eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
170 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ﷽ 🌹 ۳۴۳ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ............ و من منتظر همین پشتوانه بودم که بی معطلی به سمت طلا ها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. با بدن سنگینم به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی شورانگیز جدید، فرمانی زنانه صادر کردم "مجید! اگه می خوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! می خوام برای خودمون یه زندگی خوشگل درست کنم! این طلا ها رو بعداً میشه خرید! فعلاً می خوام از خونه زندگی ام لذت ببرم!" سپس نگاهم را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم موج میزد، آغاز کردم:" می خوام برای این پنجره یه پرده ساتن زرشکی بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم می گیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خیلی خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم می خریم می اندازیم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه قالیچه کوچولو می گیریم و می ندازیم پای تختخواب. تخت‌خوابم می خوام چوبش سفید باشه! اصلاً می خوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!" که نگاهم به آشپزخانه خورد و با دستپاچگی ادامه دادم:" برای آشپزخونه هم کلی چیز می خوام! این گوشه باید یه ماشین لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با یخچال ست شه! یه سرویس تفلون و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم می خوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و شوقم از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و خسته گلایه کردم:" آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک می خوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم." و تازه به خاطر آوردم به لیست بلند بالایی از مواد خوراکی احتیاج داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به شوخی ناله زدم:" وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند خندید و می خواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد:" بس کن الهه! دیوونه شدم! می خرم! همه رو می خرم!« و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از ترنم خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه سختی هایش چقدر شیرین است! ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۴۴ شروع فصل چهارم👇🌷 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ بعد از ظهر ۲۷ فروردین ماه سال ۹۳ یادآور شیرین ترین خاطره زندگی ام بود که دقیقاً سال پیش در چنین روزی جشن ازدواجمان برگزار شد و من و مجید پس از یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه خودمان رفتیم. تنها خدا می داند در این یکسال چه روزهای سخت و تلخی را با همه وجودمان چشیده و در عوض چه لحظات دل انگیزی را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر، صاحب فرشته ای شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداری ام بود. حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب زیبایی، شام میهمان ساحل رؤیایی خلیج فارس باشیم. با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ کرده و با استفاده از نان همبرگری، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم. هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم می‌شد که به بهانه یک جشن دو نفره هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم. همبرگرها را داخل کیسه فریزرهای جداگانه پیچیده و به انتظار آمدن مجید از پالایشگاه، داخل پا کت دسته داری گذاشتم و در فرصتی که تا بازگشتش مانده بود، روی کاناپه استراحت می کردم. با پولی که از فروش طلا هایم دستمان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک رونقی بدهیم. اتاق پذیرایی را با یک دست مبل راحتی، یک فرش کوچک و چند گلدان بلوری، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز تلویزیون تمام شیشه ای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه اثاث نه چندان گران قیمت، به خانه جلوه ای داده باشیم. همان طور که دلم می خواست سرویس خواب سفیدی انتخاب کرده و با سِت پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، اتاق خواب زیبا ییچیده بودم و اتاق دیگری نداشتیم که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم برای حوریه گذاشته بودیم. هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم سرویس تخت و کمد کاملی برایش بخریم، ولی عجالتاً همین تخت کوچک را با عروسک های قد و نیم قدی تزئین کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم. آشپزخانه هم جانی گرفته و کابینت های خالی‌اش به تدریج با سرویس های پذیرایی و دم دستی پُر می شد تا شاید خاطرات تلخ زندگی به تاراج رفته ام، قدری از ذهنم پاک شود، ولی طومار غصه هایم به اینجا ختم نمی شد که من در این بازی ناجوانمردانه، همه اعضای خانواده ام را باخته و در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای مادری کنارم نبود که حتی لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمی کردند و حالا در این شرایط حساس، همه کس من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانواده اش را از دست داده و همه کَسَش من بودم. عبدالله افسرده تر از گذشته، کمتر سری به ما می زد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکی دو بار با عطیه و لعیا تماس گرفته بودم تا شاید به رابطه ای کوتاه و پنهانی، مونس روزهای تنهایی ام شوند که تا پیش از این برای من مثل خواهرم بودند، ولی عطیه که اصلاً تماسم را جواب نداد و لعیا به پیامکی چند کلمه ای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم. ظاهراً بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و مجازات سخت و سنگینمان مدر آنچنان زَهره چشمی از بقیه گرفته بود که حتی جرأت نمی کردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان بیاورند. حالا تنها کسی که هر از گاهی به منزلمان می آمد و هفته ای یکی دو بار تماس می گرفت، عبدالله بود و البته همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پُر جنب و جوشش حسابی با مجید گرم می گرفت. حالا در پس همه این بی وفایی ها، دلتنگی مادر هم بیشتر عذابم می داد، به خصوص که از خانه و همه خاطراتش جدا شده بودم و حالا تنها یادگاری ام، عکس کوچکی بود که از عبدالله گرفته بودم تا لااقل دلم به دیدن صورت زیبایش خوش باشد. اما به لطف خدا آفتاب عشق زندگی‌مان،آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، باز هم به رایحه حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی ساده و عاشقانه، خدا را شکر میکردیم. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
^.^ امروزڪہ‌سربرحرمت‌مۍآیم انگارتمام‌عشق‌ڪامل‌شده‌است اۍضامن‌‌آهو!بہ‌غریبۍسوگند دل‌ڪندن‌ازاین‌ضریح‌مشڪل‌شده‌است💔😭 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
محمود کاوه موقع انقلاب[شاگردِ ما] بود ولی حالا [استادِ ما] شده... 🌿
229528_341.mp3
4.02M
°•|🌱✨|•° یا ابن الحسن بگو کجایی؟!💔😭 تنگه دلم از این جدایی؟!😔🖤 🌙💎 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۴۶ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ از لحن شرارت بارم خودم خندیدم و مجید را نگران کردم که با قاطعیت پیشنهاد داد:" خُب بلند شو بریم. تو همینجا وایسا، من میرم ماشین میگیرم." و من دلم نمی خواست این شب زیبا به آخر برسد که دستپاچه پاسخ دادم:" نه! نمی خواد بری! حالا یخورده دیگه بشینیم، بعد میریم." از دستی که به کمر و پهلویم گرفته بودم، متوجه حالم شد و باز با دلواپسی اصرار کرد:" خیلی وقته نشستی، کمرت خشک شده. ای کاش دیگه بریم خونه استراحت کنی." نگاهش کردم و با لحنی کودکانه خواهش کردم:" نمیشه یه کم دیگه بشینیم؟" و دیگر نتوانست مقاومت کند که خندید و گفت:" چرا نمیشه الهه جان؟ تا هر وقت دوست داشته باشی، می شینیم." و من که خیالم برای ماندن راحت شده بود، نگاهش کردم و به نیت شیطنتی دیگر، شروع کردم:" فکر کنم حوریه به تو رفته که انقدر اذیت می کنه!" چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و فهمید میخواهم سر به سرش بگذارم که با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، منتظر شد تا نقشه ام را عملی کنم که برایش پشت چشم نازک کردم و گفتم:" مگه دروغ میگم؟ مگه تو منو کم اذیت می کنی؟" و نتوانستم شیطنتم را تمام کنم که حوریه خودش را در بدنم کشید و لگدی به سرِ دلم زد که خندیدم و با لحنی هیجان زده ادامه دادم:" بفرما! شاهد از غیب رسید! خودشم داره لگد می زنه که بگه به بابام رفتم!" از جمله آخرم با صدای بلند خندید و میان خنده شادش پرسید:" مگه من لگد می زنم که لگد زدن این فسقلی به من بره؟" و تا خواستم پاسخی سرِ هم کنم، خودش با حاضر جوابی پیش دستی کرد:" داره لگد می زنه که بگه من به بابام نرفتم، به مامانم رفتم!" و مسابقه داشت هیجانی می شد که مستقیم نگاهش کردم و گفتم:" شرط می بندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!" که باز خندید و با صدایی که از شدت خنده، بریده بالا می آمد، جواب شرط بندی ام را داد:" اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط می بندی که به من میره، ولی به خودت میره، مطمئنم!" و درست دست روی نقطه ای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه شکست خورده ام، چشمانش آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد:" من مطمئنم که حوریه به خودت میره! خوشگل و خواستنی! وقتی به دنیا اومد خودت می بینی!" و ترانه خنده شیرینش با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل گم شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم. برای اولین بار دغدغه اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و می ترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید شیعه متمایل شود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفته ام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد:" چیزی شده الهه جان؟ حالت خوب نیس؟" و درد من چیز دیگری بود و حیا می کردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دل مهربان او دست بردار نبود که باز پرسید:" می خوای بریم خونه؟" نمی توانستم درد دلم را پیش محرم غم هایم رو نکنم و نمی خواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم:" مجید! برای تو مهمه که حوریه شیعه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش ایراد می گیری؟" که بی معطلی پاسخم را به صداقتی ساده داد:" مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟" همان‌طور که گوشه چادر بندری را با سرانگشتان عصبی ام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم:" یعنی واقعاً دلت نمی خواد حوریه شیعه بشه؟" موهای مشکی اش در دل باد لب ساحل، می رقصیدند که سرش را کج کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت:" مگه من تا حالا از تو خواستم شیعه بشی؟" درد کمرم شدت گرفته و تا پهلویم می پیچید و نمی خواستم به روی خودم بیاورم که فعلاً پای مذهب دخترم در میان بود. می دانستم همچنانکه من لحظه ای از اندیشه هدایتش به مذهب هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش تسنن کوتاه نیامده ام، او هم حتما داشته و شاید نجابتش اجازه نمی داده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم:" یعنی هیچ وقت دلت نمی خواست منم مثل خودت شیعه باشم؟" سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی عجیب فرو رفت و دل من بی قرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همان‌طور که سرش پایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد:" نه!" و حالا نوبت او بود که در برابر نگاه متحیرم، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۴۷ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ سرش را بالا آورد و با چشمانی که زیر نور چراغ های زرد حاشیه ساحل، روشن تر از همیشه به نظرم می آمد، پاسخ کوتاهش را تفسیر کرد:" الهه روزی که من عاشق تو شدم و از ته دلم از خدا می خواستم که منو بهت برسونه، می دونستم تو یه دختر سُنی هستی! هیچ وقت هم پیش خودم نگفتم ای کاش این کسی که من عاشقش شدم، شیعه بود! هیچ وقت! چون من از تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیاتی که داشتی! این جوری نبود که بگم از یه چیزت خوشم اومد، از یه چیزگ دیگه راضی نبودم! نه! من تو رو همینجوری که هستی، دوست دارم!" جملاتش هر چند صادقانه بود و عاشقانه، ولی پاسخ بی تابی دل من نمی شد که مستقیم نگاهش کردم و از راه دیگری وارد شدم:" ولی مطمئناً حساب من با حوریه فرق می کنه. به قول خودت منو همینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه دخترته! شاید دلت بخواد براش یه تصمیم دیگه ای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، شیعه و سُنی نیس و شاید بخوای..." که اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه حکم داد:" حوریه وقتی به دنیا بیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!" و برای من کافی نبود که من هنوز امیدم را برای تسنن مجید از دست نداده و نمی توانستم تصور کنم پاره تن خودم و دست پرورده جسم و روحم، یک مسلمان سُنی نباشد که دیگر نتوانستم ناراحتی ام را پنهان کنم و با حالتی مدعیانه نظر خودم را اعلام کردم:" ولی برای من خیلی مهمه که دخترم سُنی باشه!" حالا نخستین باری بود که در برابر شوهر شیعه ام، حکم به ارجحیت مذهب اهل تسنن می دادم و نمی دانستم چه واکنشی نشان می دهد که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و بعد با متانت همیشگی اش سؤال کرد:" مگه شیعه بودن چه عیبی داره؟" می خواستم شیرازه استدلالم را محکم ببندم و قاطعانه وارد بحث شوم که شاید خدا امشب به برکت کودک معصومم، می خواست معجزه ای کند و نمی دانستم همین مکث کوتاهم، دلش را می لرزاند که نگاهش پیش از دلش شکست و با غبار غربتی که نفسش را گرفته بود، پرسید:" نکنه تو هم دیگه شیعه رو قبول نداری؟ نکنه تو هم فکر می کنی شیعه..." و نمی خواستم جمله اش را تمام کند که با دلخوری کلامش را قطع کردم:" مجید! من چند بار گفتم حساب اهل سنت رو از وهابیت جدا کن؟!!!" حالا می فهمیدم که تفکر افراطی گری وهابیت نه تنها گردن شیعه را به شمشیر تکفیر می زند که گردن اهل سنت را هم به اتهام خواهد زد که مجید پس از بلایی که نوریه وهابی به سرش آورده بود، به کوچکترین زمزمه من به ورطه شک میفتاد که شاید من هم می خواهم عقایدش را با چوب تکفیر بکوبم. حالا می فهمیدم توطئه وهابیت چه موزیانه چیده شده که با یک شمشیر، گردن شیعه و سُنی را با هم می زند و چه حربه کثیفی برای هلاکت امت اسلامی بود که مجید از شرمندگی قضاوت غیر منصفانه اش، دست هایم را که از غصه به هم فشار می دادم، گرفت تا باور کنم چقدر خاطرم را می خواهد و با لحنی لبریز ایمان، عذر خواست:" الهه جان! من غلط بکنم حساب اهل سنت رو با این وهابی ها یکی کنم! دیگه هر کسی که یه ذره عقل و شعور داشته باشه و یکی دوبار اخبار رو ببینه، میفهمه که این تکفیری ها اصلاً بویی از مسلمونی نبردن! من از اینا متنفرم، ولی دارم با یه دختر سُنی زندگی می کنم و این دختر سُنی رو از همه دنیا بیشتر دوست دارم! من فقط یه ذره ترسیدم، یعنی وقتی گفتی دلت می خواد حوریه سُنی بشه، دلم ریخت پایین که چرا این حرف رو می زنی..." از دردی که بی رحمانه به دل و کمرم چنگ می زد، طاقتم طاق شده و دم نمی زدم که نمی خواستم مجال این بحث حساس را از دست بدهم و امید داشتم معجزه ای رخ دهد که من هم با لحنی ملایم تر گفتم:" خُب ببین مجید! هر کسی برای خودش یه نظری داره! از نظر من مذهب تسنن ازمذهب تشیع کامل تره، اگه نظرم غیر از این بود که شیعه می شدم." ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۴۸ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ و می خواستم مباحثه مان بیشتر جنبه عدل و انصاف بگیرد که با حالتی منطقی ادامه دادم:" خُ قطعاً به نظر تو هم مذهب تشیع کامل تره، وگرنه تا حالا سُنی شده بودی." سپس به چشمانش که عمیقاً به صورتم خیره مانده بود، چشم دوختم و با روشن فکری سینه سپر کردم:" من قول میدم که اگه یه روز به این نتیجه رسیدم که مذهب تشیع بهتره، شیعه بشم! تو هم قول بده که اگه یه زمانی احساس کردی مذهب اهل سنت بهتره، سُنی بشی!" می دانستم پیشنهاد زیرکانه ای داده ام تا قُرق قلعه مقاومتش را بشکنم، بلکه حقیقتاً به مبانی مذهب اهل تسنن فکر کند که می خواستم با یک تیر، دو نشان بزنم تا هم شوهر مؤمن و مسلمانم را به مذهب اهل سنت هدایت کرده و هم خیالم از بابت تسنن دخترم راحت شود که بلاخره در برابر این همه قاطعیتم تسلیم شد و با لبخندی ملیح پاسخ داد:" باشه الهه جان!" کاسه سرم از درد سرریز شده و چشمانم سیاهی می رفت و باز نمی خواستم راهی را که به این سختی تا اینجا آمده ام، نیمه رها کنم که با اشتیاقی که به امید تغییر عقیده همسرم پیدا کرده بودم، باز هم پیش رفتم:" خُب! بیا از همین الان شروع کنیم! تو از مذهب خودت دفاع کن، منم از مذهب خودم دفاع می کنم!" از این همه جدیتم خنده اش گرفت و جواب جبهه بندی جنگجویانه ام را به شوخی داد:" حتماً حوریه هم میشه داور!" و شاید هم شوخی نمی کرد که در آینده قلب حوریه به سمت عقاید کسی متمایل می شد که منطق محکم‌تری برای دفاع از مذهبش به کار می گرفت. سپس سرش را به سمت دریا چرخاند و مثل این‌که نخواهد خط احساسش را بخوانم، نگاهش را در سیاهی امواج گُم کرد که آهسته صدایش کردم:" مجید! ناراحت شدی؟ دوست نداری اینجوری بحث کنیم؟" و درست حرف دلش را زده بودم که دوباره نگاهش را به چشمانم سپرد و با آرامشی عاشقانه پاسخ داد:" الهه جان! نمی خوام خدای نکرده این بحث ها باعث شه که یه وقت... راستش می ترسم شیرینی زندگی‌مون کمرنگ شه، آخه ما که با هم مشکلی نداریم. یعنی اصولاً شیعه و سُنی با هم اختلاف خاصی ندارن. همه‌مون رو به یه قبله نماز می خونیم، همه‌مون قرآن رو قبول داریم، همه مون به پیامبر (ص) اعتقاد داریم، فقط سرِ یه سری مسائل جزئی اختلاف داریم." و همین اختلافات جزئی مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من می خواستم او هم کنار من در این سمت خط کشی باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم:" خُب من دلم می خواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه!" و همان‌طور که کمرم را کشیده بودم تا قدری دردش قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادی ام را آغاز کردم:" بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم..." و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتناکی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم حرفم را تمام کنم که ناله ام زیر لب، خفه شد. با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمی توانستم تکانی به خودم بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود. مجید از این تغییر ناگهانی ام، وحشت زده به سمتم آمد و می خواست کاری کند و من اجازه نمی دادم دستش به تنم بخورد که تمام بدنم از درد رعشه می کشید. تا به حال چنین درد سختی را تجربه نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمی دانست چه کند که سراسیمه دمپایی اش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسه ها ندویده بود که طوفان دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم:" مجید! نمی خواد بری. بیا، بهتر شدم." و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم بارداری تحملش می کردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانی ام از شدت درد، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود. مجید دیگر دمپایی اش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی ماسه ها مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید:" بهتری الهه؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال خرابم، به وحشت افتاده بود، با خشمی عاشقانه تشر زد:" از بس خودت رو اذیت می کنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت رحم کن الهه!" با پشت دستم، صورت خیس از عرقم را پاک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم:" فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد." ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
Meysam-Motiee-Mara-Mishenasi.mp3
20.46M
°•|🌱✨|•° چه شب ها که بی روضه مَردُم در آغوش من گریه کردند 🌙🖤 به صادق به باقر به سجاد به یاد حسن گریه کردند 😔💔 🌱 ✨ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۴۹ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ دست پشت کمرم گرفت و کمکم کرد تا از جا بلند شوم و همین که سرِ پا ایستادم، سرم گیج رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم. حال سخت و بدی بود تا بلاخره به خانه رسیدیم و روی تختخواب دراز کشیدم. مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمی دانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی دسترسی نداشتیم تا برایم تجویزی مادرانه کند و من همان طور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم:" ای کاش الان مامانم اینجا بود!" که در این شرایط سخت و حساس، محتاج حضور مادرم یا حداقل زنی دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کس من بود. دستش را روی تخت پیش آورد، دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی غمگین دلداری ام داد:" قربونت بشم الهه جان! غصه نخور! ما خدا رو داریم!" و این هم هنوز از طومار تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع می دادم و خاطرش به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمی توانستم سوز زخم بی وفایی خانواده ام را فراموش کنم و نه تنها از سردرد و کمر درد که از این همه بی کسی، در بستری از غم غربت به خواب رفتم. ☆ ☆ ☆ چشمانم مات صفحه تلویزیون سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود که از جوللن بیش از پیش تروریست های تکفیری در عراق خبر می داد. انفجار خودروی بمب گذاری شده، عملیات های انتحاری و کشتار جمعی مسلمان بی گناه در عراق، اخبار جدیدی نبود و پس از اشغال این کشور توسط آمریکا، مصیبت هر روزه عراقی ها شده بود، ولی ظاهراً شیاطین آمریکایی و تکفیری قصد کرده بودند عراق را هم به خاک مصیبت سوریه بنشانند که این روزها تروریست های داعش جان تازه ای گرفته و هوای حکومت بر عراق به سرشان زده بود. با این همه، دل خودم لبریز درد بود و نمی توانستم به تماشای نگون بختی مسلمان دیگری بنشینم که تکیه ام را به صندلی پلاستیکی داروخانه داده و خسته از صف طولانی داروخانه که مدتی میشد مجید را معطل کرده بود، چشمانم را بستم و باز هم صدای گوینده اخبار مثل پُتک در سرم می کوبید. بلاخره آوار غم و غصه و هجوم این همه فشار عصبی کار خودش را کرده و ضعف جسمانی هم به کمکش آمده بود تا کارم به جایی برسد که امروز دکتر پس از معاینه هشدار داد که اگر مراقب نباشم، کودکم پیش از موعد مقرر به دنیا می آید و همه کمردرد های شدیدم نشانی از همین زایمان بی موقع بود که می توانست سلامتی دخترم را به خطر بیندازد. باید کاملاً استراحت می کردم و اجازه نمی دادم هیچ استرسی بر من غلبه کند و مگر می توانستم که انگار از روزی که مادرم به بستر سرطان افتاد، خانه آرامش من هم خراب شد. باز کمردردم شدت گرفته و شاید از بوی مواد آرایشی داروخانه حالت تهوع گرفته بودم که به سختی از جایم بلند شدم، با قدم های سنگین و بی رمقم از میان جمعیت گذشتم و از در شیشه ای داروخانه بیرون رفتم بلکه هوای اواسط اردیبهشت ماه، نفسم را بالا بیاورد. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۵۰ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ........... هر چند هوای این ماه بهاری هم حسابی داغ و پُر حرارت شده و انگار می خواست آماده آتش بازی تابستان بندر شود که اینچنین با تیغ آفتاب به جان شهر افتاده بود. حاشیه پیاده رو، تکیه به شیشه داروخانه ایستاده بودم که بلاخره مجید با پاکت داروهایم آمد و بی معطلی تاکسی گرفت تا زودتر مرا به خانه برساند. او هم ناراحت بود ولی به روی خودش نمی آورد که چقدر دلواپس حال من و دخترمان شده و سعی می کرد با شیرین زبانی همیشگی اش آرامم کند. از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که در خلوت کوچه دلم ترکید و با لحنی لبریز بغض زمزمه کردم:" من خیلی حوریه رو اذیت کردم! خیلی عذابش دادم مجید! بچه ام خیلی صدمه خورد!" و تنها خدا می داند چقدر پشیمان بودم و دلم می لرزید که مبادا دخترم دچار مشکلی شود که اشکم جاری شد و در برابر سکوت غمگینش پرسیدم:" مجید! یعنی بچه ام چیزیش شده؟" همان‌طور که همپای قدم های کوتاهم می آمد، به سمتم صورت چرخاند و پاسخ دلشوره ام را به شیرینی داد:" الهه جان! چیزی نشده که انقدر غصه می خوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه به هیچی فکر نمیکنی، غصه هیچی رو نمی خوری، فقط استراحت می کنی تا حالت بهتر شه!" ولی آنچنان جراحتی به جانم افتاده بود که به این سادگی قرار نمی گرفتم و باز خودم را سرزنش می کردم:" من که نمی خواستم اینجوری شه! من که نمی خواستم بچه ام انقدر غصه بخوره! دست خودم نبود!" و او طاقت نداشت به تماشای این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد:" الانم چیزی نشده عزیزم! فقط حوریه هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصله اش سر رفته!" و خندید بلکه صورت پژمرده من هم به خنده ای باز شود، ولی قلب مادری ام طوری برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم. از چشمان بی رنگ و صورت گرفته مجید هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش می لرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان می کرد. چند قدمی تا سر کوچه خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکی اش بازی می کرد، به سمتمان دوید و با شور و انرژی همیشگی اش سلام کرد. صورت تپل و سبزه اش زیر تابش آفتاب سرخ شده و از لای موهای کوتاه و مشکی اش، عرق پایین می رفت. با حالتی مردانه با مجید دست داد و شبیه آدم بزرگ ها حال و احوال کرد. سپس به سمت من چرخید و با خوش زبانی مژده داد:" الهه خانم! داداشتون اومده دمِ در منتظره!" و با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد:" من گفتم بیاید خونه ما تا آقا مجید اینا بیان، ولی قبول نکرد!" مجید دستی به سرش کشید و با خوشرویی جواب میهمان نوازی اش را داد:" دمت گرم علی جان!" و او با گفتن "چاکریم!" دوباره توپش را به زمین زد و مشغول بازی شد. مجید کیسه داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! غصه نخور! اگه می خوای همه چی به خیر بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط بخند!" و من نمی خواستم عبدالله اشک هایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت خیسم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. عبدالله به تیر سیمانی چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمتمان آمد. هر چند سعی می کردم به رویش بخندم، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید:" چی شده الهه؟" مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی برادرانه عبدالله خلاصم کند، تعارفمان کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد:" چیزی نیس! یه خورده خسته شده!" وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید بیشتر استراحت می کردم و او هم روی مبل مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم:" چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو خط کشیدی!" و شاید عقده ای که از وضعیت خطرناک بارداری ام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده نگاهم کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:" گرفتار بودم." ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۵۱ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............. و همین جمله کافی بود تا به جای اخم و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم:" چیزی شده؟" نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به اضطراب افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، نگران حالش پرسیدم:" بابا طوریش شده؟" که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و پاسخ داد:" بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون خونه تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و اللن داره با عروسش کیف دنیا رو می کنه!" سپس به چشمانم دقیق شد و با کینه ای که از نوریه به دلش مانده بود، سؤال کرد:" خبر داری بابا سند خونه رو به اسم نوریه زده؟" از شنیدن این خبر سرم از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و می خواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید:" چی کار می کنی؟ ما رو نمی بینی، خوش می گذره؟" ولی ذهن من از حماقتی که پدرم مرتکب شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف مجید آمدم:" یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم نوریه کرد؟!!!" که مجید به سمتم چرخید و با مهربانی تذکر داد:" الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ دوباره که داری حرص می خوری!" و در برابر نگاه بی تابم که به خاطر سرمایه خانوادگی‌مان به تپش افتاده بود، با حالتی منطقی ادامه داد:" مگه قبلاً غیر از این بود؟ قبلش هم همه زندگی بابا مال اون دختره بود. حالا فقط رسمی شد." و عبدالله هم پشتش را گرفت:" راست میگه الهه جان! از روزی که بابا با این جماعت شریک شد، همه زندگی اش رو باخت! تو این یک سال در عوض بار خرمای اون همه نخلستون بهش چی دادن؟ فقط یه وعده سرخرمن که مثلا دارن براش تو دوحه برج می سازن! حتی همون ماشینی هم که بهش دادن، هیچ سند و مدرکی نداره که واقعاً به اسم بابا باشه! فقط یه ماشین خفن دادن دستش که دلش خوش باشه!" ولی دل من قرار نمی گرفت که انگار وارث همه غمخواری های مادرم برای پدر شده بودم که دوباره سؤال کردم:" یعنی شماها هیچ مخالفتی نکردین؟ ابراهیم و محمد هیچ کاری نکردن؟" مجید از این که دست بردار نبودم، نگاه ناراحتش را به زمین دوخته و هیچ نمی گفت که عبدالله با حالتی عصبی خندید و پاسخ خوش خیالی ام را به جمله تلخی داد:" دلت خوشه الهه! یه جوری از بابا ترسیدن که جرأت ندارن نفس بکشن! به خصوص بعد از اینکه بابا تو رو از خونه بیرون کرد، شدن غلام حلقه به گوش بابا. چون می دونن اگه یک کلمه اعتراض کنن، از کار بیکار میشن. محمد می گفت الان فقط از سهم خونه محروم شدیم، ولی اگه حرفی بزنیم، از سهم نخلستون ها هم محروم میشیم. آخه بابا تهدید کرده که اگه حرفی بزنن، از ارث محرومشون می کنه! ابراهیم فقط دعا میکنه که بابا سند نخلستون ها رو به اسم نوریه نزنه!" باورم نمیشد که خانه بزرگ و قدیمی‌مان به همین سادگی به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که مجید مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد:" الهه! یادت رفت دکتر بهت چی گفت؟!!! چرا به خودت رحم نمی کنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار می کنه؟ بذار هر کاری دلش می خواد بکنه! تو چرا حرص می خوری؟" و نگذاشت جوابی بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد:" اومدی اینجا که اعصاب خواهرت رو خورد کنی؟!!! نمی بینی چه وضعیتی داری؟!!! این همه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم می خوای زجرش بدی؟!!!" عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بی سابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله می کشد که نگاهی به من کرد و می خواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید:" اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه!" ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
AUD-20210128-WA0590.mp3
9.08M
•°|❤️🌙|°۰ تو ای عشق و ای تمام وجودم .... ♡:) تو بود و نبودم فدای رخ تو همه عالم 💎✨ 🌱✨ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۵۲ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ سپس بلند شد و به دلداری دل بی قرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش می سوخت که بی خبر از همه جا، این طور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد:" الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش!" باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن های دخترم را درون بدنم احساس می کردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بی تاب شده و با بی قراری پَر پَر می زد. از شدت سر درد چشمانم سیاهی می رفت که پلک هایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایم تر رو به عبدالله کرد:" امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب باشه. می گفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. می گفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشار های این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه." نمی خواستم برادرم بیش از این چوب دل نگرانی های همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بی رنگ خیال مجید را راحت کردم:" من حالم خوبه! آرومم!" و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروشِ مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مهری برادرانه عذر خواست:" ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمی گفتم!" و مجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد:" از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه!" از اینکه این همه برادرم سرزنش می شد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی های مجید، دلش را شاد کنم که با خوش زبانی پرسیدم:" چیزی شده که گفتی گرفتاری؟" و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد:" نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم..." و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد:" ولی فکر کنم مزاحم شدم." و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگی اش تعارف کرد:" کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده!" ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته اش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد:" ببخشید! نمی خواستم باهات اینجوری حرف بزنم." سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد:" من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی!" و با همین جمله غرق احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس قلبی اش را ابراز کرد:" منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!" و خدا می داند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حالا پس از مدت ها در این خانه کوچک میهمان داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای شام پیشمان بماند. خجالت می کشیدم که من بانوی خانه و مسئول طبخ غذا بودم، ولی تمام مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و عبدالله نمی کردم که مدام برایم میوه و آب میوه هم می آوردند‌. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۵۳ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و مجید برای شستن ظرف ها به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و بی وفایی نزدیک ترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت صمیمی با برادرم به قدری لذت بخش بود که احساس می کردم می توانم تمام غم هایم را به این شب رؤیایی ببخشم. هر چند هنوز ته دلم برای دخترم می لرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که عزم کردم از همین امشب با همه غم و غصه هایم مبارزه کنم تا فرزندم به سلامت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیش دستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از آشپزخانه بیرون آمد. با عشقی که از سرانگشتانش می چکید، پیش دستی را کنارم روی کاناپه گذاشت و با مهربانی سفارش کرد:" ماهی سرده، خرما بخور تنت گرم شه..." و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ موبایلش از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید:" مجید خیلی نگرانته! چی شده؟" با دو انگشتم خرمایی برداشتم و نمی خواستم نگرانش کنم که با لبخندی پاسخ دادم:" چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا میتونم استراحت کنم و استرس نداشته باشم..." که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث می کرد، نگذاشت حرفم را تمام کنم. درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را نشنویم و باز به قدری عصبانی شده بود که فریاد هایش تا اتاق پذیرایی می رسید:" آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو ماه نیس قرارداد بستیم! وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!" و هر چه طرف مقابلش اصرار می کرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ می داد:" امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی اصرار نکن، باور کن نمی تونم!" و دست آخر با عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. من و عبدالله فقط با چشمانی متحیر نگاهش می کردیم که خودش با حالتی عصبی توضیح داد:" من نمی دونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف می زنن، قرارداد امضا می کنن، فردا میزنن زیر همه چی!" و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید:"مگه چی شده؟" خودش را روی مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد:" هیچی! یه مسئله کاری بود. می خواست دبه کنه، منم گفتم نمیشه!" از لحنش پیدا بود که نمی خواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمی خواست دل مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را عوض کند، ولی خیال من به این سادگی راحت نمی شد و منتظر فرصتی بودم تا علت این همه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه بازجویی ام را آغاز کردم. گوشه اتاق خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب می کرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی موشکافانه پرسیدم:" مجید! چی شده بود که انقدر عصبانی شده بودی؟" سرش را پایین انداخت و نگاهش را میان لایه های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد:" هیچی الهه جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، تموم شد!" دستم را به چهارچوب گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز پرسیدم:" یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد می کردی؟" سرش را بالا آورد، خواست چیزی بگوید، ولی پشیمان شد که به شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت:" مرد اگه داد و بیداد نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی اش تخلیه بشه!" و شاید هنوز عقده برخورد تندش با عبدالله به دلم مانده بود که طعنه زدم:" آخه امشب کلاً خیلی بداخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن داد می زدی!" خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمی دانست در برابر طعنه تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و من نمی خواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانی پُر نازی صدایش زدم:" مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات می سوزه! وقتی می بینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!" از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد:" الهه جان! تو نمی خواد نگران من باشی! تو فقط نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!" سپس صورت گرفته اش به لبخندی ملیح باز شد و اوج نگرانی عاشقانه اش را نشانم داد:" همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر خودت بود! به خاطر این که همه تن و بدنم برات می لرزه! وقتی می بینم عبدالله یه چیزی میگه که ناراحتت می کنه، به هم می ریزم!" ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۵۴ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ ولی از تار های سفیدی که دوباره روی شقیقه مو های مشکی اش می درخشید، می توانستم بفهمم که فشارهای عصبی این مدت، کوه صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم:" آخه تو همیشه خیلی آروم و صبور بودی!" که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت محبت انگشتانش به جانم آرامش می دهد و پاسخ گلایه ام را با چه طمأنینه شیرینی داد:" الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش داشته باشی! ولی اگه یه زمانیاحساس کنم آرامش تو داره به هم می خوره، دیگه نمی تونم آروم باشم!" و من هنوز کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن مشکوکش را گرفتم:" پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر ناراحت شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟" و او بلافاصله جواب داد:" یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام می دادم، باید آرامش تو رو به هم می زدم. منم گفتم نه!" ولی من با این جملات مبهم قانع نمی شدم و خواستم پاپیچش شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و عاجزانه تمنا کرد:" الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه فراموشش کن!" که دیگر نتوانستم حرفی بزنم، ولی احساس بدی داشتم که نگران همسرم شده و می ترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی آورد و همین دلواپسی زنانه و کابوس حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه های شب خواب به چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم آرامش می دادم که چند بار آیت الکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد. ‌‌ ☆ ☆ ☆ همان طور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته قرآن می خواندم. این روزها بیشتر از گذشته با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم آرامش می داد، هم داروی شفابخش دردهایم بود. بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از زایمان زودرس مصرف می کردم، حالم بدتر از گذشته شده و عالوه بر حالت تهوع و سرگیجه ای که لحظه ای رهایم نمی کرد، تپش قلب هم به درد هایم اضافه شده و مدام از داغی بدنم گُر می گرفتم. با این همه در این گوشه تنهایی، آنچنان با کلام خدا اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم فکر می کردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانه ام را در آغوش بکشم، جست و خیز پُر ناز و کرشمه هاش را در وجودم می شمردم. با یک دستم قرآن را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا هر بار که دست و پای کوچکش را می کشید، با تمام وجودم احساسش کنم. چشمم به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور می کردم که او هم آیتی از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش می دانست که این روزها چقدر بی تاب آمدنش شده بودم. هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن مجید بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت چشم بگشاید، ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش می کردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان شیعه و سُنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت هدایت کنم. آیه آخر سوره فتح را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد. به خیال این که پسر همسایه برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم غریبه در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوش رویی سلام کردند و یکیشان که مسن تر بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد:" من حبیبه هستم، زن حاج صالح. اینم دخترمه." ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
یادت‌‌ازخاطرم‌نمیرود‌سردارم ... هرثانیه‌دلتنگ‌ترازدیروزمـ... :)🥀 ♥️ 🌱
. حواستان‌باشدهمہ مادیریازودمۍ‌رویم... آنچہ‌می‌ماندعمل‌ماست..✨ . 🌱
. یٰا‌مَن‌یُعْطی‌مَن‌لَم‌یَسئَلہُ.. -این‌قسمت‌از‌دعاے‌رجب‌خیلی‌دلبرھ... این‌بند‌همہ‌ی‌فرق‌رجب‌با‌ماھ‌های‌دیگست.. ای‌خدایی‌کہ‌حالِ‌دلِ‌اونایی‌کہ‌ ازت‌نخواستنم‌‌خوب‌می‌کنی.. 🌱
‌‌ یڪی‌باشه ڪہ‌هرچقدرم‌بدباشیا بازم‌دوستت‌داشتہ‌باشہ آره‌رفیق، خدارومیگم🖤 ‌ :) ‌
🌷 ﷽ 🌷 ۳۵۶ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ کمرم را صاف کردم تا قدری دردش قرار بگیرد و با شرمندگی پاسخش را دادم:" حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلاً خوب نیس! ما تازه اول فروردین اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این خونه! باور کنید منم با این وضعم نمی تونم دوباره اسباب کشی کنم. ما تازه برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون سخته که..." و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمی خواست ناامید شود که باز هم اصرار کرد:" دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از شوهرت حال من و دخترم رو می فهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم داره آب میشه!" نگاهم به دختر جوان افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزه اش از گریه پُر شده که جگرم برایش آتش گرفت. با بدن سنگینم به سختی از جا بلند شدم، جعبه دستمال کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم:" تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار می تونم براتون بکنم؟" که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش ایستاده بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم:" خُب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای دختر و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید." و همین جمله کافی بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که سرش را بالا آورد و میان گریه از شوهرش گله کرد:" قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید مستأجر بشیم؟ میگه اگه می خوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات خونه رو بده!" از این همه خودخواهی همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که حبیبه خانم با حالتی عصبی، عقده اش را پیش من خالی کرد:" ذلیل مرده خیلی آتیش می سوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل مار افعی که همش نیش می زنه! همین دیروز به دخترم گفته یا بابات خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!" که او هم گریه اش گرفت و ناله زد:" ولی می ترسم! می ترسم یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر عقد کرده ام تو خونه بمونه! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست نمی کردم..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد. دخترش به دلداری اش آمد و دست پشت کمرش گذاشت تا آرام بگیرد و همین صحنه سرشار از احساس، خاطره مادرم را برایم زنده کرد که شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. نگاهم دور خانه می چرخید و نمی دانستم چه کنم، نه می توانستم بپذیرم خانه ای را که با این همه هزینه و زحمت چیده بودم، به این سرعت تخلیه کنم و نه دلم می آمد دل این مادر و دختر را بشکنم که حالا با این هم آغوشی پُر مهر و محبت، مرا به یاد گریه های گاه و بی گاهم در آغوش مادرم انداخته و پای دلم را بیشتر می لرزاندند. حبیبه خانم با هر دو دستش، اشک هایش را پاک کرد و لابد نمی دانست من از اهل سنت هستم که با لحنی عاشقانه به پای احساسم افتاد:" دخترم! قربونت برم! فدات بشم! امروز تولد امام جواد (ع)!میگن امام جواد (ع) گره های مالی رو باز می کنه! تو رو به جان جواد الائمه (ع) در حق این دختر من خواهری کن!" هرچند به این توسلات شیعیانه چندان اعتقادی نداشتم و در مصیبت مرگ مادرم، سوزِ تازیانه همین توسل ها را چشیده بودم، ولی نفهمیدم در منتهای قلبم چه حس غریبی به لرزه افتاد که بی اختیار لب گشودم و بی پروا رخصت دادم:" باشه حاج خانم! من با شوهرم صحبت می کنم.إن شاءالله که راضی میشه..." و هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که صورتش از شادی درخشید. از روی مبل بلند شد، کنار پایم روی زمین نشست و با حالتی ناباورانه سؤال کرد:" یعنی من خیالم راحت باشه؟!!!" در دلم نیت کردم به هر زبانی که شده، مجید را راضی کنم که دستش را گرفتم و با مهربانی پاسخ دادم:" إن شاءالله که همسرم رضایت میده!" و دختر جوان که حالا نگرانی چشمانش به شادی نشسته بود، با صدایی پُر شور و شعف توضیح داد:" خانم! ما قراره برای جمعه دوم خرداد جشن بگیریم! اگه شما لطف کنید دو سه روز زودتر خونه رو به ما بدید، خیلی ممنون میشم. چون باید جهیزیه بچینیم، چند روزی وقت می خوایم." ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۵۵ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ برای یک لحظه متوجه نشدم چه می گوید که تازه به خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمی دانستم برای چه کاری به سراغم آمده اند ولی ادب حکم می کرد که تعارفشان کنم و ظاهراًصحبت های مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و داخل شدند. چادرم را روی چوب لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان می کردم تا بنشینند به سمت آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با مهربانی صدایم کرد:" دخترم نمی خواد با این شکم پُر زحمت بکشی! بیا بشین!" و من جواب تعارفش را به کلامی کوتاه دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد:" تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!" لحنش به نظرم بیش از حد پُر مهر و‌ محبت می آمد و‌ نمی دانستم حقیقتاً اینقدر مهربان است یا قصدی دارد که این همه خوش زبانی می کند. با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم مشغول پذیرایی شدم. چشمان حبیبه خانم با همه خنده ای که لحظه ای از صورتش محو نمی شد، غمگین بود و دختر جوان بی آن که لبخندی بزند، نگاهش در غم موج می زد. همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه تمنا کرد:" قربونت برم دخترم! ما امروز به امید اومدیم در خونه ات! به خاطر همین مسافری که تو راه داری، روی ما رو زمین ننداز!" نمی دانستم چه مشکلی برای صاحبخانه پیش آمده که گره اش به دست مستأجر باز می شود و تنها توانستم پاسخ دهم:" اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمی کنم!" نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد:" این دخترم عقد کرده اس! دو ساله که عقد کرده اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم جون ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش جور نیس!" و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشمان دختر جوان از اشک پُر شد و سرش را پایین انداخت تا صورتش را نبینم و مادرش با درماندگی ادامه داد:" چند وقت پیش با پسره اتمام حجت کردیم که باید تا قبل ماه روزه عروسی بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون خراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن امروز فرداس که دیگه پیمونه عمرش پُر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب میفته!" از ماجرای غم انگیز این مادر و دختر و نگاه اندوه بارشان، دلم به درد آمده و باز نمی دانستم این قصه به من چه ربطی دارد که چین به پیشانی انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد:" حالا هر چی به پسره می گیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر خونه زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!" که کاسه چشمانش از گریه پُر شد و این بار با حالتی عاجزانه التماسم کرد:" دستم به دامنت دخترم! تو رو خدا، به خاطر همین طفل معصومی که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت می مونه! فکر کن خواهر خودت گرفتار شده، براش یه کاری بکن! من می دونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه محتاجیم! اگه شما بزرگی کنید و زودتر از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!" تازه فهمیدم چه می گوید و چه می خواهد که باز سردردم شدت گرفت. دلم می خواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم مقدور نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد:" دخترم! قربونت برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به شوهرت التماس می کنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره بهش زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمی کنه! حالل من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه دلت به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی!" پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج صالح بود و تخلیه زود هنگام خانه اش را می خواست که مجید را به هم ریخته و صدای داد و فریادش را بلند کرده بود. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۵۷ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به درخشش افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای عروسی خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم:" باشه عزیزم! ما إن شاءالله تا دوشنبه خونه رو تخلیه می کنیم که شما تا پنجشنبه خونه رو آماده کنید!" صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از ناامیدی و غم موج می زد، حالا به ساحل آرامش و شادی رسیده و دیگر روی پایش بند نمی شد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد:" امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه فرصت می کنید یه جایی رو پیدا کنید؟" و نمی دانم به چه بهانه ای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی پروردگارم گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم:" خدا بزرگه حاج خانم! إن شاءالله ما این خونه رو دوشنبه تحویل شما می دیم!" و نگران موضوع دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد:" حاجی گفته که فسخ قرارداد جریمه داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هر چی داشتیم برای جهیزیه این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو راضی کن که از حاجی جریمه نگیره!" و من بابت کاری که برای خدا می کردم، دیگر جریمه نمی خواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم:" این چه حرفیه حاج خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی می کنیم. خیالتون راحت باشه!" و خدا می داند که از انجام این کار خیر، دل من بیش از قلب شکسته این مادر و دختر شاد شده بود که حبیبه خانم هر دو دستش را بالا بُرد و از تهِ دلش برایم دعا کرد:" إن شاءالله هر چی از خدا می خوای، بهت بده! إن شاءالله به حق همین امام جواد (ع) عاقبتت رو ختم به خیر کنه!" و تا وقتی از در بیرون می رفت، همچنان برایم دعا می کرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و ساده اش شاد شد که همه را به نیت سلامتی دخترم به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیت الکرسی می خواندم تا دلش راضی شود. با نگاهم تک تک وسایلی را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه چیده بودیم، بررسی می کردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. هزینه ای که برای پرده کرده بودیم، به کلی از بین می رفت و نگران پایه های مبل و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی زخمی شوند و باز نمی خواستم فریب وسوسه های شیطان را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند. می دانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و اسباب کشی، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت اضافی را برایم ممنوع کرده بود، چقدر سخت و پُر دردسر است، ولی همه را به خاطر خدا به جان خریدم تا دل بنده ای از بندگانش را شاد کنم و ایمان داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد. نگران برخورد مجید هم بودم و حدس می زدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی می شود، ولی من با خدا معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به رحم آورد، دل مجید را هم نرم خواهد کرد. ساعت از هشت شب گذشته و بوی قلیه ماهی اتاق را پُر کرده بود که مجید آمد. هر چند مثل گذشته توان خرید انواع میوه و خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دست پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (ع) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از شادی می درخشید. با لحن گرمش حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کرده ام و وضعیت کمرم چطور است که خندیدم و گفتم:" مجید جان! من خوبم! تو رو که می بینم بهترم میشم!" ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
•⛅️🪴• صُبح‌خود‌را‌به‌سلامے‌بہ‌تو‌آغاز‌ڪنم جُـز‌هــَواۍ‌تو‌ڪجا‌باشم‌و‌پرواز‌ڪنم حسرتِ‌بوسہ‌به‌شش‌گوشه‌تو‌ماراڪشت درد‌مندم،بہ‌ڪه‌من‌دردِ‌خود‌ابراز‌ڪنم؟! 🤍 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me