eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
درحریم‌قدس محرم‌زینب‌سلام‌اللہ‌علیھااست... . . ولادت‌عالمہ‌غیرمعلمہ ؛ داناۍبۍآموزگار ڪعبہ‌الرزایا ؛ نشانہ‌ۍاندوه‌ها نائبہ‌الزهراء ؛ جانشین‌حضرت‌زهراسلام‌اللہ‌علیھا نائبہ‌الحسین ؛ جانشین‌حضرت‌امام‌حسین‌علیہ‌السلام ملیڪہ‌النساء ؛ اختیاردنیا ؛ شریڪہ‌الشھید سھیم‌وشریڪ‌درشھادت‌شھداء ؛ ناموس‌‌رواق‌العظمہ ‌؛ شرف‌آسمان‌عظمت‌‌وبزرگۍ سراَبیھا ؛ راز[هستۍ]پدرخود ؛ سلالہ‌الولایہ خلاصہ‌ولایہ‌ ؛ شفیقہ‌الحسن ؛ همتاۍحضرت‌امام‌حسن‌علیہ‌السلام البلیغہ ؛ صاحب‌بلاغت‌درسخن نجمہ‌سماءالنبالہ ؛ ستارہ‌درخشان‌آسمان‌بزرگۍ محبوبہ‌المصطفۍ ؛ موردعلاقہ‌‌حضرت‌رسول‌صلۍاللہ‌علیہ‌وآلہ‌وسلم بطلہ‌ڪربلا ؛ قھرمان‌ڪربلا حضرت‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌اللہ‌علیھا‌مبارڪ♥️🌸 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... دست مادر را گرفته بودم و همپای قدم های ناتوانش پیش می رفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایل مان را حمل می کرد که صدای مردی که مجید را به نام می خواند، توجه ما را جلب کرد. مرد جوانی با رویی خندان به سرعت به سمت مان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و هم زمان مجید معرفی اش نمود:" آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن." و مرد جوان با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت:" پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. دیگه مثل داداشیم." سپس سرش را به نشانه احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد:" مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل می دونید تا هر وقت که این جا هستید، ما در خدمتتون هستیم." و بی معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همان طور که به سمت درب خروجی می رفت، رو به مجید صدا بلند کرد:" تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در." و با عجله از سالن خارج شد. مادر همچنان که با قدم هایی سست پیش می رفت، از مجید پرسید:" مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب عروسی هم خیلی زحمت می کشید؟" و چون تایید مجید را دید، ادامه داد:" اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بنده خدا بود. خدا خیرش بده!" مجید خندید و گفت:" آخه واقعا ما با هم مثل برادریم. حالا ان شاءالله سر عروسیش جبران می کنم." از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی نقره ای رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و در عقب را برای سوار شدن مادر باز گذاشته بود. با احترام و تعارف های پی در پی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم. از محوطه فرودگاه که خارج شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد:" حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمی کنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین می خوردیم، با هم تو کوچه فوتبال بازی می کردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرف های آقا مرتضی، توضیح داد:" آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقه بالای خونه عزیز زندگی می کردن." و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تایید کرد و با سر سخن را به دست گرفت:" آره دیگه!‌ کلا ما با هم بودیم! هر کی هم می پرسید می گفتیم داداشیم!" مجید لبخندی زد و گفت:" خدا رحمت کنه شوهر عمه فاطمه رو! واقعا به گردن من حق پدری داشتن!" که آقا مرتضی خندید و گفت:" البته حق پدری رو کامل ادا نکرد! چون کتک زدن هاش مال من بود و قربون صدقه هاش مال مجید!" مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد:" خب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت می کردی!" و آقا مرتضی مثل این که با این حرف مجید به یاد شیطنت هایش افتاده باشد، خندید و گفت:" اینو راست میگه! خیلی شَر بودم!" سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد:" عوضش حاج خانم هرچی من شَر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه می نوشتم، اونوقت مجید نمره انظباش همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من همینجوری موندم!" مادر در جوابش خندید و گفت:" ان شاءالله شما هم سر و سامون می گیری و خوشبخت میشی پسرم!" و آقا مرتضی با گفتن" ان شاءالله" آن هم با لحنی پر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد. طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلا متوجه گذر زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمی کردیم. البته ترافیک مشهور خیابان های تهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به مقصد رسیدیم. خانه شان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بی ریایش وارد خانه شدیم. عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیر تر می کرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست و با خجالت گفت:" خدا مرگم بده! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید؟" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... صورت سفید عمه فاطمه به خنده ای شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، با مهربانی شروع کرد:" این چه حرفیه حاج خانوم؟ درسته ما روزه ایم، ولی شما مهمون ما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید!" با دیدن صورت مهربان و همیشه خندان عمه فاطمه، خاطره آن شب رویایی برایم زنده شد که در میان ذکر صلوات میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجید نامزد کرد. آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی زمین گذاشت و به مادرش گفت:" مامان! اگه کاری نداری من برم." و چون تایید مادرش را دید، رو به ما کرد:" هر وقت امری داشتید، مجید شماره منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام!" و منتظر قدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت. عمه فاطمه به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت:" بفرمایید این جا چادرتون رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم، راحت باشید." تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهرا اتاق خود عمه فاطمه بود. مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت:" شوهر عمه فاطمه اس! دو سال پیش فوت کردن!" سپس رو به مادر کرد و با مهربانی ادامه داد:" مامان! هرچی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم!" مادر سری تکان داد و با گفتن "خیر ببینی مادرجون!" پاسخ محبت مجید را داد. از رنگ زرد صورت و لب های سفیدش فهمیدم باز حالت تهوع به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به گود نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم:" مامان! حالت تهوع داری؟" نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه تایید فرود آورد. مجید به تخت خوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت:" مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، همینجا دراز بکشید!" مادر لب های خشکش را به سختی از هم گشود و گفت:" نه مادرجون! بریم بیرون!" و همچنان که دستش در دست من بود، با قامتی که انگار طاقت سر پا ایستادن نداشت، از اتاق بیرون آمد و روی مبل قهوه ای رنگ کنار هال نشست. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
امشب زیباترین دعاۍعلۍعلیہ‌السلام مستجاب‌شد♥️ (:" ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
✨ـبسم‌ربـ‌الزینبـ(س)✨
♥️ مدیون‌کسۍباش کہ‌مدیون‌حسین‌استـ🍃 دلخونِ‌کسۍباش کہ‌دلخون‌حسین‌استـ.. عشقۍاگرازجنس‌زمینۍبه‌سرت‌زد مجنونِ‌کسۍباشـ↓ که‌مجنون‌حسـین‌استـ🕊 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
در وصف ؏ همیــــــــن بس باشد؛ او دُخت ِ ؏ می باشد❤️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
بریم‌چندتااستوری‌ببینیم😍🚶🏻‍♀🚶🏻‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺 میلاد‌‌باسعادت‌‌عقیلہ‌بنے‌هاشم حضرت‌زینب‌ڪبرۍ‌مبارڪ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺 میلاد‌‌باسعادت‌‌عقیلہ‌بنے‌هاشم حضرت‌زینب‌ڪبرۍ‌مبارڪ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺 میلاد‌‌باسعادت ‌‌عقیلہ‌بنے‌هاشم حضرت‌زینب‌ڪبرۍ‌مبارڪ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺 میلاد ‌‌باسعادت‌‌عقیلہ‌بنے‌هاشم حضرت‌زینب‌ڪبرۍ‌مبارڪ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
درسالروزولادت‌حضرت‌زینب‌سلام‌الله‌علیهاو روزپرستار، رهبرانقلاب‌امروز‌ساعت۱۱:۰۰به‌صورت‌زنده‌و تلویزیونی‌بامردم‌سخن‌خواهند‌گفت. ❤️ 🌱 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و مجدداً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من فرصت کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت:" عمه! شما بفرمایید بنشینید!" سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشه ای گذاشت و با شرمندگی ادامه داد:" عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم!" که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی پر عطوفت، جواب برادر زاده اش را داد:" قربونت برم عمه جون! من تشنه ام نیس! اصلاً هم دلم چایی نمی خواد، شما با خیال راحت بخورید!" سپس چینی به پیشانی انداخت و با گفتن "قند یادم رفته!" خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن" الان میارم." خیال عمه را راحت کرد. عمه صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی دلسوزانه رو به مادر کرد:" خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو می بینم داغشون برام تازه میشه!" مادر به نشانه همدردی آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سر انگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود. ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و مهمان نوازی عمه فاطمه لذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت تهوع مادر تهیه دیده بود و همه این کار ها را در حالی می کرد که روزه بود و لبانش به خشکی می زد. گاهی با خوش صحبتی اش سرِ ما را گرم می کرد و گاهی کنترل تلویزیون را به دست می گرفت و سعی می کرد با یافتن برنامه ای جالب توجه، وقت ما را پر کند و خلاصه می خواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند تا ساعت ۱۲:۳۰ که دخترش ریحانه از راه رسید و جمع ما را گرم تر کرد. ریحانه هم مثل مادرش زنی محجبه بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان می شد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان پایان دهد، بی مقدمه شروع کرد:" حاج خانوم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعدازظهر بریم." مادر لبخندی زد و با گفتن" خیر ببینی عزیزم!" قدردانی اش را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد:" اختیار دارید حاج خانوم! وظیفم بود! شما هم مثل مامان خودم هستید!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... سپس رو به من کرد و گفت:" ان شاءالله که نتیجه می گیرید و با دل خوش بر می گردید بندرعباس." که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای نماز کرد. من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو سجاده زیبا پهن شده و با هوشیاری میزبان، مهری هم رویش نبود تا به مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود. کمک مادر کردم تا با درد کمتری چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد غیرقابل تحمل بدنش اضافه میکرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سجاده سر به مهر دارد و لبانش به دعا می جنبند. حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجده اش سر از مهر برداشت. نگاهش کردم و گفتم:" مجید جان! برای مامانم دعا کن!" همچنان که سجاده اش را می پیچید، به رویم لبخندی زد و گفت:" اتفاقا داشتم برای مامان دعا میکردم." و زیر لب زمزمه کرد: »إن شاءالله که دست پر بر می گردیم!" به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم:" نگران حرف ابراهیم و بابایی؟" با شنیدن نام ابراهیم و پدر، نگرانی در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر رسید و نتوانست نگرانی اش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادر خندید و گفت:" قبول باشه!" مادر با چهره ای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود، در جواب مجید لبخندی زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار را آماده میکرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به دندان گزید و با خوش زبانی تعارف کرد:" شما چرا زحمت میکشید؟ بفرمایید بشینید!" دسته بشقاب ها را از دستش گرفتم و گفتم:" شما دارید با زبون روزه این همه زحمت میکشید، ما به انداره کافی شرمنده هستیم!" پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد:" إن شاءالله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که زحمتی نیس!" که با آمدن دیس برنج و ظرفهای خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار، تعارفمان کرد و خودشان برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند. خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم دستپخت عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... اخلاقی که خانه اش را در این شهر غریب، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر معذب بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد:" مجید جان! ای کاش میذاشتی ماه رمضان تموم شه، بعد می اومدیم. اینجوری که نمیشه این بنده خداها با زبون روزه همش زحمت میکشن و از ما پذیرایی میکنن." مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد:" چاره ای نبود مامان، هر چی زودتر می اومدیم بهتر بود." همچنان که نهار می خوردیم، صدای خوش قرائت قرآن از داخل اتاق می آمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت:" عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد پرهیزگار ختم قرآن می کنه." مادر از شنیدن این جمله آهی کشید و همچنان که به در نیمه باز اتاقی که صوت قرآن از آنجا به گوش می رسید، نگاه می کرد، گفت:" چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم!" سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد:" من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم می کردم!" مجید با غصه ای که در چشمانش نشسته بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت:" إن شاءالله خیلی زود حالتون خوب میشه!" و مادر با گفتن" ان شاءالله!" خودش را با غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار اندکی چیزی نخورده بود و خوب می دانستم از شدت حالت تهوع و درد نمیتواند لقمه ای را به راحتی فرو بدهد. احساس سخت و زجرآوری که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید هم معطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور می کرد. نهار در سکوتی غمگین صرف شد و من به سرعت ظرف ها را جمع کردم که از سر و صدای بشقاب ها، ریحانه از اتاق خارج شد و به کمکم آمد. هر چه کردم نتوانستم مجابش کنم که برود و برای شستن ظرف ها دست به کار شد. با کمک هم آشپزخانه را مرتب کرده و به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکس های خانوادگی اش را آورده و حسابی مادر را سرگرم کرده است. با دیدن من، به رویم خندید و گفت: »الهه جان! بیا بشین، عکس های بچگی مجید رو نشونت بدم!" به شوق دیدن عکس های قدیمی، کنار عمه فاطمه نشستم و نگاه مشتاقم را به عکس های چسبیده در آلبوم دوختم. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
↯■○□● این‌شب‌یلدا🌑✨ فقط‌یڪ‌فایدھ‌داردهمین یڪ‌دقیقہ‌بیشتر دوستت‌دارم‌حسین(:" ♥️🍃 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
¡♢♥♢ بدان‌ڪہ‌فلسفہ‌ۍاین‌شب‌درازاین‌است ڪہ‌یڪ‌دقیقہ‌بیشتر رادوست‌بدارم(:" ♥️🌿 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🤍 •• --مـا‌از‌تـو‌بہ‌جز‌ڪرم‌ندیدیم--💛📿 --جز‌سفره‌ۍ‌محترم‌ندیدیم--🧂🍇 💚🖇•• 🌤🤗 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌱🌸 . ° بعضیاميگن:بابادلت‌پاڪ‌باشه‌ڪافیه! ° جواب‌ازقرآن:👇 اون‌ڪسےڪه‌توروخلق‌ڪرده ، اگردل‌پاڪ‌براش‌ڪافےبود فقط‌میگفت" آمنوا " درحالیڪه‌گفته : « آمَُنوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات » یعنےهم‌دلت‌پاڪ‌باشه ، هم کارت درست باشه ...:)☘ °اگرتخمه‌ڪدو روبشڪنےومغزش‌رو بڪارےسبزنمیشه،پوستش‌روهم‌بڪاری‌ سبزنمیشه،مغزوپوست‌باید باهم‌باشه... " هم‌دل ؛هم‌عمل !" ✨ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
یلداگذشت‌ورفت‌واین‌جهان‌هنوز درانتظارِصاحب‌الزمان‌پرزِماتم‌اسٺ😔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
↶🌿💕🦋↶
📜🖇||| 🐝•°‌||| ٨٣ (شخصی‌که‌درستایش‌امام‌افراط کردوآنچه‌دردل‌داشت‌نگفت) 🖌...امام‌‌علیه‌السلام‌فرمود•↶ من‌ڪمترازآنم‌که‌برزبان‌آوردے‌‌ وبرترازآنم‌که‌‌دردل‌دارے‌‌✨ ➖➖➖➖📘🍋➖➖➖➖ 🐝•°‌ •↶ 📬💌↓خداوندمتعال‌مے‌‌‌فرماید•↶ اگرآنان‌ڪہ‌به‌من‌پشت‌ڪࢪده‌اند مے‌‌‌دانستندڪہ‌چقدربہ‌آنان‌مشتاق‌و چقدرمنتظرتوبہ‌ڪࢪدن‌آنان‌هستم🌱 هرآینه‌ازشدت‌شوروشوق‌نسبت‌به‌من مے‌‌‌مردندوبندبندپیڪࢪشان‌به‌خاطرعشق♡ به‌من‌ازهم‌گسسته‌مے‌‌‌شد✨ ➖➖➖➖📘🍋➖➖➖➖ 🐝•°‌ •↶ 📬💌↓امیرالمومنین‌علیه‌السلام•↶ بردبارے‌‌پرده‌اے‌‌‌است‌پوشاننده‌وعقل شمشیرے‌‌‌است‌براّن‌،پس‌کمبودهای‌ اخلاقی‌خودرابابردبارے‌‌‌بپوشان•🌥•وهواے‌‌ نفس‌خودراباشمشیرعقل‌بڪش•🧠⚔• ♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
..!🌱 وقـتی‌به‌دلت‌میوفته‌که‌بـرگردی..! وقـتی‌شوق‌پـیدا‌میـکنی‌بـراےتـرک‌گـناه✨ هـمش‌کـار ..!❤️ مگه‌میشه‌خدایی‌که‌شوق‌توبه رو‌به‌دلـت‌انداخته...!! ツ...!؟؟؟ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
••{لبیک‌یازینب♥️}•• ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در آغوش مادر مرحومش بود. عکس بزرگ و واضحی که می توانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای مادرش را به روشنی احساس کنم. عمه لبخند غمگینی زد و گفت:" این عکس رو چند ماه قبل از اون اتفاق گرفتن!" سپس به چشمان مجید که همچنان خیره به عکس مادرش مانده بود، نگاهی کرد و توضیح داد:" اون مدت که تهران رو شب و روز بمبارون می کردن، ما همهمون خونه عزیز بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه می گرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یه سر رفتن خونه شون تا یه سری وسائل با خودشون بیارن، ولی مجید رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زود برمیگردیم..." که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان ادامه داد:" ولی دیگه هیچ وقت بر نگشتن!" بی اختیار نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم همانطور که نگاهش به عکس مادرش مانده، قطرات اشکش روی صفحه آلبوم میچکد. با دیدن اشکهای گرم عزیز دلم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک پای چشمانم نشست. مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن "خدا لعنت کنه صدام رو!" اوج ناراحتی اش را نشان داد. ریحانه دستش را پیش آورد و آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با دلخوری رو به مادرش کرد:" مامان! حالا که وقت این حرفا نیس!" عمه فاطمه اشکش را پاک کرد و با دستپاچگی از من و مادر عذر خواست:" تو رو خدا منو ببخشید! دست خودم نبود! یه دفعه دلم ترکید! شرمندم، ناراحتتون کردم!" مادر لبخندی زد و جواب شرمندگی عمه را با گشاده رویی داد: »این چه حرفیه خواهر آدمیزاد اگه درد دل نکنه که دلش می پوسه! خوب کاری کردی! منم مثل خواهرت می مونم!" اما مجید مثل این که هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمی گفت و ریحانه برای اینکه فضا را عوض کند، عکس های بعدی را نشانمان میداد و از هر کدام خاطره ای تعریف می کرد. عکس هایی مربوط به دوران کودکی و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فاطمه و عزیز و دیگر اعضای فامیل به چشم می خورد. حالا غم غریب چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی حس می کردم که به جز ایام نوزادی اش، هیچ صحنه ای از حضور پدر و مادر در زندگی اش نبود. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me