eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
•♥️🍃• •○ طلای گنبد تو، وعده‌گاه کفترهاست کبوتر دل من، بی‌ شکیب می آید🕊💛 "السلام‌علیڪ‌یا‌علۍ‌بن‌موسی‌الرضا "✋🏻 🕌 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
•🕌♥️• ردم‌مڪن‌زدر‌خانه‌ات‌به‌حق‌جواد اگر‌چه‌روی‌گدایت‌به‌جز‌سیاهے‌نیست براۍ‌زائر‌دلخسته‌ات‌تو‌میدانۍ به‌غیر‌پنجره‌فولادتان‌پناهی‌نیست السلام‌علیڪ‌یا‌علی‌بن‌موسۍ‌الرۻا 🌱 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
💗 روضه‌ که ‌تمام‌ شد؛غیبش ‌زد خیلے ‌گشتیم ‌تا متوجه ‌شدیم رفته‌ است سراغ شستنِ سرویس‌هاۍ بهداشتے..؛ نگذاشت ‌کسے ‌کمکش ڪند. میگفت: افتخارم ‌این ‌است‌، خادم‌ِ‌ روضه‌ۍِ حضرت‌ زهراۜ باشم😍🌱 .. ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#احلےمن‌العسل💗 روضه‌ که ‌تمام‌ شد؛غیبش ‌زد خیلے ‌گشتیم ‌تا متوجه ‌شدیم رفته‌ است سراغ شستنِ سرویس‌ه
عـشـــق‌یعنے بھ‌سرٺ‌هواےدلبربزند درد‌ از عمـق‌‌وجـودٺ‌بہ‌ دلت‌سـربزنـد...!💔(:" ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ •گر‌مـرا‌هیـچ‌نباشد‌نه‌بہ‌دنیا‌نه‌بہ‌عقبـۍ •چون‌تو‌دارم‌همـہ‌دارم‌دگرم‌هیـچ‌نباید^^💚 ♥️ 🌱 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
شده‌ام‌مثل‌مریضــــی‌ که‌پس‌ازقطــــــع‌امید درپی‌معجــــــــزه‌ایی راهی‌مشهدشده‌است ما‌دلمون‌تنگه‌آقا💔😭 نجاتمون‌‌بده‌ازاین‌دلتنگی(":
🌹 ﷽ 🌹 ۲۳۰ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخورده ای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند. مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه می گوید که پرستار پیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت:" پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو لوس کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی!" که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت:" الحمدلله همه آزمایش ها سالم اومده!" سپس رو به مجید کرد و حرفِ آخر را زد:" خانمِت بارداره. همه حالت هایی هم که داره بخاطر همینه." پیش از آن که باور کنم چه شنیده ام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شب های ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است. گویی غوغایی شیرین در دل هایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم می کوبید که از پروای هیاهوی پُرهیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه برده و از بیم از دست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمی زدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد:" الهه..." و دیگر چیزی نگفت و شاید نمی دانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک برندارد و گلبرگ لطیف خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید:" فقط آهن خونِت پایینه! حالا من برات قرص آهن می نویسم، ولی باید حتماً تحت نظر یه متخصص باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویز کنه!" و با گفتن "شما دیگه مرخصید!" از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای صوتی اش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید:" پس چرا انقدر حالش بده؟" پرستار همچنان که پرونده را تکمیل می کرد، پاسخ داد :" خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد و سرگیجه اش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!" سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد:" باید حسابی هواشو داشته باشی. زنِت هم خیلی ضعیفه، هم خیلی بَد ویار!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۳۱ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... و شاید شاهد بی تابی ها و گریه هایم بود که با اخمی کمرنگ ادامه داد:" یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوش کمرش رو لَق می کنه!" سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد:" مادرجون اگه می خوای بچه ات سالم به دنیا بیاد، باید تا می تونی خودتو تقویت کنی! بی خودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه!" و باز رو به مجید کرد و جمله آخرش را گفت:" شما برید حسابداری، تصفیه کنید." و به سراغ بیمار دیگری رفت. مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی می درخشید، نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید:" الهه! باورت میشه؟" و من که هنوز در بُهت بِهجت انگیز خبر مادر شدنم مانده بودم، نمی توانستم به چیزی جز موهبت آسمانی و پاکی که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد:" الهه جان..." نگاهم را همچون پرنده ای رها در آسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را پوشانده بود، بی اختیار پاسخ دادم:" جانم؟" و چه ساده دلخوری دقایقی پیش از یادمان رفت که حالا با این حضور معصومانه در زندگیمان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که شبیه رقص تنِ آبیِ آب روی شن های نرم ساحل بود، زیر گوشم زمزمه می کرد:" الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیه ای داده؟!!!" بعد از مدت ها، از اعماق وجودم می خندیدم و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش می کردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی که بر سرمان آغاز شده بود:" الهه جان! می بینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو شاد کنه؟ می بینی چطور می خواد چشم هر دومون رو روشن کنه؟" و حالا این اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ نمی کرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلب هایمان تابیده بود که دنیا با همه غم هایش بر سقف زندگیمان آوار شده و این همان جلوه عنایت پروردگار مهربانم بود. ☆ ☆ ☆ ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۳۲ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدان های روی میز را تمیز کردم و پرده های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانه ام سلام کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی می شد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیبایی اش به رویم لبخند می زد. حسابش را نگه داشته و خوب میدانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان، حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من می گذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکی های تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه هایی بود که هر شب مجید برایم می خرید؛ از ردیف قوطی های پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک های متنوع برای دلِ پُر هوس من و میوه های رنگارنگی بود که هر روز سفارش می دادم و مجید شب با دست پُر به خانه می آمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. حالا خوب می فهمیدم که آن همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله می کشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه ای که از توصیه های شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی ها و ناز کردن های این نازنین تازه وارد بوده و دیگر می دانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجید مهربانم نزنم. گرچه هنوز گاهی می شد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم می آمد و بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر می کرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سرِ ناسازگاری گذاشته که به حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب امانت داری می کردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم می خواست این روزها کنارم بود و با دست های مهربانش برایم مادری می کرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و یا عطیه را می شنید، تا چه اندازه خوشحال می شد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه می زد و چه می شد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه اش، هلهله می کرد و دو رکعت نماز شکر میخواند! ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
😇یکے اززیباترین ڪارها نزد خداجانمان خواندݧ نمازشبــــــــــ هست😇
خدایا توفیق نمازشب رابہ همه ی ما عطابفرما🙏
♡|گذرم‌تابہ‌در‌خانہ‌اٺ‌افتاد خانہ‌آبادشدم،خانہ‌اٺ‌آباد |♡ ✋🏻✨ 🌤 ♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
📸 توئیت فرزند حاج قاسم سلیمانی در شب رفتن ترامپ از کاخ سفید 🔹آقای ترامپ، تو پدرم را به قتل رساندی، (ژنرالی که با داعش - القاعده پیروزمندانه جنگید) با این امید باطل که به شکلی تو را قهرمان ببینند، اما در عوض شکست خوردی و منزوی و در هم شکسته شدی. کسی تو را قهرمان نمی بیند بلکه به عنوان کسی می بینند که با ترس از دشمنانش زندگی خواهد کرد. چه خواستید و چه شد. ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
آخدا... مگه‌من‌بنده‌ی‌ نیستم(": نمیخای‌به‌دلم‌نگاهی‌کنی!؟ رفقا‌دعایی‌بفرماییدحالِ‌دلم‌روبراه‌نیست💔 التماس‌دعا.
🌹 ﷽ 🌹 ۲۳۳ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی اش، گوش هایم را کَر می کرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانه اش، دلم را آتش می زد، ولی چه می شد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراری های گاه و بیگاهم، سعی می کردم که به اراده پروردگارم راضی باشم. یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد. برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد:" قربون دستت الهه جان!" و بعد با تعجب پرسید:" مجید خونه نیس؟" مقابلش روی مبل نشستم و گفتم:" نه. امروز شیفته، ولی فردا خونه اس." و بعد با خنده ادامه دادم:" چه عجب! یادی از ما کردی!" سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:" دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا." و برای او که خانواده و خانه ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم:" حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟" لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد:" خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس می خونه." سپس به چشمانم خیره شد و پرسید:" تو چی؟ خیلی بهت سخت می گذره؟" نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده ام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید:" مجید چی؟ اون چی کار می کنه؟" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۳۴ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... و در برابر نگاه عمیق من، با ناراحتی ادامه داد:" دیدی اون شب بابا چطوری براش خط و نشون می کشید؟" سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید:" خودش بهت چیزی نگفت؟" سرم را پایین انداختم و مثل این‌که نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، پاسخ دادم:" گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش می مونه و کاری به حرف کسی نداره." و او بی درنگ پرسید:" پیرهن مشکی اش رو هم عوض نکرد؟" و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب می خورد، پاسخ دادم: "نه!" سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم:" هر روز صبح که مجید می خواد بره، باید کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا می کنم که وقتی مجید بر می گرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم نیس، ولی خُب من می ترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی می کنه!" از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد:" من فکر می کردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسل هایی که جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال می کردم می فهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار!" و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم:" عبدالله! مجید عاشقه!" که من می دانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرم تر از گذشته به پای عزاداری های محرم گریه می کرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان در سینه اش را برای امام حسین (ع) بازگو می کرد، پس لبخندی زدم و برای این‌که بحث را عوض کرده باشم، گفتم:" بگذریم، از خودت بگو!" در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزه اش نشست و پرسید:" تو بگو! تهِ چشمات یه چیزی هست!" از هوشیاری اش خنده ام گرفت و برای آن که راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید:" الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟" پرتقال و سیب را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن "بفرمایید!" بشقاب را به دستش دادم که با شیطنت خندید و گفت: »خیلی بد رَد گم می کنی! اینجوری من بدتر شک می کنم! خُب بگو چیشده!" و من از بیمِ بر ملا شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم:" هیچ خبری نیس! چقدر اذیت می کنی!" در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنان که موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر می داشت، تهدیدم کرد:" الان زنگ می زنم از مجید می پرسم!" و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار از کار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود. با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمی آمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۳۵ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... اما ظاهراً مجید هم زیر بار نمی رفت که عبدالله همچنان اصرار می کرد و می خواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید در برابر سماجت های شیطنت آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده پُر شد و با گفتن "الحمدالله!" اوج شادی برادرانه اش را به نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت می کشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. یک دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهره ای شاداب و چشمانی که زیر پرده ای از حیا می خندید، به آشپزخانه آمد و همچنان که چند اسکناس نو را از جیبش در می آورد، گفت:" مبارک باشه الهه جان!" و اسکناس ها را کف دستم گذاشت و با خنده ای مهربان ادامه داد:" من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!" سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید و حرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد:" اگه الان مامان بود، چقدر ذوق می کرد!" و پیش از آن که شاهد اشک من باشد، مثل این که نتواند غم جوشیده در سینه اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن "مواظب خودت باش الهه جان!" از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود. نماز مغربم را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم نمیتوانستم سرِ پا بایستم، پای اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهی ها را سرخ می کردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهی ها نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش می کردم، به بالکن رفتم، بلکه هوای تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته های عزاداری به مناسبت شب عاشورا، عبور می کردند که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم می رسید و به قدری غمگین می خواندند که بی اختیار دلم شکست و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و گدازی دل از دست می دادم و سخت تر این که این نوای اندوهبار مرا به عالم شب های امامزاده میبُرد و قلبم را بیشتر آتش می زد. شب هایی که فریب وعده های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه ها ضجه می زدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه های عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره های طبقه پایین، خلوتم را به هم زد. کسی پنجره های مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابی ها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (ع) واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند. کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که درِ خانه باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به عادت این چند شب، حسابی دست پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دست دیگرش پاکت میوه های پاییزی را حمل می کرد. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁰⁰:⁰⁰ کربلا:کربلا
هدایت شده از ᬉداࢪاݪقرار
آقآۍ امآم رضا و خوآهرش ڪم ڪم دآره بہم حس طرد شدگی دست میده این همه خواستنتون این همہ نخواستنم؟؟ داشتیم؟ مگه ما بدا دل نداریم؟
^^ ♥️ خیلۍوقتانشداونۍ ڪہ‌‌دلم‌خواست‌رو‌ببینم نشداونجابرسم‌ڪہ پرمیزددلم‌بہ‌سمتش🕊 خیلۍوقتاشایدآقا بہ‌زمین‌خوردم‌و گاهۍ.... بہ‌فداۍ‌سرتون هرچۍڪہ‌شد؛هرچۍڪہ‌میشه‌(:" امااین‌شباۍدلتنگۍما واسہ‌حرم‌ها🕌 این‌شباۍدورۍازرواق‌وصحن‌ها💔🌱 بگذریم‌ازآرزوهاۍ‌دیگہ اماآقا❣ دنیاچندتا بہ‌من‌بدهڪاره...!؟😔💔"¡ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
⁴⁰0تا نشیــم؟!🤕☹️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
^^ ممنون‌که‌به‌یادمون‌بودید♥️🌱 ازطرف‌ماو‌اعضای‌کانال‌سلام‌دادن‌خدمت‌ بی‌بی‌سلام‌الله‌علیهاو‌آقا(": تشکرات‌ویژه🌸🖐🏻 التماس‌دعا ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۳۶ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ....... پاکت های میوه را کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه می خواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی ردّ اشک به خوبی روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش چشم هایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای روضه های امام حسین (ع) گریه کرده است. دست هایش را شست که با مهربانی صدایش کردم:" مجید جان! شام حاضره." دیس سبزی پلو و ظرف پایه دار قطعه ماهی های سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از رطب تازه پُر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت و مثل همیشه هنوز خورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد:" بَه بَه! چی کار کردی الهه جان!" و من با لبخندی شیرین پاسخ دادم:" قابل تو رو نداره!" چقدر دلم برای این شب های شیرین زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی نوش جان کنیم. پیش از آن که شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید:" از دخترم چه خبر؟" به آرامی خندیدم و با شیطنت پاسخ دادم:" از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!" که هنوز دو ماه از شروع بارداری ام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذشته که من پسر می خواستم و دل او با دختر بود و به بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی می کرد بخندد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس می کردم حال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر می خندید، ولی دلش جای دیگری پَر می زد و نگاهش هنوز از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم:" مجید! دلت می خواست الان یه زن شیعه داشتی و با هم می رفتید هیئت؟" و همچنان که نگاهم به رومیزی شیشه ای میز غذاخوری بود، با صدایی آهسته ادامه دادم:" خُب حتماً پارسال که من تو زندگی ات نبودم، همچین شبی رفته بودی عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری می خوردی! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و ...." که با کلام پُر از گلایه اش، حرفم را قطع کرد و سرم را بالا آورد:" الهه! چطور دلِت میاد این حرفو بزنی؟ می دونی من چقدر دوست دارم و حاضر نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟" و دیدم که چشمانش از غصه سخنانم می سوزد که نه دوری مرا طاقت می آورد و نه عشق امام حسین (ع) از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پرده ای از غم خندید و ادامه داد:" اگه امام حسین (ع) بهت اجازه بده براش گریه کنی، همه جا برات مجلس روضه میشه!" و من چطور می توانستم در برابر این وجود سراپا مشتعل از عشق مقاومت کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دلِ او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آن که خدا عنایتی کرده و راه هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار می کرد و خوب می دانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید همچنان صبوری کنم. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۳۷ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... بعد از شام در آشپزخانه ظرف می شستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش را تا حد امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحه های شام شهادت امام حسین (ع) ،مزاحم شب آرام یک اهل سنت نشود و به پای روضه ها و صحنه های کربلا، بی صدا گریه می کرد. کارم که در آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را خاموش کرد که خوب می دانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم شب های قدر و خاطرات تلخ روزهای بیماری مادرم می برد. نگاهش کردم و با لحن مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، پرسیدم:" مجید جان! خُب چرا نمیری هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟" به نشانه تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد:" الهه جان! من دلم نمیاد این موقع شب تو رو تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم هیئت، همین امام حسین (ع) از دستم شاکی میشه." نگاهم را به عمق چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانی اش را با مهربانی دادم:" مجید جان! من که چیزیم نیس! تازه یه شب که هزار شب نمیشه!"و او برای این که خیالم را راحت کرده و عذاب وجدانم را از بین ببرد، بی درنگ جواب داد:" الهه جان! من همینجا پای تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!" سپس چشمانش رنگ پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد:" الهه جان! تو نمی خواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید غصه هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به خودت و اون فسقلی فکر کن!" ولی خوب می دانستم اگر من پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در خانه، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای دسته های عزاداری در خیابان ها سینه می زد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن روضه از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در نگاهش را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضی اش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود. با اینکه از صبح سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، نپذیرفتم که دلم می خواست به آنچه علاقه دارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام می داد، معتقد نبودم و می دانستم که همین روضه ها، راهم را برای هدایتش به مذهب اهل تسنن دشوارتر می کند. روی تختم دراز کشیده و پیشانی ام را با سرانگشتانم فشار می دادم تا دردش قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و خیال حضور نوریه، دلم را لرزاند. از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را مدام به هم می زد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی خندان به رویم سلام کرد. نخستین باری بود که به در خانه ما می آمد و از دیدارش هیچ احساس خوشی نداشتم. با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید:" شوهرت خونهاس؟" و چون جواب منفی ام را شنید، چشمان باریک و مشکیاش به رنگ شک در آمد و با لحنی لبریز تردید، سؤال بعدی اش را پرسید:" میشه بهش اعتماد کرد؟" و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی شرارت بار ادامه داد:" منظورم اینه که با شیعه ها ارتباط نداره؟ یا مثلاً با سپاه یا دولت ارتباط نداره؟" مات و متحیر مانده بودم که چه می پرسد و من باید در پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانی ام به شک افتاد و من دستپاچه جواب دادم:" برای چی باید با شیعه ها ارتباط داشته باشه؟" ابرو های نازک و تیزش را در هم کشید...... ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۳۸ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... و بلاخره حرف دلش را زد:" می خوام بهت یه چیزی بگم، می خوام بدونم شوهرت فضولی می کنه و به کسی گزارش میده یا نه؟" از این همه محافظه کاری اش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی جواب دادم:" نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!" و تازه جزوه کوچکی را که در دستش پنهان کرده بود، نشانم داد و گفت:" این اعلامیه رو یه عالم وهابی توزیع کرده، برات اُوردم که بخونی." و جزوه را به دستم داد و در اوج حیرت دیدم که روی جزوه با خطی درشت، جملاتی با مضمون اعلام جشن و شادی در روز عاشورا نوشته شده است. از شدت ناراحتی گونه هایم آتش گرفت که اگر از اهل سنت بودم ولی روز کشته شدن فرزند پیامبر باز هم برایم روز شادی نبود و او برای توجیه کارش توضیح داد:" این اعلامیه برای ارشاد مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهش گفتم به هر کی هم که اعتماد داره، بده. تو هم به هر کسی که اعتماد داری بده تا بخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به پیامبر!" حرفش که به اینجا رسید، بلاخره جرأت کردم و پرسیدم:" حالا چرا باید امروز شادی کرد؟" نگاه عاقل اندر سفیهی به چشمان متحیرم کرد و با حالتی فاضلانه پاسخ داد:" برای مبارزه با بدعتی که این رافضی ها گذاشتن! مگه نمی بینی تو کوچه خیابون چی کار می کنن و چجوری الکی گریه زاری می کنن؟ ببین الهه! ما باید کار تبلیغاتی انجام بدیم تا همه دنیا متوجه شه اسلام اون چیزی نیس که این رافضی ها با گریه و زاری نشون میدن! باید همه دنیا بفهمن که شیعه ها اصلاً مسلمون نیستن! فقط یه مشت کافرن که خودشون رو به امت اسالمی می چسبونن!" برای یک لحظه نفهمیدم چه می گوید و تازه متوجه شدم منظورش از رافضی ها همان شیعیان است و برای اولین بار نه به عنوان غاصب جای مادرم که از آتش تعصب جاهلانه های که در چشمانش پیدا بود، از نگاهش متنفر شدم. دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرف های بی سر و تهی که به نام اسلام سر هم می کرد، به شدت خشمگین شده بودم که به آرامی خندید و گفت:" حالا اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه." و با قدردانی از زحماتی که به قول خودش در راه اشاعه دین اسلام می کشم، از پله ها پایین رفت. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁰⁰:⁰⁰ کربلا:کربلا