01:20بهوقتبغداد(:
وتوچهمیدانی
ازحالآنلحظهکهتصویرچشمانش
روبهرویتمجسممیشود...
تومیمانی
وچشمانیحریصکهحاضرند
تاابدازحلاوتچشماناوپرشوند:)))
#حاج_قاسم ♡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
شباۍجمعہ؛
دیگہفقطبوۍڪربلانمیدھ...
بوۍفرودگاھِبغدادممیدھ(":💔🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمآنقدربرایتتنگشده..
ڪہازتنگۍشکستہ(':
وهرآنعڪسحرمت🕌
پاروۍشڪستہهاۍدلممیگذارد
وشیشہشکستہهاۍدلمراپودرمیڪند!
وباهرثانیہنفسڪشیدندوراز#تو
پودرشیشہهاۍاحساسدلمدرآسمانقلبم
بہپروازدرمۍآیند(":💔😭
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
@porofail_me
3.25M
مناجاتحضرت
امیرالمونینعلیعلیهالسلام✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°• یابنالحسن ڪجایۍ؟!💔
#استوری | #Story 🎞
#مھدیرسولۍ 🎤
#اللھمعجللولیڪالفرج 🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
ای آمدنت مبدا تاریخ تغزل ...
تاخیر تو برهم زده تنظیم زمان را
#جمعههایامامزمانے
#اللھمعجللولیڪالفرج
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
یڪجرعہمعرفت🌱
اگـر طوری دیگران را نقد ڪنید و
از خود برانید که به خاطـر رفتار شما
از حق دور شوند و برنگردند
گنـاه این انحراف و رفتـارھایِ..؛
بعـدی شـان بر گردن شماست...!!
#آیتالله_مصباح_یزدی❣
[ @porofail_me ] 🚜🎈
|••🦋••|
بزرگےمیگفت:
این شب ها و روزها خوراکِ دلتنگیِ...
خوشبحال اونایی که دلتنگ امامِ زمانِشون میشن:)💔
#دلٺنگے
#جمعہ
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_چهارم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
روی دو زانو روی قالیچه سرخ اتاق نشسته و همان طور که نگاهم به نقش گل های زرد و سفید خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه گریه می کردم و او همان طور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونه ام را دست می کشید، دلداری ام می داد و به غمخواری قلب غمزده ام، با کلماتی شیرین نازم را می کشید.
کلماتی که حلاوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظه ای که تابش تیز آفتاب از گوشه پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از آغوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب می دیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم خیس بود و همچنان گرمای محبت دست مادر را روی صورتم احساس می کردم. چند هفته ای می شد که مادرم را ندیده و ترانه های مادری اش را نشنیده بودم و فقط خدا می دانست که چقدر دلم به بهانه حس حضورش بی قراری می کرد. حالا در خماری خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشان تر از همیشه، بی تاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه می زدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگی هایم بود. روبروی قاب عکس مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل می کردم، قرار نمی گرفتم و دلم بیشتر بهانه اش را می گرفت. قاب عکس شیشه ای را از مقابل آیینه برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله می زدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی تسلایم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بی خبر بودم که با جراحتی که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بی اختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ نوازشِ نگاهش آرامم می کرد و همین گناهش بس که در تلخ ترین لحظات زندگی ام که سخت به همراهی اش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل غمدیده ام، داغی ماندگار نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me