هدایت شده از شکوهی
به سر انگشتم نگاه میکنم.توی تمام بارهایی که جوهری شده برای یک بار می بوسمش.با همین یک انگشت امروز پیش امام رضا دست خالی نیستم. وقتی برسم به حرم همین انگشت را نشان میدهم.
دیگر این انگشت برایم حرمت دارد. انگشتی که به رئیسی عزیز رای داد.
#رئیسی_عزیز
#شهید_خدمت
هدایت شده از N صراط A
🖤شهادت هنرمردان خداست🖤
مجری شبکه بی بی سی هنگام اعلام خبرحادثه برای رئیس جمهورایران بغض کرده بود، آمریکا وفرانسه وچندکشورمعاند هم پیام تسلیت فرستادند
داشتم به این فکرمیکردم که چی میشه که برای رفتن یک آدم دوست ودشمن میسوزند؟ یا اینکه یک امام جمعه مگر چطور زیسته وبامردم چطور مراوده داشته که اینطور سیل جمعیت درتبریز مقابل منزلش تجمع کردند؟
یکمرتبه بیاد این آیه افتادم:
إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا ﴿۹۶ مریم﴾
كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند به زودى [خداى] رحمان براى آنان محبتى [در دلها] قرار مى دهد
شهادت گوارای وجودتان 🥀🥀🥀
هدایت شده از شریفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبر شهادت حاج قاسم عزیز را که گفتند
پیر و جوان با هر جناح و عقیده ناخودآگاه و بی پروا با قلبهای پراز غم، خودرا به تشییع جنازه سردار دلها رساندند.
وحالا امروز چند سالی ست که ایران خادمی را به خود دید که از تمام هستی اش کم نگذاشت، حتی گفت اگر با اهانت به من مشکل مردم حل میشود ویا حتی دردی از مردم کم میشود برایم غمی نیست!
ایران خادمی را به خود دید که غمش غم مردم بود و همّش سفره مردم !
واما ایران همان که کشور امام رضاست را میگویم،
همان که میگویند حرم است!
امروز حرم ما داغدار خادمش شده!
مولایمان امروز، اورا برای خود خریده و ما همچنان رنج دلتنگی را به دوش خواهیم کشید!
غمی نیست که مرد دلسوز دیگری از راه خواهد رسید.
اما...
اگر دوباره من از کاروان شهادت جا ماندم چه؟!
#شهیدجمهور
✍شریفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت گوارای وجودت مرد!
همین قدر ذوب در ولایت بودی که از میان میلیونها دست رو به آسمان،
تنها دعای تو مستجاب شد...
حالا که به وصال معشوق رسیدی،
حالا که ثابت کردی مستجابالدعوهای،
برای ما دعا کن.
برای مای بعد از تو...
#رئیسیِعزیز
@pichakeghalam
قلبهای غمباد گرفته،
کوههای فروریخته،
حنجرههای مه آلود،
مردمکهای طوفانی،
چشم به راه درآغوش کشیدنت...
#شهید_جمهور
#قم
#رئیسی_عزیز
@pichakeghalam
.
.
میگویند ابراهیم..
سید ابراهیم رئیسی..
رئیس جمهورِ شهید..
ابدی..
خستگی ناپذیر..
گل ها را روی عکست پرپر میکنم و میگویم:« ولی تو تا همیشه برای من
تداعیگرِ امیرکبیری! ابراهیمِ کبیر!»
به آن روزها فکر میکنم و بغضم میترکد.
همان روزهایی که پای صندوق، اسمَت
را نوشتم و از اینکه برندهی انتخابات شدی در پوست خودم نمیگنجیدم.
هنوز یک ماه هم نشده بود که صداها بالا رفت: (دیدی اینم یکی بود مثل بقیه!!)
گلویم میسوزد، یک نفس، آب را سر میکشم.
آخ!
واقعنِ واقعا! کاش تو هم مثل بقیه بودی. لم میدادی به میز ریاست و سرگرم بازیچههای دنیوی بودی.
تا اینکه حالا، توی تلویزیون ببینم، تابوتت رویِ دست جمعیت بدرقه میشود.
نمیدانم چرا اینطور شد!
شاید.. خودت، لای مناجاتهای شبانه، مثل علیِ تنهایِ کوفه، گفته باشی:«خدایا! ابراهیم را از این جماعت بگیر»
گرفت! ... گرفت...💔
خستگی درنشده..
نفس تازه نکرده..
پیکر سوخته... 🥀
همین قدر مظلومانه، خدا تو را از ما کفرانِ نعمت کردهها پس گرفت.
اما به خدا تو هنوز زندهای!
مگر نه اینکه مرگ زمانی اتفاق میافتد که دیگر کسی به انسان فکر نکند و از او نگوید.
ببین آقای رییس جمهور!
ببین و بدان!
ما همه به یادت هستیم. از تو حرف میزنیم. به تو سلام میکنیم
سلام بر تو که عزایت مثل عزای سالار شهیدان، رکود و سکونمان را گرفت و به باورهای مُردابیمان حرکت دوباره داد.
سلام برتو سید ابراهیم
هنگامی که زاده شدی
لحظه ای که عاشقانه سوختی.
و روزی که برانگیخته خواهی شد.
✍#ابراهیمی🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
این تصویر بیروتوش میلیونها نفر از ما مردم ایران است
که دنیا نمیخواهد ببیند
که دنیا ترجیح میدهد جمعیت «اگه سقط بشه نود میدم» را به جایمان جا بزند.
تصویر حقیقی خودمان را
به مردم دنیا نشان بدهیم
تا بدانند
چه موافق سیاستهای سیدابراهیم رئیسی بودیم،
چه منتقدش
و چه حتی مخالفش
مادامی که پرچم ایران بر دوشش بود، او نمایندهٔ همهٔ ما مردم ایران بود و محترم میشمردیمش
و حالا که آن پرچم، از دوشش، به روی تابوتش گذاشته شده
حالا که رئیس جمهورمان، شهی🌷 جمهور شده، هزارانبار برایمان محترمتر و عزیزتر شده است.
#استوری
این تصویر بیروتوشِ امروزِ
قاطبهٔ مردم تهران است
دستبهدستش کنید
تا به چشمِ چشمآبیها برسد
که بفهمند سیدابراهیم رئیسی، رئیس یک «جمهور» بود.
پرستو علی عسگرنجاد
بسم الله الرحمن الرحیم
ما هنوز نفهمیدهایم چه مردی را از دست دادهایم.
✍🏼پرستو علیعسگرنجاد
من بیست سال در اراک زندگی کردم.
وقتی میگویند #هپکو من دقیقاً میدانم دارند از چه حرف میزنند. افتخار مدرسهٔ دولتی من این بود که هر سال ما را ببرد اردوی بازدید #کارخانه_هپکو.
من خیلی کوچک بودم که فهمیدم هپکو اولین و بزرگترین کارخانهٔ تولید تجهیزات سنگین، نه فقط در ایران، که در کل خاورمیانه است. موقع بازدید هپکو محو عظمتش شده بودم. در ۱۳سالگی بابت گزارشی که از آن بازدید نوشتم، در مدرسه تقدیر شدم، تازه گزارشی که مال سال ۸۳ بود، قبل عصر اینترنت، قبل این همه رشد و بالندگی صنایع کشور.
مادر شاگردم طلاق گرفت و رفت.
پدر دوستم از فرط غم، سرطان گرفت.
یکی از آشناهایم از شدت استیصال درگیر اعتیاد شد.
همهشان کارگر هپکو بودند
و همهٔ این بلاها، طی چهار سال اتفاق افتاد، از ۹۴ تا ۹۸ که بزرگترین کارخانهٔ تجهیزات سنگین خاورمیانه با سر زمین خورد.
کارگران هپکو در دولت مردی که برای بازدید از کارخانهها از اتومبیل ضدگلولهاش پیاده نمیشد، به خاک سیاه نشستند. دولت بنفش، هپکو را دو بار به ثمن بخس، به بیتعهدترین و غیرمتخصصترین گزینههای غیربومی واگذار کرد. همزمان، تمام قطعاتی را که پیش از آن کارگران اراکی با دست هنرمند خودشان در هپکو میساختند، وارد کرد!!! تولیدات هپکو ماهها خاک میخورد و بازار پر از قطعهٔ خارجی بود…
به همین سادگی، صنعتیترین شهر ایران که سهم مردمش از همهٔ ثروتش فقط دود و سرطان و کمبود بوده و هست، به آشوب کشیده شد. فضا امنیتی شد. اعتصاب پشت اعتصاب. بیفایده. هپکو شده بود درد لاعلاج، اسباب نفرت کارگرانی که روزگاری وقتی آرم کارخانه را میدیدند، سینهشان را جلو میدادند و به آن افتخار میکردند…
سیدابراهیم رئیسی هپکو را نجات داد.
رئیسی امید را به کارگران اراکی برگرداند.
رئیسی یکی از مهمترین کارخانههای ایران را احیا کرد.
رئیسی نان گذاشت سر سفرهٔ #نان_گزیده_ها
رئیسی با همان صبر و آرامش و تقوا و متانت عجیبش، درد کارگران هپکو را شنید و خودش آستین بالا زد تا دوباره چراغ کارخانه روشن شود.
این فیلم را خودم همین امروز گرفتهام، در خیابان آزادی تهران، هنگام عبور تابوت شهید سیدابراهیم رئیسی، وقتی کارگران هپکو با صدای بلند زار میزدند و به سر و سینه میکوفتند.
روی برگهای نوشته بودند: «جامعهٔ کارگری ایران داغدار شد».
کارگرهای هپکو، رئیس جمهور مملکتشان را یکی مثل خودشان و از خودشان میدانستند.
من تا آخر عمر، هروقت آرم هپکو را ببینم
دلتنگ مردی میشوم
که توهین شنید و قضاوت و تمسخر شد
اما آنقدر بیخوابی کشید و دوید تا کارگران هپکو، شب راحت بخوابند.
https://t.me/takooch/1684
هدایت شده از چند جرعه با من بخوان
اقای رئیسی
ما برای چهار سال به شما رای دادیم
قول بده آن طرف
یک سال باقی مانده را هم به فکر ما باشی
#شهید_خدمت
پیچَکِقَلَمْ🍃
#آقایاعدادمقدس
آن شب تا صبح بیدار بودم. مثل همهی این#اقلیتمیلیونی. دلم برای پیدا کردنش هزار راه رفت.
برایش حمد خواندم که سردش نشود. یا غیاثالمستغیثین گفتم که نکند وسط جنگل اسیر حیوانات وحشی بشود. صلوات فرستادم که نکند گرسنه باشد! خبر نداشتم از قصهی پر غصهی سوختن..
خدا را نشانده بودم روبروم و یکیدرمیان بین ذکرهام سوال میپرسیدم. بماند که صدبار توبه کردم بعد هر سوال؛
نه به عدد #هشت فکر کردم، نه #سه! من فقط یک و بیست را بلد بودم آخر!
هیچ رقم توی کَتم فرو نمیرفت که شب میلاد، داغ سید بماند به دلمان.
زل زدم توی چشمهاش:« مگه شب عید، عیدی نمیدن؟ اصلا مگه ما چندتا امام رضا داریم که شب تولدش اینجوری پریشونمون کردی؟ ما هیچی، امام زمان چی میشه؟! همه یاراشو داری میبری، لابد میخواد به من دل خوش کنه!!....»
به ثانیه نکشیده سرم را میانداختم پایین که:« غلط کردم»
دم صبح نرمی میان انگشت شست و اشارهم میسوخت!
صبح که خبر رسمی شد و فهمیدم عزم تقدیر برای رقمزدن اتفاقهای سخت جزم است، دیگر لال شدم!
نشستم به تماشا.
#هشتِ صبح، شبیه یک و بیست شب شده بود!
خانه تاریک تاریک بود. نگاهم روی صفحهی ال سی دی دو دو میزد. دوربین، رفته بود توی ضریح و بوسهی سید را روی سنگ مزار امامِ #هشتم نشان میداد.
سرما رفت تا ته استخوانم. دندانهام میخورد به هم و بغض مثل غده توی گلوم ورم کرد. چقدر دلتنگش بودم. هیچوقت به نبودن و نداشتنش فکر نکرده بودم.
مجری که از #هشتمین رئیس جمهور گفت و از روز کشیک، باریدم.
قلبم داشت میترکید.
کجا بودم؟!
بزرگوار، سناریو را از خیلی قبلترها چیده بود. میزانسن، درست سر جایش قرار داشت و پیرنگ، مو به مو داشت اجرا میشد.
سر گذاشتم به سجده و محکوم شدم به تسلیم و سکوت و حسرت...
امروز، کانالها از #سهی#سهی#سه میگفتند.
رُندترین تاریخ امسال، که قرار است عزیزدلمان را به خاک مقدس حرم امام رضا جان بسپاریم،
که عدل برابری میکند با سن هر دوره خدمت سید! و خطبهی سیصد و سی و سه حضرت امیر؛ انگار که اصلا سید خودش را از روی کلمات امام ساخته!
و #سه که عدد ارباب ماست و سید، سخت امام حسینی بوده...
دوباره دارم از شبها میترسم. تا صبح مینشینم توی راحتی یک نفره و زل میزنم به در و دیوار.
درست مثل الآن که ترس و دلتنگی چسبیده بیخ گلوم و بیتابم کرده!
نگاه میکنم به عکسهاش. کنار حضرت آقا، کنار رفیقهاش، درآغوش سردار، پای درد دلهای پیرمرد روستایی...
برق صادقانهی چشمهای خستهاش بیچارهام کرده این چند شبانهروز.
با خودم فکر میکنم،
خدا، برای من چه پیرنگی چیده؟
اصلا با خودم چند چندم؟
من، سهمم از این داغ و فراق کجاست؟ از این محبت و دلدادگی!
چقدر تاب سوختن دارم؟
همین شور و اشک و تشییع برای عاقبت به خیری کفایت میکند؟
بیشتر میترسم.
باید برای سر به راه شدنم حمد و صلوات بخوانم. باید بنشینم سنگهام را با خودم وا بکنم و دو دوتا چارتا کنم،
که رقمهام با هیچ چیز جور در نمیآید...
#تماماعدادمقدسدرتوجمعند_سید
#دلتنگموباهیچکسممیلسخننیست
#نابترینعیدی_برایتو
#ملاقات_خصوصی
#رئیسی_عزیز
#خادمالرضا
@pichakeghalam
چند روز از مصیبتی که روی سرمون آوار شده میگذره!
شهادت دومین مقام بلندپایهی ایران!
راستش تو این چند روز دل و دماغ هیچ کاری نداشتم.
نه حالی برای تمیزکردن غبارهای روی وسایل خونه،
نه حتی یک آشپزی درست درمون.
مینشستم جلوی تلوزیون و بچهها دور و برم بیقرار پرسه میزدند.
امروز ناچار بودم برای انجام کارهای بانکی برم بیرون.
همه چیز شبیه قبل بود،
فروشگاهای زنجیرهای پر از مشتری،
پروتئینیها کامیون کامیون گوشت و مرغ خالی میکردند،
بعضیها خندون و یه عده محزون!
آب از آب تکون نخورده بود.
روزگار مثل قبل میچرخید. مثل شنبه و یکشنبهای که گذشت!
مثل همهی این سهسال که داشتیمش!
هدایت شده از روزنوشت⛈
دلتنگی
دیروقت است. از سر شب که خبر سانحهی بالگرد شما را شنیدم، باور نکردم. عادت ندارم به بیخبری از شما.
هربار که تلویزیون را روشن میکردم شما را میدیدم. پنج شنبه جمعهها میرفتید سفر استانی. شهر به شهر. بقیهی وقتها هم دنبال احیای کارخانهها بودید.
تندتند صلوات میفرستم. همزمان صفحهی گوشی را باز میکنم. از این کانال خبری میروم آن یکی. به گروه فامیلی سر میزنم، به گروه همکاران. دنبال یک دلخوشی، یک دلگرمی، هیچ خبری نیست.
ته دلم خالی شده. حس میکنم از بلندی پرت میشوم پایین. اشک همینطور بیهوا راه میافتد روی گونهام. دوباره تسبیح را برمیدارم. صلوات میفرستم. آرام نمیشوم.
گروه دوستان را باز میکنم. عزیزی نوشته بیایید دعای هفتم صحیفه سجادیه را بخوانیم. صوت را دانلود میکنم:« یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...»
یاد دوران کرونا میافتم. یاد ماسکهای روی صورت، کلاسهای آنلاین، نرفتن به عروسی و روضه، دلتنگی برای فامیل.
یاد دستهای رو به بالای مردم. اشکهایی که روان میشد تا زیر چانه. إِلٰهِی عَظُمَ الْبَلاءُ بعد از اخبار شبانگاهی، پرچمهای سیاه تسلیت روی دیوار محله. هفتصد کشته در روز. اندازهی سقوط دوتا هواپیما.
یادم میآید که میگفتند به ما واکسن نمیدهند. آخر عضو FATF نیستیم. زبانم نمیچرخد به گفتن چندتا ف پشتسر هم. شاید هم من زبان دنیا را بلد نیستم.
یاد صفهای طولانی برای رفتن به کشورهای همسایه برای تزریق واکسن. لباس های فضایی کادر درمان، خستگی و شهادت یکی یکی مدافعان سلامت.
تا تو انتخاب شدی سید. هم واکسن داخلی به ثمر رسید و هم از خارج وارد شد. طی چند ماه، آمار کشتهها تک رقمی شد.
دوباره حواس را جمع میکنم. دعا تمام شده.
صلوات میفرستم. با بندبند انگشت، ادای شمردن را در میآورم. آخر کو حواس برای محاسبه.
هدایت شده از روزنوشت⛈
یاد امروز صبح میافتم. محاسبه قیمت نسخهی بیمارم در داروخانه.
صورت آفتاب خورده و چروکش نشان میداد که دنیا خیلی به او سخت گرفته. گفتم:« پول دارویت بیشتر از یک میلیون تومان شده.»
رنگ از صورتش پرید. سر پایین انداخت.
دلم سوخت:« پدرجان برو بیمه سلامت، پنج دهک اول، مجانی بیمه میشَند.»
چندساعت بعد که دارو را دادم دستش، فقط چهل هزار تومان کارت کشید. پیرمرد شاید اصلا یادش نبود برای تو دعا کند. نه الان وقت حساب و کتاب نیست. خدا خودش حسابدار خوبیست.
جوانتر که بودم، وسط غصهها، دعای سریعالاجابه، زود مشکلاتم را حل میکرد. مفاتیح را میآورم. دعا را پیدا میکنم. میخوانم. فایده ندارد. چرا قلبم آرام نمیگیرد؟
نباید ناامید شوم. انشالله چیزی نیست. شاید وسط جنگلهای مهآلود، کنار تخت سنگی که با خزه فرش شده، همه دور هم نشستهاید. طبیعی است که آنجا موبایل آنتن ندهد.
لابد امیرعبدالهیان، رفته بالای قله دارد تلاش میکند تا بتواند تماس بگیرد.
حتما دکل مخابرات آن نزدیکی نیست و الا زودتر پیدایتان میکردند.
دعا میکنم سردتان نشود. نلرزید. چطور تو این هوای بارانی، دلتان را گرم میکنید سید؟
هدایت شده از روزنوشت⛈
یادم میافتد که وسط گرمای ظهر تابستان، روز درمیان برق میرفت. آنهم چند ساعت.
موهای کودکم خیس میشد از عرق. زیر پلکش، دانه دانه شبنم مینشست. میرفتم صورتش را بشویم. آب قطع بود. با کاغذ بادبزن درست میکردم فایده نداشت. طفلم بیرمق دراز میکشید روی زمین.
به اجبار ژنراتور بنزینی خریدیم تا حداقل از پنکه استفاده کنیم. ژنراتوری که بعد آمدن شما سه سال است که گوشهی انبار خاک میخورد.
بلند میشوم. می روم کنار پنجره. پرده را کنار میزنم. بیرون باران نرم میکوبد روی شیشه. زیر نور چراغ برق، ماشینی را میبینم که با شتاب رد میشود و گل و لای را میپاشد به دیوار.
سیستان سیل آمده بود. قبای گِلیات را بالا گرفته بودی. تا قوزک پا رفته بودی وسط آب. رو کردی به محافظها:« شما برید من هواتونو دارم.»
میان همه این دلنگرانی، خوشحالم که سد کهیر را تکمیل کردی تا جلوی کشته شدن چند هزار نفر را در سیل سیستان بگیرد.
بازهم صلوات میفرستم. دهانم خشک شده. میآیم آشپزخانه. شیر آب را باز میکنم توی لیوان. یادت است خوزستان وسط هرم گرمای تابستان مردم آب نداشتند بخورند؟
ده سال بود که طرح آبرسانی به خوزستان شروع شده بود اما دریغ از کمی پیشرفت؛ تا اینکه شما آمدید. در کمتر از یکسال آب رساندید به مردمان نجیب آنجا.
نوک انگشتانم گزگز میکند. بیخیال شمردن صلواتها میشوم. دوباره میروم سراغ گوشی. هیچ خبری نیست. دیروقت است. باید بخوابم. مطمئنم شما بیدارید. دلم نمیآید. قرار ندارم. باید قرآن بخوانم.
یادم میآید که ایستاده بودید پشت میز سازمان ملل. قرآن سبز رنگ را گرفته بودید بالای دست.
آخر رسم شده بود که عدهای از خدا بیخبر، معجزهی پیامبر را بسوزانند در کشورهای اروپایی. وسط هجمهی شیطانپرستان، کتاب خدا را بوسیدید و بر چشم گذاشتید.
هنوز دلم میلرزد. قرآن را برمیدارم. تفال میزنم به آن:« الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ.
آنان که به خدا ایمان آورده و به کار نیکو پرداختند خوشا بر احوال آنها، و بازگشت و مقام نیکو آنها راست.»
آرام میگیرم. حتما الان حالتان خوب است سید.
#خاتمی«نارون»
#سید_شهدای_خدمت
#رئیسی
#دلنوشتههای_یک_دکتر_داروساز
پیچَکِقَلَمْ🍃
دلتنگی دیروقت است. از سر شب که خبر سانحهی بالگرد شما را شنیدم، باور نکردم. عادت ندارم به بیخبری ا
دلنوشتهها و خاطرات خانوم دکتر خاتمی خیلی دلنشینه.
پیشنهاد میکنم با کلامشون همراه بشید.