❣باهمان پاکی #چادر که روی سر داری
❣میتوانی غم #مهدی ز تنش برداری
🌹دوره ی جنگ و جدال است و زمان ناپاک است
🌹چادرت روی سرت هست تو #سنگر داری
#حفظ_حجاب_قدمی_برای_ظهور
📖 #خاطرات_شهدا
✳️ بابای بی سر😢
🔸اسمش #بابازادگان بود. صداش ميزدن «بابا»؛ ديگر حوصله «زادگانش » رو نداشتن. گاهي هم سر به سرش ميذاشتن
🔹صدا ميزدن «بابا...»
وقتي بر ميگشت #سينه ميزدند و ميگفتن: «قربان نعش بي سرت.»
ميخنديد و سر تڪان ميداد .
🔸با بي سيم چي دوتايي آمده بودن بيرون، پتوها رو تڪان بدن.
دور و برشان #خاك بلند شد و همه چيز به هم ریخت.
🔹وقتي خاك نشست، ديديم #موج پرتشان ڪرده توي #سنگر، رفتم توي سنگر.
هر دو #شهيد شده بودن.
🔸سر بي سيم چي روي #شانه بابا بود مثل وقتي ڪه يڪي سرش را روي شانه ديگري ميذاره و ميخوابه
بابا هم سر نداشت.
بابا قربان نعش بي سرت😔
✍ منبع: سایت قسم، ناحیه مقاومت بسیج شهید رجایی
🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
#بسیارجالب_وقشنگــــ👇
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈یکی از #شهـــــــدا.....
که داخل یک #سنــگر نشسته بود
و ظاهرا تیر یا ترکش به او اصابت کرده
و #شهید شده بود را یافتیم....🌷
خواستیم بدنش را داخل یک کیسه بگذاریم و جمع کنیم که #انگشتـــر💍 و انگشت وسط دست راست او نظرمان را جلب کرد. از آن جالب تر اینکه تمام بدن کاملا #اسکلت شده بود ولی آن انگشت سالم و گوشتی مانده بود.😭🌹 خاک های روی #عقیق انگشتر را که پاک کردیم، #اشک همه مان درآمد😭. روی آن نوشته شده بود: « #حسین_جانم»❤️
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صوت شهید حسن باقری(سنگر های جنگ نرم)
#تلنگر قابل توجه دوستانی که #سنگر های مجازی رو به بهانه های مختلف خالی میزارن ...❗️❕❗️ #عشق_اینجاست ..✌ #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#حجـــابــ🌸🍃
🌾با همان پاکی #چادر که برسر داری
🌸میتوانی #غم_مهدی زتنش برداری
🌾دوره ی جنگ و جدال💥 است و
🌸زمان #ناپاک است
🌾 #چادرت روی سرت😇 هست
🌸تو #سنگـــر داری
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#تلنگر
🌸 سنگری ساختیم برای جاموندهها ....
☘ سنگری برای آمادگی سربازی مولا ....
🍁 سنگری برای شناختن لباس خاکیها ....
🌹سنگری با عطر لالهها ....
🌷 سنگری از جنس خون شهدا با یاد شهیدان .....
در فضای مجازی #سنگر رزمندگان " یعنی ! "
با وضو وارد شو ، اینجا پادگان ِ دوکوهه است ...
پادگان ِابوذر ...
اینجا اُردوگاه کرخه است ... اُردوگاه کوزران ... کارون ... اروند ...
🔶 در فضای مجازی " #سنگر رزمندگان " یعنی !
رملستان ِ فکه ... کانال ِ کمیل ... شرهانی ... طلائیه ... مجنون ...
#سنگر رزمندگان " یعنی !
پناه گرفتن در پس ِ خاکریزهای شلمچه در شب ِ عملیات ِکربلای پنج ...
یعنی پناه گرفتن در سنگرهای طلائیه برای در امان ماندن از ترکشهای " دنیای مجازی" ...
#سنگر رزمندگان" یعنی !
عبور از سه راه ِ شهادت ... عبور از شط ِ اروند و بهمنشیر ...
یعنی صعود به ارتفاعات ِ بازی دراز ...
#سنگر رزمندگان " یعنی !
اینجا هورالعظیم است ...
باید بروی اطلاعات عملیات برای شناسایی دشمن ...
باید بروی گردان ِ تخریب ...
آموزش ببینی ، برای خنثی کردنِ مینهای اطرافت در فضای مجازی !
🎪 ای همسنگر ِ من در "#سنگر رزمندگان " !
📲 ای افسر ِجنگ ِنرم ِآقا ! با توأم ..!
🌹 حواست هست " آقا " از تو چه میخواهد ؟
📝 مطالب ِ سنگرت را مرور کن و ببین چه مطالبی را انتشار دادهای !
🌷 فضای مجازی هم گلستان ِ شهدا میخواهد ...
🌹 آیا سنگرت بوی " شهادت " میدهد و تو از " شهدایی " ؟؟ #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
❣باهمان پاکی #چادر که روی سر داری
❣میتوانی غم #مهدی ز تنش برداری
🌹دوره ی جنگ و جدال است و زمان ناپاک است
🌹چادرت روی سرت هست تو #سنگر داری
#حفظ_حجاب_قدمی_برای_ظهور
https://eitaa.com/piyroo
#پست_ویژه
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#سری که تو آغوش گرم #خداست ....
▫سوار بر موتورهایمان، راه افتادیم. موتور #حاج_همت و میرافضلی که ترک #حاج_همت نشسته بود، از جلو میرفت و من هم پشت سرشان.
🔸فاصلهمان چند متری بیشتر نبود. #سنگر پایین جاده بود
عراقیها روی آن نقطه دید کامل داشتند. درست به موازات نقطه مرڪـزی پد، #تانکـے را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری پایین و بالا میشد #ٺـیـر مستقیمش را شلیڪ میڪـرد.
🌷 ما موتورها را با گلمالی بدنهشان استتار کرده بودیم. با این حـال #عراقی ها باز ما را مےدیدند. آخَـر فاصلـہ خیلے نزدیڪ بـود.
🔺موتور #حاج_همت کشید بالا تا برود روی پد. من هم پشت سرشان رفتم. حسـے به من میگفت الآن گلوله #شلیڪ میشود.
❄رو به #حاج_همت گفتم: #حاجی ! ایـنجا را پُرگازتر بُـرو! در یـڪـ آن، گلـوله شِـلیڪ شُـد. دودیِ غلیظ آمد بین من و موتور #حاج_همت قرار گِـرفـت.
🔸 صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم. طوری که نفهمم اصلاً چه اتفاقی افتده..گاز موتور را دوباره گرفتم و از بین دود باروت آمدم بیرون. انگار یادم رفته بود چہ اتفاقی افتاده و با کیها #همسفر بودهام.😞
❄در یک لحـظه، موتورے را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده. دو #جنازه هم روی زمین افتاده بودند.😭
🔺بـہ خودم گُـفـټـم: اینها کِے #شهید شدهاند که من از صبح تا حالا آنها را ندیدهام؟
⚪ آرام از موتور پیاده شدم. رفتم به طرفـشان. اولین نفر را که بَـرگردانْـدم، دیـدم ٺـمام بدنش سالم است. فقط #صورت ندارد.
▫موج آمده و صورتش را #بُرده بود. اصلاً شناخته نمےشد. در یڪ آن، همه چیز یادم آمد!😔
🔸عرق #سردی نشست روی پیشانیام. دویدم و رفتم سراغ دومی که او هم به رو افتاده بود. نمےتوانستم باور کنم که او #سیدحمید اسـٺ.
🌷از لباس سادهاش او را شناختم. یاد چهره شان افتادم. دیدم #همت و #سیدحمید ، هر دو یک نقطه مشترک دارند و آنهم #چشمهای زیبایشان است.
⚪ #خدا همیشه گفته هر کے را دوست داشـته باشَـد، بهترین چیزش را مـیگیرد و چه چیزی بهتر از #چشم هاے آنها؟😢💔»
❄بر اثر #شلیک گلوله مستقیم تانک، #حاج_همت که نفر جلوے موتور بود #سر و دستش رفته بود و #شهید میرافضلی هم پیشانے و پهلویـش.😔
🌼#شهیدهمت انگشترش بر دست راسـت بود و هنگام #شهادت یڪ پولیور قهوهای بر تن داشت.😭💔
#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت
🏴
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#طنز_دفاع_مقدس
😂اکبر کاراته پُکید
#اکبر کاراته پاشو کرد توی یه کفش که هرگروهی که مسابقه رو باخت، کولی بده. همه گفتند نه. گفت: چرا، باید کولی بده. گفتند: باشه. بازی شروع شد و همهمهای بهپا شد، اما از بخت بد اکبر کاراته گروهش مسابقه رو باختند. حالا باید کولی میدادند و بچهها رو تا دم #سنگر فرماندهی میبردند و میاومدند. هرکس سوار گردن کسی شد تا رسید به اکبر کاراته. آقای رادی شد قسمت او. آقای رادی صد و بیست کیلو بود😳. #اکبر گفت: آقا، من میترکم! و خواست فرار کنه. رادی یقهاش را گرفت و گفت: خودت خواستی. و سوارش شد. #اکبر هرچه زور زد نتوانست بلند شود. بچهها کمکش کردند. صورتش سرخ شده بود و داشت منفجر میشد. خودشو بهزور جلو برد و رفت طرف کانال آب. رادی جیغ زد و خواست چیزی بگوید که اکبر رفت و با سر افتاد توی باتلاقای کنار آب. #اکبر افتاد و رادی هم افتاد روش. اکبر داشت خفه میشد که احمدی داد زد: آهای، اکبر پُکید، خفه شد، کمکش کنید! و بعد دویدند و رادی رو از روی اکبر بلند کردند، اما اکبر هنوز هم دراز به دراز افتاده بود توی باتلاقا.
https://eitaa.com/piyroo
جانت را ڪہ بدهی در راه خدا "#شهید" می نامند تو را؛
بہ گمانم اگر #روحت را هم بدهی شاید...!
و من احساس میڪنم اینجا و در این سرزمین؛
دختران زیادے هستند کہ هر روز پشتِ #سنــــــــگر ِسیاه ِساده ی سنگینِ خود #دفاع می کنند از نجابتشان...
و هر لحظہ #شهید می شوند انگار!
پس "#شهید_زنده" حواست بہ حجابت باشد...
گـــآهی که چادرت خاکی می شود از #طعنہ هاے مردم شهــــر...
یاد #چفیه هایی باش که برای #چــــــــآدرے ماندنت، خونی شدند...
#شهیـد_نظر_میکند_بہ_وجہ_الله
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌹شهید_شاهرخ_ضرغام
🔹دومين روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در #هتل_كاروانسرا بودم. پسركی حدود پانزده سال هميشه همراه #شاهرخ بود. مثل فرزندی كه همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بيشتر شد كه گفتند: اين پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم.
عصر بود كه ديدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در كنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست!؟
خنديد و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش.
گفتم: مادرش ديگه كيه؟!
گفت: مهين، همون خانمی كه تو #كاباره بود. آخرين باری كه براش خرجي بردم گفت: رضا خيلی دوست داره بره #جبهه. من هم آوردمش اينجا!
ماجرای مهين را می دانستم. برای همين ديگر حرفی نزدم.
چند نفری از رفقا آمدند و كنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از #انقلاب شد.
🕊شاهرخ خيلی تو فكر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا كريم رو می بينيد! من يه زمانی آخرای شب با رفقا می رفتم ميدون شوش. جلوی كاميون ها رو می گرفتيم. اونها رو تهديد می كرديم. ازشون باج سبيل و حق حساب می گرفتيم. بعد می رفتيم با اون پول ها زهرماری می خريديم و می خورديم. زندگی ما توی لجن بود.
اما خدا دست ما رو گرفت. #امام_خمينی رو فرستاد تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پول ها صدقه دادم.
بعد حرف از كميته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهای اول توی كميته برای من مامور گذاشته بودند! فكر می كردند كه من نفوذی ساواكی ها هستم!
همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حركت كرديم و رفتيم برای نماز جماعت. شاهرخ به يكی از بچه ها گفت: برو نگهبان #سنگر خواهرها رو عوض كن.
با تعجب پرسيدم: مگه شما رزمنده زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی #خرمشهر هستند كه با ما به #آبادان آمدند. برای اينكه مشكلی پيش نياد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتيم.
#یاد_گذشته
#راوی : آقای رضا كيانپور
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
" کار برای خدا خستگی ندارد "
این را لبخندتان می گوید ...
🔺ساخت سوله جهت #سنگر ...
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo