eitaa logo
✳️حکایات فرزانگان✳️
975 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
524 ویدیو
13 فایل
حکایات جالب ،پنداموز و شیرین از ائمه اطهار علیهم السلام ، بزرگان و فرزانگان @pharzanegan شالیزار سبز @shalizar_sabz ویراستی @azims برای ارتباط و ارسال پستهای مناسب این کانال ،از لینک زیر استفاده کنید. https://eitaa.com/a_sanavandi
مشاهده در ایتا
دانلود
2_144127282858954143.mp3
7.61M
داستان گاو بنی اسرائیل ،عشق دو پسرعمو به یک دختر عمو و پاداش خدمت به پدر. قسمت اول تقطیع و تنظیم توسط کانال صبح زیبا 🌺 گلستانی دیبا در صبح زیبا 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3582132467C4a49277d69
2_144127282863238414.mp3
6.57M
داستان گاو بنی اسرائیل ،عشق دو پسرعمو به یک دختر عمو و پاداش خدمت به پدر. قسمت دوم 🌺 گلستانی دیبا در صبح زیبا 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3582132467C4a49277d69
مرحوم نخودکی بهمراه شخصی به کوه معجونی حاشیه شهر مشهد (کوی سیدی کنونی) میروند ،که با یاغی معروفی برخورد میکنند، او شیخ نخودکی و همراهش را به مرگ تهدید میکند و... اصل حکایت سوم: مرحوم سید ابوالقاسم هندی نقل کرد که در خدمت حاج شیخ حسنعلی به کوه «معجونی» از کوهپایه‌های مشهد رفته بودیم. در آن هنگام مردی یاغی به نام «محمد قوش آبادی» که موجب ناامنی آن نواحی گردیده بود از کناره کوه پدیدار شد و اخطار کرد که: اگر حرکت کنید، کشته خواهید شد. مرحوم حاج شیخ به من فرمودند: وضو داری؟ عرض کردم: آری. دست مرا گرفتند و گفتند: چشم خود را ببند. پس از چند ثانیه که بیش از دو سه قدم راه نرفته بودیم، فرمودند: باز کن، چون چشم گشودم، دیدم که نزدیک دروازه شهریم. بعداز ظهر آن روز، به خدمتش رفتم؛ کاسه بزرگی پر از گیاه، در کنار اطاق بود. از من پرسیدند: در این کاسه چیست؟ عرض کردم: نمیدانم و در جواب دیگر پرسشهایشان نیز اظهار بی اطلاعی کردم. آنگاه فرمودند: قضیه صبح را با کسی در میان نگذاشتی؟ گفتم: خیر، فرمودند: خوبست تو زبانت را در اختیار داری، بدان که تا من زنده ام، از آن ماجزی سخنی مگو وگرنه موجب مرگ خود خواهی شد. 🌸این حکایت را برای دوستانتان بفرستید.🌸 https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
حاج شیخ نخودکی به سید هندی دستور میدهد مقدار معینی گیاه کوهی از کوهی در تربت حیدریه بچیند ،اما وی بیشتر از حد نیاز می‌چیند که اتفاقاتی برای وی می افتند . https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
اصل حکایت چهارم: سید ابوالقاسم هندی نقل می کرد: روزی مرحوم حاج شیخ به من دستور داد که به شهر تربت بروم و شب را در کوه «بیجک صلوة» بمانم و پیش از طلوع آفتاب، مقداری معین از علفی که نشانی آنرا داده بودند بچینم و با خود بیاورم. طبق دستوربه تربت رفتم، اهالی مرا از ماندن شب در آن کوه منع کردند و گفتند: در این کوه، ارواحی هستند و باشخاصی که در آنجا بخوابند، آسیب خواهند رسانید. اما من به گفته آنها ترتیب اثر ندادم و به آن کوه رفتم. هنگام غروب که فرا رسید، سر و صدای فراوانی به گوشم خورد، مرکب خود را دیدم که آرام نمی گیرد و مانند آن است که از کسی فرار می کند، ناگهان فریاد زدم: من فرستاده حاج شیخ حسنعلی هستم، اگر به من آسیبی برسانید، شکایت شما را به او خواهم برد. با این جمله، سر و صداها تمام شد و به من هم صدمه ای نرسید. خلاصه، شب را در کوه خوابیدم و پیش از آفتاب، علفها را بر طبق نشانی و بمقدار معین چیدم، ولی در همین وقت به این اندیشه افتادم که خوب است مقداری هم برای خود بچینم، بی شک روزی مرا به کار خواهد آمد. به محض آنکه خواستم فکر خود را عملی کنم، ناگاه دیدم که سنگهای عظیمی از بالای کوه سرازیر شد، چهار پای من افسار خود را پاره کرد که فرار کند، آنرا گرفتم و استوارتر بستم، باز فکر کردم که شاید حرکت سنگهای امری طبیعی بوده است. خواستم مجددا به چیدن آن گیاه بپردازم که دیدم باز سنگها شروع بغلطیدن کرد. این بار فهمیدم که این ماجرا امری طبیعی نیست بالنتیجه از آن کار صرف نظر کردم و به مشهد بازگشتم و خدمت حاج شیخ رسیدم. حاج شیخ چون مرا دیدند فرمودند: ترا چه به این فضولیها؟ چرا می خواستی بیش از حدیکه دستور داده بودم از آن گیاه بچینی؟ آنوقت بود که متوجه شدم آن مرد بزرگ در طول انجام مأموریتم، همواره مراقب حال و کار من بوده است. 👈اگه مفید بود برای دوستانتان ارسال کنید . https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
حکایت باغ انگور و دزد چند تن از دوستان از قول مردی به نام ملا محمد که خادم و محافظ پشت بام حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام بود، روایت کردند که: حاج شیخ حسنعلی اصفهانی شبهای جمعه را در بالای بام حرم بیتوته و عبادت می‌فرمود. یک شب از ایشان اجازه خواستم تا برای حفاظت باغ انگوری که در خارج شهر داشتم، بروم. حاج شیخ فرمودند: شب جمعه دنبال چنین کارها مرو و در همین جا بمان و اگر نگران باغ خود هستی، دستور می‌دهم که آنرا نگهداری کنند. خلاصه شب را ماندم و بعد از نماز صبح و پیش از طلوع آفتاب، به قصد باغ بیرون آمدم. اما چون نزدیک باغ رسیدم، دیدم مردی که جوالی همراه داشت بر روی دیوار باغ نشسته است، فریاد کردم کیستی؟ جوابی نداد. نزدیک شدم، حرکتی نکرد، پایش را کشیدم از بالای دیوار روی زمین افتاد، مدتی شانه هایش را مالیدم تا به هوش آمد. گفتم: تو کیستی؟ گفت حقیقت امر آنکه به دزدی آمده بودم، ولی چون بالای دیوار رفتم، گربه ای نزدیک من آمد و چنان بانگ مهیبی کرد که از هوش رفتم تا اکنون که به حال خود باز آمدم. 👇اگرمفیدبودبرای دوستانتان ارسال کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
حکایت باغ انگور و دزد در کانال کرامات مرحوم نخودکی همراه فایل صوتی برای دوستانی که فرصت خواندن حکایت را ندارند کانال کرامات شیخ نخودکی https://splus.ir/joingroup/AEoTIsbYTFrjraHFP2nwnA https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
حجة السلام و المسلمین «علم الهدی» نیز می‌گوید: «یکی از طلاب نقل کرد که سالی برای تبلیغ می‌خواستم گیلان بروم، مخارج خانواده را فراهم کردم، ولی هزینه راه را نداشتم.... https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
حجة السلام و المسلمین «علم الهدی» نیز می‌گوید: «یکی از طلاب نقل کرد که سالی برای تبلیغ می‌خواستم گیلان بروم، مخارج خانواده را فراهم کردم، ولی هزینه راه را نداشتم ناچار به زیارت کریمه اهل بیت حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) مشرف شدم و گلایه و درد دل کردم، ما که دربست در اختیار شما اهل بیت(علیهم‌السلام) هستیم و می‌خواهیم شریعت جدّتان را تبلیغ نماییم، ولی کرایه راه نداریم، بالاخره بعد از زیارت قصد کردم به نماز جماعت حضرت آیت الله بهجت بروم. بعد از شرکت در نماز ظهر و عصر، هنگامی که ایشان می‌خواستند بروند، ناگهان به طرف من که در صف دوم نشسته بودم اشاره نمودند، من خیال کردم با کسی دیگر کار دارد دوباره اشاره کردند و فرمودند: «با تو هستم» بلند شدم و به حضورش رسیدم. فرمودند: «پشت سر من بیا».  همراه با عده‌ای در رکاب ایشان رفتیم تا به در منزل ایشان رسیدیم. فرمودند: این‌جا بایست تا من برگردم. داخل منزل تشریف بردند و بعد از چند دقیقه کوتاه برگشتند و دویست تومان پول (که آن زمان خیلی ارزش داشت) به من دادند. عرض کردم: چه کنم؟ فرمود: مگر پول نخواستی؟ جریان یادم آمد.
عرض کردم: این پول زیاد است. فرمود: نه، چند نفر دیگر هم احتیاج دارند، آن‌ها را هم تأمین می‌کنی. به هر حال خداحافظی کردم و عازم تهران شدم، در خیابان چراغ‌گاز که ماشین‌های گیلان از آن‌جا حرکت می‌کردند دیدم چند نفر از رفقا نیز می‌خواهند برای تبلیغ به گیلان بروند، ولی پول ندارند. گفتم: نگران نباشید پول رسیده است، اول رفتیم و نهاری صرف کردیم و بعد سوار ماشین شدیم و به محض رسیدن به مقصد آن دویست تومان نیز تمام شد». برگرفته از سایت : اندیشه برتر https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
خواهرزاده مرحوم نخودکی، بنام عبدالعلی می‌گفت: به اتفاق حاج شیخ از «ظفره» به طرف اصفهان می‌آمدیم و من بزغاله ای بر دوش داشتم. حیوانک با دیدن گله‌های گوسفند در راه به هیجان می‌آمد و دست و پا می‌زد و فریاد میکشید و موجب زحمت من میشد. حاج شیخ فرمودند: چرا عقب مانده ای؟ عرض کردم: این حیوان اذیت می‌کند. فرمودند: بزغاله را نزد من بیاور. چون پیش ایشان بردم، چیزی در گوش آن حیوان گفتند و فرمودند: رهایش کن، از آن پس، بزغاله قریب هفت فرسنگ باقیمانده راه را تا شهر بدون دردسر عقب ما آمد و دیگر به اطراف و گوسفندان توجه نکرد. کانال مرحوم شیخ نخودکی https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
در سال ۱۲۶۲ در تهران بدنیا آمد. در سن دوازده سالگی پدرش را از دست داد. او دارای ۹ فرزند، شامل: پنج پسر و چهار دختر بود که یکی از دخترانش در کودکی از دنیا رفت. رجبعلی نکو گویان در عالم سیاست نبود، وی پایبند به احکام شریعت و مقلد سید محمد حجت کوه‌کمری بود پدرش، مشهدی باقر، پیشه‌ور بود. رجبعلی نکوگویان (خیاط) در روز ۲۲ شهریور ۱۳۴۰ هجری شمسی و در سن ۷۸ سالگی درگذشت. او را از عارفان و اهل باطن دانسته‌اند و گفته شده که توانایی شناسایی باطن افراد (در اصطلاح شیعی: چشم برزخی) را داشته‌است. قبر او در ابن‌بابویه تهران است. روحش شاد. کانال شیخ نخودکی https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
یکی از همراهان جناب شیخ رجبعلی خیاط گفت: روزی با تاکسی از میدان سپاه پائین می آمدم ،دیدم خانمی بلند بالا با چادر و خیلی خوش تیپ ایستاده،صورتم را برگرداندم و پس از استغفار ،او را سوار کردم و به مقصد رساندم. روز بعد خدمت شیخ رسیدم-گویا داستان را از نزدیک مشاهده کرده باشد،گفت: آن خانم بلند بالا که بود؟ که نگاه کردی و صورتت را برگرداندی و استغفار کردی؟ خداوند تبارک و تعالی یک قصر برایت در بهشت ذخیره کرده و یک حوری شبیه همان. کانال شیخ نخودکی. https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
کربلائی رضا کرمانی، مؤذن آستان قدس رضوی نقل می‌کرد: پس از وفات حاج شیخ، هر روز بین الطلوعین، بر سر مزار او می‌آمدم و فاتحه می‌خواندم. یک روز در همانجا خواب بر من چیره شد، در عالم رؤیا حاج شیخ را دیدم که به من فرمودند: فلانی چرا سوره یاسین و طه را برای ما نمی خوانی؟ عرض کردم: آقا من سواد ندارم. فرمودند: بخوان و سه مرتبه این جمله‌ها میان ما رد و بدل شد. از خواب بیدار.. شدم، دیدم که به برکت آن مرد بزرگ، حافظ آن دو سوره هستم. از آن پس تا زنده بود، هر روز آن دو سوره را بر سر قبر آن مرحوم، تلاوت می‌کرد. 🌺این کانال را به دوستانتان معرفی کنید🌺 https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
آقا شیخ مختار روحانی نقل کرد: یک روز زنی سیده و فقیر از من تقاضای چادر و مقنعه ای کرد. گفتم: اکنون چیزی ندارم که با آن، حاجت تو را روا کنم. اتفاقا همان روز خدمت حاج شیخ حسنعلی طاب ثراه رسیدم و عرض حاجت کردم . چون می خواستم از محضرش بیرون آیم، وجهی به من مرحمت کردند و گفتند: این پول را برای آن بانوی سیده، چادر و مقنعه بخر و علاوه یک تومان دیگر و یک قبض حواله یک من برنج هم دادند که به آن زن برسانم. در شگفت بودم که حاج شیخ از کجا مطلع شدند که چنین بانوئی از من درخواست چادر و مقنعه کرده است؟ خلاصه، از خدمت او برخاستم، اما به فکرم گذشت که فعلا یک تومان پول و آن قبض برنج را به آن زن نمیدهم و پس از مدتی باو تحویل خواهم داد، اما ناگهان صدای حاج شیخ بلند شد که فرمود: هر چه گفتم انجام بده و دخالتی در کار مکن. 🌸شما هم در انتشار این پست سهیم باشید🌸 https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
ماجرای برصیصای عابد و دختر سلطان از زبان مرحوم شیخ احمد کافی. سروش https://splus.ir/joingroup/AFMUx93csQLAL1QTxdTNuw ایتا https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc تلگرام https://t.me/+3ijFS4DhK1xlZWY8
برصیصای عابد۱.mp3
8.77M
حکایت برصیصای عابد و دختر سلطان از زبان مرحوم شیخ احمد کافی. تقطیع و تنظیم توسط کانال شیخ نخودکی ایتا https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc سروش https://splus.ir/joingroup/AFMUx93csQLAL1QTxdTNuw تلگرام https://t.me/+3ijFS4DhK1xlZWY8
حیدر آقا تهرانی گفت: در چند سال قبل، روزی در رواق مطهر حضرت رضا(علیه‌السّلام) مشرف بودم پیرمردی را دیدم که حضور قلب و خشوعش ‍ من‌را متوجه او ساخت. وقتی که خواست حرکت کند دیدم از حرکت کردن عاجز است، او را در بلند شدن کمک کردم و آدرس منزلش را پرسیدم تا او را به منزلش برسانم. گفت: حجره‌ام در مدرسه خیرات خان است او را تا منزلش همراهی کردم و سخت به او علاقه‌مند شدم، به‌طوری‌که همه‌ روزه می‌رفتم و او را در کارهایش کمک می‌کردم و نام و محل و حالاتش را پرسیدم. گفت: نامم ابراهیم و از اهل عراقم و زبان فارسی را هم خوب می‌دانم. ضمن بیان حالاتش گفت: من از سن جوانی تا حال هر سال برای زیارت قبر حضرت رضا(علیه‌السلام) مشرف می‌شوم و مدتی توقف کرده، باز به عراق برمی‌گردم؛ در سن جوانی که هنوز اتومبیل نبود دومرتبه، پیاده مشرف شده‌ام؛ در مرتبه اول سه نفر جوان، که با من هم سن و رفاقت ایمانی بین ما بود و سخت به یکدیگر علاقه داشتیم؛ مرا تا یک فرسخی مشایعت کردند و از مفارقت من و این که نمی‌توانستند با من مشرف شوند، سخت افسرده و نگران بودند؛ هنگام وداع با من می‌گریستند و گفتند: تو جوانی و سفر اول پیاده و به‌زحمت می‌روی؛ البته مورد نظر واقع می‌شوی؛ حاجت ما از تو این است که از طرف ما سه نفر هم سلامی تقدیم امام(علیه‌السّلام) نموده، در آن محل شریف، یادی هم از ما بنما. پس آن‌ها را وداع نموده، به سمت مشهد حرکت کردم. پس از ورود به مشهد مقدس با همان حالت خستگی و ناراحتی به حرم مطهر مشرف شدم. پس از زیارت، در گوشه‌ای از حرم، و حالت بی‌خودی و بی‌ خبری به من عارض شد؛ در آن حالت دیدم حضرت رضا(علیه‌السّلام) به‌دست مبارکش
نوشته‌های بی‌شماری بود که به تمام زوار، از مرد و زن، حتی به بچه‌ها هم نوشته‌ای می‌داد؛ چون به من رسیدند، چهار نوشته به من مرحمت فرمود: پرسیدم چه شده است که به من چهار رقعه دادید؟ فرمود: یکی از برای خودت و سه تای دیگر برای سه رفیقت؛ عرض کردم این کار، مناسب حضرتت نیست و خوب است به دیگری امر فرمائید تا این نوشته‌ها را تقسیم کند. حضرت فرمود: این جمعیت همه به امید من آمده‌اند و خودم باید به آن‌ها برسم. پس‌ از آن یکی از نوشته‌ها را گشودم دیدم چهار جمله در آن نوشته‌شده بود. «خلاصی از آتش جهنم، ایمنی از حساب، داخل شدن در بهشت و منم فرزند رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله)». برگرفته از کتاب داستانهای شگفت آیةالله دستغیب ص ۱۶۵ https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
مردی حصیر باف می‌گفت: عیال من پس از وضع حمل تا هشت ماه، قطره ای شیر در سینه نداشت که به بچه خود بنوشاند و از این بابت بسیار در زحمت و اندوهگین بودم. تا آنکه یکی از دوستان، مرا به حضور حاج شیخ دلالت کرد. بامدادی بود که به خدمتش رفتم و جماعتی پیش از من در انتظار نوبت بودند، اما ناگهان مرحوم شیخ با صدای بلند فرمودند: آن کس که عیالش شیر ندارد، بیاید. به حضورش رفتم، سه دانه انجیر مرحمت کردند و فرمودند: عیالت هر روز یک دانه از اینها را با قرائت سه قل هو الله احد و سه صلوات بخورد. مستقیما به خانه آمدم و یکی از آن سه انجیر را به عیال خود دادم، ساعتی نکشید که اطلاع داد، سینه هایش از شیر پر شده است و شیر خود به خود خارج می‌شده و پیراهن او را خیس کرده است. قبول این ماجرای شگفت انگیز برای زنان همسایه مشکل بود، اما چون از نزدیک دیدند، به صحت گفته او اذعان کردند. خلاصه عیال من با آنکه هشت ماه بود که قطره ای شیر در سینه نداشت، بعد از آن، چنان صاحب شیر شد که علاوه از فرزند خود، کودکان دیگر را هم شیر میداد. منبع: نشان از بی نشانها https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به شما خوبان 💐الهی امروز 🌹دریچه شادے بے پایان، 💐خوشبختے، سلامتے 🌹و روزے پر برکت 💐به روے همه شما عزیزان باز بشه 🙏🏻🌿 🌺آرامش دلنشین در صبح زیبا🌺 https://eitaa.com/joinchat/3582132467C4a49277d69
می نویسم نامِ زیبایِ تو را آقای عشق چون غباری می شوم پایِ تو را آقای عشق قد کشیدی مثل یک سروی به باغِ اهل بیت ای بنازم قدّ و بالایِ تو را آقای عشق «پنجمین»مهرِ درخشان ِ خدایی«باقری» می پسندم نورِ زیبایِ تو را آقای عشق در نَفَس های تو اعجازِ مسیحا گل نمود دوست دارم هر نَفَس های تورا آقای عشق شاهدی مانند تو در کربلا اصلأ نبود خون گرفته چشمِ بینایِ تو را آقای عشق خاطراتی داری از بنت الحسین،هم بازی ات می پذیرم نَقلِ گویایِ تو را آقای عشق از رقیّه از سه ساله صحبتی کن نازنین می خرم با جان نواهایِ تو را آقای عشق بهر ما تفسیر کن «الشام الشامِ»پدر سیلِ اشکم داغِ بالایِ تو را آقای عشق «یا محمّد»ای امامِ پنجمین ،پرونده ام کسر دارد مُهر و امضای تو را آقای عشق محسن راحت حق 🌸کانال حکایات مرحوم شیخ نخودکی🌸 https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂ 👇۵ جمله ی خارق العاده از دکتر جو دیسپنزا: 🧚‍♂-افکار شما آینده شما را می سازند. یعنی به هر چیزی فکر کنید دقیقا همان را به زندگیتان وارد میکنید. 🧚‍♀-اگر می خواهید به اهداف خود برسید آن را به وضوح در ذهنتان مجسم کنید ، اما جزئیات امر را به هوش کیهانی واگذار کنید. تسلیم باشید و اعتماد کنید. 🧚‍♀-وقتی وضعیت درونی خود را تغییر دهید دیگر هیچ نیازی به دنیای بیرونی برای تامین احساس شادی و دیگر احساسات نخواهید داشت. 🧚‍♀-سپاسگزاری کلید آفرینش است . هنگام سپاسگزاری فکر و احساس با یکدیگر تلفیق میشوند و سیگنالهای قدرتمندی را به هوش کیهانی ارسال میکنند. 🧚‍♀به کانال حکایات شیخ نخودکی بپیوندید🧚‍♀ https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
حاجی ذبیح الله عراقی می گفت: در شهرستان اراک، میان من و چند تن از دوستان، سخن از بزرگی و بزرگواری و جلالت قدر مرحوم حاجی شیخ حسنعلی اصفهانی شد، و مقرر گردید: یکی از حاضران بنام «سید حسین» به مشهد مشرف شود وتحقیق کند. از گاراژ «مارس» بلیط مسافرت به مشهد برای او گرفتیم. چون هنگام حرکت وی، برای بدرقه به گاراژ مارس رفتیم، تلگرافی به مضمون زیر از حضرت شیخ به عنوان سید حسین رسید که در آن، وی را از مسافرت با اتومبیل شماره فلان یعنی همان وسیله که قصد مسافرت با آنرا داشت، منع کرده بودند. وصول این تلگراف، با توجه به اینکه مرحوم شیخ از ماجرای گفتگوی ما خبری نداشتند، موجب شگفتی گردید و به همین سبب، سید حسین از مسافرت با آن اتومبیل منصرف شد. بعد از سه روز خبر رسید که آن اتومبیل در جاده مشهد و در محل فیروزکوه، دچار حادثه گردیده و در اثر واژگونی، جمعی از سرنشینان آن زخمی و مجروح شده اند. 🌸کانال حکایات شیخ نخودکی 🌸 https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 آمد به جهان نور خدایی جلوات آنکس که بود بر همگان باب نجات باقر مه تابنده ی عصمت آمد بر آل وی و مام و اب او صلوات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نوری به جهان به چهره ظاهر آمد پنجم ولی طیب و طاهر آمد شادند همه آل محمد زیرا هدیه ز خدا حضرت باقر آمد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸کانال حکایات شیخ نخودکی 🌸 https://eitaa.com/joinchat/3582132467C4a49277d69
استاد اخلاق مرحوم دولابی: هر وقت در زندگی‌ات گیری پیش آمد و راه بندان شد، بدان خدا کرده است؛ زود برو با او خلوت کن و بگو با من چه کار داشتی که راهم را بستی؟ هر کس گرفتار است، در واقع گرفته ی یار است. منبع:تسنیم https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
با عرض سلام و ادب خدمت اعضای محترم گروه و همراهان گرامی فایل صوتی سخنرانی مرحوم کافی در مورد حضرت ابراهیم علیه السلام ونمرود را آماده کردیم ،که تقدیم دوستان می کنیم .جهت استحضار دوستان با توجه به کمبود وقت که همه عزیزان دچار آن هستند،این فایلها تقطیع و تنظیم میشود، بگونه ای که فقط قسمت‌هایی که مربوط به داستان مورد نظر است باقی می ماند و توضیحات دیگر مرحوم کافی و مطالب دیگر منبر از لابلای آن حذف میگردد .و داستان شسته و رفته تقدیم عزیزان میشود ،انشالله دیگران را هم از اینگونه پستها بهرمند سازید .یاعلی
ابراهیم پیامبر.mp3
20.35M
سلام این فایل داستان حضرت ابراهیم علیه السلام و نمرود است با بیان شیوای مرحوم شیخ احمد کافی. این فایل بگونه ای تقطیع شده است که فقط اصل داستان ارائه میشود و مباحث دیگر منبر حذف شده است ،شما هم در انتشار فضایل اولیاء الله سهیم باشید وآن را برای عزیزانتان ارسال کنید .یا علی. https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc
🖍 ۴ چيز را هرگز فراموش نكن: 🌸 به همه نمیتوانى كمك كنى همه چيز رانمیتوانى عوض كنى همه تو را دوست نخواهندداشت همه را نمیتوانى راضى نگه دارى 🍃🌸پس آنطور كه خودت دوست دارى زندگى كن https://eitaa.com/joinchat/3391029539C098f038cbc