فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمآنقدربرایتتنگشده..
ڪہازتنگۍشکستہ(':
وهرآنعڪسحرمت🕌
پاروۍشڪستہهاۍدلممیگذارد
وشیشہشکستہهاۍدلمراپودرمیڪند!
وباهرثانیہنفسڪشیدندوراز#تو
پودرشیشہهاۍاحساسدلمدرآسمانقلبم
بہپروازدرمۍآیند(":💔😭
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
@porofail_me
3.25M
مناجاتحضرت
امیرالمونینعلیعلیهالسلام✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°• یابنالحسن ڪجایۍ؟!💔
#استوری | #Story 🎞
#مھدیرسولۍ 🎤
#اللھمعجللولیڪالفرج 🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
ای آمدنت مبدا تاریخ تغزل ...
تاخیر تو برهم زده تنظیم زمان را
#جمعههایامامزمانے
#اللھمعجللولیڪالفرج
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
یڪجرعہمعرفت🌱
اگـر طوری دیگران را نقد ڪنید و
از خود برانید که به خاطـر رفتار شما
از حق دور شوند و برنگردند
گنـاه این انحراف و رفتـارھایِ..؛
بعـدی شـان بر گردن شماست...!!
#آیتالله_مصباح_یزدی❣
[ @porofail_me ] 🚜🎈
|••🦋••|
بزرگےمیگفت:
این شب ها و روزها خوراکِ دلتنگیِ...
خوشبحال اونایی که دلتنگ امامِ زمانِشون میشن:)💔
#دلٺنگے
#جمعہ
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_چهارم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
روی دو زانو روی قالیچه سرخ اتاق نشسته و همان طور که نگاهم به نقش گل های زرد و سفید خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه گریه می کردم و او همان طور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونه ام را دست می کشید، دلداری ام می داد و به غمخواری قلب غمزده ام، با کلماتی شیرین نازم را می کشید.
کلماتی که حلاوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظه ای که تابش تیز آفتاب از گوشه پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از آغوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب می دیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم خیس بود و همچنان گرمای محبت دست مادر را روی صورتم احساس می کردم. چند هفته ای می شد که مادرم را ندیده و ترانه های مادری اش را نشنیده بودم و فقط خدا می دانست که چقدر دلم به بهانه حس حضورش بی قراری می کرد. حالا در خماری خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشان تر از همیشه، بی تاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه می زدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگی هایم بود. روبروی قاب عکس مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل می کردم، قرار نمی گرفتم و دلم بیشتر بهانه اش را می گرفت. قاب عکس شیشه ای را از مقابل آیینه برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله می زدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی تسلایم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بی خبر بودم که با جراحتی که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بی اختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ نوازشِ نگاهش آرامم می کرد و همین گناهش بس که در تلخ ترین لحظات زندگی ام که سخت به همراهی اش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل غمدیده ام، داغی ماندگار نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_پنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن کسی نبودم و خیال این که مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، لرزه ای به دلم انداخت. قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای اشک را از صورتم پاک می کردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که کلید داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به ذهنم رسید شاید می خواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از دیدارش بگریزم. احساس این که در همین لحظاتی که من محتاج حضورش بودم، دل او هم بی قرار من شده و به دیدنم آمده، شوری شیرین در دل شکسته و افسرده ام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد. هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش تلخ بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند کلمه ابراز احساس دلتنگی های عاشقانه ی او و سکوت پُر ناز من باشد، به قدری به خیالم رؤیایی آمد که دلم را راضی کردم و پرسیدم:" کیه؟" و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که شنیدم. می دانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دلِ من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای حضور مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشه اش پیش می رفتم. چادر سورمه ای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن غمخوار غم هایم در سینه بی قراری می کرد، از اتاق بیرون رفتم. با هر گامی که به سمت در حیاط پیش می رفتم، خاطره شب های امامزاده، توسل ها و گریه های بی نتیجه و وعده های دروغ مجید پیش چشمانم جان می گرفت و پای رفتنم را پس می کشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بی کسی و غریبی آنقدر عزیز بود که سرانجام به امید تماشای نگاه دلتنگ و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پُر احساسش، هیبت چند مرد غریبه مقابلم قد کشید. قامت نگاهم که به انتظار دیدار یار، روی نوک پای مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_ششم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
چهار مرد غریبه که به نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بی پروایشان، احساس خوبی نداشتم که بلاخره یکی شان شروع کرد:" حاجی عبدالرحمن؟" حلقه چادرم را دور صورتم محکم تر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم:" خونه نیس."
و او با مکثی کوتاه گفت:" اومدیم برای عرض تسلیت." و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد:" ما از شرکای تجاری اش هستیم." و دیگری با حالتی متملقانه پشتش را گرفت:" ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، تازه از دوحه برگشتیم."
با شنیدن نام دوحه متوجه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساس ناخوشایندی که از قبل نسبت به آن ها داشتم، به تشکرِ سردی پاسخ شان را دادم که اشاره ای به داخل حیاط کرد و بی ادبانه پیشنهاد داد:" پس ما بیایم داخل تا حاجی برگرده؟" از این همه گستاخی اش عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردم که با صدایی گرفته پاسخش را دادم:" شما برید نخلستون، اونجا هستن." که در خانه تنها بودم و حضورشان حتی پشت در هم آزارم می داد، چه رسد به داخل خانه که جوان ترین شان به صورتم خیره شد و با لبخندی مشمئز کننده پرسید:" شما دخترش هستی؟" از لحن نفرت انگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر وقیح بود که باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد:" می خواستم فوت مادرت رو تسلیت بگم." در برابر این همه وقاحتش نمی دانستم چه کنم که با گفتن" ممنون!" در را بستم و همانجا ایستادم تا صدای استارت و به حرکت در آمدن اتومبیل شان را شنیدم. خیالم که از رفتنشان راحت شد، چادرم را از سرم برداشتم و در عوض باز در حجله غمِ غربت و تنهایی فرو رفتم که به تمنای دیدار همسرم، روی عقده دلم پا نهاده و حالا به جای آغوش محرم مرد زندگی ام، نگاه دریده نامحرمان نصیب دل تنگم شده بود. بار دیگر تمام وجودم در هم شکست که همانجا پشت در روی زمین نشسته و باز گریه های بی کسی ام را از سر گرفتم. چه خوش خیال بودم که گمان می کردم احساس مجید پشت دیوار دلم به انتظار نشسته و به هر نغمه دلتنگی ام، خانه قلبم را دقّ الباب می کند و نمی دانستم پشت هجوم هق هق گریه های غریبی ام، هیچ کسی حضور ندارد و حتماً حالا در پالایشگاه مشغول کار خودش بود و یادی هم از الهه مصیبت زده اش نمی کرد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
#سلاماربابحسینمـ🍃
بيخودازخويشم
ودوࢪازتوکسےنيستمرا،
بهتواےعشقازايـنفـاصلھےدوࢪسلامـ✋🏼
#گوشهنشینغمدوریازکربلا💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
••┈┈••❥•💞•❥••┈┈••
•
سلامآقاےمن♡
آقاجانتمامسالھایـےکھ درسخواندیم :
•
~💎| دبیر شیمےبه ما نگفت کھ اگر
عشقو ایمان و معرفٺ ؛باهمترکیبشوند
شرایط" #ظـھور " ټۅ مھیا مےشود!
•
~🔮| دبیر زیستنگفتکھ این...
صداے تپش قلب نیست ؛
صداے بـےقرارےِدل براے'مـھدیست'
•
~🧬| دبیر ادبیاتازعشقمجنونبہ
لیلے ,از غیرت فرهاد بہ شیرین گفٺ
اما از عشقِشیعہ بہ "مـھدے" ؛
از غیرتـش بہ "زهـرا {س} "نگفټ!
•
~⏰| دبیرتاریخنگفتکھ امامِمان
امسال ؛ سال چندمِغُربتش اسټ؟!
نگفت،غربتِاهل بیتعلے(؏) از کِے
شروع شد و تا کے ادامہ دارد !
•
~⏳| دبیر دینے، فقطگفتکھ . .
'' انتظارفرج '' از بھتریناعمالاسٺ
اما نگفت کھ انتظار فرج یعنـے
گـُناه نکنیم ؛ یعنے" گـناھ نکردن "
از بھترین اعمال است !
•
~🧿| دبیر عربـے بہ ما یاد داد کھ
"مـھدۍ " اسم خاصے اسٺ کھ...
تنویـ ـن پذیر است !
اما نگفٺ کھ '' #مـھدے ''؛خاص ترین
اسم اسٺ! کھ تمامِغربتو تنھایـے را
پذیــ ـرا شدھ اسٺ!♥️
•
#اللهمعجلالولیڪالفرج↻🤍|
|~ #حدیث_عشق ~|🌱
•♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me