هدایت شده از ~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامظهرٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
هدایت شده از ~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
یہسلامخوشگلبدیمبہعزیزدلزهرا🌱
#السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ✋🏻🌸
سلاممولایمن🙃!
سلامدورتبگردم(:
سلاممنجیعالم🌏!
سلامماهپنهان🌙!
سلامعزیزدلزهرا♥️
سلامگلپسرنرجسخاتون✨
سلاموارثذوالفقار😌
سلاممهربونم🕊
سلامصاحبقلبم💕
#روحیالروحکفداآقاجونم،
جونمفدایجونتون🌱
#بهاَبیاَنتَواُمی🖐🏻
صبحتونبهخیردلیلزندگیمن💚🌱
#دلخوشجوابسلامممولایمن!
•🌱•[#صـــــبح_بخیر]
•🌱•[#اللھمعجݪلولیڪالفࢪج]
╭♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله✋
سلام من بہ تو آقاے بےنظیر خودم
سلام و عرض ادب ایهاالامیر خودم
اگر چہ دورم از آن مضجعٺ ولے قلباً
سلام مےڪنمٺ صبحِ دلپذیر خودم
#السلامعلےساڪنڪربلا💓
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
[💔]
شھادٺاوراتبریك
وفقداݩاوراتسلیتمۍگویم(:🌱🖤
•سیدعلۍخامنہای✨
دعواسَرِسربندیافاطمهسلاماللهعلیهابود😭💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینرابرسانید
بہگوشآنهایےکہدمازمذاکرهمیزنند...
لبخندبہجاسوسهمدرمرام
انقلابےهانیست...
چہرسدبہمذاکرهباتروریسم‼️✌️🏻
#ترور
#انتقام_سخت
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله✋ سلام من بہ تو آقاے بےنظیر خودم سلام و عرض ادب ایهاالامیر خودم اگر چہ
•○ میاناینهَیاهو،بِهیادِتوآرامَم"#حسین"♥️🌱
" السلامعلیڪیابنامیرالمؤمنین "✋🏻
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
سر خم می سلامت
شکند اگر سبویی:)))
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#بیۅخاص
#bio
#English_bio
𝑮𝒐𝒅 𝒘𝒊𝒍𝒍 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒆𝒂𝒗𝒆 𝒚𝒐𝒖 𝒂𝒍𝒐𝒏𝒆 ;
𝒕𝒓𝒖𝒔𝒕 𝒉𝒊𝒎 𝒘𝒊𝒕𝒉 𝒂𝒍𝒍 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒊𝒈𝒉𝒕 :)
•
خداهیچوقٺٺنھاتنمیذارھ،
باٺماموجودٺبھشاعٺمادڪن! 🌱
#خدا_جانمـ 🦋
@Porofail_me 🌊
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
『💙͜͡🌿』
#استـورے🎞
•|° حالوهوای دلمونو کربلاییکنیم...
جسمموننمیتونهبره کربلا
ولی #دلمون که میتونه....:)
#نیتزیارتکنیم🕊💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد
🌸🍃🌺🍃🌸
....
آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد. مثل این که مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همان طور که من مشتاق رسیدنش چشم به در دوخته بودم. با دیدنم، صورتش به خنده ای دلگشا باز شد و سعی می کرد با حرکت لب هایش چیزی بگوید و من نمی فهمیدم چه می گوید که سراسیمه به اتاق بازگشته و به استقبالش به سمت در رفتم، ولی او زودتر از من پله ها را طی کرده و پشت در رسیده بود. در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غم های دوری و تنهایی ام را از یاد بردم. چشمان کشیده و جذابش زیر پرده ای از خواب و خستگی خمیازه می کشید، اما می خواست با خوش رویی و خوش زبانی پنهانش کند که فقط به رویم می خندید و با لحنی گرم و عاشقانه به فدایم می رفت. خواستم برایش چای بریزم که مانعم شد و گفت:" قربون دستت الهه جان! چایی نمی خوام! زود آماده شو برین بیرون!" با تعجب پرسیدم:" مگه صبحونه نمی خوری؟" کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد:" چرا عزیزم! می خورم! برای همین میگم زود آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو لب دریا بخوریم." نگاهی به آشپزخانه کردم و پرسیدم:" خب چی آماده کنم؟" که خندید و گفت:" این همه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟" و من تازه متوجه طرح زیبا و رویایی صبحگاهی اش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم، چادرم را برداشتم و با هم از اتاق خارج شدیم. همچنان که از پله ها پایین می رفتیم، چادرم را هم سر کردم و بی سر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین پاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه بیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به شانه هم می رفتیم که نگاهم کرد و گفت:" الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم!" لبخندی زدم و او با لحنی رنجیده ادامه داد:" دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متاهلم! به ارواح خاک امواتت برای من شیفت شب نذار!" از حرفش خندیدم و با زیرکی پاسخ دادم:" اتفاقا بگو حتما بعضی شب ها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_یکم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
بلکه بر احساس دلتنگی خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد:" بخدا من همینجوری هم قدر تو رو می دونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!" و صدای خنده شاد و شیرین مان سکوت صبحگاهی محله را شکست. به قدری غرق دریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورت مان دست کشید و سخاوتمندانه سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را می درید و خلوت صبح ساحل را پر می کرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس می کردم خلیج فارس هم ملیح تر از هر زمان دیگری به رویم لبخند می زند و حس خوش زندگی را به یادم می آورد. انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج می زد. با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بی نظیر دریا شده بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم:" مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟" کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد:" بله! تو این چند ماه چند بار صابون غذاهای بندری به تنم خورده!" سپس همچنان که با قاشق آش را هم می زد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد:" دیگه هرچی سخت باشه، از تحمل دوری تو که سخت تر نیس!" به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب، روشن تر از همیشه به نظر می آمد و البته عاشق تر! متوجه نگاه خیره ام شد که خندید و گفت:" باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هرکاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!" از لحن درمانده اش خندیدم و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم می خواست که همچون او می توانستم بی پروا از احساساتم بگویم، از دلتنگی ها و بی قراری های دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنانه ام بود که زبانم را بند می زد و تنها مشتاق شنیدن بود!
به خانه که رسیدیم، صدای آب و شست و شوی حیاط می آمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me