🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.....
البته هوای لطیف و خنک اواخر آذرماه بندرعباس، فضای شهر را حسابی بهاری کرده و در میان ازدحام جمعیت، مشام جانم را خوش می کرد.
نسیم خیس و خوش رایحه شب های پاییزی این شهر ساحلی، زیر نور زرد چراغ های خیابان و چراغ های کوتاه و بلند مغازه های مختلف، حال و هوای پُر رنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار شانه های مردانه و مهربان مجید، زیباترین لحظات زندگی ام بود که چشمم به کاسه های هوس انگیز تمر و آلوچه افتاد و دلم رفت. مجید که دیگر به بهانه گیری های کودک پُر نازِمان عادت کرده بود خندید و با گفتن " چَشم! آلوچه هم می خریم!" نزدیک پیشخوان مغازه ترشی فروشی به انتظار سفارش من ایستاد. روی میز فلزی مقابل مغازه، ردیف کاسه های لواشک و آلوچه و انواع تمر هندی پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آب انداخته بودند که بلاخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و امانم نبود که به خانه برسیم و در همان پیاده روی شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتم آلوچه های ترش را به دهان می گذاشتم و همچنان گوشم به کلام شیرین مجید بود که برایم یک نفس حرف می زد؛ از شور و شوقی که به آمدن نوزاد نازنین مان در دلش به راه افتاده تا تنور عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرم تر هم شده و بیش از گذشته عاشق آرامش مادرانه ام شده بود. آنچنان در بستر نرم احساسات پاک و سپیدمان، پلک هایمان سنگین شده و رؤیای دل انگیز زندگی را نه در خواب که در بیداری به چشم می دیدیم که طول مسیر به نسبت طولانی بازارچه تا خانه را حس نکردیم و در تاریکی ساکت و آرام کوچه همچنان قدم می زدیم که ویراژ وحشیانه اتومبیلی در نور تند و تیز چراغ های زرد و سفیدش پیچید و مثل اینکه شیشه قفسه سینه ام را شکسته باشد، تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجید به حمایت تن لرزانم نمی آمد و با چنگی که به بازویم انداخت، مرا به گوشه ای نمی کشید، از هول اتومبیلی که با سرعتی سرسام آور از کنارمان گذشته بود، نقش زمین می شدم. هنوز زوزه موتور اتومبیل را در انتهای کوچه می شنیدم که تازه به خودم آمدم و دیدم پشت به دیوار سرد و سیمانی کوچه، دستانم در میان دستان گرم مجید از ترس می لرزد و قلبم آنچنان به قفسه سینه ام می کوبید که باور کردم این همه بی قراری، بی تابی کودک دلبندم بود که از خواب نازش پریده و حسابی ترسیده بود که گرچه هنوز وجود قابل عرضی نبود، ولی حضورش را در وجودم به وضوح احساس می کردم. نگاه نگران مجید پای چشمانم زانو زده و می شنیدم که مضطرب صدایم می کرد:" الهه، خوبی؟" با اشاره بی رمق چشمانم به نگاه نگرانش پاسخ دادم و به هر زحمتی بود پشتم را از دیوار کَندم که تازه درد پیچیده در کمر و سوزش مغز سرم، به دلم تازیانه زد و ناله ام را بلند کرد. درد عمیقی صفحه کمرم را پوشانده و سردردی که کاسه سرم را فشار می داد، امانم را بریده و توان برداشتن حتی یک قدم را از پاهای سُستم ربوده بود.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
+ چے آرومت میڪنھ؟
- مشهد صحنِ گوهرشاد خیرھ بھ گُنبد..
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
+ چے آرومت میڪنھ؟ - مشهد صحنِ گوهرشاد خیرھ بھ گُنبد.. ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ @por
الان باید
پتو میپیچیدم دورم،
میشستم کنج گوهرشاد نگات میکردم.. :)💔😭
"﷽"
ا؎زیباتࢪ
ازیاس سپید
بگذاࢪباچشمانِ ٺُو
این زندگےدࢪخاطࢪم
شیࢪین ٺࢪازࢪؤیاشود^_^
#اللھم_عجل_لولیڪ_الفرج🌱
ّبہ ڪانال یاســـِـمَن بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/1726021726C9827133a96
هدایت شده از گـسـتࢪده نـاࢪنـگـی🍊
"﷽"
ا؎زیباتࢪ
ازیاس سپید
بگذاࢪباچشمانِ ٺُو
این زندگےدࢪخاطࢪم
شیࢪین ٺࢪازࢪؤیاشود^_^
#اللھم_عجل_لولیڪ_الفرج🌱
ّبہ ڪانال یاســـِـمَن بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/1726021726C9827133a96
هدایت شده از گـسـتࢪده نـاࢪنـگـی🍊
دونفرعضوبشن رندشن🌱🌸
http://eitaa.com/YASEMAN31
http://eitaa.com/YASEMAN31
.
#رفیقخـاص 💚
.
.
رفیقشهیدیعنی:😇
ٺـوے اوجِ نا امیدے..،🌱🕊
🍂یڪ پارٺے بین ٺو و خـدا بشھ🍂
|^و جـورے دستٺ رو بگیرھ🌟
ڪھ متوجه نشی (:💚
.
.
#خآصیٺرفیق♥🌿
مثلاًچیمیشہ
الانبهـمونخبربدن
آقامشـهدِتونردیفہ!
مهمـونِامامرضایین:))
آخچہشیرینہحتےفکرکردنبهش..:)
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#چالش☄
دوستداشتیدکدامشیءبیجاندر
حرممطهر#امامرضاعلیهالسلام
باشید...!؟
درناشناسجواببدید.↓↓
https://harfeto.timefriend.net/464676878
••🦋••
به کوی توهرجاکه پامیگذارم ،
همان جادل خویش جامیگذارم ،
مبادابرانی که باصدامید ؛
قدم درحریم شمامیگذارم🕊'
دلتنگتیمآقا💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me