eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
در وصف ؏ همیــــــــن بس باشد؛ او دُخت ِ ؏ می باشد❤️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
بریم‌چندتااستوری‌ببینیم😍🚶🏻‍♀🚶🏻‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺 میلاد‌‌باسعادت‌‌عقیلہ‌بنے‌هاشم حضرت‌زینب‌ڪبرۍ‌مبارڪ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌺 میلاد‌‌باسعادت‌‌عقیلہ‌بنے‌هاشم حضرت‌زینب‌ڪبرۍ‌مبارڪ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺 میلاد‌‌باسعادت ‌‌عقیلہ‌بنے‌هاشم حضرت‌زینب‌ڪبرۍ‌مبارڪ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺 میلاد ‌‌باسعادت‌‌عقیلہ‌بنے‌هاشم حضرت‌زینب‌ڪبرۍ‌مبارڪ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
درسالروزولادت‌حضرت‌زینب‌سلام‌الله‌علیهاو روزپرستار، رهبرانقلاب‌امروز‌ساعت۱۱:۰۰به‌صورت‌زنده‌و تلویزیونی‌بامردم‌سخن‌خواهند‌گفت. ❤️ 🌱 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و مجدداً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من فرصت کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت:" عمه! شما بفرمایید بنشینید!" سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشه ای گذاشت و با شرمندگی ادامه داد:" عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم!" که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی پر عطوفت، جواب برادر زاده اش را داد:" قربونت برم عمه جون! من تشنه ام نیس! اصلاً هم دلم چایی نمی خواد، شما با خیال راحت بخورید!" سپس چینی به پیشانی انداخت و با گفتن "قند یادم رفته!" خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن" الان میارم." خیال عمه را راحت کرد. عمه صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی دلسوزانه رو به مادر کرد:" خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو می بینم داغشون برام تازه میشه!" مادر به نشانه همدردی آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سر انگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود. ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و مهمان نوازی عمه فاطمه لذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت تهوع مادر تهیه دیده بود و همه این کار ها را در حالی می کرد که روزه بود و لبانش به خشکی می زد. گاهی با خوش صحبتی اش سرِ ما را گرم می کرد و گاهی کنترل تلویزیون را به دست می گرفت و سعی می کرد با یافتن برنامه ای جالب توجه، وقت ما را پر کند و خلاصه می خواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند تا ساعت ۱۲:۳۰ که دخترش ریحانه از راه رسید و جمع ما را گرم تر کرد. ریحانه هم مثل مادرش زنی محجبه بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان می شد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان پایان دهد، بی مقدمه شروع کرد:" حاج خانوم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعدازظهر بریم." مادر لبخندی زد و با گفتن" خیر ببینی عزیزم!" قدردانی اش را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد:" اختیار دارید حاج خانوم! وظیفم بود! شما هم مثل مامان خودم هستید!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... سپس رو به من کرد و گفت:" ان شاءالله که نتیجه می گیرید و با دل خوش بر می گردید بندرعباس." که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای نماز کرد. من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو سجاده زیبا پهن شده و با هوشیاری میزبان، مهری هم رویش نبود تا به مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود. کمک مادر کردم تا با درد کمتری چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد غیرقابل تحمل بدنش اضافه میکرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سجاده سر به مهر دارد و لبانش به دعا می جنبند. حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجده اش سر از مهر برداشت. نگاهش کردم و گفتم:" مجید جان! برای مامانم دعا کن!" همچنان که سجاده اش را می پیچید، به رویم لبخندی زد و گفت:" اتفاقا داشتم برای مامان دعا میکردم." و زیر لب زمزمه کرد: »إن شاءالله که دست پر بر می گردیم!" به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم:" نگران حرف ابراهیم و بابایی؟" با شنیدن نام ابراهیم و پدر، نگرانی در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر رسید و نتوانست نگرانی اش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادر خندید و گفت:" قبول باشه!" مادر با چهره ای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود، در جواب مجید لبخندی زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار را آماده میکرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به دندان گزید و با خوش زبانی تعارف کرد:" شما چرا زحمت میکشید؟ بفرمایید بشینید!" دسته بشقاب ها را از دستش گرفتم و گفتم:" شما دارید با زبون روزه این همه زحمت میکشید، ما به انداره کافی شرمنده هستیم!" پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد:" إن شاءالله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که زحمتی نیس!" که با آمدن دیس برنج و ظرفهای خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار، تعارفمان کرد و خودشان برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند. خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم دستپخت عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... اخلاقی که خانه اش را در این شهر غریب، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر معذب بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد:" مجید جان! ای کاش میذاشتی ماه رمضان تموم شه، بعد می اومدیم. اینجوری که نمیشه این بنده خداها با زبون روزه همش زحمت میکشن و از ما پذیرایی میکنن." مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد:" چاره ای نبود مامان، هر چی زودتر می اومدیم بهتر بود." همچنان که نهار می خوردیم، صدای خوش قرائت قرآن از داخل اتاق می آمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت:" عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد پرهیزگار ختم قرآن می کنه." مادر از شنیدن این جمله آهی کشید و همچنان که به در نیمه باز اتاقی که صوت قرآن از آنجا به گوش می رسید، نگاه می کرد، گفت:" چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم!" سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد:" من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم می کردم!" مجید با غصه ای که در چشمانش نشسته بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت:" إن شاءالله خیلی زود حالتون خوب میشه!" و مادر با گفتن" ان شاءالله!" خودش را با غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار اندکی چیزی نخورده بود و خوب می دانستم از شدت حالت تهوع و درد نمیتواند لقمه ای را به راحتی فرو بدهد. احساس سخت و زجرآوری که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید هم معطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور می کرد. نهار در سکوتی غمگین صرف شد و من به سرعت ظرف ها را جمع کردم که از سر و صدای بشقاب ها، ریحانه از اتاق خارج شد و به کمکم آمد. هر چه کردم نتوانستم مجابش کنم که برود و برای شستن ظرف ها دست به کار شد. با کمک هم آشپزخانه را مرتب کرده و به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکس های خانوادگی اش را آورده و حسابی مادر را سرگرم کرده است. با دیدن من، به رویم خندید و گفت: »الهه جان! بیا بشین، عکس های بچگی مجید رو نشونت بدم!" به شوق دیدن عکس های قدیمی، کنار عمه فاطمه نشستم و نگاه مشتاقم را به عکس های چسبیده در آلبوم دوختم. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
↯■○□● این‌شب‌یلدا🌑✨ فقط‌یڪ‌فایدھ‌داردهمین یڪ‌دقیقہ‌بیشتر دوستت‌دارم‌حسین(:" ♥️🍃 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me