~🕊
#روایت_عشق^'💜'^
⚘میگفت:" دوست دارم مفقودالاثر باشم، این آرزوی قلبی من است.آخر در مقابل خانواده هایی که جوانانشان به شهادت رسیدند، ولی نشانی از آنان نیست، شرمنده ام".
⚘در روستای خودشان چند جوان شهید مفقودالجسد بودند، واقعا احساس شرمندگی میکرد.
میگفت:" آرزو دارم حتی اثری از بدن من به شما نرسد".
⚘در نامه ای که برای دخترش، بنت الهدی فرستاد، نوشته بود:" دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعه ای از بدنم هم به تو نرسد، تو مانند رقیه امام حسین(ع) هستی، آن خانم لااقل سر پدرش به دستش رسید، ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما، نمی رسد".
⚘یکی از رزمندگان که از جبهه برگشته بود تعریف می کرد، که از او شنیده:" دوست دارم مفقودالاثر بمیرم، اگر شهادت نصیب من شود، دوست دارم مفقودالاثر باشم چون قبر حضرت زهرا(س)هم ناشناخته مانده است".
#شهید_محمود_کاوه♥️🕊
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
میشہبراۍحالِیڪۍدعاڪنید!؟
همینچنددقیقہقبلیہخبربسیار
بسیاربسیاربدبھشدادن...
حالشاصلاخوبنیست(":
لطفڪنیدنفرۍیہ#حمد
بخونید!؟لطفاوالتماسا🙏🏻
اجرتونباحضرتالزهراسلاماللہعلیھا❣
مرد گرفتارے پیش امامحسن(ع) آمد.
امام(ع) فورے آماده شد و براے حل مشڪل، با آن مرد راهے شد.
بین راه به امامحسین(ع) رسیدند کہ نماز مےخواند. امامحسن(ع) فرمودند:
"چطور از برادرم غفلت ڪردے و پیش او نرفتے؟"
مرد پاسخ داد: "مےخواستم بروم اما شنیدم معتڪف شده است، براے همین مزاحمشان نشدم."
امامحسن(ع) فرمودند: "اگر توفیق پیدا مےڪرد نیاز تو را برآورده ڪند، برایش بهتر از یڪ ماه اعتڪاف بود."🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
♥️🦋•• #رزقشبانمون🌙🌱 چهخـوباسټوقتـےانسانفهمید فریبخوردهوبیراههرفته، ازهمانجابرگرددوج
♥️🍃••
#رزقشبانهمون🌙🌱
دعابڪنولےاگراجابتنشدباخدا
دعوانڪن،
میانهاتبااوبهمنخوردچونتوجاهلے
واوعالموخبیر.
وقتےبهخدابگوییخدایامنغیرتو
ڪسۍراندارمخداغیوراست
وخواستهاترااجابتمیڪند..
اگرمیخواهیددعایتانگیراشود
دوستانوهمسایگانواهلمملڪتتانرا
جلوبیندازیدواولبرای
آنهادعاڪنید.
#حاجاسماعیلدولابی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
↯■○□●
۲۰:۰۰
یاامامرضاسلام♥️🤚🏻
ساعتبہوقتِ#امامرضا❣
دلمبہمھر#طُ
صدپارهبادو
هرپارههزارذرهو
هرذرهدرهواۍ#طُ باد♥️🌱
صدآرزوبہگرددلمدرطوافبود
ازحیرتِجمال#طُ بۍآرزوشدم(":
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
اللہاڪبر✊🇮🇷
اللہاڪبر✊🏻🇮🇷
اللہاڪبر✊🏼🇮🇷
اللہاڪبر✊🏽🇮🇷
اللہاڪبر✊🏾🇮🇷
اللہاڪبر✊🏿🇮🇷
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
که عبدالله به میان حرفم آمد و هشدار داد:" اشتباه می کنی الهه! تو فقط داری خودت رو عذاب میدی! اگه نوریه زیر پای بابا بشینه تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!" سپس اتومبیل را روشن کرد و همانطور که با احتیاط از پارک بیرون می آمد، سری جنباند و با لحنی افسرده ادامه داد:" اون خونه زمانی خوب بود که مامان زنده بود و هر روز همه مون دور هم جمع می شدیم. نه حالا که ابراهیم و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و من اصلاً پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که اصلاً یادی از ما نمی کنه. اینم از حال و روز تو!" و همین جملات تلخ، آنچنان طعم غم را در مذاق جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک نسبتاً کم شده و دانه های درشت رگبار باران، شیشه ماشین را حسابی گل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا می کردم زودتر به خانه برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم:" عبدالله! من این همه راه رو تا مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این چاه بیفته!" و او آنقدر از بازگشت پدر ناامید بود که با لحن سرد و خشکش آب پاکی را روی دستم ریخت:" الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمی شدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم می دونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده ای نداره! بابا حاضره همه زندگی اش رو بده، ولی نوریه رو از دست نده! پس تو هم بی خودی خودت رو اذیت نکن!" و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، با مهربانی نگاهم کرد و گفت:" راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و می خواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو داشبورد." از اینکه برادرم برایم هدیه ای خریده، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و درِ داشبورد را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین نوزادی، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد:" مجید گفت بچه تون دختره، خُب منم که چیزی به عقلم نمی رسید، گفتم یه چیزی براش خریده باشم!" با نگاه خواهرانه ام از محبت برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که نگاهم کرد و گفت:" الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام پیشت! به مجید هم سلام برسون!" و با خداحافظی پُر مهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد و من خسته از تلاش بیهوده ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید اسارت نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
ساعت هنوز به هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکی اش از وزش شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورمه ای رنگش بر اثر بارش باران و خاک پیچیده در هوا، از لکه های گل پُر شده بود و با همه خستگی، باز به رویم می خندید. پا کت میوهه ای تازه و هوس انگیزی را که خریده بود، کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و دلچسبش حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه گلی را پنهان کرده است. دستانش درگیر پاکت های میوه بود و به ناچار شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش قطرات باران را از روی گلبرگ های سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم:" تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟" از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او هم شیطنت کرد:" اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل خرزهره!!!!" و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش کافی بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی لبریز شود.
☆ ☆ ☆
پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال ۱۳۹۲ ،با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند. هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از این ها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان می دادم.
هنوز ماه پنجم بارداری ام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترم تقریباً کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشه ای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسک های قد و نیم قد بود. قالیچه ای با طرح شخصیت های کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیت های سنگین دکتر زنان و سونوگرافی های مختلف، ولی باز از خرید اسباب نوزادی چیزی کم نمی گذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس می کردم، می خرید که می خواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات سیسمونی کمتر احساس کنم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•🌤✨•
ڪسیقدمبهحرمبۍمددنخواهدزد
بدونواسطہدمازخدانخواهدزد
گداۍڪوۍرضاشوڪهآنامامرئوف
بهسینهاحدیدستردنخوادزد..♥️
#السݪامعلیڪیاعلےبنموسۍالرضا🍃
#چهارشنبہهاۍرضوے💫
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
راستیرفیقاینومیدونستیکه↓
🍃 ـاَحَبَاللهُمَناَحَبَّحُسَینا♥️
یعنی:
خدابهمقداریمارادوستداره
کهمااِمامحسینعلیهالسلام
رودوستداریمـ(:"
چهقدردوستشداریرفیق؟🙂🖐🏼
#کلعمرکمالحسینی؛)
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
نشانهـیبزرگواریِآدمی،
اشتیاقبهـوطناست!♥️🇮🇷'
-امیرالمومنین''؏''
#حدیث_روز
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهیادتونم(":
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
هدایت شده از گـسـتࢪده نـاࢪنـگـی🍊
بِنتُ المَهدیِˇ◡ˇ:
سلام بر دختران زینبی
یه کانال داریم *دخترانه* مذهبی*
هرروز یک👇
💚 ناب ترین کلیپ های استاد پناهیان
💛کلی استوری و عکس مناسبی و مذهبی و ..
💜خاطره رفیق شهیدمون
💙رمان مخصوص شهید
❤️کلی چالش و متن و گپ های شبانه
عجله کنید دختر های چادری کانال مخصوص خودتونه ❤️
اینم لینگش منتطرتونیم
☘😌☘
@fereshtehaykhodaii
راستی با صلوات وارد شو چرا که چادرت خار چشم دشمنت 😉
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۰۰
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
حالا مجید می خواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر قسم خورده بود هر نشانه ای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به موبایلم برسد و لااقل به ناله ای هم که شده خبر سلامتی ام را به جان عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در می کوبید و با بی تابی صدایم می کرد.
پدر به سمت تلفن رفت، سیم تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار آتش می پاشید، بر سرم فریاد زد:" آهای! سلیطه! اگه پشت گوشت رو دیدی، این پسره بیشرف هم می بینی! طلاق می گیری، انقدر می شینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!" و من همان طور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم بی کسی گریه می کردم و زیر لب خدا را صدا می زدم تا از کودک بی دفاعم حمایت کند تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت. به هر زحمتی بود، خودم را از زمین کَندم و با قدم های بی رمقم به سمت اتاق خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، پاهای ناتوانم را روی زمین می کشیدم تا به بالکن رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به لرزه افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت. دستم را به نرده بالکن گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه منتظر و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قلبش قرار بگیرد. با اشاره دستم التماسش می کردم که از اینجا برود و او مدام چیزی می گفت که نمی فهمیدم و دیگر توان سرِ پا ایستادن نداشتم که از چشمان عاشقش دل کَندم و به اتاق بازگشتم. با نگاه بی رنگم کف اتاق را می پاییدم تا روی خُرده شیشه ها پا نگذارم و بلاخره خودم را به کاناپه رساندم و همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود. ظاهراً کابوس امشب با همه درد و رنج های بی پایانش تمام شده و حالا باید منتظر تعبیر فردای این خواب وحشتناک می ماندم که پدر برای من و زندگی ام چه حکمی می دهد و به کدام شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی می شود. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و از درد استخوان های شانه ام ناله می زدم که دیگر کمردرد و سردرد فراموشم شده و تنها به یاد مظلومیت مجیدم، اشک می ریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه می سوخت. می توانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر رنج کشیده و باز خدا را شکر می کردم که صدمه ای ندیده و همچنان با نرمش پروانه وارش در بدنم، همدم این لحظات تنهایی ام شده است. با چشمانی لبریز حسرت به تماشای جهیزیه ام نشسته بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و شوری برایم تهیه کرد و به سلیقه خودش این خانه را برای تنها دخترش آماده کرد و هنوز ده ماه از این زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه ام بخاطر فتنه نامادری ام در هم شکست، همسر عزیزم از خانه خودش اخراج شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگی ام از این خانه داد و چقدر خوشحال بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان و طنازش، دختر باردارش را چطور زیرِ لگدهای سنگینش می کوبید.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۰۲
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
عبدالله نگاهی به در خانه انداخت تا مطمئن شود پدر در راهرو نباشد و با صدایی آهسته گفت:" مجید خیلی نگرانه! من الان بهش زنگ می زنم، باهاش صحبت کن." و من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار شنیدن صدای مجیدم، بوق های آزاد را می شمردم که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشم پیچید:" عبدالله ! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟" از حرارت محبت کلامش، قلب یخ زده ام تَرک خورد و با صدایی شکسته جواب دادم:" سلام مجید..." و چه حالی شد وقتی فهمید اله هاش پشت خط است که شیشه بغضش شکست و عطر عشقش به مشام جانم رسید:" الهه جان! حالت خوبه؟" و من با همه دردی که به جانم چنگ انداخته بود، باز می خواستم دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم:" من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟" که آرام نشد و به جای جواب من، باز پرسید:" الهه جان! به من راست بگو! الان چطوری؟" چقدر دلم می خواست کنارم بود تا آسمان سنگین غم هایم را پیش چشمان زیبا و نگاه صبورش زار بزنم که نمی شد و نمی خواستم گلایه های من هم زخمی به زخم هایش اضافه کند که به کلامی شیرین جواب دلشوره هایش را دادم:" من خوبم عزیزم! الان که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم! تو چطوری؟" و باز هم باور نکرد که صدای نفس های خیسش درگوشم نشست و آهسته زمزمه کرد:" الهه جان! شرمندم، خیلی اذیتت کردم، قربونت برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمی دیدم که انقدر عذاب کشیدی!"
عبدالله متحیر نگاهم می کرد که چرا اینچنین بی صدا اشک می ریزم و من همچنان گوشم به لالایی های آرامبخش مجیدم بود تا نهایتاً از نوازش نرم نغمه های عاشقانه اش آرام گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور مجید در این خانه فرو رفتم که می شد امشب هم کنارم باشد و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش محروم شده بودم. عبدالله با سایه سنگینی از اندوه و ناراحتی، دور اتاق می چرخید و اسباب شکسته را جمع می کرد و من با صدایی که میان هجوم بی امان گریه هایم گم شده بود، برایش می گفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش خدمتی به نوریه و خانواده اش، به سر من و مجید آورده بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد:" مجید می خواست زنگ بزنه پلیس. هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو خونه خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمی خواد یه کاری کنه که تو بیشتر اذیت شی. می خواد یه جوری بی سر و صدا قضیه رو حل کنه."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۰۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
درِ بالکن باز مانده و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم غم و غصه، لرز کرده و توانی برای بلند شدن و بستن در نداشتم که همانطور روی کاناپه در خودم مچاله شده و بی صدا گریه می کردم که بار دیگر صدای در حیاط به گوشم رسید. گوش کشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای عبدالله را شنیدم. با پدر کلنجار می رفت و می خواست مرا ببیند و پدر در جواب دلواپسی های عبدالله، فقط فریاد می کشید و باز به من و مجید ناسزا می گفت. نمی دانم چقدر طول کشید تا بلاخره صدای قدم های عبدالله در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همانطور که با نگرانی صدایم می کرد، دستگیره را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم پدر در را به رویم قفل کرده است و صدای عبدالله به اعتراض بلند شد:" بابا! چرا در رو قفل کردی؟ کلید این در کجاس؟" و پدر زیر بار نمی رفت که در را باز کند و عبدالله آنقدر اصرار کرد تا سرانجام کلید را گرفت و در را باز کرد. از همان روی کاناپه سرم را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده و نگران حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست و آهسته صدایم کرد:" الهه جان! حالت خوبه؟" حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب اشکم سرازیر شده و نمی خواستم پدر صدایم را بشنود که از هجوم گریه بی صدایم، چانه ام به لرزه افتاده بود. عبدالله روی دو زانو خودش را بیشتر به سمت کاناپه کشید و زیر گوشم گفت:" مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، خیلی نگرانت بود!" تا اسم مجید را شنیدم، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم:"حالش خوبه؟" و طاقت نیاوردم جواب سؤالم را بگیرم و میان هق هق گریه، سر درد دلم باز شد:" از اینجا که می رفت حالش خیلی بد بود، سرش شکسته بود، همه صورتش پُر خون بود... عبدالله! مجید تقصیری نداشت..." نگاه عبدالله از حرفهایی که می زدم، تغییری نکرد و ظاهراً از همه چیز خبر داشت که با آرامش جواب داد:" می دونم الهه جان! الان که اومدم خودم مجید رو دیدم. هنوز پشت در وایساده، بهم گفت چی شده." سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید:" الهه! مجید خیلی نگران حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟" با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم سنگین بغض بالا نمی آمد، جواب دادم:" بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلم انداخت تو حیاط."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
…درست در لحظه آخر،
در اوج توکل و نهایت تاریکی نوری نمایان میشودمعجزهای رخ میدهد و، #خدا از راه میرسد...🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#بیو✨
「لٰاعِشٖقٌٖاِلاّحُسِیْݩلٰاوَطَݩاِلّٰاڪَرْٖبَلاٰ♥️🌱」
#بیو✨
【 نَشُدَملایِقِدیداربِہهَمریختِہاَم🚶🏻♂💔...】
تویِ مناجاتِمریدین
یفرازی هست میگه:
[ #ولاتقطعنیعنک...]
مارو ازخودت جدانکن...!💔'
#زنگاخلاق🔔
برای ازدیاد محبت حضرت امام زمان(عج)
✨گناه نکنید.
✨نماز اول وقت بخوانید.
#آیتاللهاراکی🌻
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#تلنگرانھ✨
العالم کله محضرالله ..
فلا تعصوا الله فی محضره
عالم محضر خداست
در محضر خدا #گناه نکنید :)✨🤍
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
↯■○□●
دلآشفتہۍماشیفتہڪربلاست
عاشقمرقدششگوشہوایوانطلاست
رحمتواسعہ،مننوڪردربارتوام
حرممحترمتآینہۍعرشخداست
سجدهبرتربتتووقتسحرمۍچسبد
دلسرگشتہمنخاڪڪفپاۍشماست
حضرتشاهتواربابۍومنبندهتو
علتخلقجھاننوڪرۍآلعباست(":
#شبجمعہاستهوایتنڪنممیمیرم😔💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#پنجشنبہهایامامحسینے
دلخوشے زندگے ما
حسیڹ...💚
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#استوری
#پنجشنبہهایامامحسینے
دنیای بــے حسیڹ یعنے
یہ زندگے بــے معنے...!🖤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#پنجشنبہهایامامحسینے
بہ جوڹ مادرت
دلم تنگہ برات...💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۰۳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
اشکی را که گوشه چشمم جمع شده بود، با پشت دستم پاک کردم و مظلومانه پرسیدم:" چی رو می خواد حل کنه؟!!! بابا فقط می خواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونه باشه، برنمی گرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که سُنی بشه!" از کلام آخرم، عبدالله به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید:" مجید سُنی بشه؟!!!" و این تنها تصوری بود که می توانست در میان این همه تشویش و تلخی، اندکی مذاق جانم را شیرین کند که شاید این آتشی که به زندگی ام افتاده، طلیعه معجزه مبارکی است که می تواند قلب پاک همسرم را به مذهب اهل تسنن هدایت کند.
☆ ☆ ☆
مجید همانطور که کنارم روی تختخواب نشسته بود، به غمخواری دردهایم بی صدا گریه می کرد و باز می خواست دلم را به شیطنتی عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم شیرین زبانی می کرد. می دیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج اشک سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند می خندید تا روی طوفان غم هایش سرپوش بگذارد و من که دیگر توانی برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم بی پروا گریه می کردم. پرده از جای جراحت های جانم کنار زده و از اعماق قلب غم دیده ام ضجه می زدم و مجید مثل همیشه با همان سکوت سرشار از احساس همدردی، دلداری ام می داد. سخت محتاج گرمای عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز انگشتانم روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونه هایم خشک شد. مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن رؤیای شیرین فقط بارش اشک هایم حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید تشک از گریه های دلتنگی ام خیس بود. روی تختخواب نیمخیز شدم و هنوز نمی خواستم باور کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک خواب بوده که چند بار دور اتاق چشم چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با گریه به خواب می روم و با خیالش از خواب می پرم. با چشمان خمارم نگاهی به ساعت رومیزی کنار تختم کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز می شدم که از این بد خوابی طولانی دل کَندم و با بدن سنگینم از روی تخت بلند شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست می کشیدم که دست دیگری برای یاری ام نمی دیدم تا بلاخره خودم را به بالکن رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایه ای که در بالکن گذاشته بودم، نشستم. حالا سه روز می شد که در این خانه حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل می کرد که حتی به عبدالله هم به سختی اجازه ملاقات با این زندانی انفرادی را می داد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر مجادله می کرد تا بلاخره دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا خبر داشتند، ولی جز عبدالله کسی جرأت نمی کرد به دیدارم بیاید.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۰۴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
شاید ابراهیم و محمد می ترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این مجرم، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمی گرفتند. در عوض، عبدالله هر چه می توانست و به فکرش می رسید برایم می آورد؛ از میوه های نوبرانه ای که به توصیه مجید برایم می گرفت تا گوشی موبایل و یک سیم کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و دست دوم، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگی هایم می شد. عبدالله می گفت هر چه اصرار کرده تا مجید به خانه مجردی او برود، نپذیرفته و شب ها در استراحتگاه پالایشگاه می خوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از این خانه آواره شود و می دانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید. در این دو سه روز، چند بار درِ این خانه به ضرب باز شده و پدر با همه کوه غیظ و غضبش بر سرم آوار شده بود تا طلاقم را از مجید بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر بار در دریای اشک دست و پا می زدم و التماس می کردم که مجید همه زندگی ام بود. چند بار هم به سراغ نوریه رفته بود تا به وعده طلاق من هم که شده، او را به این خانه بازگرداند، ولی آتش کینه نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، خاموش نمی شد. پدر هم به قدری از مجید متنفر شده بود که حتی به سُنی شدنش هم راضایت نمی داد و فقط مصمم به گرفتن طلاق دخترش بود. دیشب هم که بار دیگر به اتاقم هجوم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این موعد می رسید.
نماز صبح را با بارش اشکی که لحظه ای از آسمان دلتنگ چشمانم بند نمی آمد، خواندم و باز خسته به رختخوابم خزیدم که احساس کردم چیزی زیر بالشتم می لرزد. از ترس پدر، موبایل را در حالت ساکت زیر بالشتم پنهان کرده بودم و این لرزه، خبر از دلتنگی مجیدم می داد و من هم به قدری هوایی اش شده بودم که موبایل را از زیر بالشت بیرون کشیدم و پاسخ دادم:" جانم..." و در این صبح تنهایی، نسیم نفس های همسر نازنینم از هر عطری خوش رایحه تر بود:"سلام الهه جان! خوبی عزیزم؟ گفتم موقع نمازه، حتماً بیداری." بغضی که از سر شب در گلویم سنگینی می کرد، فرو خوردم و با مهربانی پاسخ دادم:" خوبم! تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟" و شاید می خواست بغض صدایش را نشنوم که در جوابم لحظه ای ساکت شد، سپس زمزمه کرد:" جایی که تو نباشی برای من راحت نیس..."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me