#پشتتریبون🎙
اگهازدیدِنامحرمایِدورِتیهآدمِبداخلاق
ومغروری...
بایدبهخودتافتخارکُنی..!!!
باحیابودن
خیلیفرقمیکنهبابیاخلاقیوغروریکه
درمقابلنامحرمموضوعیتداره
عدمِارتباطه
نهتحقيرشخصيتمردنامحرمومخلوقخدا…!!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
بہقولحاجحسین
جدۍگرفتہایـمزندگیِدنیایۍرا
وشوخۍگرفتہایمقیامترا...!
کاشقبلازاینکہبیدارمانکنند؛
بیدارشویـم...¡(:💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
میدانی ، گناه کردنِ ما
نه اینکه تو را بخواهیم نافرمانی کنیم،
نه اینکه بنده سرکشی باشیم ،
نه اینکه تو #خدایخوبی نباشی ،
نه اینکه ما ندانیم اشتباه می کنیم ،
نه اینکه.....
نه ، نه ...
ما فقط زورمان به خودمان نمی رسد
این خودم را از خودم بگیر ...!🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
📸🌻••↶
📚📍||| #نهجالبلـاغه
📜🖇||| #حڪمت٩٩
🖌°•[تفسیراِناللّهِواناّالیهراجعون]
ودرودخدابراو،شنیدڪہشخصےگفت:
"اناللّهِواناالیهراجعون"
🌿°فرمود:
اینسخنماڪہمیگوییم
ماهمہازآنِخداییم•↶
| اقرارےاستبہبندگے✨ |
واینڪہمیگوییم
بازگشتمابهسوےاواست•↶
| اعترافےاستبہنابودےخویش🕊 |
➖➖➖🍊📙➖➖➖
✨ #ڪلـامنوࢪ
📬💌↓امیرالمومنینعلیهالسلام•↶
عاقلڪسىاستكهزبانشراازبدگويى پشتسرديگران،نگہدارد•🍃•
📚🔍|||غررالحڪم،ح1955|||
➖➖➖🍊📙➖➖➖
✨ #ڪلـامنوࢪ
📬💌↓پیامبراڪرم صلاللهعلیهوآله •↶
هرگناهیتوبهداردمگربداخلاقی،زیراآدم بداخلاقازهرگناهےڪهدرآید(توبہڪند)
بهگناهےدیگرمےافتد•🔥•
📚🔍|||بحارالانوار،ج77ص48|||
♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
ولی خیلی جالبههاااع !
این کرونا به طرز فجیعی باعث مرگ و میر میشه
و معلوم نیست ما هم جزوش باشیم یا نه...
باز ازون طرف
هی دل میشکنیم
دل میسوزونیم
نامردی میکنیم
نامهربونی میکنیم
دروغ میگیم
تهمت میزنیم
ظلم میکنیم و...
یکی نیست بهمون بگه به کجا چنین شتابان!؟ 🥀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
.
•برسرتخٺسلیمان🕍!
حڪڪنیداینجملہرا...✍🏻؟
شــاهـبودنـ👑.
مختصشخصشخیـص📿»
حیــدراست🧿🤍...(:
#دلبـرهنڄفمہشـرهـنڄف🍇💛
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۳۹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
در را بستم و همان طور که جزوه را ورق می زدم، روی مبل نشستم. کنجکاو بودم تا ببینم در این چند برگ چه نوشته شده و با چه منطقی روز شهادت امام حسین (ع) را روز جشن و شادی اعلام کرده که دیدم تنها با چند شبهه ناشیانه به مبارزه با خاندان پیامبر (ص) برخاسته است. شبهاتی که نه در منطق شیعه که به عقل یک دختر سنی که اطلاعات چندانی هم از تاریخ نداشت، پیدا کردن جوابش چندان سخت و پیچیده نبود. نمی دانستم که او به عقد پدرم در آمده تا برایش همسری کند یا برای کشاندن اهل این خانه به آیین وهابیت، رهبری! از بیم این که مجید این جزوه را ببیند، مچاله کرده و جایی گوشه کابینت آشپزخانه، زیر پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، پنهانش کردم که به دلیل تکرار اسم خدا و پیامبر (ص) در چند خط، نمی توانستم پاره کرده یا در سطل زباله بیندازم. با سردردی که از حرف ها و حرکات نوریه شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی تخت دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانه مان فکر می کردم که به چه سرعتی تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با خودش بُرد. دیگر نه از هیاهوی قدیم خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پُر سر و صدای برادرانم که حتی باید هویت خویشتنِ خویش را پنهان می کردیم که به جای مادرم، دختری وهابی با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود. از خیال این که اگر مادر زنده بود، در این ایام بارداری ام، با چه شوق و شوری برایم غذایی مخصوص تدارک می دید و نازم را می کشید و حالا باید نیش و کنایه های نوریه را به جان می خریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. ساعتی سر به دامان غم بی مادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدای اذان مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید درد دل با خدای خودم از روی تخت بلند کرد. ساعت از دوازده ظهر گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من چشم به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمی آمد نهار را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدم هایش در حیاط پیچید و خدا می داند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به اشتیاق استقبالش در چهار چوب در ایستادم. چشمانش همچون دو غنچه گل سرخ از بارش بهاری اشک هایش، طراوت دیگری یافته و لب هایش به پاس پیشنهادی که برای رفتنش داده بودم، به رویم می خندید. سبک و سرِ حال وارد خانه شد که به روشنی پیدا بود مراسم عزاداری ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که این چنین سرمست و آسوده به سویم بازگشته است.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۰
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
در دستش ظرف غذای نذری بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی آمیخته به حیا و مهربانی توضیح داد:" دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم بخوریم." و چقدر لحن کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز اربعین سال گذشته بود که به نیت من شله زرد گرفته و پشت در خانه مان مردد مانده بود که می دانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم اِبا می کرد. حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت مادر، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به دریازده و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم:" اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو بیای با هم بخوریم!" و سفره نهار کوچکمان با غذاییکه هر یک به عشق دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و قیمه نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم.
☆ ☆ ☆
نگاهم محو تختخواب های کوچک و گهواره های نازنینی شده بود که قرار بود تا هفت ماه آینده، بستر نرم خواب کودک عزیزم شود که مجید با صدایی مهربان زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! از این خوشت میاد؟" و با انگشتش، تخت کوچک و زیبایی را نشانم داد که بدنه سفید رنگش با نقش و نگارهایی صورتی رنگ، ظاهری ظریف و دخترانه پیدا کرده بود که خندیدم و گفتم:" این که خیلی دخترونه اس!"
و با نگاهی شیطنت آمیز ادامه دادم:" من که می دونم پسره!" هنوز دو ماه تا تشخیص جنسیت کودکم مانده و ما همچنان به همین شوخی عاشقانه خوش بودیم. در برابر سماجت مادرانه ام تسلیم شد و پیشنهاد داد:" می خوای صبر کنیم هر وقت معلوم شد بعد تخت و کمد بگیریم؟" و من با یک پلک زدن، پیشنهادش را پذیرفتم که این روزها تفریح شیرین مان، گشت و گذار در مغازه های لوازم نوزاد و تماشای انواع کالاسکه و سرویس خواب کودک بود و هر بار به امید زمانی که دختر یا پسر بودن فرزندمان مشخص شود، بی آن که چیزی بخریم تا خانه پیاده قدم می زدیم. هر چند در طول یک خیابان کوتاه، باید چند بار می ایستادیم تا درد کمرم آرام شود و مجید مدام مراقب بود تا مبادا از کنار چرخ دستفروش سمبوسه یا از مقابل ویترین پُر از مرغ سوخاری عبور نکنیم که بوی روغن و پودر سوخاری، حالم
را به هم می زد.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.....
البته هوای لطیف و خنک اواخر آذرماه بندرعباس، فضای شهر را حسابی بهاری کرده و در میان ازدحام جمعیت، مشام جانم را خوش می کرد.
نسیم خیس و خوش رایحه شب های پاییزی این شهر ساحلی، زیر نور زرد چراغ های خیابان و چراغ های کوتاه و بلند مغازه های مختلف، حال و هوای پُر رنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار شانه های مردانه و مهربان مجید، زیباترین لحظات زندگی ام بود که چشمم به کاسه های هوس انگیز تمر و آلوچه افتاد و دلم رفت. مجید که دیگر به بهانه گیری های کودک پُر نازِمان عادت کرده بود خندید و با گفتن " چَشم! آلوچه هم می خریم!" نزدیک پیشخوان مغازه ترشی فروشی به انتظار سفارش من ایستاد. روی میز فلزی مقابل مغازه، ردیف کاسه های لواشک و آلوچه و انواع تمر هندی پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آب انداخته بودند که بلاخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و امانم نبود که به خانه برسیم و در همان پیاده روی شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتم آلوچه های ترش را به دهان می گذاشتم و همچنان گوشم به کلام شیرین مجید بود که برایم یک نفس حرف می زد؛ از شور و شوقی که به آمدن نوزاد نازنین مان در دلش به راه افتاده تا تنور عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرم تر هم شده و بیش از گذشته عاشق آرامش مادرانه ام شده بود. آنچنان در بستر نرم احساسات پاک و سپیدمان، پلک هایمان سنگین شده و رؤیای دل انگیز زندگی را نه در خواب که در بیداری به چشم می دیدیم که طول مسیر به نسبت طولانی بازارچه تا خانه را حس نکردیم و در تاریکی ساکت و آرام کوچه همچنان قدم می زدیم که ویراژ وحشیانه اتومبیلی در نور تند و تیز چراغ های زرد و سفیدش پیچید و مثل اینکه شیشه قفسه سینه ام را شکسته باشد، تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجید به حمایت تن لرزانم نمی آمد و با چنگی که به بازویم انداخت، مرا به گوشه ای نمی کشید، از هول اتومبیلی که با سرعتی سرسام آور از کنارمان گذشته بود، نقش زمین می شدم. هنوز زوزه موتور اتومبیل را در انتهای کوچه می شنیدم که تازه به خودم آمدم و دیدم پشت به دیوار سرد و سیمانی کوچه، دستانم در میان دستان گرم مجید از ترس می لرزد و قلبم آنچنان به قفسه سینه ام می کوبید که باور کردم این همه بی قراری، بی تابی کودک دلبندم بود که از خواب نازش پریده و حسابی ترسیده بود که گرچه هنوز وجود قابل عرضی نبود، ولی حضورش را در وجودم به وضوح احساس می کردم. نگاه نگران مجید پای چشمانم زانو زده و می شنیدم که مضطرب صدایم می کرد:" الهه، خوبی؟" با اشاره بی رمق چشمانم به نگاه نگرانش پاسخ دادم و به هر زحمتی بود پشتم را از دیوار کَندم که تازه درد پیچیده در کمر و سوزش مغز سرم، به دلم تازیانه زد و ناله ام را بلند کرد. درد عمیقی صفحه کمرم را پوشانده و سردردی که کاسه سرم را فشار می داد، امانم را بریده و توان برداشتن حتی یک قدم را از پاهای سُستم ربوده بود.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me