- بابا معلم رفت سر کلاس ای بابا اخه چی داریم مگه؟
کیف شو باز کرد و کلافه به در سالن نگاه کرد بی حوصله نگاهی انداختم و زیپ و بستم زیپ دوم و باز کردم که دیدم باز همون کیک تو کیفشه!
الکی مثلا می خوام زیر شو ببینم کیک و توی دستم در اوردم و تا ته کیف و مثلا گشتم که با طعنه گفت:
- می خوای توی نخ دوخت کیف هم بگرد.
و کیک و از دستم کشید انداخت تو کیف و با دو رفت.
باید می فهمیدم برای کی اوردن!
معلم نیومده بود و حسابی تو فکر کیک ها بودم.
ترنم از اون ور داد زد:
- ای بابا چرا تو خودتی ساری جون؟ بیا یکم بزنیم بخونیم رقاص ش کمه بیا وسط حاجی .
بلند شدم و دستی تو هوا براش تکون دادم و رفتم بیرون.
باید می رفتم دفتر بگم حالم بده و بیان دنبالم هولم شده بود زود به سامیار بگم.
داشتم می رفتم سمت دفتر که دیدم همون حسنی و قاسمی وایسادن جفت هم و یکی از معلم ها پیششونه جفت دستشویی معلم ها.
نزدیک راه پله وایسادم و گوش تیز کردم و وایسادم یه طوری که دوربین بتونه فیلم بگیره.
داشتن حرف می زدن اما نمی شنیدم معلمه از کیف ش چند تا کیک همون مدلی در اورد و داد بهشون.
سریع کنار اومدم نبینمم و دخترا بیرون اومدن و معلمه رفت تو دستشویی.
دخترا که رفتن سریع رفتم تو روشویی.
در اتاقک رو زدم و نگاهی به در دستشویی که معلم رفته بود انداختم.
دسته طی رو توی لوله در گذاشتم که نتونه بیاد و فکر کنه در گیر کرده.
سمت کیف ش رفتم و با استرس زیپ رو وا کردم و با دقت نگاهش کردم چند تا دیگه بسته کیک بود یکی شو برداشتم و گذاشتم توی جیب ام و از بقیه اش هم فیلم گرفتم .
سریع دسته طی رو برداشتم و بی سر و صدا زدم بیرون.
یکم موهامو شلخته کردم و چهار تا هم زدم به لپ هام قرمز بشه.
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت22
#سارینا
وارد دفتر شدم و با حرفه ای که فقط ما دخترا بلدیم معاون رو صدا کردم و گفتم:
- خانوم من خیلی حالم بده فکر کنم مسموم شدم می شه برم خونه؟
سری تکون داد و یکم با دقت نگاهم کرد و گفت:
- بیا برو شماره مامان تو بگیر.
بشکنی توی دلم زدم و شماره سامیار رو گرفتم اما جواب نداد ای بابا اینطور که نمی تونستم برم!
الکی شروع کردم با تلفن حرف زدم:
- الو مامان جون
....
- خیلی حالم بده تاکسی بفرست مدرسه دنبالم.
- ........
مامان نگران نشو نترس .
.......
باشه خداحافظ.
و رو به معاون گفتم:
- الان تاکسی می فرسته.
سری تکون داد و گفت:
- وسایل تو جمع کن برو دم در مدرسه.
سریع وسایل مو جمع کردم و از در مدرسه زدم بیرون یکم جلو تر اژانسی بود و یه اژانس گرفتم و زنگ زدم عمو:
- سلام عمو خوبی؟
....
- سامیار کجاست؟
.....
- خونه اقا بزرگ این؟ مامانم اینا هم اونجان؟
......
- باشه دارم میام.
و منتظر نموندم چیزی بگه قطع کردم.
سریع زنگ در و همین طور تند تند زدم که باز شد و دویدم داخل.
وارد سالن شدم و گفتم:
- سامیار کجاست؟
مامان بغلم کرد و گفت:
- سلام دخترم چی شده عزیزم مگه مدرسه نبودی؟
از بغل مامان بیرون اومدم و رو به عمو گفتم:
- سامیار کو؟
متعجب به طبقه بالا اشاره کرد.
بلند بلند داد زدم:
- سامیاررررررررر سامیاررررررر.
همه جمع شدن تو سالن و سامیار هول زده پایین اومد از پله و ها گفت:
- چی شده؟
دستشو کشیدم نشوندمش رو مبل و کیک و دادم بهش و گفتم:
- بیا پیداش کردم.
مامان بهت بده گفت:
- یه کیک براش اوردی اینطوری کردی دختر؟
سامیار بهت زده گفت:
- به این زودی پیداش کردی؟
گوشی مو تند تند در اوردم و گفتم:
- ببین دست این دختره بود این یکی هم بود این معلم دیدم تو دستشویی داشت بهشون می داد 7 تا داد به این دخترا و نزدیک10 تا هم تو کیف ش بود یکی شو اوردم برات.
به فیلم نگاه کرد و گفت:
- ندیدت که؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- دستشویی بود.
تند تند کیک و باز کرد و پودر ش کرد که مواد و یه کاغذ از توش افتاد پایین.
عمو هم جفت ش نشست و سامیار کاغذ و باز کرد:
- امروز جای همیشگی ساعت همیشگی!
متعجب به سامیار نگاه کردم که به من نگاه کرد و گفت:
- مدرسه است ۱۲ و نیم تعطیل می شه اره؟
سری تکون دادم و گفت:
- الان ساعت 11 است باید بریم دنبال قاسمی و حسنی خوب تا ببینیم خونه اشون کجاست و ببینیم چه ساعتی می رن سر محل قرار .
مامان گفت:
- گیج شدم من کجا برید این بچه تازه رسیده لپ هاش سرخه انگار مریضه.
بلند شدم و گفتم:
- نه مامان خودم زدم تو صورت خودم.
مامان زد رو دست ش و گفت:
- چی؟ تو چیکار کردی؟
لب زدم:
- اخه می خواستم زود بیام به سامیار بگم خودم زدم تو صورت خودم که قرمز بشم معاون فکر کنه مریضم.
عمو خندید و گفت:
- الحق که زرنگه!
سامیار گفت:
- زن عمو زود هر چی خوراکی داری بزار بریم .
مامان با هول تو اشپزخونه رفت برگشتم سمت سامیار و گفتم:
- دیشب گفتی ساکت فیلم و ببینی جایزه می خری گفتی اگر کمکت کنم هم جایزه می خری تا الان دو تا جایزه بدهکاری!
سری تکون داد و گفت:
- باشه می خرم اگر خدا بخواد امروز پرونده حل می شه!
سری با ذوق تکون دادم مامان به سبد داد دستم و با سامیار بیرون زدیم.
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت23
#سارینا
سامیار سر راه ماشین شو با یه پراید که شیشه هاش دودی بود عوض کرد!
این همه ماشین از کجا میاره؟
جلوی در مدرسه وایساده بودیم و داشتم ناهار می خوردم برای بار سوم قابلمه رو گرفتم سمت سامیار و با دهن پر اشاره کرد که کلافه گفت:
- نمی خورم سارینا نگاه کن بیین کدومه.
به درکی گفتم و به دخترا نگاه کردم لب زدم:
- اینا این حسنی.
سری تکون داد و حسنی یه تاکسی گرفت و راه افتادیم.
توی بالا شهر بود خونه اشون و جلوی یه برج وایساد و مریم حسنی رفت داخل.
سامیار هم همون جا موند.
یه ساعت گذشت که گفتم:
- الان ما تا کی باید بمونیم؟
چشم از این برج برنمی داشت یعنی این برج ترک ورداشت.
همون طور که نگاهش به برج بود گفت:
- تا وقتی بیاد بیرون.
ساعت از 12 شب گذشته بود ولی نیومد.
سامیار ماشین و روشن کرد و حرکت کرد.
لب زدم:
- چرا نیومد؟
با حرص و خشم گفت:
- چون می دونن لو رفتن.
متعجب گفتم:
- از کجا؟
نگاهی با اون چشای قرمز ش بهم انداخت و گفت:
- چون یکی از کیک ها رو برداشتی کار و خراب کردی نباید بر می داشتی همین که می گفتی دست کی بود می رفتیم دنبالش الان رسیده بودم به باند! گند زدی!
بغض کردم انگار من پلیس ام انگار من معمور مخفی ام بدونم چیکار کنم چیکار نکنم این همه هم که زحمت کشیدم تهش اینطور روم داد بزنه.
جلوی خونه امون نگه داشت و با خشم گفت:
- برو پایین.
درو باز کردم اما نمی تونستم بدون لیچار بزارم برم:
- ببین من نه پلیس مخفی ام نه تکاور که بدونم چی به چیه جز چند تا حرکت رزمی هم چیزی به من یاد ندادی تا کیک و اوردم که خوب کپک ت خروس می خوند حالا که نیومده من شدم احمقه و تو شدی رعیسه اره؟ نه اونی که یخ سرنخ پیدا کرده منم من! انقدر ادای رعیس ها رو در نیار شده تا ته این ماجرا رو در میارم می کنم تو چشت که انقدر سر من داد نکشی!
پیاده شدم و در ماشین شو کوبیدم.
زنگ در و زدم پیاده شد چیزی بگه که در باز شد و سریع رفتم تو درو کوبیدم.
مامان دم در منتظرم بود با لبخند نگاهش کردم و اون بغلم کرد و بوسیدتم و گفت:
- اومدی مامان جون کلی نگران ت شدم خسته شدی بریم تو شام بخوری.
رو بهش گفتم:
- با سامیار شام خوردم می خوام بخوابم .
اره ارواح عمه ام کوفت هم که نداد بخورم کلی هم لیچار بارم کرد .
مامان گفت:
- باشه دخترکم برو گلم خسته ای.
بوسیدمش و رفتم تو اتاقم.
روی تخت نشستم باید روی این سامیار رو کم می کردم.
اما چطوری؟ اخه من که پلیس نیستم!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
_
ولیامامحسینخیلیخوبمیدونه، تکوتنهابودنیعنیچی ؛ پسباخیالِراحتصداشبزن!(:♥️️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلۍبدۍکردم؛
آقـاحلالـمڪن..💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرچمتعوضشدوزندگیموعوضکرد❤️🩹؛
#حسین_ستوده
#محرم
.
سلام مجدد رفقای عزیزدل
ان شاءالله که از همین الان
عزاداریهاتون مورد قبول درگاه
حق باشه🌙🌿
چندوقتی هست درخدمتتونیم
خواستم بگم اگه بدی دیدید هر
چه بوده حلال کنید این شبها
بهترین فرصت برای حلالیت
طلبیدن هست
منم گفتم استفاده کنیم
دیگه شما به بزرگواری خودتون
تو این شبای عزیز قابل دونستید
منه بنده حقیر هم
دعا کنید خواهرای قشنگم🥺💚
.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
یعنی یک اشترودلمون نشه تو حرم؟🥲😂 #روزمرگی #مدیراصلی
مثلاا این موقع شب یهو هوس ترشیجات کنی به بهانش بیایی اینجا👩🦯💔😞😂
#روزمرگی