🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
•🩺♥️• ◞بِسـمِ الشافۍ لِلقُلوبِ المَࢪيضَةُ بِالذُنوب◜ بنام دࢪمانگࢪ قلب هاۍ مࢪیض از گناه
•☁️🤍•
◞بِسـمِ إلٰہَ العـٰالَمین◜
بنام معبود جھـٰانیان
هیچوقـت به کسی دل نبنـد ؛
چون این دنیـا خیلی کوچیکہ !
اما اگـه دل بستی ولش نکـن ،
چون دنیـا خیلی بزرگ و تاریکہ ( :
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
‹ بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست . .
در خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی ›
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
قراربود پام
بره روی مین و شهیدشم 😢
دیدم اگهنباشم ۳۱۲۸نفر دل نگرانم میشن:
دیگه این عمل خدا پسندانه روانجامندادم ،
به آغوش چنل بازگشتم 🤌🏻😂❤️🔥
#دلنویس
ولی کاش آدما یه دکمه خاموش روشن داشتن
وقتی دیگه توانِ ادامه دادن نداشتن
خودشون و برای مدتی طولانی خاموش میکردن🚶♀️
#دلی
آدمیزاد به اندازه لطافت قلبش درد میکشد....!🥲
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی زندگی تمام زیبایی اش را در قالبِ.....🤏👀
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
خاطرهها . . .
در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر کنج خانه صحنهای از داستان اوست
-شهریار🌱
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت13 تا دید کسی نیست زنگ در رو زد و زودی برگشت تو ماشین ب
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت14
نیک سرشت گفت:
- خوب حالا شما انتخاب کن امشب و پیش کدوم شهید بگذرونیم!
متعجب و در حالی که مبهوت زیبایی اطراف بودم گفتم:
- اخه من نمی شناسمشون.
نیک سرشت خندید و گفت:
- شما انتخاب کن من معرفیش می کنم براتون.
سری تکون دادم و جلو رفتم.
کمی به مزار ها نگاه کردم و چشم روی یکی موند.
سمتش قدم برداشتم و روبروش وایسادم:
- شهید احمد پلارک.
نشستم و گفتم:
- این شهید.
نیک سرشت با روی خوش و خنده که انگار شهید وایساده جلوش گفت:
- به به داداش احمد امشب هم مهمون خودتیم که! بعد از ۱۳ سال.
بهش چشم دوختم و گفتم:
- چرا بعد از ۱۳ سال؟
خواست چیزی بگه که گفتم:
- وایسا چقد این مزار بودی خوبی میده اومم بوی گلاب می ده عجب بویی هست معلوم نیست چه گلابی ریختن روش که با اینکه خاک گرفته سنگ رو ولی هنوز بوی گلاب می ده.
باز هم نیک سرشت خندید و گفت:
- نه ماجرا داره اول کدومو بگم ۱۳ سال رو یا ماجرا گلاب رو؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- 13 رو بگو.
سری تکون داد و گفت:
- من از ده سالگی مذهبی شدم توسط یکی از رفیق هام بعد منو اورد اینجا گفت انتخاب کن و منم دقیقا همین شهید و انتخاب کردم عجیبه که شما هم دقیقت همین کارو کردید.
بی پروا گفتم:
- اینم می تونه یه نشونه بین ما باشه .
سرش پایین تر رفت که از حرف م پشیمون شدم هنوز زود بود.
برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم:
- حالا چرا بوی گلاب می ده عجب گلاب نابی هم هست.
دستی به روی مزار شهید کشید و شروع کرد به تعریف کردن:
-شهید سید احمد پلارک، اسم اصلیاش منوچهر هست معروف به سید احمد پلارک در۷اردیبهشت سال۱۳۴۴در تبریز به دنیا اومد و اصالتش تبریزیه.
از سیزده سالگی تا بیست و دو سالگی نماز شب می خونداین شهید و شب تا صبح برای امام زمان(عج)گریه میکرد و همیشه در زیارت عاشورا شرکت میکرد و گریه های شدیدی برای حضرت زهرا(س)میکرد. روزی صد تا صلوات میفرستاد و صدبار بنی امیه را لعنت میکرد.اگرکسی درباره حضورش در جبهه سؤال میکرد طفره می رفت و چیزی نمی گفت . فرمانده آرپی جی زنها بود ولی با این وجود بعنوان یک سرباز معمولی همیشه سرویس بهداشتی های پایگاه را نظافت میکرد در حدی که لباسهاش بوی بدی میگرفت.تا اینکه درسال۶۶ در یک حمله هوایی درحالی که مثل سایر روزها مشغول نظافت سرویس بهداشتی ها بود موشکی به آنجا برخورد میکنه و شهید شد و در زیر آوار مدفون شد. زمانی که امدادگران مشغول جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودن متوجه بوی شدید گلاب از زیرآوار میشن آوار را کنار زدن و با پیکر پاک این شهید که غرق در بوی گلاب بود مواجه شدن به همین دلیل مزار ش بوی گلاب می ده و جآلب اینجاست که
زمان شهادتش را پیش بینی کرده بود زمانیکه دوست شهیدش رو توی قبرمیزاشت بهش گفت من هم تا چهلمت میام پیشت و گفته بود که روز شنبه شهید میشه و روز دوشنبه به خاک سپرده میشه و همین اتفاق هم افتاد.
یکی از آشنایانش خواب شهید سیداحمدپلارک را می بینه او از شهید تقاضای شفاعت می کنه که شهیدپلارک به اومی گه تنها زمانی می تونه شمارا شفاعت کنم که #نمازتان را بخونید و به اون توجه و عنایت داشته باشین همچنین زبانهایتان را نگه دارین.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت14 نیک سرشت گفت: - خوب حالا شما انتخاب کن امشب و پیش کد
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت15
خیره بودم به سنگ مزار شهید احمد پلارک .
بازم داشتم خودمو باهاش مقایسه می کردم و بعد از پایان حرفای نیک سرشت گفتم:
- یه چیزی که خوب فهمیدم اینکه خیلی ساده زیست بودن و این ساده زیستی پیش خدا عزیزشون کرده یعنی وابسته به مادیات نبودن !
و اون که با دقت به حرفام گوش می داد ادامه داد:
- درسته این دنیا یه امتحان هست واقعی نیست ابدی نیست دنیای ابدی اون وره بعد از مرگ!
سری تکون دادم و نگاهی به اطراف انداختم .
اکثرا دختر و پسر دونفری نشسته بودن کنار مزار شهدا.
نیک سرشت پلاستیک و پاره کرد و پایین مزار پهن کرد و سامبوسه ها رو چید روش با سس و گفت:
- بفرمایید.
یکی برداشتم و گفتم:
- تاحالا نخوردم زیاد غذای ارزون قیمت نخوردم! بابام یه مدل زندگی اشرافی برای من ساخته من از تمام چیزایی که رنگ و بوی خدا می ده دور بودم.
گازی زدم و اونم خورد و گفت:
- نگران نباشید کم کم دارید نزدیک می شید .
با سوالی که توی ذهنم اومد گفتم:
- ولی من ۱۸ ساله گناه کردم چطور خدا می خواد ببخشه منو؟ اصلا می بخشه؟
با لحن خاصی که انگار خدا رو خیلی وقته می شناسه و یه رفیق صمیمی و قدیمیشه گفت:
- خدا خیلی بخشنده و بزرگه کافیه تو یه گام سمت ش بری تا اون ده قدم بیاد سمتت! خودش هم گفته هیچ وق..
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت15 خیره بودم به سنگ مزار شهید احمد پلارک . بازم داشتم خ
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت16
مهدی ادامه داد:
- و خود خدا هم گفته هیچ وقت برای بخشش و از بین گناهان دیر نیست! و اینکه شما ۹ سالگی به سن تکلیف می رسید تا اون ۹ سال گناه هاتون قبول نیست بلکه یعنی ۹ ساله گناه کردید باید این ۹ سال و جبران بکنید!
با چشایی که می درخشید با صدای بلندی گفتم:
- راست می گی؟
انقدر خوشحال شده بودم که اندازه ولوم صدام از دستم در رفته بود.
حالا اگه بقیه بودن همه برمی گشتن نگاه می کردن اما هیچکس نگاه نکرد که من معذب بشم!
درسته اینا مذهبی بودن شعور و فهم شون بالا بود!
گازی به سمبوسه زدم و گفتم:
- خیلی خوشمزه است.
نیک سرشت گفت:
- نوش جونتون.
لبخندی زدم و با دست ازادم روی مزار شهید می کشیدم و گفتم:
- شما نماز می خونید؟ راستش خیلی توی کتابا به عبادت و دعا و قران خوندن حرف زده بودن ولی من بلد نیستم!
نیک سرشت لقمه اشو قورت داد و گفت:
- شما بخورید خوب نیست وسط غذا خوردن صحبت کنیم نگران نباشید تا صبح من می مونم اینجا جواب سوالاتونو می دم.
سری تکون دادم و گفتم:
- حواسم نبود دارید می خورید.
اونم با خونسردی گفت:
- به خاطر خوردن خودم نیست هنگام خوردن کلا باید سکوت باشه توی کتاب ها هم هست چون با حرف زدن ممکنه بپره توی گلو تون خدای نکرده چیزی تون بشه.
راست می گفت .
سری به نشونه موافقت تکون دادم و با چشام به اطراف نگاه کردم.
صدای دعا و قران کم و زیاد می شد.
همه تو حال و هوای خودشون بودن بجز یه دختری که تنها روی مزار یه شهید نشسته بود و بدجور داشت گریه می کرد.
دیگه واقا داشت زیاده روی می کرد یه لحضه یاد خودم توی خوابگاه افتادم یهو دختره از حال رفت.
سریع سمبوسه رو انداختم و دویدم سمتش.
نیک سرشت هم پشت سرم بلند شد یکی از گلاب ها رو اورد نشستم رو زمین و تن بی جون دختره که از گریه دیگه نا نداشت و یکم بلند کردم سر و کمر شو و اروم به صورت ش زدم و بلند گفتم:
- خانوما یکی بیاد کمک قند ش افتاده.
اقایون یکم دور تر وایسادن و یه خانوم ی که مثل خودم انگار دکتری بلد بود پاهاشو از زمین فاصله داد و من خابوندمش کامل و یکمم اب قند جور کردیم بهش دادم.
حالش که جا اومد کمک کردیم بشینه .
بی حال گفت:
- ممنونم من خوبم می شه زنگ بزنید به برادرم گوشی مو یادم رفته بیارم.
برگشتم و گفتم:
- اقای نیک سرشت.
جلو اومد و گفت:
- جانم امری هست؟ خواهر بهترید؟
لب زدم:
- اره خوبه می خواد زنگ بزنه به برادرش.
گوشی شو در اورد و شماره برادر شو گرفت ازش و به داداش زنگ زد و گفت الان خودشو می رسونه.
بلند شدم و کمک کردم بلند بشه تا دم در پشتی رفتیم و نیک سرشت هم با فاصله پشت سرمون می یومد .
داداش نگران بغلش کرد و گفت:
- دورت بگردم خوبی؟ کجا رفتی یهو اخه نمی گی من دق می کنم نفس من.
جلو نشوندتش و گفت:
- لطف کردید واقا ممنونم ازتون اجرتون با اقا امان زمان انشاءالله که سالیان سال کنار هم شاد و خوش زندگی کنید خدانگهدار.
فکر کرد من و نیک سرشت زن و شوهریم.
دروغ چرا کلی ذوق کرده بودم از حرف ش.
دوباره برگشتیم و مزار ها رو رد می کردیم برسیم به جامون که گفتم:
- شما هنوز اسمت و به من نگفتی ولی اسم من ترانه است می دونی که.
وایساد یکم به اطراف نگاه کرد و گفت:
- اسم من دوبخشه اولین بخش مزار جلوته.
یعنی محمد..
یکم جلو تر رفت و به مزار اشاره کرد وگفت:
- اینم بخش دوم .
مهدی.
لب زدم:
- محمد مهدی اسمته؟
سری تکون داد.
کلی اسم ش به دلم نشسته بود و با لبخند به دو مزار شهیدی که اسم نیک سرشت رمزگزاری از اونا بود نگاه کردم.
نشستیم و بعد خوردن گفتم:
- من می خوام نماز بخونم اما بلد نیستم.
مهدی گفت:
- توی گوگل سرچ کنید هست راحت می تونید یاد بگیرید.
سری تکون دادم گفتم:
- فردا من می خوام برم خرید فکر نکنم بتونم دیگه خودمو توی این لباسا ببینم و تحمل کنم نمی خوام عمومی باشم.
لبخندی روی لب هاش نقش بست که به زیبایی کل زندگیم بود.
سری تکون داد و گفت:
- حتما بعد از کلاس منتظرم باشید.
سری تکون دادم هوا کم کم داشت سرد می شد بلند شدیم و عزم رفتن کردیم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت16 مهدی ادامه داد: - و خود خدا هم گفته هیچ وقت برای بخش
سه پارت تقدیم ِمیکنم ِ به کتاب خون ِ ها📚❤️
ببخشم وفراموش کنم!؟
متاسفم از این خبرانیس ؛
من همه چیو یادم میمونه ودقیق وبا جزئیات🫴🏻🗿
#دلنویس
ما گاهی حتی خودمون هم
نمیدونیم دردمون چیه ،
ولی آقای امام رضا که میدونه . مگه نه؟(:
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
[ 🧡🌼 ]
” بیٖمارفَقَطْدَرطَلَبِلُطفِطَبیٖبأستْ ؛
مـٰامُنتَظِرِنُسخـِهدَرمـٰانِحُسِینیٖم . .🩵🫀"¡
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
[ 🧡🌼 ]
کوچکترـازـآنمکهبگــویمچنینکن ؛
یکگوشهچشمیبهمنگوشهنشینکن..❤️🩹 :))″
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
[ 🧡🌼 ]
˼هَرگِزبهڪَسوناڪَــسےاٌربابنَگفٺـیم..؛
زیرافَقَطاینلَفظسِزاوارِحُـسیناَسٺ..🤍🌱"¡˹
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
ان شالله برسه روزیِ
کِ تو دانشگاه
سارا و فاطمه جانمون رو کنار هم ببینم 🥺
ک دست همو گرفتین 🤝
و به هم دیگه میگن دیدی همینی کِ میخواستم شدِ
این بهترین حس دنیا هست کِ
دوتا خانم دکتر هایِ قشنگمم
موفق بشن و به چیزی کِ میخوان برسن و سربلند بشن و موفق🥺🫀
فقط میخوام برای شوما دوتا
قلب هایِ ایتاِ این اتفاق هایِ قشنگ بی افتهِ💘
و از تک تک لحظه هایی کِ کنار هم هستین لذت ببرین🤌
رفاقتتون پایدار عسلایِ من:) ❤️
ارزو میکنم غم از دوتاتون دور باشهِ دورتون بگردم من؛ 💞
[شوما امیدِ قلبِ هم هسدیِن بهترینایهِ ایتاِ] ✨
#فاطمهِ_قلبم[مالکِ]
#کربلایی_ساراِ_قلبم[جانشینِ]
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ان شالله برسه روزیِ کِ تو دانشگاه سارا و فاطمه جانمون رو کنار هم ببینم 🥺 ک دست همو گرفتین 🤝 و به
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرگاه قصد رفتن کردید ،
بروید و هرگز برنگردید ،
به رفتن وفا دار باشید !
تا ماهم به فراموش کردنتان وفادار بمانیم
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
گاهی لحظههایِ سکوت ، پر هیاهوترین
دقایق زندگی هستند . . !
مملو از آنچه میخواهیم بگوییم، ولی نمیتوانیم
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
میخواستمش تا زنده بمانم؛
او مرا میخواست تا تنها نباشد
حوض بی ماهی یا ماهی بی حوض
خیلی فرق دارد !👀👩🦯
#دلۍ
تو ذُوقـی برای ادامهی مسیـر قوتِ قلبی برای سختیای مسیـر این دنیـا انگیـزهای امیـدی خورشیدی نـوری تو هـمهی وجـود این آدمی❤️🔥🙈🫂
#مخاطبخاص