eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
15.6هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 🌸ابراهیم هدایتگر.. 🔸درست آخرین روزهای سال 96📆 بود. وقتی به خانه برگشتم به همه چیز و همه کس بودم. به انقلاب و مسئولین و... همه بد می گفتم. من سالها در بودم و جانباز💔 شدم. حالا چند وقتی بود که برای استخدام پسرم به همه سر می زدم و کسی جواب درستی به من نمی داد. 🔹نمی دانستم چه باید کرد. حتی توی اداره آخری گفتم: ای کاش می آمد و بساط شما رو جمع می کرد😔 وقتی آمدم خانه🏡فرزندم پیش من آمد و برای اینکه من رو آروم کنه، یک به من داد و گفت: بابا این رو بخون. خیلی جالبه☺️ 🔸نگاهی به چهره روی جلد کردم و نام کتاب را خواندم: باعصبانیت😡 کتاب را به گوشه ای پرت کردم و گفتم: اینا . مسئولین می خوان کاراشون رو خوب جلوه بدن از مایه می ذارن... 💢بلند شو... بلندشو... از جا پریدم. دو نفر👥 با هیکل ورزشکارها اما چهره بالای سرم بودند. نفر اول گفت: اعمال وجهاد خودت رو به خاطر کار پسرت از بین نبر. هرآن کس که دندان دهد نان دهد. خدا خودش کارها رو به موقع درست می کنه👌 بعد ادامه داد: نعمت های خدا رو به جا بیار. 🔸یک آیه قرآن هم خواند که به من خیلی داد. چند جمله هم گفت که دوای همه دردهای💔 من بود. بعد خداحافظی کرد و از در بیرون رفت. گفتم شما کی هستی⁉️ گفت: یه خدا. وقتی اصرار کردم. نفر پشت سری گفت: ایشون هستند. از خواب پریدم. مات و مبهوت بودم😟سریع دنبال کتابی📕 گشتم که دیشب فرزندم به من داده بود. 🔹کتاب را پیدا کردم. چهره با عکس روی جلد کمی فرق داشت. کتاب را که باز کردم📖 تصویر مهمان چند دقیقه قبلم را دیدم. چهره ای زیبا😍 و نورانی با بلند. حالا در ایام عید کتاب را تا آخر . هر لحظه خدا را به خاطر نعمتهایش شکر میکنم و از حرفهایی که زدم استغفار میکنم📿 به راستی سلام خدا بر ابراهیم که مرا هدایت کرد✅ یک جانباز از روستاهای خراسان جنوبی https://eitaa.com/piyroo
🌷 🔰حسین از بقیه پسرهایم شیطون‌تر بود یعنی بود. وقتی حسین آقا در خانه بود اگر در بدترین حالت‌ روحی هم قرار داشتیم را روی لبمان می‌آورد. 🔰یک روز بزرگ‌ترش با دوستش آمدند در خانه و گفتند: مامان سر من و دوستم را با آجر شکست من با تعجب پرسیدم: چطور حسین که از شما کوچکتر است دو نفر شما را با هم شکست⁉️ 🔰حسین گفت: می‌خواستم بکشم، آجر را به دیوار زدم، دو قسمت شد و سر هردو نفرشان شکست. حسین در عین شیطنتی که داشت خیلی مظلوم بود بدون نمی‌خوابید دبستان بود اما صبح عهدش ترک نمی‌شد. هیچ وقت بدون زیارت عاشورا نمی‌خوابید، من که هستم این کارها را نمی‌کردم. 🔰سال ۸۸ که از ماموریت برگشته بود به حسین آقا گفتم می‌خواهم برایت زن بگیرم گفت: شما هر کسی را انتخاب کردی من قبول دارم ولی باید باشد و با شرایط من کنار بیاید. راوی https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄