eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
ღ… بــعـد‌از‌تــو‌همھ‌مـان‌فـرزنـدشَهدیـٖـم‌دیٖـگـر..¡🍂 🥀 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
[↻🌱] چہ‌ڪردھ‌بودے‌ڪہ‌خـــ‌ღــــدا‌همہ‌ات‌را‌براے‌خودش‌برداشت..✨ شھیــدِگــمنام‌ســلام🌙 ┏━⁦ಥ‿ಥ⁩━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان لعیا بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به چهارچوب در گرفتم تا بتوانم خود را سرِپا نگه دارم و هر آنچه روی سینه ام سنگینی می کرد، بر سرش فریاد کشیدم:" از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه نمیخوام ببینمت، ازت بدم میاد!" در مقابل خروش خشمگینم که با گریه های تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش پیوسته اشک هایش، ورم کرده و به رنگ خون درآمده بود، فقط نگاهم می کرد. گویی خودش را به شنیدن گله های تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هر چه از مصیبت مادر در دلم عقده کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم می خواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا جراحت های قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر غمگین و مهربان نگاهم می کرد و من بی پروا جیغ می کشیدم:" چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (ع) شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!" دست های لعیا و عطیه را روی بازوهایم حس می کردم که می خواستند مرا عقب بکشند، فریادهای پدر و ابراهیم را می شنیدم که به مجید بد و بیراه می گفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید می خواستند زودتر از این جا برود و هیچ کدام حرف دلِ من نبود که همچنان ضجه می زدم:" من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! دروغگو برو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد..." از شدت ضجه هایی که از ته دل می زدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت گیج می رفت که عبدالله از کنارم عبور کرد و همچنان که به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت سر تکرار می کرد:" مجید برو بالا!" و همچنان که او را از پله ها بالا می بُرد، می شنیدمکه مجید با صدایی که زیر فشار غصه به لرزه افتاده بود، صدایم می زد:" الهه! بخدا نمی خواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت دروغ نگفتم...." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... و همان طور که عبدالله دستش را می کشید، نغمه های عاشقانه و غریبانه اش برایم گنگ تر می شد. چشمانم سیاهی می رفت و احساس می کردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوش هایم دیگر درست نمی شنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، غرق شدم. عطیه با لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هر چه می کرد نمی توانست آرامم کند و در آن میان، تهدید های پدر را می شنیدم که با همه اتمامِ حجت می کرد:" هرکی دررو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پله ها صاف میره بالا و اَحدی حق نداره باهاش حرف برنه! شیر فهم شد؟!!!" ☆ ☆ ☆ نخل های حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان می دادند تا الاقل دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر مهربانم می گذشت و از دیروز که مراسم هفت مادر برگزار شده بود، همه به خانه هایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانه ای که همه جایش بوی مادرم را می داد. همان طور که لب تختِ گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط می گشت و هر چه بیشتر نگاه می کردم، بیشتر احساس می کردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای گذشته را ندارد. دلم می سوخت وقتی یاد غصه هایی می افتادم که مادر در جگرش می ریخت و دم بر نمی آورد. جگرم آتش می گرفت وقتی به خاطر می آوردم روزهایی را که روی همین تخت از دل درد به خودش می پیچید و من فقط برایش قرص معده می آوردم تا دردش تسکین یابد و نمی دانستم روزی همین دردها خانه خرابم می کند. چقدر به دعای توسل دل بسته بودم و چقدر به گریه های شب قدر امید داشتم و چه ساده امیدم نا امید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعده های مجید دل خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز موعودی را می کشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر باد رفت. با سر انگشتانم اشکم را از صورتم پاک کردم و آهی از سرِ حسرت کشیدم، بلکه قدری قلبم سبک شود که نمی شد و به این سادگی ها غبار غصه از قلبم رفتنی نبود. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفته ای می شد که قدم به خانه نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمی خواست حتی قدم به جایی بگذارم که خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود. من شبی را نمی توانستم بدون مجید تاب بیاورم و حالت هفت روز بود که حتی صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالاعذابم می داد. عطیه می گفت بعد از آن شب باز هم چند باری به طبقه پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید. لعیا می گفت هر روز صبح که می خواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل می کند بلکه مرا ببیند و هر شب که از سر کار باز میگردد، در راه پله کمی این پا و آن پا میکند، شاید من از در خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را میدانستم که در آن ساعت ها، پایم را از خانه بیرون نگذارم. مجید زمانی مرا به بهانه توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعه ای ذکر توسلی یاد می گرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشی اش می شدم و این همان جنایت هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای عشقش را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله می کشید و تا مغز استخوانم را می سوزاند. چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات مادرم پَر پَر می زد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده مجید در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی قلبم را به دیوار سینه ام کوبید که اینچنین دردی در فضای قفسه سینه ام منتشر شد. با نگاه غمزده و غبار گرفته اش به پای صورت افسرده ام افتاد و زیر لب زمزمه کرد:" سلام الهه جان!" از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگی ام بود، گوش هایم آتش گرفت و خشمی لبریز از نفرت در چشمانم شعله کشید. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🕌•• گفتنےهاےمراغیرتـومَحـرم‌نشود سرِمن‌غیرِشماپیش‌ڪسےخم‌نشود غـمِ‌عالـم‌نخورم‌تاحَرَمٺ‌پابرجاسٺ سایہ‌لطـفِ‌شماازسرِمن‌ڪم‌نشود ..💗 🌱 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
••🕌•• گفتنےهاےمراغیرتـومَحـرم‌نشود سرِمن‌غیرِشماپیش‌ڪسےخم‌نشود غـمِ‌عالـم‌نخورم‌تاحَرَمٺ‌پابرجاسٺ س
💛 •• موُ‌از‌همو‌ُبِچـگے‌هامـ •[دیٖوُونَتُم]•🧿⛓ مُشترۍپٰابہ‌قُرص‌دَمـ •[سَقاٰخُونَتُمـ]•🌊🍇 اگِہ‌‌خُوبِم‌اگہ‌‌بَد‌گداییت •[اِفتخٰارَمہ]•💎🤍 اۍ‌‌ْمدٰا‌ل‌نُوڪَری‌نِشُونْہ •[عَیٰارَمہ]•🏅🌙 💚🖇•• 🌤🤗 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...(:🖤✨
+از‌زَمین‌بہ‌آسِمان ... حاجی‌بہ‌گوشی !؟ دقیقایک‌سال‌وخورده‌ای‌شد‌ کہ‌بادیدنِ‌هر‌لَبخندِشما هرتصویری‌از‌چِشمایِ‌شما داغِ‌دلِ‌ما‌تازه‌شد(:🥀 میگن‌داغ‌هر‌چقدرم کہ‌سَنگین‌باشہ‌بازم فراموش‌میشہ ... ولی‌حاجی‌انگار‌داغ‌ِشما فراموش‌شدنےنیست! 👊🏼! ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
گفتـــم: ببیــــنم‌توےدنــیاچه‌آرزویےداری؟» قدرےفڪرڪردوگفت: «هیچی» گفتم: یعنےچۍ؟مثلاًدلت‌نمیخوادیه‌ڪاره‌اےبشۍ،ادامه‌ تحصیل‌بدےیاازاین‌حرفهادیگہ؟! گفت: «یه‌آرزودارم.ازخداخواستم‌تاسنم‌ڪمه وگناهم ازاین‌بیـشترنشده،شهیدبشم.» 💔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
سلام,وقت بخیر🍃 دیشب در حرم امام رضا«ع» نائب الزیاره و دعاگوی شما و تمام اعضا بودم و با اجازتون،از طرف شما و اعضای کانالتون سلام دادم🙏🏻🌸🍃
_-_-_-_-_-_ دݪم‌یڪ‌خلۅٺ‌جآنآنہ‌مےخواهد . . . ؛ (:♥️🌿 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
_-_-_-_-_-_ دݪم‌یڪ‌خلۅٺ‌جآنآنہ‌مےخواهد . . . #پروفایل؛ #امام‌رضا‌جانم(:♥️🌿 ♡  (\(\      („• ֊ •„) 
🌸🌱 "ومـــن بہ‌ازای‌تـمام‌ِ روزهایی‌ڪه‌ در‌حریـمٺ‌نبـوده‌ام دلتنگم:)♥️" 💕 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌻|• اِنمَا‌اَشکو‌بَثی وَحُزنِی‌اِلَی‌الله🍂 ○●•من‌شڪایٺ‌غــم‌و‌اندوھ‌خــود‌را‌پیش‌خــدا‌میبࢪم•●○ |🌱••🌱|→ @porofail_me
گاه گاهی... با نگاهی حال ما را خوب ڪن... خلوت این قلب تنها را ڪمی آشوب ڪن.. ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... از جا بلند شدم و با قدم هایی سریع به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم می دویدم تا زودتر از حضورش فرار کنم که صدایم کرد:" الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن..." و جمله اش به آخر نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشه ای را پشت سرم بر هم کوبیدم. طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد اتاق که شدم در را پشت سرم قفل کردم و سراسیمه همه پنجره ها را بستم تا حتی طنین گام هایش را نشنوم. بعد از آن شب نخستین بار بود که صورتش را می دیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر چهره اش پیر و پژمرده شده است. سابقه نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً خبر داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از فرصت پیش آمده استفاده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بازگشته بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در خانه احساس کردم. با سر انگشت به در زد و آهسته صدایم کرد:" الهه جان! میشه در رو باز کنی؟" چقدر دلم برای صدای مردانه اش تنگ شده بود، هر چند مصیبت مرگ مادر و حس غریب تنفری که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز دلتنگی نمی گذاشت که همه جانم از آتش نفرتش می سوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، مظلومانه تمنا کرد:" الهه جان! می خوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!" حس عجیبی بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به تپش افتاده و دیواره هایش از طوفان خشم و نفرت همچنان می لرزید. گوشه اتاق در خودم مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند:" الهه جان! من از همینجا باهات حرف می زنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!" سپس صدایش در بغضی غریبانه شکست و با کلماتی که بوی غم می داد، آغاز کرد:" الهه جان! اگه تا حالا دَووم اُوردم باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله قَسمم داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه دوستت دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این طاقت ندارم، بیشتر از این نمی تونم ازت دور باشم...." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... و شاید نفسش بند آمد که ساکت شد و پس از چند لحظه با نغمه نفس های نمناکش نجوا کرد:" الهه جان! این چند شبی که تو خونه نبودی، منو پیر کردی! صدای گریه هاتو از همونجا می شنیدم، می شنیدم چقدر تا صبح جیغ می زدی! الهه! بخدا این چند شب تا صبح نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من اشتباه کردم، من بهت خیلی بد کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده..." و لابد گریه های بی صدایم را نمی شنید که از سکوتی که در خانه سایه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید:" الهه جان! صدامو می شنوی؟" و آنقدر عاشقم بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از این که حرف هایش را می شنوم، ادامه دهد:" الهه! یادته بهت می گفتم چقدر دیدن گریه هات برام سخته؟ یادته می گفتم حتی برای یه لحظه طاقت ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریه هاتو تا صبح می شنوم! الهه! می دونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمیرخواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو امید داشتم حال مامان خوب شه...« و همین که نام مادر را شنیدم، شیشه اشک های آرامم شکست و صدای گریه ام به ضجه بلند شد و نمی دانم با دل مهربان مجیدم چه کرد که وحشتزده به در می کوبید و با صدایی که از نگرانی به رعشه افتاده بود، پشت سر هم صدایم میکرد:" الهه! الهه جان!" دیگر نمی فهمیدم چه می گوید و حالا اندوه از دست دادن مادر بود که دریای صبرم را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و مجید همچنان پشت در درِ بسته خانه، پَر پَر می زد:" الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان..." و هنوز با همه احساس بدی که در قلبم بود، دلم نیامد بیش از این شاهد زجر کشیدنش باشم و میان ناله های بی صبرانه ام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم:" مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمی خوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟" و همین جواب بی رحمانه ام کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی عاشقانه التماسم کند:" باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو خدا آروم باش!" و میان گریه های بی امانم، صدای قدم های خسته و شکسته اش را شنیدم که از پله ها بالا می رفت و حتماً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن مویه های بی مادری ام می نشست و به قول خودش پا به پای چشمانم گریه می کرد. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... چقدر برایم سخت بود که در اوج بی پناهی گریه هایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه پناه همه غم هایم بود و صبورانه به پای دردِ دل هایم می نشست. ای کاش دلم این همه از دستش گرفته نبود و می توانستم همه غصه هایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مهرش به آرامش برسم. چقدر به آهنگ آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و افسوس که قلب شکسته ام هنوز از تلخی تنفرش خالی نشده و دل رنجیده ام به این آسانی حاضر به بخشیدن گناه نابخشودنی اش نبود. غروب آفتاب نزدیک می شد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن رنجورم را از جا کَندم و برای تدارک شام به آشپزخانه ای رفتم که هر گوشه اش خاطره مادرم را زنده می کرد و چاره ای نبود جز اینکه میان اشک های تلخم، غذا را تهیه کنم. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن مادر می خواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرم تر از گذشته جواب سلامم را داد. با دیدن چشمان و وَرم کرده ام، اخم کرد و پرسید:" مجید اینجا بود؟" سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش قاطعانه جواب داد:" نمی خواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه." سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی مشکوک پرسید:" باهاش حرف زدی؟" سری جنباندم و زیر لب پاسخ دادم:" اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم." لبخند رضایت روی صورت پُر چین و چروکش نشست و گفت:" خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمی تونه هر غلطی دلش می خواد بکنه! تا چهلم محلش نذاری می فهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!" که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر غیظش را را نیمه تمام گذاشت. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو‌این‌شلوغی‌مارو‌یادت‌نره‌سردار(:💔🤚🏻
بسم‌رب‌الحسین♥️🤚🏻
ترامپ دیروز پشت شیشه ضدگلوله سخنرانی کرده.. پ.ن: انتقام در درون خانه خودشان به زودی وعده :)) ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
نسل‌ما‌فقط‌‌یه‌چیزایےاز‌👥 چهارده‌خرداد⁶⁸شنیده‌بود؛ تا،اینکه‌سیزده‌دے‌⁹⁸روبه‌ چشم‌دید💔 ڪپےباذڪرصلوات‌آزاد 🕊{@moharam_98
+💚🌱 -انگار دیگہ تمومہ،میبارھ اشڪ نم نم صفر خدانگهـدار،خداحافـظ محرم♥️•° تآزه عآدٺ ڪردھ بودم،شبآ برات گریہ ڪنم اشڪ ناقآبݪم رو،بہ روضہ هات هدیہ ڪنم🌼' الودا؏ پیرهن مشڪی الودا؏ شبآی مآتم💔(:"
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
+💚🌱 -انگار دیگہ تمومہ،میبارھ اشڪ نم نم صفر خدانگهـدار،خداحافـظ محرم♥️•° تآزه عآدٺ ڪردھ بودم،شبآ برات
-بآزم روزشمآری ³⁶⁵روز دیگہ...!💔^^ منتظر میمونیم'':)! -امـام‌حسیـݧ﴿؏﴾ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... در این یک هفته همیشه دور سفره شلوغ و غیبت مادر کمتر به چشمم می آمد و حالا سفره سه نفره مان به قدری سرد و بی روح بود که اشکم را سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمی کشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را می خورد. من که نتوانستم لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی می کردم و عبدالله هم که جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، چربی غذا را از سبیلش پا ک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای تلویزیون روی یکی از مبل ها تکیه زد. سفره را جمع کردم و برای شستن ظرف ها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مِهر برادری اش با من صحبت کرده و به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید:" امروز حالت بهتر بود الهه جان؟" صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم می داد و باز می خواست از من دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریه های این چند روزم، خش داشت، به گفتن "خدا رو شکر! اکتفا کردم که پرسید:" از مجید خبر داری؟" از سؤال بی مقدمه اش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم:" چطور مگه؟" در برابر چشمان پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته پاسخ داد:" شبی که داشتم می اومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه." از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت:" الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم می دونی چقدر دوسِت داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم می خواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو می پرسید و سفارش می کرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هر دفعه بهش می گفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره." سپس مکثی کرد و در برابر چشمانم که از شنیدن بی قراری های مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی ادامه داد:" امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز صبرش تموم شده و اومده با خودت حرف زده..." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم:" ولی من درو باز نکردم، چون هنوز نمی خوام ببینمش!" و او با متانت جواب داد:" اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. می گفت بدجوری گریه می کردی، نگران حالت بود."سرم را پایین انداختم تا بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینه ای که در دلم بود، سخت دلتنگ محبت هایش شده بودم که عبدالله به صورتم خیره شد و پرسید:" چند روزه به صورت مجید نگاه نکردی؟" و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید:" اصلاً دیدی تو همین یه هفته چقدر پیر شده؟دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟" و اینبار اشکی که پای مژگانم نشست نه از غم دوری مادر که از غصه رنج هایی بود که مجید در این مدت کشیده و با شکیبایی همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد:" الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال پیر شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمی تونه این همه بی محلی های تو رو تحمل کنه!" اشکی را که تا زیر چانه ام رسیده بود، با سر انگشتم پاک کردم و با صدایی که از پشت پرده های بغض به سختی می گذشت، سر به شکایت نهادم:" عبدالله! مجید با من بد کرد، مجید با من کاری کرد که من هنوز نمی تونم باور کنم مامان رفته. می گفت اگه به اهل بیت متوسل بشی، مامان حتماً خوب میشه. می گفت امکان نداره امام حسن (ع) دست رد به سینه ات بزنه..." که هجوم گریه اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم:" من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!" عبدالله که از دیدن چشمان سرخم، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و کلافه جواب داد:" خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا بیخودی به خودت امید می دادی؟ تو که خودت می دیدی حال مامان داره هر روز بدتر میشه! تو که خودت می دونستی سرطان مامان چقدر پیشرفت کرده، چرا انقدر خودتو عذاب می دادی؟" به یاد روزهای سختی که بر دل من و مادر گذشت، کاسه چشمانم از گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم:" مجید به من دروغ گفت!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me