🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۲
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
محمد آه سردی کشید و با صدایی که انگار از اعماق چاهی ناپیدا بر می آمد، پاسخ داد:" نمی دونم! داداش عطیه تو اسکله بندر خمیر کار می کنه. قراره با عطیه بریم بندر خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!" حالا نوبت به ابراهیم و محمد رسیده بود که پس از من و عبدالله به آوارگی و در به دری بیفتند که ابراهیم به دنبال بختی مبهم به قطر رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل مکان کرده و محمد و عطیه می خواستند زندگیشان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند خرجی روزانه خود را به دست آورند و کار پسران عبدالرحمن به کجا رسیده بود که پس از سال ها امارت بر هکتارها نخلستان و ده ها کارگر و همکاری با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری می دادند! حق با مجید بود؛ نوریه جز به هم مسلکان خودش رحم نمی کرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن خانه می ماندیم، طولی نمی کشید که به بهانه ای دیگر آواره می شدیم، همچنانکه ابراهیم و محمد به هر خفتی تن می دادند تا کلامی مخالف پدر صحبت نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی وهابیت به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست!
☆ ☆ ☆
همچنانکه سفره افطار را روی فرش کوچک اتاق هال پهن می کردم، گوشم به اخبار بود که شمار شهدای حملات امروز رژیم صهیونیستی به مردم مظلوم و مقاوم غزه را اعلام می کرد. با رسیدن ۱۸ ماه مبارک رمضان، حدود ده روز از آغاز حملات بی رحمانه اسرائیلی ها به نوار غزه می گذشت و در تمام این مدت، مردم غزه روزه خود را با خون گلو باز می کردند. تلویزیون روشن بود و من همانطور که در راه آشپزخانه به اتاق هال مدام می رفتم و می آمدم و وسایل افطار را در سفره می چیدم، به اخبار این حکایت فاجعه بار هم گوش می کردم. حالا معنای سخنان آسید احمد را بهتر می فهمیدم که وقتی می گفت مهم ترین منفعت جولان تروریست های تکفیری در منطقه، حفظ امنیت رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلی ها با خیالی آسوده غزه را به خاک و خون کشیده که دوستان وهابیشان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند. حالا امسال حقیقتاً ماه رمضان بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق و سوریه و غزه، امت پیامبر (ص* در دریای خون دست و پا می زدند و این ها همه غیر از جنایت های پراکنده ای بود که در سایر کشور های اسلامی رخ می داد. بشقاب پنیر و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد نان را میان سفره گذاشتم که کسی به در زد.
حدس می زدم مامان خدیجه باشد که هر شب پیش از افطار برایم خوراکی لذیذی می آورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتش مثل همیشه می خندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور صورتم می چرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت. به اتاق بازگشتم و ظرف حلوا را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که دلم می خواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم چیزی بپرسم.
نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از مسجد برگردد. نماز مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد می خواند و دیگر برای برنامه افطاری مسجد نمی ماند و به سرعت به خانه بر می گشت تا دور سفره کوچک و عاشقانه مان با هم افطار کنیم. من هم لب به آب نمی زدم تا عزیز دلم برگردد و روزه مان را با هم باز کنیم که سرانجام انتظارم به سر رسید و مجید آمد. هر چند امسال مسیر طولانی بندر عباس تا اسکله شهید رجایی را طی نمی کرد و در مسجد کار ساده تری از پالایشگاه داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری تند و سوزنده بود که وقتی به خانه بازمی گشت، صورتش به شدت گل انداخته و لب هایش از عطش، ترک خورده بود.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۳
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
شب نوزدهم ماه رمضان از راه رسیده و می دانستم به احترام عزای امام علی (ع) ،پیراهن مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. رطب تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و با لحنی شیرین تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید:" مامان خدیجه حلوا اُورده؟" و من همانطور که هسته خرما را در می آوردم، پاسخ دادم:" آره!" که به یاد نگاه مرددش افتادم و ادامه دادم:" انگار می خواست یه چیزی بهم بگه، ولی نگفت." و مجید حدس می زد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که صورتش از لبخندی کمرنگ پُر شد و به روی خودش نیاورد. برایم لقمه ای پیچید، با مهربانی بی نظیرش لقمه را تعارفم کرد و همزمان حرف دلش را هم زد:" فکر کنم می خواسته برای مراسم احیا دعوتت کنه! مراسم مسجد ساعت ده شروع میشه." لقمه را از دستش گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید چشمان مامان خدیجه، دقیقاً همین بوده که اول از هوشمندی مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه گُم شد. با همه احترامی که برای مراسم شیعیان در این شب ها قائل بودم، ولی بی آن که بخواهم خاطرات تلخ سال گذشته برایم زنده می شد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه می زدم و با همه دل شکستگی، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، نوریه جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار خانوادگیمان به یغما رفت، ابراهیم و محمد و عبدالله هر یک به شکلی آواره شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پَر پَر شد. هر چند مثل گذشته نسبت به راز و نیازهای عاشقانه شیعیان چندان بی اعتقاد نبودم، اما دلم نمی خواست دوباره در فضای روضه و عزای این شب ها قرار بگیرم و ترجیح می دادم مثل سایر اهل سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد:" الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچ کس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمی خواسته تو رودرواسی بمونی." نگاهش کردم و او همانطور که به لبه بشقاب خرما انگشت می کشید، ادامه داد:" اتفاقاً الان که داشتم از مسجد می اومدم خونه، آسید احمد تأکید کرد که تو رو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت دوست داری بگیری. حالا هر جور خودت راحتی الهه جان!" و من حقیقتاً تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن سردی پاسخ دادم:" نه، من نمیام. تو برو." و دلم نمی خواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش این همه خشک و بی روح باشم که خودم ناراحت تر از او، از سرِ سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء را بخوانم. نمازم که تمام شد، صدای جمع کردن ظرف های افطاری را از آشپزخانه می شنیدم که جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در سکوتی ساده، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بشقاب ها بود که پرسیدم:" من کار بدی می کنم که امشب نمیام مسجد؟" با صدای من تازه متوجه حضورم شد که به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد:" نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوست داری انجام بدی!" به چهارچوب در تکیه زدم و دلم می خواست با همسرم درد دل کنم که زیر لب شکایت کردم:" آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!" و او همانطور که نگاهم می کرد، با لحنی قاطعانه پرسید:" فکر می کنی اگه نمی اومدی، بهتر می شد؟" برای یک لحظه نفهمیدم چه می گوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد:" منظورم اینه که از کجا می دونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟" سپس در برابر نگاه پُر از علامت سؤالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت تکیه داد و با لحنی ملایم آغاز کرد:" ببین الهه جان! من می دونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی! می دونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاق های خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلا ها از سرِ زندگیمون رفع شه!" و ما در این یک سال کم مصیبت نکشید بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم:" مگه بدتر از اینم می شد؟ دیگه چه بلایی می خواست سرمون بیاد؟"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۴
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
تکیه اش را از کابینت برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به سمتم آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبریز حرارتم آتش گرفته بود، دلداری ام داد:" قربونت بشم الهه جان! به خدا می دونم خیلی زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم، بزرگترین نعمته! اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم..." و طنین تپش های قلب عاشقش را از لرزش نگاهش احساس کردم و با نغمه نفس های نازنینش زمزمه کرد:" الهه! هر چی بلا تو این مدت سرم اومد، مهم نیس! همین که تو الان اینجایی، برای من کافیه! همین که هنوز می تونم با تو زندگی کنم، از سرم هم زیاده!" ولی من از آن همه گریه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل کودکم از بین نرود که باز هم قانع نشدم و او ناامید از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل اینکه برای ابراز احساسش با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت:" ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون یه همچین شب هایی دیگه تکرار نمیشه! چون لذتی که امشب از عزاداری برای حضرت علی (ع) می بریم، هیچ جای دیگه نمی بریم!" سپس لبخندی زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقی اش را به رخم کشید:" اصلاً همین که میری تو مجلس حضرت علی (ع) و براش گریه می کنی، خودش حاجت روا شدنه! حالا اگه حاجتمون هم بدن که دیگه نور علی نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم!" از آتش عشقی که به جان نگاهش افتاده بود، باور کردم راست می گوید، ولی دست خودم نبود که معنای این همه دلدادگی را نمی فهمیدم. وقتی مطمئن شد به مسجد نمی روم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم عاشقش بودم و دلم نمی خواست به خاطر همسر اهل سنتش، حسرت مناجات شب قدر و عزاداری برای امام علی (ع) به دلش بماند که با رویی خوش، راهی اش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و زینب سادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ. حالا من هم می توانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک رمضان را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجادهام مشغول عبادت شدم. گاهی قرآن می خواندم، گاهی نماز قضا به جا می آوردم و گاهی سر به سجده، طلب مغفرت از خدای خودم می کردم. هر چند سکوت خانه، خلوت خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه شعبان کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان (ع)، چشمانم در دریای اشک دست و پا می زد و دلم بی پروا به پیشگاه پروردگارم پَر و بال می کشید! شاید دست خدا با جماعت بود که آن شب در میان گریه های خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی شیرین عنایت شده بود و شاید هم باید می پذیرفتم که امام زمان (ع) اینک در این دنیا حاضر است که به رایحه حضورش، دل ها همه مست شده و جان ها به تلاطم افتاده بود! هر چه بود، حسرت بارش بی دریغ اشک های آن شب به دلم مانده و چقدر دلم می خواست امشب هم به چنان حال خوشی دست یابم و هر چه می کردم نمی شد! می ترسیدم امشب سحر شود و دل من همچنان سرد و سخت مانده باشد که نه قلبم شکسته باشد، نه چشمم قطره اشکی مرحمت کند که هراسان از روی سجاده بلند شدم.
نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب نمانده و می ترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندری ام را سر کردم و از خانه خارج شدم. حضور دوباره در مراسم شب قدر شیعیان و قرآن به سر گرفتن برایم تلخ بود، ولی تحمل این دل سنگ که به هیچ ذکری نرم نمیشد، تلخ تر بود که طول حیاط را به سرعت طی کردم و به امید باب فرجی که شاید در جایی جز اینجا به رویم گشوده شود، از در بزرگ حیاط بیرون رفتم. می دانستم در چنین شب هایی خیابان ها شلوغ است و هراسی از طی کردن مسیر در نیمه شب نداشتم که مردم مدام در رفت و آمد بودند و من هم به سرعت به سمت مسجد می رفتم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
°•~💚🎉
[عـܝܝ݅ܝّߊܦ߳ ܝߊ ܩܦ߭ߊܝܦ߳ࡅߺ߳ ࡅ࡙ߺߊܝ ܩࡅ࡙ߺܭܝܝ݅ܝܥ...]
سلام
همهباهمدعایفرجمیخونیم
بهنیتظهور"مولاصاحبالزمان"🙌🏾❤️
•° [ اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.]°•❤️🌿
#اللھمعجللولیڪالفرج✨
#ختمدعاےفرجفراموشنشه...💔🥀
#انشاءاللهآخرینسالغیبتشون✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•°~🌸
شدنيمهشعبانوجهانگشتجوان
ازمقدمپاکآنولیسُبحان
آنپردهنشینکاخوحدتامروز
بنمودرخازپردهوگردیدعیان..♥️
#میلادامامزمانمبارک🪴
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~🌸 شدنيمهشعبانوجهانگشتجوان ازمقدمپاکآنولیسُبحان آنپردهنشینکاخوحدتامروز بنمودرخازپ
•♥️✨•
بادلتنگتبگودلدارمیآیدزراه
اینحقیقترامنازگلهاینرگسخواندهام!
#نیمهشعبان🎊
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
••
همه تو را یوسف فاطمه خطاب میکنن اما
تو آن یعقوب منتظر هستی که یوسفهایت
را یک به یک گرگ غفلت میدرد و همچنان مصر وجودت بی عزیز مانده است
السلامعلیكایهاالغریب
#گرگغفلت
#ایهاالغریب
#یوسفمنمیعقوبتو
#یاصاحبالزمانعج♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناسبتے
#نيمه_شعبان
میلاد با سعادت
منجۍ عالم بشریت
حضرت ولےعصر(عج)
برتمام جهانیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناسبتے
#نيمه_شعبان
#ميلاد_امام_زمان
میلاد با سعادت
منجۍ عالم بشریت
حضرت ولےعصر(عج)
برتمام جهانیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناسبتے
#نيمه_شعبان
میلاد با سعادت
منجۍ عالم بشریت
حضرت ولےعصر(عج)
برتمام جهانیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناسبتے
#نيمه_شعبان
میلاد با سعادت
منجۍ عالم بشریت
حضرت ولےعصر(عج)
برتمام جهانیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناسبتے
#نيمه_شعبان
#ميلاد_امام_زمان
میلاد با سعادت
منجۍ عالم بشریت
حضرت ولےعصر(عج)
برتمام جهانیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#استوری
#مناسبتے
#نيمه_شعبان
میلاد با سعادت
منجۍ عالم بشریت
حضرت ولےعصر(عج)
برتمام جهانیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•°~✨🌻
اۍڪھروشنشود
ازنورتوهرصبـحجھآن
روشناۍدلِمن
حضرتخورشیـدسلام..✋🏻♥️
#السݪامعلیڪیابقیةاللھ..🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~✨🌻 اۍڪھروشنشود ازنورتوهرصبـحجھآن روشناۍدلِمن حضرتخورشیـدسلام..✋🏻♥️ #السݪامعلیڪیا
•🤍🕊•
خوابدیدمکهطُ
بافصلِبهارآمدهای..بایدامسالبیایی
بشَویتعبیرش...♡!
•|الههسلطانی|•
#اݪلهمعجللولیڪالفرج...♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
.
--پہلوانۍ
بہزروقدرٺبازویٺنیسٺ🔒✨
--مردآنسٺ
کہبہزیرعلــمعبــاساسٺ🌙🧿
#مریدجناٻقمـــــر♥️🌕
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
یہ بنـده خـدایے بـود میـگـفت:
خـدایـا مـارو بـبخش بہ خـاطر گـناهـ هـایے ڪہ فڪر میڪردیم ثـوابہ💔...
...🚶
#الهی_العفو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°~💙🌼
#استوری
{خوشبختییعنی:
توزندگیتامامزمانداری....}
#اللھمعجللولیڪالفرج
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۵
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
دلم نمی خواست مجید یا کسی از خانواده آسید احمد مرا ببیند و هوس کرده بودم یک شب را به دور از چشم آشنایی عاشقی کنم! مسیر منتهی به مسجد حسابی شلوغ شده و دو طرف خیابان پُر از موتور و ماشین های پارک شده بود. نزدیک درِ مسجد که رسیدم، صدای آشنای آسید احمد را شنیدم که مشغول سخنرانی بود. ظاهراً داخل مسجد پُر شده بود که جمع زیادی از بانوان در حیاط نشسته بودند و برای من هم که می خواستم کمتر در چشم باشم، کنج حیاط جای مناسبی بود. جایی به اندازه یک نفر پیدا کردم و
زیراندازی هم با خود نیاورده بودم که همانجا روی زمین نشستم و دل سپردم به حرف های آسید احمد که مجلس را گرم کرده و با شوری عاشقانه از امام علی (ع) سخن می گفت. سرم را به دیوار سیمانی حیاط مسجد تکیه داده و مثل این که سر به دیوار غم نهاده باشم، با تمام وجودم دل به عشق بازی های آسید احمد روی منبر سپرده بودم بلکه مثل شب نیمه شعبان دلم را با خودش ببرد و طولی نکشید که قفل قلبم را به حیلتی عارفانه در هم شکست:" آی مردم! فکر نکنید حضرت علی (ع) فقط پدر یتیم های کوفه بود! نه! آقا پدر همه اس، پدر من و تو هم هست! اینو من نمیگم، پیامبر (ص) شهادت داده که علی (ع) پدر همه اس! اونجا که رسول اکرم (ص) فرمودن: "من و علی (ع) پدران این امت هستیم!" پس پیامبر و حضرت علی صلی الله علیهما و آلهما پدر من و تو هم هستن!" لحظاتی سکوت کرد و بعد با نغمه شور انگیزی ناله زد:" پس چرا ساکتی؟ با پدرت کاری نداری؟ بیا امشب اینجوری صداش کن! بگو بابا گرفتارم! بگو بابا دستم رو بگیر! بگو بابا امشب تو پیش خدا شفاعت کن تا منو ببخشه!" و چرا باید او برای ما طلب آمرزش می کرد؟ مگر استغفار خودمان کفایت نمی کرد و خدا چه زیبا پاسخ سؤالم را بر زبان آسید احمد جاری کرد:" بگو یا علی! من خیلی گناه کردم، من وضعم خیلی خرابه! روم نمیشه با خدا حرف بزنم! تو برو ضمانت منو پیش خدا بکن!" همهمه جمعیت به گریه بلند شده و من با دلی که به تب و تاب افتاده بود، جاده صحبت آسید احمد را دنبال می کردم تا ببینم به کجا می رسد و او همچنان در این نیمه شب، با چراغ می گشت:" اگه آقا پیش خدا برات ضمانت کنه، کار تمومه! بذار برات یه چیزی تعریف کنم که ببینی امشب با چه آقایی طرف هستی! ابن ابی الحدید دانشمند بزرگ اهل سنت نقل می کنه که یه روز حضرت علی (ع) از پیغمبر (ص) می خواد که براش طلب مغفرت کنه. پیامبر (ص) بلند میشن، دو رکعت نماز می خونن، بعد دست مبارکشون رو به سمت آسمون بلند م یکنن، اینجوری دعا می کنن: "خدایا! به حق اون مقامی که علی (ع) در پیشگاه تو دارد، علی (ع) رو ببخش!" حضرت علی (ع) می پرسه: "یا رسول الله! این چه دعایی بود؟" پیامبر (ص) جواب میدن: "مگه گرامی تر از علی (ع) کسی هست که به درگاه خدا واسطه کنم؟" یعنی پیامبر (ص،م خدا رو به حق علی (ع) قسم داد تا علی (ع) رو ببخشه! یعنی این قسم رَد خور نداره! یعنی وقتی خدا رو به حق علی (ع) قسم بدی، دیگه خدا ناامیدت نمی کنه! اینو من نمیگم، دانشمند مشهور اهل سنت از قول پیامبر (ص) نقل می کنه! یعنی پیغمبر خدا (ص) ضمانت کرده این قسم رَدخور نداره! یعنی پیامبر (ص) می خواسته به من و تو یاد بده که به اسم مبارک علی (ع) بریم در خونه خدا تا دست خالی برنگردیم! دیگه گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحب خانه چیست؟" و ناله مردم آنچنان به گریه بلند شده بود که صدای آسید احمد به سختی شنیده می شد.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۶
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مانده بودم که من سال گذشته این همه خدا را به حق امام علی (ع) قسم دادم، پس چرا حاجتم روا نشد و دیگر امشب جای این بهانه گیری ها نبود که دلم شکسته و چشمانم بی دریغ می بارید و به عقلم فرصت نمی داد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقام بگیرد که با تمام وجود به میدان عشق بازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی از حوائج دنیا که تنها به قصد آمرزش گناهانم به حق امام علی (ع) قسم می دادم و با صدای بلند گریه می کردم و این طوفان اشک و ناله با من چه می کرد که انگار نقش همه آلودگی ها را از صفحه جانم می شست و می بُرد. حالا دل مردم همه دریایی شده و وقتش رسیده بود تا قرآن ها را به سر بگیریم. قرآنی را که با خودم از خانه آورده بودم، روی سرم گذاشته و با صورتی که از ردّ پای اشک پُر شده بود، دستانم را به سوی آسمان بلند کرده و گوشم به نوای آسید احمد بود:" حالا این قرآن ها رو روی سرتون بگیرید! یعنی خدایا، دیگه به من نگاه نکن! دیگه به آدم زیر قرآن نگاه نکن! یعنی خدایا به آبروی قرآن به من رحم کن! قرآن روی سرته، محبت علی (ع) تو دلته، با دو تا یادگار پیامبر (ص) اومدی در خونه خدا! پس بسم لله... بِکَ یا الله..." و چه آشوب شیرینی به جانم افتاده و چه جانانه در و دیوار دلم را به هم می کوبید که خدا را به حق اولیایی که بهترین بندگانش بودند، عاشقانه قسم می دادم:" بمُحَمَّدِ... بَعلیِ... بِفاطِمَه... بِالحَسَن... بِالحُسَین..." همچون سال گذشته، چشم طمع به اجابت دعایی نداشته و دل به تحقق آرزویی نبسته و شبیه شیدایی مجید، از این مناجات عارفانه لذت می بردم که چه فلسفه اش را می فهمیدم چه نمی فهمیدم، این ریسمان نورانی از اوج آسمان به اعماق زمین افکنده شده و من دست به همین ریسمان، رسیدن به عرش الهی را باور می کردم و از میان این بندگان خوب خدا، امام علی (ع) چه دلی از من بُرده بود که من هم دیگر پدری نداشتم و به پای پدری پُر مِهر و محبتش، یتیمانه گریه می کردم. هر چند هنوز نمی توانستم دردهای دلم را با روح بزرگش در میان بگذارم که به حقیقت این پیوند پیچیده نرسیده و هنوز جرأت نمی کردم بی واسطه با او سخن بگویم.
ساعت از سه صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه حال خوشی یافته بودم که سبک و سرحال از جا بلند شدم و نمی خواستم کسی مرا ببیند که بی سر و صدا از حیاط مسجد خارج شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و می دانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده ام، چه حالی می شود که دلم نیامد بروم. می خواستم شیرینی این حضور شورانگیز را با مجید مهربانم هم تقسیم کنم که کنار نرده های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا بیاید. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از ساختمان مسجد خارج شدند و به سمت سالن وضوخانه
رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد:" اگه اجازه می دید من دیگه برم خونه." در تاریکی نیمه شب متوجه حضور من پشت نرده ها نشده بود و برای بازگشت به خانه بی قراری می کرد که آسید احمد با تعجب پرسید:" مگه سحری نمی خوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمی رسی باباجون!" و مجید دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز حیا پاسخ داد:" آخه الهه تنهاس، میرم خونه سحری رو با هم می خوریم!" چشمان پیر آسید احمد به خنده ای شیرین غرق چین و چروک شد، دستی سرِ شانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد:" برو باباجون! برو که پیامبر (ص) فرمودن هر چی ایمان آدم کامل تر باشه، بیشتر به همسرش اظهار محبت می کنه! برو پسرم!" و با این جملات دل مجید را گرم تر کرد و من همچنان پشت نرده ها پنهان شده بودم که حالا بیشتر از آسید احمد خجالت می کشیدم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مجید با عجله از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم:" مجید!" شاید باورش نمی شد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. چشمش که به من افتاد، نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آن که چیزی بپرسد، خودم اعتراف کردم:" هر چی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش دلم اینجا بود!" از لحن معصومانه ام، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمی دانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد:" قبول باشه الهه جان!" چشم از چشمم برنمی داشت و شاید گره گریه را روی تار و پود مژگانم می دید که محو حال خوشم شده و پلکی هم نمی زد که خودم شهادت دادم:ر مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط گریه می کردم که خدا منو به خاطر امام علی (ع) ببخشه! فقط گریه می کردم چون از این گریه کردن لذت می بردم..."
☆ ☆ ☆
هر چند لباس سیاه به تن نکرده و مثل مجید و آسید احمد و بقیه عزادار امام علی (ع) نبودم، ولی از شب نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظه ای از خاطرم جدا نمی شد. به خصوص از دیشب که به همراه مامان خدیجه و زینب سادات برای احیاء شب ۲۱ ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هوایی اش شده بودم که از صبح کتاب نهج البلاغه ای را که از زینب سادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در بوستان کلمات قصار امام علی (ع) خرامان می گشتم. البته پیش از این هم در مقام یک مسلمان اهل سنت، دوستدار خاندان پیامبرم (ص) بودم، اما گریه های این دو شب قدر، به این محبت صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونه ای که از امروز برای مراسم فردا شب بی قراری میکردم و دلم می خواست هر چه زودتر سفره شب ۲۳ پهن شده و من از جام مناجات هایی جانانه سیراب شوم!
ساعتی تا اذان ظهر مانده بود که زنگ در به صدا در آمد. عبدلله بود که حالا مثل گذشته مرتب به خواهرش سر می زد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه رمضان بود و نمی توانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم. چندان سرِ حال نبود که با همه بی مهری های پدر و ابراهیم، نگران حالشان شدم و با دلواپسی سؤال کردم:" از بابا و ابراهیم خبری شده؟" نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته پاسخ داد:" نه! بابا که کلاً گوشی اش خاموشه. از ابراهیم هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم." ترس از سرنوشت مبهم پدر و برادرم، بند دلم را پاره کرد که نمی دانستم دیگر قرار است چه بلایی به سرِ خانواده ام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم:" لعیا چی کار می کنه؟" عبدالله هم مثل من دلش برای بی کسی لعیا و ساجده می سوخت که آهی کشید و گفت:" لعیا که داره دق می کنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه مونده اینجا سرگردون! به هر دری هم که می زنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بی معرفت یه زنگ نمی زنه یه خبری به زن و بچه اش بده!" دلم به قدری بی قرار برادرم شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا عبدالله سؤال کرد:" پس مجید کجاس؟" نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه ابراهیم از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم:" هر روز از صبح تا غروب میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده." و همین کار ساده و حقوق بسیار جزئی اش، برای من و مجید که هنوز نمی توانست از دست راستش استفاده کند، غنیمت بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم:" خدا رو شکر! حالا دکتر گفته إن شاءالله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و می تونه دوباره برگرده پالایشگاه." که عبدالله لبخندی زد و به طرزی مرموزانه سؤال کرد:" حالا تو چی کار می کنی تو این خونه؟" متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد:" آخه یادمه پارسال که با مجید ازدواج کرده بودی، خودت رو به هر آب و آتیشی می زدی تا مجید سُنی شه. حالا تو خونه یه روحانی شیعه داری زندگی می کنی و مجید صبح تا شب تو مسجد شیعه ها کار می کنه!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~✨🕌
ڪربلاهرڪسنرفتھبارضامطرحڪند ؛
ازميانپنجرھفولاد
امضاءميرسد ...!🌱
#السݪامعلیڪیاعلیبنموسیالرضا♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#دوڪلامحرفحساب 🌸🌱
.
دلرابایدبہخداداد؛توجهراباید
بهخداداد؛خدارابایدگرفت...
خدامگرجسماستڪھاورابگیریم؟!
نهخداجسمنیست...
امادلهمجسمنیست؛
وبهقدرظرفیتشبهخدامتصلمیشود"
.
#علامهتھرانێ
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me