eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهۍحسودیم‌میشہ بہ‌بچہ‌سیدایۍڪه‌مَحْرَمِ "حضرت‌زهراسلام‌اللہ‌علیھا"هستن(":💔😔
••• ○° | أنـاحنین‌بعدمغادرتك |🍃 من‌دلتنگم‌بعدازرفتنتون🕊💔 ۴روزتااولین‌سالگردنبودن‌سرداردلها😭 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••• خنـده‌هـاۍ مرابازاین‌فاصلہ‌ڪشت😔💔 ۴‌روزتایتیم‌شدنمون(": ‍‍‌حاج‌قاسم💔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
گاه اینگونہ‌خطاب‌میڪرد را: اۍهمہ‌آرزوۍمن...!🥺🖤 🖤
عاشقان‌وقت‌نمازاست اذان‌میگویند😍🕊
حی‌علی‌العشق
التماسِ‌دعا🤲🏻
🖤 • •[فاطمیہ‌ها صداۍ رامیشنوم ڪہ‌نیمہ‌هاۍشب درب‌خانہ‌دلم‌رامیزند تابراۍیارۍ"علۍعلیہ‌السلام" قدمۍبردارم!]• ..... • ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... حالا آنچه عبدالله از من پنهان کرده بود باید برای آنها بازگو می کرد، ولی باز هم ملاحظه کرد و ابراهیم و محمد را به گوشه ای کشاند تا صدایشان را نشنوم. لعیا دستم را گرفت و پیش از آنکه دلداری ام دهد، خودم را در آغوش خواهرانه اش رها کردم و هر آنچه در دلم مانده بود، بین دستانش زار زدم. عطیه با چشمانی که از گریه سرخ شده بود، فقط نگاهم می کرد و مثل این که نداند در پاسخ این همه درد و رنجم چه بگوید، بی صدا گریه می کرد و برای من که خواهری نداشتم و تنها همدم غم هایم مجید و عبدالله بودند، غمخواری های زنانه لعیا و عطیه، موهبت خوبی بود که بار سنگین دلم را قدری سبک کرد. در همه خیابان ها پرچم سیاه شهادت امام علی (ع) بر پا شده و شهر درست مثل دل من، رنگ عزا به خود گرفته بود. به خانه که رسیدیم، پیش از آن که به طبقه بالا بروم، عبدالله به چشمان خسته ام نگاهی کرد و با محبتی برادرانه گفت:" الهه جان! امشب من خودم افطاری درست می کنم. نمی خواد زحمت بکشی!" و من هم به قدری خسته و ناتوان بودم که با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم و با قدم هایی سنگین به طبقه بالا رفتم. چادرم را از سرم باز کردم و بی حوصله روی مبل نشستم که یادم افتاد امروز هنوز جزءِ قرآنم را نخوانده ام. بهانه خوبی بود تا شیطان را لعنت کرده، وضو بگیرم و برای قرائت قرآن رو به قبله بنشینم. عهد کرده بودم ختم قرآن ماه رمضان امسال را به نیت مادر بخوانم که نتوانسته بود بخاطر بیماری سختش، در این ماه رمضان قرآن را ختم کند و با هر آیه ای که می خواندم از خدا می خواستم تا ماه رمضان سال بعد بتواند بار دیگر پای رحل قرآن نشسته و دوباره صدای قرائتش در فضای خانه بپیچد. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لب هایی خشک از روزه داری و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم می خواست مثل روزهای نخست ازدواجمان در مقابل این همه خستگی اش، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداری ام آمد و پرسید:" حال مامان چطوره؟" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان بغض گلویم دست و پا میزد، پاسخ دادم:" خوب نیس مجید، اصلاً خوب نیس!" همان طور که نگاهم می کرد، دیدم که از سوز پاسخ محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و ساکت سر به زیر انداخت. سفره افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، تلخ تر از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانی های زنانه من خبری بود و نه از خنده های شیرین مجید! سلام نماز عشایم را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با سرِ کج ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن مشکی اش را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه پرسشگرم، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا تسبیحاتم تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم:" جایی میخوای بری؟" شرمنده سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد:" دلم نمی خواد تو این وضعیت تنهات بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای مامان دعا کنم!" سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد:" راستش من خیلی اهل هیئت و مسجد نیستم. ولی شب های قدر دلم نمی یاد تو خونه بمونم!" و من باز هم چیزی نگفتم که لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت:" امشب می خوام برم احیاء بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!" همچنان که سجاده ام را می پیچیدم، زیر لب زمزمه کردم:" التماس دعا!" می ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از احساس قلبی ام با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسل های شیعه وارش به تب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طولانی شد و پرسید:" الهه جان! ناراحت نمی شی تنهات بذارم؟" لبخند کمرنگی زدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم:" نه مجید جان! ناراحت نیستم، برو به سلامت!" از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، سبک از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me