فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه دختر از همه چی بیشتر به یه بابا احتیاج داره:))🤌🫀
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
ملکا، مها، نگارا، صنما، بتا، بهارا
متحیرم ندانم، که تو خود چه نام داری!"
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
بهقولِاوندوستمون ؛
دلتنگیهمونچاقوییهکهصبحبادستایِ خودت
فرومیکنیتوقلبت ُشببادستایِخودتدرشمیاری
وتاخود ِصبحازدرد ِزخمشبهخودتمیپیچی .🚶♀️
#دلنویس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم آخرین پستی باشه ک امشب میبینی:))
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
یک درس برای تمام عمر:
آدما بدون عکس العمل شما هیچ قدرتی ندارن!
انرژیتو حفظ کن🤝🏻🤍
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
مورد علاقممم💘.
#روزمرگی💙.
#مهواء🪐 ⊹ ⸼࣪
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
فاصلهها ؛
هیچ وقت دوست داشتن را کمرنگ نکردند ، بلکہ دلتنگیمان بیشتر شد!👀
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم! فضای اتاق برای پرواز کافی نبود💛(: #عاشقانہمذهبی 💘˹➜˼
به قولاستاد شهریار
"من کزین فاصله غارت شده ی چشم توام
چون به دیدار تو افتد سر و کار چه کنم؟"👥♥️
#عاشقانہمذهبی
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
سیوش کن setinom یعنۍ : تکیهگاهزندگیت😍❤️
سیوش کن"siyah gözlerim" یعنی:
چشم مشکیِ من👀🤍
#سیویجات
و ما قآبي رقم خواهیـمزد
که کُلشاعران دیدشان نسبت به «پائیـز»
عوض خواهـد شد…🍁
#روزمرگی
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
از جمله محاسن اصلی پاییز :))🥲❤️
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
دیدی یه وقتایی اینقد گریه میکنی دیگه حالِ گریه کردنم نداری ، فقط به یه جا زل میزنی؟👩🦯
#دلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببین میگن یا ۵سال سختی بکش یا ۵۰سال حسرت بخور...!🤝
#تزریقانگیزه
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
زندگی یک رویاست ، و ' پاییز ' رویاییست درون رویایی دیگر! ؛)🍊🍂🦔 ️
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت82 #ترانه یک باره جان تازه ای به جسم دخترک برگشت. نفس ها
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت83
#طاهر
حتا دل نداشتم برم و با دکتر ش حرف بزنم.
چی شد اصلا!
چرا اینجور شد؟
خواهر من قراره فردا عروس بشه کارت عروسی داده چرا اینجاست؟
حتما داره سر به سرم می زاره!
اشک هام با شدت بیشتری فروریخت.
زینب با حال خیلی بد سمتم اومد با غم نگاهش کردم و گفتم:
- زینب دیدی ابجیم داره می ره زینب چرا سهم من نمی شه یه بار بشینم کنارش سیر نگاهش کنم و تا اخر عمرم کنارم باشه؟ زینب هم من هنوز کامل یه دل سیر نگاهش نکردم هنوز حرفامو بهش نگفتم داره نامردی می کنه داره منو ول می کنه .
گریه های خودم و زینب شدید تر شد.
زینب هق زد:
- ضریب هوشی ترانه اومده روی 7 تا وقتی خودش نخواد هیچ کاری از دست دکتر ها برنمیاد.
به جنون رسیده بودم با گام های بلند سمت اتاق کما رفتم .
زینب دمبالم می یومد و التماسم می کرد اروم باشم.
اخه اروم،؟
خواهرم پاره تنم داره جون می ده من اروم باشم؟
مگه دسته خودشه منو ول کنه بره اون دنیا.
در اتاق و با شدت باز کردم که دکتر و پرستار ها متعجب نگاهم کردن و داد زدم:
- ترانه ابجی قربون شکل ماه ت بشم قربون اون صورت پر خون ت بشم اینا می گن دست توعه که بیدار بشی یا نه بگو که می خوای بیدار بشی عزیز دل داداش پاشو یه بار دیگه چشم های خوشکل تو ببینم.
هر چی بهم گفتن اینجا نمی تونی بیای گوش ندادم و به زور اومدن بیرونم ببرن.
داد می زدم:
- تراننننه باز کن مرگ داداش باز کن چشاتو ترانه ترانه کجا می خوای بری ترانه من می میرم ترانه قربون قد و قامتت برم ترانه .
همون روی زمین مقابل اتاق نشستم و گفتم:
- چی می خواید از جونم بابا من بعد12 سال خواهرمو دیدم ولم کنید می خوام پیشش باشم باشه نمی رم داخل بزارید بمونم همین جا .
بلاخره رضایت دادن من و زینب بمونیم.
زینب هم پا به پای من می سوخت.
یه کارش شده بود مراقب من باشه یا اینکه بره به مهدی سر بزنه.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت83 #طاهر حتا دل نداشتم برم و با دکتر ش حرف بزنم. چی شد
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت84
#راوی
بعد از یک هفته مهدی چشم هایش را گشود!
ان هم چه چشم باز کردنی!
چشم هایش سرخ سرخ بودند چون که شیشه ماشین روی صورت ش افتاده بود !
اولین چیزی که نام برد ترانه بود!
نیمه گمشده اش تکه ای از وجودش را صدا می زد!
هیچکس نمی دانست چه بگوید!
نه فرمانده اش جرعت گفتن داشت و نه بقیه!
چشم هایش را بهانه کردند تا از جواب سوال دادن تفره بروند.
دکتر تا چشم هایش را دید گفت باید برای مدتی بسته باشند!
قطره های سوزناکی در انها ریخت که مهدی از درد فریادی کشید.
چشم هایش را بست و چشم بند طبی بر روی ان ها زد.
زیر لب مدام می گفت:
- ترانه ام کجاست
چرا نمی یاد
نکند اتفاقی افتاده است؟
اصلا چه مدت است بیهوشم؟
اصلا چه شد که تریلی انچنان در و داغان مان کرد!
بلاخره داروی های مسکن اثر کرد و به عالم بی خبری رفت!
بیمارستان پر شده بود از ملاقات کننده!
همون مهمان هایی که قرار بود امشب برای جشن عروسی بروند حالا تک تک می امدند بیمارستان و به ملاقات عروس و داماد رنج دیده می رفتند.
دامادی که هر بار بهوش می امد عروس ش را می خواست و جواب سربالا می گرفت:
- مهدی ترانه بیهوشه!
-مهدی ترانه خوابه!
- مهدی ترانه زیر سرمه
- مهدی ترانه برای عکس برادری از بدن ش رفته و...
و با شنیدن این حرف ها دلش را خوش می کرد که عزیزش در سلامت است!
اما خوب می دانست اگر حالش خوب لود از جفت ش تکان نمی خورد!
اما نمی خواست باور کند و همان حرف های بقیه را به زور به خودش تحمیل می کرد!
لحضه ای بهوش بود و لحضه ای بی هوش!
روز و شب ش با ان چشم هایی که هیچ چیز جز سیاهی نمی دید.
یک هفته گذشت!
بی تاب شده بود .
بی تاب خانوم ش.
تا دید سر و صدایی نیست عزم ش را جمع کرد و چشم بند ها رو در اورد.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت84 #راوی بعد از یک هفته مهدی چشم هایش را گشود! ان هم چه
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت85
#راوی
چشم بند ها را در اورد تا چشم باز کرد سوزش عمیقی در چشم هایش حس کرد.
بلافاصله اشک هایش از سوزش بدون اختیار جاری شد.
اما باید از ترانه اش خبری می گرفت!
داشت توی این بی خبری به جنون می رسید!
دست شکسته اش را توی بغل گرفت و با گام های نامتعادل راه افتاد.
همه جا را تار می دید و هر چه بیشتر پلک می زد بیشتر اشک از چشم هایش جاری می شد.
درد پلک هایش بیشتر از درد قلبش که نبود.
نمی دانست کجا برود!
به چه کسی روی بیندازد تا خبری از خانوم ش بگیرد!
اگر به پرستار هایی که مدام به او سر می زدند می گفت باز جواب سربالا می شنید!
با دیدن اسانسور همراه بقیه وارد ش شد.
افراد توی اسانسور زیاد حال خوبی نداشتند و معلوم بود همه گی گریه کرده اند!
حتا نمی دانست به کدام طبقه می رود!
اسانسور که وایساد بعضی ها پیاده شدند مهدی این قسمت را نمی شناخت فقط فهمید مربوط به قسمت کما هست!
ماند تا به طبقه پایین برود که قامت طاهر را دید.
قلب ش کف پایش ریخت!
طاهر اینجا چه می کرد؟
با قدم های نامتعادل از اسانسور بیرون اومد.
دلش نمی خواست حتا فکر کند که ترانه اش اینجا باشد!
حتما دوست طاهر یا کسی اینجا هست!
اما طاهر که تازه به ایران امده بود کسی را نداشت!
بلاخره عزم ش را جمع کرد و راه افتاد سمت شیشه ای که طاهر بدون تکان خوردن به داخل ان خیره بود.
هر چه نزدیک تر می شد طپش قلب ش بیشتر می شد.
زانو هایش بی رمق تر و اشک هایش روان تر.
حالا کنار طاهر ایستاده بود.
نفس کشیدن را هم از یاد برده بود.
از انچه می ترسید سرش امده بود.
تکه وجودش کسی که تمام مدت از او می پرسید بی خبر از همه جا زیر هزار تا دم و دستگاه بی جان خوابیده بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد.
پای شکسته و صورت زخمی سر پانسمان شده و چشم های کبود.
فروریخت.
صدای بدی توی بخش پیچید.
طاهر که انگار در خلسه گم شده بود و حاله ای از اشک چشم هایش را طبق معمول احاطه کرده بود برگشت.
حالا متوجه مهدی شده بود.
حیران شد!
مهدی چطور اینجا امد؟
انقدر از حال مهدی وحشت کرد که نمی دانست چه کند!
مهدی حتا نفس کشیدن را از یاد برده بود .
رنگ ش مثل گچ سفید شده بود.
شک بدی به مهدی وارد شده بود.
طاهر با تمام تمام فریاد کشید و دکتر و پرستار را صدا می کرد.
خم شد داشت دیر می شد باید کاری می کرد!
تنها چیزی که می نداشت این بود از خلصه بیرون ش بیاورد.
ظربه محکمی به گوش مهدی زد که تازه یادش افتاد باید نفس بکشد!
سینه اش تند تند بالا و پایین می شد برای ذره ای بلعیدن اکسیژن.
طاهر شانه هایش لرزید و مهدی را در اغوش ش فشرد و زار زد.
هنوز خطر کامل رفع نشده بود که صدای بوق دستگاه اتاق ترانه هر دو را لرزاند.
طاهر با خوشحالی گفت:
- حتما ترانه به هوش امده.
و دست مهدی را گرفت و شتابان بلند شد و او را بلند کرد با کور سوی امید به دستگاه و ترانه زل زدند که حس کردند جان از وجود شان پر کشید!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت85 #راوی چشم بند ها را در اورد تا چشم باز کرد سوزش عمیق
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت86
#راوی
خط صاف را که دیدند وحشت کردند.
نزدیک بود سکته کنند!
ترانه داشت می شد عشق و خواهر نیمه راه!
داشت پر می کشید می رفت!
انگار دیگه توان جنگیدن با مرگ را نداشت و جان به جان افرین تسلیم کرده بود.
سیلی از دکتر و پرستار داخل اتاق ریختند.
مهدی دیگر تاب نداشت.
دوباره قامت ش خم شد و روی زمین افتاد.
به همه رو می زد به خدا التماس می کرد و هر چه دعا بلند بود با گریه و خلوص نیت می خواند نذر می کرد تا بلکه امید زندگی اش برگردد.
طاهر بر سر خود می کوبید و از شدت غم نمی دانست چه کند!
شک ها برای بار دوم به میان امدند.
یک
دو سه
....
دکتر داد می زند نشد دوباره.
یک
دو
سه
باز هم نشد
یک
دو
سه
و هیچ!
ترانه رفته بود.
برای همیشه رفته بود!
طاهر نتوانست تحمل کند و نقش بر زمین شد.
زینب و بقیه که حالا رسیده بودند دویدند .
زینب کنار طاهر نشسته بود وبا گریه صدایش می کرد اما جز سکوت چیزی نصیب ش نمی شد.
نمی دانست برای ترانه ای که دیگر نیست گریه کند یا طاهری که اب شدن ش را به چشم می دید.
مهدی به جنون رسیده بود دیوانه شده بود.
وارد اتاق شد و پارچه را با شتاب از روی بدن خانوم ش کشید.
رو به دکتر فریاد کشید:
- برو کنار چیکار می کنی واسه چی پتو کشیدی رو سرش خانوم من زنده است زنده می فهمی واسه چی دستگاه ها رو کشیدی ها شک ها را از دست پرستار با تمام توان می کشد سکندری می خورد و چند قدمی به عقب پرت می شود .
خودش را جلو می کشد و با التماس به چهره ترانه اش خیره می شد .
زیر لب با التماس زمزمه می کند:
- یا زهرا
یا حسین
یا زینب
چشم هایش را می بنند و شک را می زند.
ترانه به بالا کشیده می شد و به تخت کوبیده می شود.
امد باز تکرار کند که دکتر سریع دست ش را جلوی بینی ترانه قرار می دهد و فریاد می کشد:
- دارد نفس می کشد دستگاه ها رو وصل کنید سریع.
مهدی چشم هایش را باز می کند.
و پلک های ترانه تکان می خورد و بی رمق باز می شود.
نگاهشان به هم گره می خورد.
همه شکه شده اند!
زیر لب بی جان ترانه زمزمه می کند:
- م..هد.ی.
چشم هایش بسته می شود و این بار می خوابد خسته است .
لبخند بی رمقی روی لب های خشکیده مهدی می نشیند و دیگر توان ی در وجودش باقی نمی ماند و پرستار ها زیر بازوان ش را می گیرند تا سریع به اوضاع اش رسیدگی کنند.