eitaa logo
اشعار اهل‌بیت علیهم‌السلام
272 دنبال‌کننده
11 عکس
2 ویدیو
0 فایل
🔰اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکُمْ یٰا اَهْلَ بَیْتِ النُّبُوَّةِ 💠 اگر شعر خوبی روزیتون شد و ازش خوشتون اومد بفرستید: @abes80
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام‌الله‌علیهم سلام‌الله‌علیه آنانکه عابدند به وقت اذان خوشند آنانکه زاهدند به یک تکه نان خوشند از هر دو تا نگار یکی ناز می‌کند عشاق روزگار، یکی در میان خوشند نانی که می‌پزند به همسایه میرسد این خانواده با خوشی دیگران خوشند این سفره دارها که شدم میهمانشان بعد ازبیا، برو ست، ولی با بمان خوشند ما می‌خوریم و اهل کرم شکر میکنند با این حساب بیشتر از میهمان خوشند جانی بگیر و در عوضش هیچ هم نده عشاق با معامله‌های گران خوشند با اخم خویش راه فرار مرا ببند صیاد اگر علی ست همه با کمان خوشند https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیهم سلام‌الله‌علیها آفریدند آفرینش را برای پنج تن پس همه هستند خلق ماجرای پنج تن مثل جبرائیل تا عرش بالا میروم آن زمان هایی که می افتم به پای پنج تن نذر اهل بیت، اهل بیت باید ذبح کرد بچه های ما فدای بچه های پنج تن استجابت در قسم دادن به نام فاطمه ست پس بدون او نمیگیرد دعای پنج تن فاطمه در عین وحدت گاه کثرت میشود میرسد از جانب یک تن صدای پنج تن یک بدن که طاقت روح وسیعش را نداشت لاجرم تکثیر شد در جای جای پنج تن هم رضای پنج تن یعنی رضای فاطمه هم رضای فاطمه یعنی رضایِ پنج تن ما در این دنیا و آن دنیا یکی از این دو ایم یا غلام پنج تن یا که گدایِ پنج تن https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیهم سلام‌الله‌علیه ای سماوات حقیقت را شما شمس شموس وز بقاتان عالم و آدم، ظلالی یا عکوس زنده از اشباحتان، اجساد و ارواح و نفوس مهره عاج زمین در زیر چرخ آبنوس هر دو چون گوئی است گوئی، نزد چوگان شما خلقتان در مبدئیت اسبق از لوح و قلم وز کتاب آفرینش نقطه اول رقم نفستان روح عطا، اصل کرم، ذات همم بر خلایق از شما مفتوح ابواب نعم ماسوی الله ریزه خوار خوان احسان شما حق شما را آفرید از قدرت بی مثل و چون بندگانی با سکون در زیر چرخ بی سکون چون شما را پا نرفت از خط فرمانش برون خواست معمار ازل، این نه رواق بی ستون بر زمین ناید فرود، الا به فرمان شما تا شما را غوث خود خوانند ابدال زمان غیث رحمت نازل آید بر زمین از آسمان لطف ربانی است ایجاد شما، بر انس و جان در جهان گسترده اید از جود خود خوانی بی کران هر کسی را نعمتی مقسوم از خوان شما لجه امکان که فوقش موج و فوق او سحاب ظلمتش بالای ظلمت، جلوه‌ی آبش سراب عالم بیداریش در چشم عالم خواب خواب اندرین ظلمت سرا کآمد حجاب اندر حجاب تافت خورشید حقیقت از گریبان شما ای قباب نور کآمد عرشتان ظل ظلیل در بیوت ذکر موصوف از خداوند جلیل بلکه بر اوصافتان، اخلاقتان باشد دلیل کآنچه حق اسماء حسنی داشت و اوصاف جمیل مر شما را داد و الحق بود شایان شما ماسوی الله نزد اشراق شما در انتساب همچو ذراتند موجود از وجود آفتاب یا ز دریای شما کف اند و موجند و حباب ای بحور علم و عرفان کز مشیت تا کتاب هیچ غواصی نداند عمق و پایان شما چون نیاید در تعقل ذات بحت بات حق عقل را عرفان حق، فکر است در آیات حق نیست ممکن را چو ممکن، معرفت در ذات حق پیش صاحبدل که حق را بیند از مرآت حق دیدن حق چیست؟ دیدن روی رخشان شما بندگانی را که هستی در جلال حق فناست نیستی شان نیست هرگز، چون فناشان در بقاست آری آری هر که از خود نیست شد، هست خداست در عبودیت چو اشراق ربوبیت رواست بر مقام خود از این رتبه است برهان شما گفت یزدان، من نگنجم در زمین و آسمان در دل مومن بگنجم و اندر او باشم نهان ای ز نور بی نشانتان، چهر مومن را نشان چون خدای لامکان را در شما باشد مکان سجده آرد آسمان، بر خاک ایوان شما فکرتان پرنده عنقائی است در قاف وجود نزد او یک دانه باشد، عالم غیب و شهود هم بر این قافش نزول و هم از این قافش صعود در نزول و در صعودش، ذکر خلاق ودود تا بود از اوج او تا عرش رحمان شما تا خدا بار امانت را به انسانی سپرد نفس انسانی نبرد این بار و در عصیان بمرد هیچ کس در استقامت، گوی از این میدان نبرد حیرت از نفس شما دارم، که اینجا پا فشرد تا به سر در ترک سر شد، عهد و پیمان شما شیخ و زاهد پرده ها بستند با دست گمان کافتاب فضلتان در پرده ها باشد نهان نی تسلسل پرده شد اینجا، نه تحقیق لسان دست عقل آورد چون پای عمل را در میان سحر فرعون زمان را خورد ثعبان شما معرفت چون از یقین آمد نه از روی گمان بندگی از خوف دوزخ نیست، وز شوق جنان کس نکرد این بندگی را در مقام امتحان این عبادت از شما سر زد به ترک جسم و جان رحمت جان آفرین بر جسم و بر جان شما چون حجاب هر وجودی، ظلمت ماهیت است عارف یزدان نباشد هر که را انیت است معنی رجس و دنس، در رتبه خلقیت است چون شما را رجس خلقیت، برون از نیت است آمد از حق آیه تطهیر در شان شما مظهر اوصاف یزدان است انسان تمام لیک باشد همچو عنقا ذات معروفی بنام آنکه انسان تمام است، آن کدام است آن کدام؟ جز شما کس نیست انسان تمام اندر مقام کآمد اخلاق شما برهان عنوان شما ذات یزدان را که عارف نیست جز ذاتش به ذات وز مشیت کرده علمش خلق ذات کاینات جز شما بر ذات او، کس نیست مرآت صفات حق تجلی کرد از نور شما بر ممکنات ای که جان ممکنات از جان به قربان شما بر مقامات شما کس را نباشد دسترس سرّ حق آری کجا گردد به دست خلق مَسّ معنی انسان شما را زیبد اندر خلق و بس در صفات ذات انسانی نباشد هیچ کس گر چنین باشد صفات ذات انسان شما هیچکس را جز شما آگاهی از الله نیست کس به جز الله، از سر شما آگاه نیست آری آری هر گدا را قرب شاهنشاه نیست بر عقول خلق، کایشان را به وحدت راه نیست باب عرفان خدا مسدود ز عرفان شما مظهر ذات خدائید ای سلاطین اجل جلوه‌ی ارض و سمایید ای مصابیح ازل فعلتان تیر خلل افکنده بر قلب ملل انبیا را چون نبود این پایه در علم و عمل عقل ها را دانش آمد محو و حیران شما ای فروغ چهرتان بر شمس فطرت مستدل علمتان در لیل مظلم، چون سراج مشتعل خلق از گفتارتان در خلق روح معتدل کان که را اهل حقیقت یافتم با چشم دل در حقیقت بود طفلی از دبستان شما ای صفات ذات یزدان را طلسمات و کنوز نورتان تا هست، یزدان در ظهور است و بروز مخفی اندر صدرتان اسرار علم است و رموز با چنین گلها که ما چیدیم از این گلشن، هنوز غنچه ها نشکفته دارد باغ و بستان شما
سلام‌الله‌علیهم سلام‌الله‌علیهم سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه روشن تر از روز است خیلی بامرامند وقتی کریمان با گدایان هم کلامند الحق که آقازاده ها یک یک امیرند الحق که نوکرزاده ها یک یک غلامند در فقرِ محضِ خود غنیِّ محض هستم وقتی گدای این درم، مردم گدامند عین عدم هستیم و با آنان وجودیم پس ما همان هاییم که آن ها بنامند سنّ زیاد و سنّ کم، فرقی ندارد این خانواده از طفولیت امامند چیزی ندارم جز «سلام الله علیهم» فرزندهای فاطمه با احترامند هر صبح خورشیدند و در هر شام ماهند این چهارده تا روشنی صبح و شامند این چهارده آیینه از بس که شبیه اند وقتی ببینی شان نمی دانی کدامند و الله این پروانگی ما می ارزد هر چند خاکستر شدیم اما می ارزد معشوق عالم می شود یک روز، عاشق مجنون ما اندازه لیلا می ارزد قلاده ما را همین گوشه ببندید سگ هم کنار خانه این ها می ارزد سر می نهم بر پای تو قیمت بگیرم هر جا نمی ارزد سرم این جا می ارزد یک جان ناقابل به پایت ذبح کردیم حالا که شد مال تو از حالا می ارزد این گریه ها را آیه تطهیر گفتند یک قطرهٔ آن بیش از دریا می ارزد با کاظمین تو بهشتی دارم این جا پس زندگی در عالمِ دنیا می ارزد پس ارزش گهواره ات کعبه است حتماً وقتی عصای حضرت موسی می ارزد! دستی بکش بینا کنی این چشم ها را با معجزات تو چه نابینا می ارزد! کافی ست ما را این که بابای تو خندید لبخند بابای تو یک دنیا می ارزد آن که «کم»ش را نیمه شب آورد، دادت دارد زیادش می کند لطف زیادت آقا منم، آن رختْ پاره، پا برهنه آن شب، شب جمعه، مرا که هست یادت! تو کیستی؟ تو از کریمان بلادم من کیستم؟ من از گدایان بلادت من از در این خانه ات جایی نرفتم پس رو مگردان از گدای خانه زادت آن که مرا حالا مُرید تو نوشته حتماً تو را هم می نویسد «یا مراد»ت تو جان مایی، پس بگیر این حق خود را نفرین بر آن که جان گرفتی جان ندادت تو هر کجا پا می نهی هر صبح خورشید عرض ارادت می کند بر بامدادت بابای تو با دیدن تو گریه می کرد با گریه لطف دیگری دارد عبادت آباء و اجدادت همه یک یک جوادند پس می نویسیمت جواد بن الجوادت بر روی پایت می گذارد کعبه سر هم جبریل حتی می گذارد بال و پر هم به خاک پایت احتیاجی نیست اصلاً وقتی دوا می سازم از این خاک در هم تو کعبه ای! آن کعبه ای که در طوافت بال و پر ما سوخته حتی جگر هم با آبروی تو تهجّد آبرو یافت فیض از مناجات تو می گیرد سحر هم با این جمالی که تو را دادند، باید بین خریداران تو باشد پدر هم نام مرا هم بین این عشاق بنویس بگذار تا جا خوش کند این یک نفر هم ای جان به قربان تو و دورِ شلوغت یوسف شدن بازار دارد، دردسر هم در کوچه جانِ ما نقابت را بیانداز! این گونه چشمت می زنند این ها، نظر هم هستند یک یک شیرها دنبال دامت چشمان آهوی خراسانِ پدر هم فهم من از لطف جوادی تو این است: که آن چه را گفتیم دادی، بیشتر هم ما را ببر تا کاظمین این بار با هم ما را بخر در کاظمین این بار درهم جز عجز، سائل چاره ای دیگر ندارد وقتی کریمیِ‌ خدا آخر ندارد ما را برای در زدن معطل نکردند اصلاً ‌بیوت این کریمان در ندارد این خانواده کودکش ذاتاً بزرگ است نام علی که اصغر و اکبر ندارد طفل رباب است و ولیکن عادتش بود از شانهٔ عمه سرش را بر ندارد بین مقامات رباب این شأن کافی ست که هیچ کس جز او علی اصغر ندارد وقتی که آمد لشگر کوفه به هم ریخت میدان علمداری ازین بهتر ندارد وقتی که آمد لشگر از دور پدر رفت آخر گمان کردند که لشگر ندارد طفل است و بابای بلاتکلیف مانده حیرانی است و کودکی که سر ندارد گیرم که از فردا دوباره آب وا شد چه فایده، شش ماهه که دیگر ندارد @poem_ahl