eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
169 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ﷽ 🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 .......... دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمی توانستم سرِ پا بایستم و با همه لرزش صدایم، مقابل هیبت سراپا خشم پدر، قد علم کردم:" من فردا جایی نمیام." سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان بغض معصومانه ادامه دادم:" می خوام برم پیش مجید..." و هنوز حرفم تمام نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم کوبید که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو دستم به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب سیلی سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراً سیلی دیوار محکم تر بود که گوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر توانم را از دست دادم و همانجا پای دیوار روی زمین افتادم. طعم گرم خون را در دهانم احساس می کردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم می دیدم و نعره های دیوانه وارش را می شنیدم:" مگه نگفته بودم اسم این بیشرف رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم سرت نمیشه؟!!! تو دیگه ناموس عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم میکُشمت!" با پشت دست سرد و لرزانم زدّ خون را از روی دهانم پاک کردم و با چانه ای که از بارش اشک و خون خیس شده و هنوز از ترس می لرزید، مظلومانه شهادت دادم:" به خدا اگه منو بکُشی، بازم میرم پیش مجید..." که چشمانش از خشمی شیطانی آتش گرفت و از زیر پیراهن عربی اش پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر لگد های بی رحمانه اش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم:" بخدا اگه یه مو از سر بچه ام کم بشه..." که فریاد عبدالله، فرشته نجاتم شد:" داری چی کار می کنی؟!!!" با هر دو دست پدر را گرفت و همان طور که از بالای تن و بدن لرزانم دورش می کرد، بر سرش فریاد کشید:" می خوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمی بینی بارداره؟!!!« و دیگر نمی فهمیدم پدر در جواب عبدالله چه ناسزاهایی به من و مجید می دهد و اصلاً به روی خودش نمی آورد که برای دختر باردارش چه نقشه شومی کشیده و شاید از غیرت برادرانه عبدالله می ترسید و من چقدر دلم می سوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزی آنقدر غیرت داشت که اجازه نمی داد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سرِ همپیاله شدن با این جماعت بی ایمان، همه سرمایه مسلمانی اش را به تاراج داده بود. عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از زمین بلندم کند و من فقط گریه می کردم و دور از چشم پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را تکرار می کردم. همه بدنم در آغوش عبدالله می لرزید و باز خیالم پیش مجید بود که میان گریه پرسیدم:" الان اومدی، مجید تو کوچه نبود؟" کمکم کرد تا لب پله بنشینم و مضطرب پرسید:" چی شده الهه؟ مگه قرار بوده مجید بیاد اینجا؟" و من دیگر حالی برایم نمانده بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید حیا می کردم که از نقشه بی شرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت بغض و گریه بالا نمی آمد، زمزمه کردم:" من می خوام با مجید برم، کمکم می کنی؟" و هنوز نمی دانست چه خبر شده که از خیر تسنن مجید گذشتم و فقط می خواهم بروم که پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل این‌که مرا هم دیگر کافر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد:" یه زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو روشن کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این خونه بذاره بیرون!" ولی مثل اینکه دلش نیاید بی آن‌که نمکی به زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبت زده ام خیره شد و در نهایت بی رحمی تهدیدم کرد:" یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ پشیمون شی! روزگارتون رو سیاه می کنم!" و انگار شیطان، عطوفت پدری را هم‌ از دلش بُرده بود که ذره ای دلش به حالم نسوخت و خواست به اتاق بازگردد که عبدالله به سمتش رفت و پرسید:" بابا چی شده؟" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ............. و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر سرش فریاد کشید:" به تو چه؟!!! زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان!" و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز نمی دانست در این خانه چه خبر شده و من بی اعتنا به خط و نشان های پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره مجید را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد:" جانم الهه؟" از شدت گریه به سرفه افتاده بودم و میان سرفه های خیسم، ناله زدم:" کجایی مجید؟" و باز از شنیدن این نفس های بُریده چه حالی شد که با دلواپسی جواب داد:" من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام." و من نمی خواستم آتش خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با دستپاچگی التماسش کردم:" همونجا وایسا مجید. نمی خواد بیای درِ خونه. من خودم میام." می دانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم محاکمه شده و به اشد مجازات محکوم شوم و باز نمی خواستم دلش را بلرزانم که صبورانه بهانه آوردم:" من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون خداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر کوچه وایسا، من خودم میام." و به سرعت ارتباط را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم گذشته بود، ولی نمی خواستم برای عبدالله مشکلی ایجاد شود که باز گوشی را در جیب پیراهنم پنهان کردم. عبدالله که از پدر نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از مصیبت که بر سرم خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه می گفت و هر چه می پرسید، فقط سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگیام که در کمتر از یک سال، زیر و رو شده بود، بی صدا گریه می کردم. سرمایه یک عمر زحمت پدر و قناعت مادرم به چنگ مشتی وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی اش با قدم های ناپاک زنی شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده ام را شکست. ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حیرت زده حال خراب و صورت خونی ام، تنها نگاهم می کردند که محمد مقابلم ایستاد و با نگرانی سؤال کرد:" چی شده الهه؟" و پیش از آن‌که جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با توهین به من و مجید، جوابش را داد:" ولش کن این سلیطه رو! اینم لنگه همون پسره الدنگه!" ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی آمد به این حالم بی توجهی کند، همچنان دلسوزانه نگاهم می کرد که پدر بر سرش فریاد زد:" خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر بی آبروت عزاداری کنی!" و او هم از تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها مدافعم عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به جانب آغاز کرد:" من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی طلاق بگیره یا از این خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!" که عبدالله نتوانست سکوت کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد:" شما حکم کردی یا بابای نوریه؟!!!" و پدر آنچنان به سمتش خروشید که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند:" به تو چه کُره خر؟!!! حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
Narimani-10.mp3
3.5M
السلام علیک دلتنگم ای بمیرم که مایه‌ی ننگم:)... +نوش‌روحتون🌿
[امشب‌نزدیک‌شو]
یا‌بن‌الحسن‌گرچه‌برایت‌نوکر‌خوبی‌نبودم‌ بااینهمه‌جدشمارا‌دوست‌دارم:)
شاید‌که‌از‌چشم‌توافتاده‌ام‌که‌اینطور دیگر‌زمان‌معصیت‌بی‌اختیارم
آقاجان،باشد‌بزن‌اما‌دگر‌روبرنگردان...
شرمنده‌ام‌من‌ازگناه‌بی‌شمارم
دیدی‌پشیمانم‌به‌آغوشم‌کشیدی
:20به‌وقت‌عراق آرزو کردنت که محال نیست؛ امشب آرزویِ داشتنت را به آسمان می فرستم،، شاید بر آورده شد ،، خدا را چه دیدی؟؟ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:20بهوقت‌عراق 🥀🍂 رفتۍ از میان ما سوۍ جنة المأوا...💔🌱 حاج قاسم ڪجایۍ!؟! (: 💕 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
تواین‌شلوغۍمارویادټ‌نرھ‌سردار(":💔🌿
شباۍجمعہ؛ دیگہ‌فقط‌بوۍڪربلانمیدھ... بوۍفرودگاھِ‌بغدادم‌میدھ(":💔🌿
🌤🌻 چھ زیبا ‌گفٺ : بھ‌ راه بيائيمـ .. تآ ؛ •°از راھ بيايد..! :)🌸 + مهربان‌غائب‌ِحاضر! اللھم‌عجل‌فی‌فرجنـٰا✨ . ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
. . مولای‌من..! حجمِ‌تنھاییِ‌تو، بیشتر‌ازبودنِ‌ماست!💔 . 🌻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🖐🏼 گفت: خوش‌به‌حالت‌که‌اینقدر دنبال‌ڪننده‌داری! گفتم : امام‌زمان‌هم‌هست‌بین‌این‌همه‌..؟ گفت : چی‌بگم‌والا گفتم : شایدامام‌زمان (عج) تواون کانالِ(یا‌هرجای‌دیگه) دو‌نفره‌ای‌باشه که‌نویسنده‌اش‌برایِ‌خدا‌می‌نویسه حتی‌اگه‌خواننده‌ای‌نداشته‌باشه!💔(:" +درگیر ارقام نباشیم.. 🍃 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
. . •تورو‌بہ‌الٺماس‌زینٻ‌بیـا‌آقـا‌بیـا‌آقا💔🍃 --بہ‌قلٻ‌بیقرار‌زینٻ‌بیـا‌آقـا‌بیـا‌آقـا...🖤🔗 💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽• بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد...🤲🏻 📲 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
چه‌جمعه‌ها‌که‌با‌خیال‌بودنت‌سر‌شد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽• ذکرِ‌غروبِ‌جمعه‌ها‌آقام‌کجاست...😔💔 📲 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 .......... و باز رو به ابرهیم کرد:" حالا این دختره بی صفت می خواد قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به درک! به جهنم! ولی من هم یه شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!" ابراهیم و محمد به سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در نخلستان هم که شده، دم نمی زدند تا فقط مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل این‌که از تنها دخترش متنفر شده باشد، با لحنی لبریز بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد:" از این در که رفتی بیرون، دیگه فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم فراموش می کنم دختری داشتم! اسمت هم از تو شناسنامه ام پاک می کنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه دختری به اسم الهه ندارم! یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه ات خریدم، حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه می مونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!" و برای من که می خواستم دل از همه عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط دعا می کردم هر چه زودتر این معرکه تمام شود و از جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم. از نگاه ابراهیم می خواندم از شرایط پدر چندان هم بدش نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای خوش خدمتی به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد:" از اول هم اشتباه کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمی خوام چشمم بهش بیفته!" ولی محمد دلش برایم سوخته بود که در سکوتی غمگین فرو رفته و هیچ نمی گفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شده و عمداً همه وسایلم را روی زمین ریخت تا مبادا چیزی از خانه اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد:" بابا چی کار می کنی؟ وسایل خودش رو که می تونه ببره!" و دیگر نمی شنیدم پدر در جوابش چه فحش های رکیکی به من و مجید می دهد که دستم را به نرده گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدم های کُند و کوتاهم از کنار ابراهیم و محمد گذشتم تا باللی سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم می ریخت و برای این‌که زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف مدارکم را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمی برم. می شنیدم محمد و عبدالله به بهانه وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی می زنند و هیچ کدام از دل من خبر نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع ازدواج با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود. با هر دو دست چادر بندری ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بار ها از جملات پُر نیش و کنایه اش رنجیده بودم و باز محبت خواهری ام برایش می تپید. ای کاش لعیا و ساجده را هم با خودش آورده بود تا لااقل با آنها هم خداحافظی می کردم. محمد همچنان با چشمان اندوه بارش نگاهم می کرد و دیگر صورت گرد و سبزه اش مثل همیشه شاد و خندان نبود. هنوز از خانه نرفته دلم برای شوخ طبعی های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و عطیه را کرده بود و نمی دانستم تا چه زمانی از دیدارشان محروم خواهم شد. چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه مضطرب عبدالله رسید، ولی می دانستم که او مثل ابراهیم و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با دلتنگی کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمی توانستم بار دیگر به صورت پدرم نگاه کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه می کشید و جام ترس را در جانم پیمانه می کرد. با دلی که میان خانه و خانواده ام جا مانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به حیاط گذاشتم. هرچند هوای تازه حیاط برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمی داشتم، احساس می کردم جانم به لبم می رسد. کمرم از شدت درد بی حس شده و سرم به قدری گیج می رفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم‌. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 .......... مثل این که سنگ سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسم به زحمت بالا می آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست:" جلوی برادرهات دارم بهت میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!" که به سمتش برگشتم و احساس کردم در منتهای قلبش چیزی برای دخترش به لرزه افتاده و شاید می خواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ خیری نبود که باید به هر چه نوریه و خانواده اش برای پدرم حکم می کردند، تن می دادم و اول از همه باید از عشق زندگی ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش بر نمی گردم که آخرین شرطش را با نهایت بی رحمی بر سرم کوبید:" به اون رافضی هم بگو که برای گرفتن پول پیش خونه، نیاد! من پول پیش خونه رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمی کنم! اون پول هم پیش من می مونه!" و باور کردم حتی در لحظه جدایی از دخترش، باز هم مذاقش بوی پول می دهد که من هم از محبت پدری اش دل بُریدم و آخرین قدمم را به سمت در حیاط برداشتم. با دست های لرزانم در حیاط را باز کردم و باز دلم نیامد به همین سادگی از خانه و خاطرات مادرم بروم که رو برگرداندم و برای آخرین بار با زندگی مادرم خداحافظی کردم و چقدر خوشحال بودم که نبود تا به چشم خودش ببیند دختر نازدانه و باردارش با چه وضعی از خانه و خانواده طرد شد. در را که پشت سرم بستم، دیگر جانی برایم نمانده بود که قدم دیگری بردارم. دستم را به تن سخت و خشن نخل کنار کوچه گرفته بودم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و با نگاه نگرانم به دنبال مجید می گشتم و چشمانم به قدری تار می دید که تا وقتی صدایم نکرد، حضورش را احساس نکردم. سراسیمه به سمتم آمد، با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و با نفس هایی که به پای حال خرابم به تپش افتاده بود، صدایم زد:" چه بلایی سرت اومده الهه؟ صورتت چی شده؟" و نمی دانم چقدر محتاج حضورش بودم که با شنیدن همین یک جمله، خودم را در آغوش محبتش رها کردم و طوری ضجه زدم که دیگر نمی توانست آرامم کند. از این همه پریشانی ام به وحشت افتاده و با قدرت شانه هایم را نگه داشته بود تا زمین نخورم و تنها نامم را زیر لب تکرار می کرد. چشمان کشیده و زیبایش به صورت کبودم خیره مانده و نگاه دریایی اش از غم لب و دهان زخمی ام، در خون موج می زد. صورتم را نمی دیدم، ولی از دستان سرد و سفیدم می فهمیدم چقدر رنگ زندگی از چهره ام پریده و همان خط خونی که از کنار دهانم جاری شده بود، برای لرزاندن دل مجید کافی بود که یک نگاهش به درِ خانه بود و می خواستبفهمد چه اتفاقی افتاده و یک نگاهش که نه، تمام دلش پیش من بود که با صدایی که میان موج گریه دست و پا می زد، تمنا کردم:" مجید! منو از اینجا ببر! تو رو خدا، فقط منو ببر..." با نگاه مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا خیابان اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم." و من دیگر نمی خواستم تنها بمانم که دستش را محکم گرفتم و با وحشتی معصومانه التماسش کردم:" نه، تنها نرو! تو رو خدا دیگه تنهام نذار! منم باهات میام..." نمی توانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که این همه ترسیدم و فقط با چشمانی که از غصه حال و روزم به خون نشسته بود، نگاهم می کرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا خاطرم به همراهی اش جمع باشد و دست دیگرش را دور شانه ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای قدم های بی رمقم می آمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پانگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد. حالت تهوع آنچنان به گلویم چنگ انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم می خواهد از دهانم بالا بیاید. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ............ سرم به شدت کرخ شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بلاخره ناله زیر لبم خاموش شد. فریاد های گنگ و مبهم مجید را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی بازوانم احساس می کردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمی دانم چقدر در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره چشمانم را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنج های زندگی به جانم هجوم آورد. در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان تکان خوردن نداشتم که صدای آهسته مجید در گوشم نشست:" الهه..." سرم را روی بالشت چرخاندم و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش پناه گرفته است. سرم همچنان کرخ بود و نمی توانستم موقعیتم را درک کنم و فقط دل نگران حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم:" بچه ام سالمه؟" مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه ام را داد:" آره الهه جان!" سپس خونابه غم، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته عمق جراحت جانش را به نمایش گذاشت:" الهه! چه بلایی سرت اُوردن؟" که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که گلویش را گرفته بود، گله کرد:" الهه! من فکر نمی کردم اذیتت کنن! بخدا فکر نمی کردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت تنهات نمی ذاشتم! من رفتم تا بابا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم می خوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم می خوام بیام عذرخواهی کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو می گفتی صبر کن خودم خبرت می کنم!" سپس با نگاه عاشقش به پای چشمان بی رنگم افتاد و با صدایی دل شکسته سؤال کرد:" می خواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا جنازه ات رو از اون خونه بیارم بیرون؟" تمام توانم را جمع کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی تقدیمش کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی درمانده، تصویر خودم را نشانم داد:" با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای خودم از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی..." و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، پرستار سالخورده ای وارد اتاق شد و همین که دید بیدارم، با ترشرویی عتاب کرد:" چند ساعته چیزی نخوردی؟" مجید مقابل پایش از روی صندلی بلند شد و من از چشمان دلواپسش می ترسیدم اعتراف کنم چه جنایتی کرده ام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم:" از دیروز" و پرستار همان‌طور که مایع درون سرُم را تنظیم می کرد، با تمسخری عصبی پاسخم را داد:" اگه می خوای بچه ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت می کنی؟ برو سقطش کن!،" مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمی زد تا پرستار همچنان توبیخم کند:" آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که غش کردی! هنوزم فشارت پایینه!" سپس به سمت مجید چرخید و با لحن تندی توبیخش کرد:" چه شوهری هستی که زن حامله ات بیست وچهار ساعت گشنگی کشیده؟ مگه نمی خوای بچه ات سالم به دنیا بیاد؟" و تا دستگاه فشار خون را جمع می کرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد:" حاشا به غیرتت!" و به نظرم به همان یک نظر، دهان زخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به سرزنش مجید گذاشت:" این صورت هم تو براش درست کردی؟ می دونی هر فشاری که بهش وارد می کنی چه اثری رو جنین می ذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی کتکش بزنی، اول به بچه ات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند می کنی، اول بچه ات رو کتک می زنی، بعد زنت رو!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........... و لابد به قدری دلش به حالم سوخته بود که تا از اتاق بیرون می رفت، همچنان غُر می زد:" من نمی دونم اینابرای چی بچه دار میشن؟ اینا هنوز خودشون بچه ان! اول زن شون رو کتک می زنن، بعد میارنش دکتر!" با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از سد سنگین ناراحتی بالا می آمد، سؤال کرد:" الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟" نگاهم را از صورتش برداشتم و همان‌طور که با سرانگشتم با گوشه ملحفه سفید بازی می کردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم:" چرا بهش نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟" که مردانه نگاهم کرد و قاطعانه پاسخ داد:" مگه دورغ می گفت؟ راست میگه! اگه غیرت داشتم همون شب باید دستت رو می گرفتم و از اون جهنم نجاتت می دادم! ولی منِ بی غیرت تو رو تو اون خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!" که باز صدای کفش پاشنه بلندی، حرفش را نیمه تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی به سرُم خالی ام، لبخندی زد و پرسید:" بهتری؟" که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، پاسخ داد:" خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، دستش هم سرده!« دکتر با صورت مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سر حوصله توضیح داد:" شنیدم خانمتون بیست وچهار ساعته چیزی نخورده، خُب طبیعیه که این طوری باشه! حالا ما بهشون یه سرُم زدیم، ولی باید خودتون هم حسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!" سپس صدایش را آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد:" ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین تأثیر می ذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچه ات مثل سم می مونه! پس سعی کن آروم باشی! رژیم غذایی ات هم به دقت رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد." که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سرُم را باز کرد. دکتر نسخهداروهایی را که برایم نوشته بود، به دست مجید داد و با گفتن" شما می تونید برید." از اتاق بیرون رفت. ساعت از هفت شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول حیاط درمانگاه را طی کردم، نفسم بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم ادامه دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در حاشیه پیاده رو تکیه زدم. مجید به اطرافش نگاهی کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیه فروشی می گشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم:" من الان نمی تونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی..." و تازه به خودم آمدم که امشب دیگر سرپناهی ندارم که با ناامیدی پرسیدم:" باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟" ولی مجید فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیده ام، لبخندی زد و با محبت همیشگی اش پاسخ داد:" نه الهه جان! پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچه های پالایشگاه همین دیروز رفت تهران، کلید خونه اش رو داده به من، میریم اونجا." و باز به انتهای خیابان نگاهی کرد و ادامه داد:" ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم جون بگیری، بعد بریم." و من از شدت حالت تهوع حتی نمی توانستم به غذا خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم:" نه! من چیزی نمی خوام! زودتر بریم!" و باید به هر حال فکری برای شام می کردیم که از سوپر گوشتی که چند قدم پایین تر بود، مقداری گوشت چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اول یک آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بی آن‌که بخواهم حسرت زندگی از دست رفته ام را به رخم می کشید. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 .......... مجید با عجله چراغ های آپارتمان را روشن کرده و کوسن های روی کاناپه را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم:" مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم." و با همه ناتوانی به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجاده ای را برایم پهن کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل تشیع است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت:" تا تو نماز بخونی، منم شام رو درست می کنم." و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به آشپزخانه رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمی توانستم دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا می داند با چه حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار سجاده روی زمین دراز کشیدم. بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمی آوردم که نمی خواستم بیش از این مجیدم را آزار دهم، هرچند مجید هم تا می توانست سلیقه به خرج میداد و با اضافه کردن فلفل دلمه ای و لیمو ترشی که از یخچال صاحبخانه برداشته بود، سعی می کرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد. می دانستم که به خاطر من نمازش را نخوانده تا زودتر بساط شام را مهیا کند که از همانجا با ناله ضعیفم صدایش کردم:" مجید جان! بیا نمازت رو بخون." و او از آشپزخانه پاسخ تعارفم را با مهربانی داد:" تو باید زودتر غذا بخوری! من بعد شام نمازم رو می خونم." و به نیم ساعت نکشید که سفره شام را همانجا کنار سجاده روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه مخملی کاناپه تکیه بدهم. خودش با دنیایی محبت برایم لقمه گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن سنگینم را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم. از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود و چیزی در معده ام نبود تا بالا بیاید که فقط عُق می زدم. مجید با حالتی مضطرب در پاشنه درِ دستشویی ایستاده دیگر کاری از دستش برایم بر نمی آمد که فقط با غصه نگاهم می کرد. دستم را به لبه سرامیکی دستشویی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله می زدم که نگاهم در آیینه به صورتم افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده می زد و هاله سیاهی که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشی ام را نشان می داد. مجید دست دراز کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه حال خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز می خواست با کلمات شیرین و لبریز محبتش، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بالایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیبایی ام را از دست داده بودم. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوخته ام ضجه می زدم که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و امشب در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی برایم نمانده بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از دست داده بودم. سفره غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غم های بی کرانم، کنار کاناپه نشسته و پا به پای مویه های غریبانه ام، بی صدا گریه می کرد که سرِ درد دلم باز شد:" مجید! دلم خیلی می سوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه عذاب بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی مامانم زنده بود، همیشه حمایتم می کرد، نمی ذاشت بابا اذیتم کنه. هر وقت بابا می خواست دعوام کنه، مامان وساطت می کرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی تنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمی کرد. مجید بابا امروز منو کشت..." با یک دستش، انگشتان سردم را گرفته بود تا کمتر از گریه بلرزد و با دست دیگرش، قطرات اشکم را از روی صورتم پاک می کرد. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me