eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
میخـــوای‌درس‌بخونی‌بدون‌تنبلی؟! هی‌زیرلب‌بگو -وارزقنــی‌اجْتهـــادالمجْتهــدین... ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 با این غم پُر حاشیہ خو میگیرم مجبورم اگر ڪہ از تو رو میگیرم یڪ گوشہ حسن بہ حال من مےگرید تا با ڪمڪ فضہ وضو میگیرم...😔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
هدایت شده از  راجعون
[[••‌,,,! . هـرچھ ‌گشتـیم نبـود ‌اهل‌ دلے ڪھ بـدانـد غـم‌ما🚶🏾‍♂..!! [[ @ʀᴀᴊᴇᴜɴ ¦راجعوـنـ ]]
🌸 ﷽ 🌸 ۲۰۰ 🌺🍃🌸🍃🌺 ...... در برابر سؤال ناگهانی ام، فکری کرد و با تعجب پاسخ داد:" حدود ساعت سه. چطور مگه؟" و چطور می توانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که من در کنج غربت خانه، از مصیبت مرگ مادر و اوج تنهایی ام ضجه می زدم و از منتهای بی کسی به در و دیوار خانه پناه می بردم، دل او هم بی قرارِ حال آشفته ام، پَر پَر می زده و بی تاب الهه اش شده بوده که دیگر در هاله ای از هیجانی شیرین حرف های عبدالله را می شنیدم:" هر چی می گفتم به الهه یه مدت مهلت بده، دیگه زیر بار نمی رفت. می گفت دیگه نمی تونه تحمل کنه و باید هر جوری شده تو رو ببینه!" نگاهم را از پهلوی عبدالله به پهنه دریا دوخته و خیالم پیش مجید بود و همان طور که چشمم به درخشش سطح صیقلی آب زیر تابش آفتاب بود، از هجوم احساس دلتنگی ام برای مجید، قلبم به درد آمد و تصویر زیبای ساحل خلیج فارس، پیش نگاهم مات شد تا بفهمم که چشمانم به هوای مجید، هوای باریدن کرده که عبدالله خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! مجید اومده تو رو ببینه!" باورم نمی شد چه می گوید که لبخندی زد و در برابر چشمان متحیرم، ادامه داد:" ازم خواست بیارمت اینجا تا باهات حرف بزنه!" و با اشاره نگاهش، ناگزیرم کرد که سرم را بچرخانم و ببینم با چند متر فاصله، مجید پشت نیمکت ایستاده و فقط نگاهم می کند و همان نگاه غریبانه و عاشقانه اش بود که قلبم را به آتش کشید و عبدالله خواهش کرد:" الهه! اجازه بده باهات حرف بزنه!" همان طور که محو قامت غمزده و شانه های شکسته اش بودم، دیدم که قدم های بی رمقش را روی ماسه های ساحل می کشد و به سمتم می آید که دیگر نتوانستم تحمل کنم، به سمت عبدالله برگشتم و به قد ایستادم که عبدالله التماسم کرد:" الهه! باهاش حرف بزن!" و تنها خدا می دانست که چه غم غریبی به سینه ام چنگ انداخته که نمی دانستم پس از هفته ها باید چه بگویم و از کدام سرِ قصه، ماجرای دلتنگی ام را شرح دهم! نه می خواستم بار دیگر به تازیانه های گلایه و شِکوه عذابش دهم و نه می توانستم از دلم که برایش سخت تنگ شده بود، چیزی بگویم و باز میان برزخی از عشق و کینه حیران شدم که بی اعتنا به اصرار های عبدالله برای ماندن، راهم را کج کردم و....... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 ۲۰۱ 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... و از کنار مجید که دیگر به چند قدمی ام رسیده بود، گذشتم و چقدر این گذشتن سخت بود که پس از روزها بار دیگر گرمای عشقش را از نزدیک احساس می کردم و شنیدم که با حرارتی عاشقانه صدایم زد:" الهه..." ای کاش می توانستم لحظه ای کنارش بمانم و برایش بگویم که تا لحظه ای که خبر مرگ مادر را شنیدم، کتاب مفاتیح از دستانم جدا نشد و مادرم چه راحت از من جدا شد و این همان جراحت عمیقی بود که بر دلم مانده و اجازه نمی داد که حتی در این لحظات پاک عاشقی، پاسخ نفس های بریده و جان بر لب آمده اش را بدهم. دستش را به سمتم دراز کرد تا مانع رفتنم شود و من برای لمس احساسش هنوز آماده نبودم که گوشه چادرم را از میان انگشتانش کشیدم و با قدم هایی لرزان که چندان هم مشتاق رفتن نبودند، از معرکه عشقش گریختم که عبدالله خودش را به کنارم رساند، دستم را کشید و آهسته تشر زد:" الهه! همینجا تمومش کن! بسه دیگه!" ردّ نگاهم از چهره منتظر عبدالله عبور کرد و به صورت در هم شکسته مجید ختم شد و دیدم سرخی چشمانش که در برابر بارش اشک هایش مردانه مقاومت می کرد، چقدر شبیه سینه خلیج فارس در این لحظات دلتنگ غروب شده و باز هم دلِ سنگ از مصیبتم، پیش نگاه دریایی اش زانو نزد و همچون همیشه حرف قلبم را خواند و فهمید که هنوز توان همراهی اش را ندارم که قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و با سکوت ساده و صادقانه اش، رخصت رفتن داد که گویی به همین مقدار قلبش قدری قرار گرفته و آتشی که ساعاتی پیش از پس فاصله ای طولانی و در پی ناله های بی کسی ام به جانش افتاده بود، خاکستر شده و آرام گرفته بود که دیگر تقاضای ماندن نکرد و من چه سخت از نگاه زیبایش دل کَندم و رفتم. ‌ ☆ ☆ ☆ سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته کلامش را لحظه ای از دست بدهد، یک فنجان برداشت و همچنان به تعریف پُر شور و هیجانش برای عبدالله ادامه می داد:" می گفت تا الان بیست درصد برج تکمیل شده و تا یه سال دیگه آماده میشه." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 ۲۰۲ 🌺🍃🌸🍃🌺 ...... سپس چشمان گود رفته اش از شادی درخشید و با لحنی پیروزمندانه ادامه داد:" هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله می زدم که چندرغاز سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز هیچی نشده کلی سود کردم و پولم چند برابر شده! می گفت وقتی برج تکمیل شه، سرمایه ام ده برابر میشه!می گفت الان پول تو قطر ریخته، فقط باید زرنگ باشی و عُرضه داشته باشی جمع کنی!" و در مقابل سکوت سنگین من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته گفت:" خدا بیامرزه مادرتون رو! بیخودی چقدر حرص می خورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پُر سودی کردم!" از این‌که با این حالت از مادر یاد کرد، دلم شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب سرمستی پدر که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کِیف آمده بود، چیزی نگفت. فنجان های خالی را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرف های پدر را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان غمگین و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل این که هرگز مادرم در زندگیاش نبوده باشد، هر روز سرِ حال تر از روز گذشته به خانه می آمد. فنجان ها را شستم و به بهانه استراحت به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسرده ام افتاد. هنوز سیاهی پای چشمانم از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پاک نشده بود که اندوه از دست دادن مادر به این سادگی ها از دلم رفتنی نبود. همانجا کنار دیوار روی زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرائت قرآن برای هدیه به روح مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی ام، کلام خدا بود و دلجویی های عبدالله و چقدر جای مجید در این روزهای بی کسی ام خالی بود که گرچه آتش کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به درازا می کشید، همراهی دوباره اش برایم سخت تر می شد. من در طول چند ماه زندگی مشترک‌مان با تمام وجودم تلاش کرده بودم که او را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی یافتم و او به بهانه شفای مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک شیعه دست به دعا و توسل زده و به دامن پیشوایان تشیع دست نیاز دراز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم مانده و آزارم می داد. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
هدایت شده از MESBAHYAZDI.IR
چراغ راه.pdf
2.93M
📌 | وصیت‌نامه حضرت آیت الله مصباح یزدی که لحظاتی دیگر در مراسم بزرگداشت هفتمین روز ارتحال ایشان قرائت خواهد شد. 🏴 @mesbahyazdi_ir
•🕌🍃• صبحگاهان‌ڪہ‌خیالٺ‌بہ‌سـرم‌مۍ‌آید دسٺ‌بـر‌سینہ‌دلــم‌سمٺ‌حـرم‌مۍ‌آید بعـد‌هر‌ذڪر‌سلامۍ‌ڪہ‌بہ‌تو‌میگویم عطـر‌سیب‌اسٺ‌ڪہ‌از‌دورو‌برم‌مۍ‌آید..♥️ 🌱 ✨ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
💔 می‌بینی‌باباجان؛ اساطیرشاهنامه‌دارندسرک‌می‌کشند تاتوراببینند. عرفای‌ادوارتاریخ‌بساط‌حجره‌معرفت برچیده‌اندتاپای‌درس‌توبنشینند. پهلوانان‌بازوبه‌بازوی‌پوریاسرفرودآورده‌اند پیش‌مرام‌تو. مادران‌دارندقصه‌تورابرای‌بچه‌هایشان می‌گویندکه‌مگردرگذرتاریخ‌نام‌توکمرنگ‌نشود. می‌بینی؛ دشنمانت‌سربه‌آسمان‌گرفته‌اندتامگر نگاهشان‌به‌اوج‌نگاه‌توبرسد. شب‌پرستان‌راراهی‌به‌خورشیدنیست ✋🏼🍃 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
💕🌊••↶
•📚📌• ✎ |🌌| مرحوم‌آیت‌الله میرزاعبدالڪریم‌‌حق‌شناس‌(ره)•↶ 📬💌↓شخصی‌به‌بنده‌گفت: آقا! هرچہ‌می‌خواهم‌ڪہ‌فلان‌ڪار رانڪنم‌یاآدم‌خوبی‌‌باشم‌،نمی‌توانم•🤷🏻‍♂•! بنده‌درجواب‌گفتم: آن‌حجاب‌هاے‌‌‌قبلے‌‌‌هنوزمرتفع‌نشده است•🔥• بایدریشہ‌ی‌گناه‌رابڪنی!•🥀• حضرت‌فرمود: اگرگناهے‌‌‌ڪࢪدے‌‌‌وریشہ‌اش‌را درنیاوردے‌‌ آن‌گناه‌به‌توجرأت‌مے‌‌‌دهدڪہ‌به‌گناه‌‌‌ڪردن ادامہ‌دهے‌‌..•🍂• میل‌به‌معصیت‌پیدامی‌ڪند طبیعت‌ثانوی‌برای‌اودرست‌می‌شود اصلاً‌غیرتش‌تغییرمے‌‌ڪند..•❗️• ➖➖➖🌧➖➖➖ ➖➖➖☔️➖➖➖ 📬💌↓مرحوم‌علامہ‌طباطبایے‌‌•↶ ڪاری‌مہم‌ترازخودسازے‌‌‌نداریم مااَبددرپیش‌داریم هستیم‌ڪہ‌هستیم...🌿 ♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•|♥|•
بانو | این چادر تا برسد دست تو ، هم از ڪوچہ‌های مدینہ گذشتہ ، هم از ڪربلا ، هم از بازار شام ، هم از میادین جنگ 🏹| چادر وصیت‌نامہ شھداست بر تن تو چادرت را در آغوش بگیر و بگو برایت از خاطراتش بگوید 🖤:) همہ را از نزدیڪ... ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 ۲۰۳ 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... ولی در هر حال دوره چهل روزه هم تمام شده و دیگر نمی توانستم به بهانه خط و نشان های پدر هم که شده از دیدارش بگریزم. چند آیه ای خوانده بودم که کسی به در اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و آهسته خبر داد:" الهه! مجید اومده!" با شنیدن نام مجید، قلبم به لرزه افتاد و شاید عبدالله تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت:" می دونی از صبح چند بار اومده دمِ در و بابا اجازه نداده؟ حالا که بابا راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!" چین به پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم:" عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الان آمادگی شو ندارم..." که به میان حرفم آمد و قاطعانه نصیحت کرد:" الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟" سپس قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه ای مکث کردم و آهسته گفتم:" تو برو، من الان میام." و او با گفتن "منتظرم!" از اتاق بیرون رفت. حالا می خواستم پس از چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمی دانستم چه آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب می دانستم صورتم طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ زندگی نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت اندوهگین، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش ظاهر شوم. با گام هایی سست و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، نگاهم برای نشستن درچشمانش بی قراری کرد و بی آن که بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار سال ها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همان طور که نگاه تشنه اش به صورت پژمرده ام مانده بود، با صدایی که نغمه غم انگیزش را به خوبی حس می کردم، با مهربانی سلام کرد. روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقدر آهسته دادم که به گمانم نشنید. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 ۲۰۴ 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمی گفت که عبدالله رو به مجید کرد:" خیلی خوش اومدی مجید جان!" مجید به لبخند بی رنگی جواب مهربانی عبدالله را داد و پدر مثل این که از خوش برخوردی عبدالله خوشش نیامده باشد، خودش با لحنی پُر غیظ و غضب آغاز کرد:" اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو خواستگاری کردی، قول دادی دخترم رو راحت بذاری تا هر جوری می خواد اعمال مذهبی اش رو انجام بده، ولی به قولت وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی!" نگاهم به مجید افتاد که ساکت سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمی زد که انگار دیگر رمقی برایش نمانده بود و در عوض پدر مقتدرانه ادامه می داد:" خیال نکن این چهل روز در حَقِت ظلم کردم نذاشتم الهه رو ببینی! نه من ظلم نکردم! اولاً این خود الهه بود که نمی خواست تو رو ببینه، ثانیاً من به عنوان باباش صالح می دونستم که یه مدت از تو دور باشه تا آروم بگیره! حالا هم اگه قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سرِ خونه زندگی اش. البته نه مثل اوندفعه که امروز قول بدی و فردا بزنی زیرش!" مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان غمزده ام نگاهی کرد تا اوج وفاداری اش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی آهسته پاسخ پدر را داد:" قول میدم." و دیگر چیزی نگفت. عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا آماده رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن ساک کوچک وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش دلتنگی می کرد و پایم برای رفتن پیش نمی رفت که هنوز خورشید عشقش که چهل روز می شد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین قلبم نتابیده بود. وسایل شخصی ام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در پاشنه در به انتظارم ایستاده است. همان‌طور که به سمتش می رفتم با چشمانی که جز سایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم می کرد و پلکی هم نمی زد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از دستم گرفت و زیر لب زمزمه کرد:" باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 ۲۰۵ 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در این مدت چه کشیده که در صفحه پیشانی اش خط افتاده و میان موهای مشکی اش، تارهای سفید پیدا شده بود. خطوط صورتش همه در هم شکسته و چشمانش همچون گذشته نمی درخشید. در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چهل روز بود که از این پله ها بالا نرفته و چقدر مشتاق دیدن کلبه عاشقانه مان بودم. هر دو با قدم هایی خسته پله ها را بالا می رفتیم و هیچ نمی گفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان سنگین بود که به کلامی سبک نمی شد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش دلم گرفت. با این‌که مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و اتاق را جارو زده بود، ولی احساس می کردم مدت هاست روح زندگی در این خانه مرده است. تن خسته ام را روی مبل اتاق پذیرایی رها کردم و نگاه سردم را به گل های فرش دوختم که مجید پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمی توانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از آزردگی پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت غمزده اش را داشت که آهنگ محزون صدایش در گوشم نشست:" الهه جان! شرمندم!" و همین یک کلمه کافی بود تا مردمک چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به چشم من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم. نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من می چکد و با صدایی که زیر بارش اشک هایش نَم زده بود، همچنان می گفت:" الهه! دلم خیلی برات تنگ شده بود! الهه! چهل روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه روز نمی تونستم دوری تو رو تحمل کنم..." دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانه ای که چه زود به کاممان تلخ شد و دل‌هایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به شکایت گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگی ام بود:" مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید آرومم می کردی، کنارم نبودی! شب‌هایی که دلم می خواست پیشِت زار بزنم و برات درد دل کنم، کنارم نبودی! شب هایی که هیچ کس نمی تونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ᬉداࢪاݪقرار
رفقآ مدد برسونید...❤️ میگن از هر دستۍ بدۍ از همون دست میگیرۍ...👉 اجرتون رو حضرت زهرا سݪآم‌اݪݪہ بده...
••• اگر میخواهید بدانید یك انسان چقدر ارزش دارد.. ببینید بـه چه چیزی عشق می‌ورزد توجه‌تان بـه هرچه باشد قیمتتان همان است :)♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
استاد ادبیاتِ دورانِ دبیرستان‌مون خیلی قشنگ حرف میزدند.. :)) اصلاً انگار با تمامِ وجود با تمامِ عشق درس میدادند و حرف میزدند.. بیشتر وقتِ کلاس صرفه صحبت‌هاشون میشد تا درس؛ البته از نظر من حرف‌هاشون هم واسه خودش درسی بود.. :) یه بار میگفتن: قرار گرفتن هیچ آدمی سر راه‌مان بیهوده نیست.. حتما حکمتی‌ست! ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فَقَط ۵ روز مانده تا یَتیم شُدن شیعه ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
هدایت شده از ᬉداࢪاݪقرار
رفقآ ببخشید ڪنید بخآطر محفݪ یہوییمون... نتونستم درست حق مطݪب رو برسونم حݪآݪ بفرمآیید.. مهم✨ مهم💫 "ان‌شآݪݪہ فردآشب دآخݪ ڪانال دارالعشقـ نمآیش صوتیِ دآریم... جآنمونید...)) راس ساعت ۱٠ شب!! رفقاتون هم دعوت کنید فیض ببرن. " @oshaghol_hosein اݪتمآس ‌دعآ... تو نمآز شبآتون دعآمون ڪنید❤️ خوآب بین‌اݪحرمین ببینید... یآعݪۍ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 خودتو حفظ کن، لذتشو میچشی ... 🔹 استاد مسعود عالی ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 ۲۰۶ 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... و داغ دلم به قدری سوزنده بود که چانه ام از شدت گریه به لرزه افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بی قراری می کرد، بی پروا ادامه می دادم:" ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با امیدی که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، مَنو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی عذابم دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر مَنو امیدوار کردی؟ چرا به من الکی وعده می دادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش کاری کرد؟ پس چرا منو بردی امامزاده؟ چرا ازم خواستی قرآن سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟" و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به گریه بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه زجری می کشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش رنجیده بود. خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با لحنی عاشقانه التماسم کرد:" الهه! نرو! هر چی می خوای بگی، بگو! هر چی دوست داری بگو! فقط با من حرف بزن! بخدا دلم برای صدات تنگ شده!" و حالا نوبت گریه های بی صبرانه او بود که امانش را بریده و ناله هایش را در گلو بشکند. چشمه چشمان کشیده و زیبایش از اشک سرریز شده و پلک هایش همچون ابر بهاری سنگین بود و باز هم دست از باریدن نمی کشید و همچنان که با نگاه عاشقش، دلبسته چشمان تَرم شده بود، زیر لب نجوا می کرد:" الهه! من بهت دروغ نگفتم، بخدا من بهت دروغ نگفتم! من به حرفایی که می زدم اعتقاد داشتم! من مطمئن بودم اگه امام حسین (ع) بخواد، می تونه پیش خدا شفاعت کنه تا مامان خوب شه..." که کلامش را شکستم و با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، پرسیدم:" پس چرا خوب نشد؟ پس چرا امام حسین (ع) نخواست مامانم خوب شه؟ پس چرا مامانم مُرد؟« و مثل این‌که نداند در پاسخ این همه پرسش سرشار از حسرتم چه بگوید، سری تکان داد و با صدایی که از شدت بغض، به سختی شنیده می شد، پاسخ داد:" نمیدونم الهه جان..." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 ۲۰۷ 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... و من دیگر چه می گفتم که به زلالی کلامش ایمان داشتم و نمی خواستم و نمی توانستم بیش از این با تازیانه های سرزنش، عذابش که با سرانگشتانم تارهای سپید روی شقیقه اش را که چون ستاره در سیاهی شب می درخشید، لمس کرده و با لحنی لبریز از حسرت زمزمه کردم:" با خودت چی کار کردی؟" و آنقدر صدایم میان طوفان بغض گم شده بود که خیال کردم نشنیده، ولی به خوبی نغمه دلسوزی ام را شنیده بود که لبخندی غمگین بر صورت خیس از اشکش نقش بست و با نگاه نجیبانه و سکوت پُر از غربتش، جوابم را داد تا باورم شود که در این چهل روز چه بر دل شیدایش گذشته و مردانه تحمل کرده است. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۰۸ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹👇شروع فصل سوم👇🌹 پاکت خریدهایم را از دست فروشنده گرفتم، با تشکر کوتاهی از مغازه خارج شدم و به سمت خانه به راه افتادم. هوای عصرگاهی اول آبان ماه سال ۱۳۹۲ در بستر گرم بندرعباس، آنقدر دلپذیر و بهاری بود که خاطرات روزهای سوزان تابستان را از یاد نخل ها برده و به شهر طراوتی تازه ببخشد، هر چند هنوز خیلی مانده بود تا دنیا بار دیگر پیش چشمانم رنگ روز‌‌‌ های گذشته را بگیرد که هنوز از رفتن مادرم بیش از دو ماه نگذشته و داغ مصیبتش در دلم کهنه نشده بود، به خصوص این روزها که حال خوشی هم نداشتم. سر درد و کمر درد لحظه ای رهایم نمی کرد و از انجام هر کار ساده ای خیلی زود خسته می شدم که انگار زخم رنج های این مدت نه فقط روحم که حتی جسمم را هم آزرده بود. در خیابان، پرچم های تبریک عید غدیر افراشته شده و در یک کوچه هم شربت و شیرینی می دادند. از کنار شادی شیعیان ساکن این محله با بی تفاوتی عبور کردم و به سرِ کوچه رسیدم که دیدم کنار تویوتای قدیمی پدر، یک اتومبیل شاسی بلند مشکی پارک شده و خود پدر هم کنارش ایستاده است. مقابلش رسیدم و سلام کردم که لبخندی پُر غرور نشانم داد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، مشتلق داد:" این نتیجه همون معامله ای هستش که مادرت اونقدر به خاطرش جوش می زد! تازه این اولشه!" منظورش را به درستی نفهمیدم که در مقابل نگاه پرسشگرم، با خوشحالی ادامه داد:" علاوه بر سهامی که تو اون برج تجاری دوحه دارم، این ماشینم امروز گرفتم." در برابر این همه سرمستی و ذوق زدگی بی حد و حسابش، به گفتن "مبارک باشه!" اکتفا کردم و داخل حیاط شدم. خوب به یادم مانده بود که مادر چقدر بابت این تجارت مشکوک پدر نگران بود و اگر امروز هم زنده بود و این بذل و بخشش های بی حساب و کتاب شرکای تازه وارد پدر را می دید،.... ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا