🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_ششم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
و همان طور که عبدالله دستش را می کشید، نغمه های عاشقانه و غریبانه اش برایم گنگ تر می شد.
چشمانم سیاهی می رفت و احساس می کردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوش هایم دیگر درست نمی شنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، غرق شدم. عطیه با لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هر چه می کرد نمی توانست آرامم کند و در آن میان، تهدید های پدر را می شنیدم که با همه اتمامِ حجت می کرد:" هرکی دررو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پله ها صاف میره بالا و اَحدی حق نداره باهاش حرف برنه! شیر فهم شد؟!!!"
☆ ☆ ☆
نخل های حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان می دادند تا الاقل دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد.
یک هفته از رفتن مادر مهربانم می گذشت و از دیروز که مراسم هفت مادر برگزار شده بود، همه به خانه هایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانه ای که همه جایش بوی مادرم را می داد. همان طور که لب تختِ گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط می گشت و هر چه بیشتر نگاه می کردم، بیشتر احساس می کردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای گذشته را ندارد. دلم می سوخت وقتی یاد غصه هایی می افتادم که مادر در جگرش می ریخت و دم بر نمی آورد. جگرم آتش می گرفت وقتی به خاطر می آوردم روزهایی را که روی همین تخت از دل درد به خودش می پیچید و من فقط برایش قرص معده می آوردم تا دردش تسکین یابد و نمی دانستم روزی همین دردها خانه خرابم می کند. چقدر به دعای توسل دل بسته بودم و چقدر به گریه های شب قدر امید داشتم و چه ساده امیدم نا امید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعده های مجید دل خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز موعودی را می کشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر باد رفت. با سر انگشتانم اشکم را از صورتم پاک کردم و آهی از سرِ حسرت کشیدم، بلکه قدری قلبم سبک شود که نمی شد و به این سادگی ها غبار غصه از قلبم رفتنی نبود.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفته ای می شد که قدم به خانه نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمی خواست حتی قدم به جایی بگذارم که خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود. من شبی را نمی توانستم بدون مجید تاب بیاورم و حالت هفت روز بود که حتی صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالاعذابم می داد. عطیه می گفت بعد از آن شب باز هم چند باری به طبقه پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید. لعیا می گفت هر روز صبح که می خواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل می کند بلکه مرا ببیند و هر شب که از سر کار باز میگردد، در راه پله کمی این پا و آن پا میکند، شاید من از در خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را میدانستم که در آن ساعت ها، پایم را از خانه بیرون نگذارم. مجید زمانی مرا به بهانه توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعه ای ذکر توسلی یاد می گرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشی اش می شدم و این همان جنایت هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای عشقش را به آتش نفرتی بدل
کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله می کشید و تا مغز استخوانم را می سوزاند.
چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات مادرم پَر پَر می زد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده مجید در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی قلبم را به دیوار سینه ام کوبید که اینچنین دردی در فضای قفسه سینه ام منتشر شد.
با نگاه غمزده و غبار گرفته اش به پای صورت افسرده ام افتاد و زیر لب زمزمه کرد:" سلام الهه جان!" از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگی ام بود، گوش هایم آتش گرفت و خشمی لبریز از نفرت در چشمانم شعله کشید.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
••🕌••
گفتنےهاےمراغیرتـومَحـرمنشود
سرِمنغیرِشماپیشڪسےخمنشود
غـمِعالـمنخورمتاحَرَمٺپابرجاسٺ
سایہلطـفِشماازسرِمنڪمنشود
#السلامعلیڪیاعلیابنموسیالرضا..💗
#چہارشنبہهایرضوے🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
••🕌•• گفتنےهاےمراغیرتـومَحـرمنشود سرِمنغیرِشماپیشڪسےخمنشود غـمِعالـمنخورمتاحَرَمٺپابرجاسٺ س
#امامرضاۍمن💛
••
موُازهموُبِچـگےهامـ
•[دیٖوُونَتُم]•🧿⛓
مُشترۍپٰابہقُرصدَمـ
•[سَقاٰخُونَتُمـ]•🌊🍇
اگِہخُوبِماگہبَدگداییت
•[اِفتخٰارَمہ]•💎🤍
اۍْمدٰالنُوڪَرینِشُونْہ
•[عَیٰارَمہ]•🏅🌙
#چہارشنبہهاۍامامرضایۍ💚🖇••
#روزٺوݩامامرضایۍ🌤🤗
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...(:🖤✨
+اززَمینبہآسِمان ...
حاجیبہگوشی !؟
دقیقایکسالوخوردهایشد
کہبادیدنِهرلَبخندِشما
هرتصویریازچِشمایِشما
داغِدلِماتازهشد(:🥀
میگنداغهرچقدرم
کہسَنگینباشہبازم
فراموشمیشہ ...
ولیحاجیانگارداغِشما
فراموششدنےنیست!
#انامنالمجرمینمنتقمون👊🏼!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
گفتـــم:
ببیــــنمتوےدنــیاچهآرزویےداری؟»
قدرےفڪرڪردوگفت:
«هیچی»
گفتم:
یعنےچۍ؟مثلاًدلتنمیخوادیهڪارهاےبشۍ،ادامه
تحصیلبدےیاازاینحرفهادیگہ؟!
گفت:
«یهآرزودارم.ازخداخواستمتاسنمڪمه
وگناهم ازاینبیـشترنشده،شهیدبشم.»
#شهیدنوراللهاخترے💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
_-_-_-_-_-_
دݪمیڪخلۅٺجآنآنہمےخواهد . . .
#پروفایل؛
#امامرضاجانم(:♥️🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
_-_-_-_-_-_ دݪمیڪخلۅٺجآنآنہمےخواهد . . . #پروفایل؛ #امامرضاجانم(:♥️🌿 ♡ (\(\ („• ֊ •„)
🌸🌱
"ومـــن
بہازایتـمامِ
روزهاییڪه
درحریـمٺنبـودهام
دلتنگم:)♥️"
#امامرضاۍدلم💕
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me