~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
نمیدانیزدلتنگی چہحالیدارم اینشبها(:"💔🌱
هـمـهےحـرفمـا...
درایـنیـڪبـیـتاسـت!❤️
فـرقـےنـداردشـبجـمـعـهبـاشـدیـاشـنـبـه
دلڪهڪربـلایےبـاشـد...
زمـانومـڪـاننـمـیـشـنـاسـد!
سـتـارهےتـڪدنـیـا... تـمـاماحـسـاسم...
تـویےبـراےهـمـیـشهمـخـاطـبخـاصم...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
Reza Narimani - Avalin Bari Ke Omadam Haram.mp3
16.16M
اولینبارۍکہاومدمحرم
خوبیادمہ
خستگۍهاۍتوراهسفرم
خوبیادمہ
حرفاوسفارشاۍمادرم
خوبیادمہ(:"
#گوشبدین
#آسیدرضانریمانۍ🎤
#شبجمعہاستدلمکرببلامیخواهد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
اولینبارۍکہاومدمحرم خوبیادمہ خستگۍهاۍتوراهسفرم خوبیادمہ حرفاوسفارشاۍمادرم خوبیادمہ(:" #گوش
چقدرحرفدلِہ...
نہ!؟
ماگوشتوپوستواستخونمونباڪربلاو
اشڪوسینہزنۍگرھخوردھ(:"
چجورۍآخہجدابشیمازشماارباب؟
میدونمڪہمیتونیمتوخونہبازمڪنارتون باشیم...
ولۍآقاخودتونبهترمیدونین
چقدراینهیئتا
چقدراینمحیطاثرداشترومون...
هرهفتہبراۍڪارهامونبرنامہریزۍمیکردیم ڪہشبجمعہهیئتباشیم...
چۍشدڪہتبدیلشدبہخاطرھ؟
آقا...ماروببخش
مابہشماوهیئتتایماننداشتیم...:)
اگہالانتوۍاینشرایطیمبازمایمانداریمبہ حرفولۍامرمون...
اماآقامگہڪارۍدارھیہلحظہیہگوشہنگاهتون...:)))؟؟؟
آقاماداریمگوشہخونہجونمیکنیم...
زندگۍبدونشمااصلامعناندارھ
دلمونواسہاونزمانڪہزندگیمونرومدار حسینوروضہهاشمیچرخیدتنگشده...
آقاماداریمبیچارهمیشیم...
بازڪردنیہراھفرارومیانبربراۍشماڪہڪارۍ
ندارھارباب...
بخداڪہمحتاجیمبہشما...
دریابماروحسینِزهرا:)))))
#سیدالشهداۍمن❤️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
اولینبارۍکہاومدمحرم خوبیادمہ خستگۍهاۍتوراهسفرم خوبیادمہ حرفاوسفارشاۍمادرم خوبیادمہ(:" #گوش
[بدونتوهربلایۍممڪنہسرمبیاد]😭💔
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_دهم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
خوشبختانه مجید هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود.
غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشق ها چشمانش را گشود و با دیدن من با لحنی خواب آلود پرسید:" چی شد الهه جان؟" سبد نان را روی میز گذاشتم و پاسخ دادم:" خوابید." سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه دادم:" مجید جان! ببخشید شام دیر شد." و با لشاره دستم تعارفش کردم. خسته از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه آمد و با مهربانی همیشگی اش دلداری ام داد:" فدای سرت الهه جان! ان شاء الله حال مامان زود خوب می شه!" و همان طور که سر میز می نشست، پرسید:" می خوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای آزمایش؟" فکری کردم و جواب دادم:" نه. تو به کارت برس. اگه مامان قبول کنه بیاد، با عبدالله میریم." شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را می دانستم و نمی خواستم برایش مزاحمت ایجاد کنم، هرچند او مهربانی خودش را نشان می داد. چند لقمه ای که خوردیم، مثل این که چیز ناراحت کننده ای بخاطرش رسیده باشد، سری جنباند و گفت:" الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت مسلط باش! میدونم مادرته، برای عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی!" و در مقابل نگاه متعجبم، ادامه داد:" من تو بیمارستان وقتی تو رو می دیدم، دیوونه می شدم! هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریه تو داغونم می کرد!" آهنگ صدایش با ترنم عشق دلنشینش، تار های قلبم را لرزانده و گوش دلم را نوازش می داد. سرمست از جملات عاشقانه ای که نثارم می کرد، سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهان کنم و همچنان می گفت:" الهه! من طاقت دیدن غصه خوردن و ناراحتی تو رو ندارم!" سپس با چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت:" هیچ وقت فکر نمی کردم تو دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم..." و این آخرین کلای بود که توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به زیر انداخت. ای کاش زبان من هم چون او می توانست در آسمان کامم بچرخد و هنرنمایی کند. ای کاش غرور زنانه ام اجازه می داد و مهر قلبم را می گشود و حرف دلم را جاری می کرد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_یازدهم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
ای کاش می شد به گوش منتظر و مهربانش برسانم که تا چه اندازه روشنی چهره اش، دلنشینی آهنگ صدایش و حتی گرمای حس حضورش را دوست دارم، اما نمی شد و مثل همیشه دلم خواست او بگوید و من تنها به غزل های عاشقانه احساسش گوش بسپارم و خدا می داند که شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا بار غم و خستگی ام را کنار میز شام و در حضور گرمش فراموش کنم و با آرامشی عمیق به خواب روم. آرامشی که خیال شیرینش تا صبح با من بود و دستمایه آغاز یک روز خوب شد. گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی ام ناخن می کشید و ذهنم را مشموش می کرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که گشودم با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کار های خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم.
هرچند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سر پا بود و سر حال، جای امیدواری بود. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم:" مامان! خداروشکر خیلی بهتری، من که دیشب مردم و زنده شدم!" لبخندی زد و همچنان که روی گاز دستمال می کشید، گفت:" الحمدالله! امروز بهترم." دستمال را از دستش گرفتم و گفتم:" شما بشین، من تمیز می کنم." دستمال را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد:" قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و عبدالله رو، هم آقا مجید رو." لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانه اش را با مهربانی دادم:" چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما همه زحمت ها رو به جون می خریم!" کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی نشستم و گفتم:" مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه می کنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. همین فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره بریم آزمایش." چین به پیشانی انداخت و گفت:" نه مادر جون، من چیزیم نیس. فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه." نگران نگاهش کردم و پرسیدم:" مگه چی شده؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_دوازدهم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
و همان طور که حدس می زدم باز هم رفتار پدر آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر درد دلش باز شد:" من دارم از دست بابات دق می کنم! داره سرمایه یه عمر زندگی رو به باد میده!" و در برابر نگاه غمزده ام سری جنباند و ادامه داد:" دیروز عصر ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد می زدی خونش در نمی اومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به بابا نیس!" به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم:" مگه چی شده؟" که با اندوه عمیقی پاسخ داد:" می گفت رفته پیگیری کرده و فهمیده این تاجر عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلا برای بابات تو دوحه روی یه برج تجاری سرمایه گذاری کنه."
با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول نخلستان هایش را به ازای سرمایه گذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد غیر رسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر ذهنم را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید:" ابراهیم می گفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایه گذاری وضعت رو از این رو به اون رو می کنه. آخه من نمیدونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته! ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته:" تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی! حقوق تو و محمد که سرجاشه." حالا محمد بی خیال تره، ولی ابراهیم داشت سکته می کرد." با صدایی گرفته پرسیدم:" شما خودت به بابا چیزی نگفتی؟" آه بلندی کشید و گفت:" من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگع دقت نشد." سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید:" حالا فکر می کنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش بخواد می کنه، احدی هم حریفش نمیشه." کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شوره ای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم:" بالاخره یکی باید یه کاری کنه. اینجوری که نمیشه. شما هم تو این زندگی حق داری." از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلخ تر سرش را پایین انداخت. از نگاهش می خواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگی مان می لرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر می تپد، ولی نه تنها خودش که من هم می دانستم هیچ کس حریف خودسری های پدر نمی شود.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
هدایت شده از - دارُالحُسِین -
خیلۍهامبودن
هرسالمیومدنحرمت "💔
حتیخیلیهابودن؛سالےچندبار . . .
میومدنکنارِضریحت(: