~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~🌸 شدنيمهشعبانوجهانگشتجوان ازمقدمپاکآنولیسُبحان آنپردهنشینکاخوحدتامروز بنمودرخازپ
•♥️✨•
بادلتنگتبگودلدارمیآیدزراه
اینحقیقترامنازگلهاینرگسخواندهام!
#نیمهشعبان🎊
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
••
همه تو را یوسف فاطمه خطاب میکنن اما
تو آن یعقوب منتظر هستی که یوسفهایت
را یک به یک گرگ غفلت میدرد و همچنان مصر وجودت بی عزیز مانده است
السلامعلیكایهاالغریب
#گرگغفلت
#ایهاالغریب
#یوسفمنمیعقوبتو
#یاصاحبالزمانعج♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناسبتے
#نيمه_شعبان
میلاد با سعادت
منجۍ عالم بشریت
حضرت ولےعصر(عج)
برتمام جهانیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناسبتے
#نيمه_شعبان
#ميلاد_امام_زمان
میلاد با سعادت
منجۍ عالم بشریت
حضرت ولےعصر(عج)
برتمام جهانیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناسبتے
#نيمه_شعبان
میلاد با سعادت
منجۍ عالم بشریت
حضرت ولےعصر(عج)
برتمام جهانیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناسبتے
#نيمه_شعبان
میلاد با سعادت
منجۍ عالم بشریت
حضرت ولےعصر(عج)
برتمام جهانیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناسبتے
#نيمه_شعبان
#ميلاد_امام_زمان
میلاد با سعادت
منجۍ عالم بشریت
حضرت ولےعصر(عج)
برتمام جهانیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#استوری
#مناسبتے
#نيمه_شعبان
میلاد با سعادت
منجۍ عالم بشریت
حضرت ولےعصر(عج)
برتمام جهانیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•°~✨🌻
اۍڪھروشنشود
ازنورتوهرصبـحجھآن
روشناۍدلِمن
حضرتخورشیـدسلام..✋🏻♥️
#السݪامعلیڪیابقیةاللھ..🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~✨🌻 اۍڪھروشنشود ازنورتوهرصبـحجھآن روشناۍدلِمن حضرتخورشیـدسلام..✋🏻♥️ #السݪامعلیڪیا
•🤍🕊•
خوابدیدمکهطُ
بافصلِبهارآمدهای..بایدامسالبیایی
بشَویتعبیرش...♡!
•|الههسلطانی|•
#اݪلهمعجللولیڪالفرج...♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
.
--پہلوانۍ
بہزروقدرٺبازویٺنیسٺ🔒✨
--مردآنسٺ
کہبہزیرعلــمعبــاساسٺ🌙🧿
#مریدجناٻقمـــــر♥️🌕
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
یہ بنـده خـدایے بـود میـگـفت:
خـدایـا مـارو بـبخش بہ خـاطر گـناهـ هـایے ڪہ فڪر میڪردیم ثـوابہ💔...
...🚶
#الهی_العفو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°~💙🌼
#استوری
{خوشبختییعنی:
توزندگیتامامزمانداری....}
#اللھمعجللولیڪالفرج
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۵
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
دلم نمی خواست مجید یا کسی از خانواده آسید احمد مرا ببیند و هوس کرده بودم یک شب را به دور از چشم آشنایی عاشقی کنم! مسیر منتهی به مسجد حسابی شلوغ شده و دو طرف خیابان پُر از موتور و ماشین های پارک شده بود. نزدیک درِ مسجد که رسیدم، صدای آشنای آسید احمد را شنیدم که مشغول سخنرانی بود. ظاهراً داخل مسجد پُر شده بود که جمع زیادی از بانوان در حیاط نشسته بودند و برای من هم که می خواستم کمتر در چشم باشم، کنج حیاط جای مناسبی بود. جایی به اندازه یک نفر پیدا کردم و
زیراندازی هم با خود نیاورده بودم که همانجا روی زمین نشستم و دل سپردم به حرف های آسید احمد که مجلس را گرم کرده و با شوری عاشقانه از امام علی (ع) سخن می گفت. سرم را به دیوار سیمانی حیاط مسجد تکیه داده و مثل این که سر به دیوار غم نهاده باشم، با تمام وجودم دل به عشق بازی های آسید احمد روی منبر سپرده بودم بلکه مثل شب نیمه شعبان دلم را با خودش ببرد و طولی نکشید که قفل قلبم را به حیلتی عارفانه در هم شکست:" آی مردم! فکر نکنید حضرت علی (ع) فقط پدر یتیم های کوفه بود! نه! آقا پدر همه اس، پدر من و تو هم هست! اینو من نمیگم، پیامبر (ص) شهادت داده که علی (ع) پدر همه اس! اونجا که رسول اکرم (ص) فرمودن: "من و علی (ع) پدران این امت هستیم!" پس پیامبر و حضرت علی صلی الله علیهما و آلهما پدر من و تو هم هستن!" لحظاتی سکوت کرد و بعد با نغمه شور انگیزی ناله زد:" پس چرا ساکتی؟ با پدرت کاری نداری؟ بیا امشب اینجوری صداش کن! بگو بابا گرفتارم! بگو بابا دستم رو بگیر! بگو بابا امشب تو پیش خدا شفاعت کن تا منو ببخشه!" و چرا باید او برای ما طلب آمرزش می کرد؟ مگر استغفار خودمان کفایت نمی کرد و خدا چه زیبا پاسخ سؤالم را بر زبان آسید احمد جاری کرد:" بگو یا علی! من خیلی گناه کردم، من وضعم خیلی خرابه! روم نمیشه با خدا حرف بزنم! تو برو ضمانت منو پیش خدا بکن!" همهمه جمعیت به گریه بلند شده و من با دلی که به تب و تاب افتاده بود، جاده صحبت آسید احمد را دنبال می کردم تا ببینم به کجا می رسد و او همچنان در این نیمه شب، با چراغ می گشت:" اگه آقا پیش خدا برات ضمانت کنه، کار تمومه! بذار برات یه چیزی تعریف کنم که ببینی امشب با چه آقایی طرف هستی! ابن ابی الحدید دانشمند بزرگ اهل سنت نقل می کنه که یه روز حضرت علی (ع) از پیغمبر (ص) می خواد که براش طلب مغفرت کنه. پیامبر (ص) بلند میشن، دو رکعت نماز می خونن، بعد دست مبارکشون رو به سمت آسمون بلند م یکنن، اینجوری دعا می کنن: "خدایا! به حق اون مقامی که علی (ع) در پیشگاه تو دارد، علی (ع) رو ببخش!" حضرت علی (ع) می پرسه: "یا رسول الله! این چه دعایی بود؟" پیامبر (ص) جواب میدن: "مگه گرامی تر از علی (ع) کسی هست که به درگاه خدا واسطه کنم؟" یعنی پیامبر (ص،م خدا رو به حق علی (ع) قسم داد تا علی (ع) رو ببخشه! یعنی این قسم رَد خور نداره! یعنی وقتی خدا رو به حق علی (ع) قسم بدی، دیگه خدا ناامیدت نمی کنه! اینو من نمیگم، دانشمند مشهور اهل سنت از قول پیامبر (ص) نقل می کنه! یعنی پیغمبر خدا (ص) ضمانت کرده این قسم رَدخور نداره! یعنی پیامبر (ص) می خواسته به من و تو یاد بده که به اسم مبارک علی (ع) بریم در خونه خدا تا دست خالی برنگردیم! دیگه گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحب خانه چیست؟" و ناله مردم آنچنان به گریه بلند شده بود که صدای آسید احمد به سختی شنیده می شد.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۶
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مانده بودم که من سال گذشته این همه خدا را به حق امام علی (ع) قسم دادم، پس چرا حاجتم روا نشد و دیگر امشب جای این بهانه گیری ها نبود که دلم شکسته و چشمانم بی دریغ می بارید و به عقلم فرصت نمی داد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقام بگیرد که با تمام وجود به میدان عشق بازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی از حوائج دنیا که تنها به قصد آمرزش گناهانم به حق امام علی (ع) قسم می دادم و با صدای بلند گریه می کردم و این طوفان اشک و ناله با من چه می کرد که انگار نقش همه آلودگی ها را از صفحه جانم می شست و می بُرد. حالا دل مردم همه دریایی شده و وقتش رسیده بود تا قرآن ها را به سر بگیریم. قرآنی را که با خودم از خانه آورده بودم، روی سرم گذاشته و با صورتی که از ردّ پای اشک پُر شده بود، دستانم را به سوی آسمان بلند کرده و گوشم به نوای آسید احمد بود:" حالا این قرآن ها رو روی سرتون بگیرید! یعنی خدایا، دیگه به من نگاه نکن! دیگه به آدم زیر قرآن نگاه نکن! یعنی خدایا به آبروی قرآن به من رحم کن! قرآن روی سرته، محبت علی (ع) تو دلته، با دو تا یادگار پیامبر (ص) اومدی در خونه خدا! پس بسم لله... بِکَ یا الله..." و چه آشوب شیرینی به جانم افتاده و چه جانانه در و دیوار دلم را به هم می کوبید که خدا را به حق اولیایی که بهترین بندگانش بودند، عاشقانه قسم می دادم:" بمُحَمَّدِ... بَعلیِ... بِفاطِمَه... بِالحَسَن... بِالحُسَین..." همچون سال گذشته، چشم طمع به اجابت دعایی نداشته و دل به تحقق آرزویی نبسته و شبیه شیدایی مجید، از این مناجات عارفانه لذت می بردم که چه فلسفه اش را می فهمیدم چه نمی فهمیدم، این ریسمان نورانی از اوج آسمان به اعماق زمین افکنده شده و من دست به همین ریسمان، رسیدن به عرش الهی را باور می کردم و از میان این بندگان خوب خدا، امام علی (ع) چه دلی از من بُرده بود که من هم دیگر پدری نداشتم و به پای پدری پُر مِهر و محبتش، یتیمانه گریه می کردم. هر چند هنوز نمی توانستم دردهای دلم را با روح بزرگش در میان بگذارم که به حقیقت این پیوند پیچیده نرسیده و هنوز جرأت نمی کردم بی واسطه با او سخن بگویم.
ساعت از سه صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه حال خوشی یافته بودم که سبک و سرحال از جا بلند شدم و نمی خواستم کسی مرا ببیند که بی سر و صدا از حیاط مسجد خارج شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و می دانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده ام، چه حالی می شود که دلم نیامد بروم. می خواستم شیرینی این حضور شورانگیز را با مجید مهربانم هم تقسیم کنم که کنار نرده های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا بیاید. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از ساختمان مسجد خارج شدند و به سمت سالن وضوخانه
رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد:" اگه اجازه می دید من دیگه برم خونه." در تاریکی نیمه شب متوجه حضور من پشت نرده ها نشده بود و برای بازگشت به خانه بی قراری می کرد که آسید احمد با تعجب پرسید:" مگه سحری نمی خوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمی رسی باباجون!" و مجید دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز حیا پاسخ داد:" آخه الهه تنهاس، میرم خونه سحری رو با هم می خوریم!" چشمان پیر آسید احمد به خنده ای شیرین غرق چین و چروک شد، دستی سرِ شانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد:" برو باباجون! برو که پیامبر (ص) فرمودن هر چی ایمان آدم کامل تر باشه، بیشتر به همسرش اظهار محبت می کنه! برو پسرم!" و با این جملات دل مجید را گرم تر کرد و من همچنان پشت نرده ها پنهان شده بودم که حالا بیشتر از آسید احمد خجالت می کشیدم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مجید با عجله از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم:" مجید!" شاید باورش نمی شد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. چشمش که به من افتاد، نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آن که چیزی بپرسد، خودم اعتراف کردم:" هر چی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش دلم اینجا بود!" از لحن معصومانه ام، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمی دانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد:" قبول باشه الهه جان!" چشم از چشمم برنمی داشت و شاید گره گریه را روی تار و پود مژگانم می دید که محو حال خوشم شده و پلکی هم نمی زد که خودم شهادت دادم:ر مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط گریه می کردم که خدا منو به خاطر امام علی (ع) ببخشه! فقط گریه می کردم چون از این گریه کردن لذت می بردم..."
☆ ☆ ☆
هر چند لباس سیاه به تن نکرده و مثل مجید و آسید احمد و بقیه عزادار امام علی (ع) نبودم، ولی از شب نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظه ای از خاطرم جدا نمی شد. به خصوص از دیشب که به همراه مامان خدیجه و زینب سادات برای احیاء شب ۲۱ ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هوایی اش شده بودم که از صبح کتاب نهج البلاغه ای را که از زینب سادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در بوستان کلمات قصار امام علی (ع) خرامان می گشتم. البته پیش از این هم در مقام یک مسلمان اهل سنت، دوستدار خاندان پیامبرم (ص) بودم، اما گریه های این دو شب قدر، به این محبت صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونه ای که از امروز برای مراسم فردا شب بی قراری میکردم و دلم می خواست هر چه زودتر سفره شب ۲۳ پهن شده و من از جام مناجات هایی جانانه سیراب شوم!
ساعتی تا اذان ظهر مانده بود که زنگ در به صدا در آمد. عبدلله بود که حالا مثل گذشته مرتب به خواهرش سر می زد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه رمضان بود و نمی توانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم. چندان سرِ حال نبود که با همه بی مهری های پدر و ابراهیم، نگران حالشان شدم و با دلواپسی سؤال کردم:" از بابا و ابراهیم خبری شده؟" نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته پاسخ داد:" نه! بابا که کلاً گوشی اش خاموشه. از ابراهیم هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم." ترس از سرنوشت مبهم پدر و برادرم، بند دلم را پاره کرد که نمی دانستم دیگر قرار است چه بلایی به سرِ خانواده ام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم:" لعیا چی کار می کنه؟" عبدالله هم مثل من دلش برای بی کسی لعیا و ساجده می سوخت که آهی کشید و گفت:" لعیا که داره دق می کنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه مونده اینجا سرگردون! به هر دری هم که می زنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بی معرفت یه زنگ نمی زنه یه خبری به زن و بچه اش بده!" دلم به قدری بی قرار برادرم شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا عبدالله سؤال کرد:" پس مجید کجاس؟" نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه ابراهیم از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم:" هر روز از صبح تا غروب میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده." و همین کار ساده و حقوق بسیار جزئی اش، برای من و مجید که هنوز نمی توانست از دست راستش استفاده کند، غنیمت بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم:" خدا رو شکر! حالا دکتر گفته إن شاءالله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و می تونه دوباره برگرده پالایشگاه." که عبدالله لبخندی زد و به طرزی مرموزانه سؤال کرد:" حالا تو چی کار می کنی تو این خونه؟" متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد:" آخه یادمه پارسال که با مجید ازدواج کرده بودی، خودت رو به هر آب و آتیشی می زدی تا مجید سُنی شه. حالا تو خونه یه روحانی شیعه داری زندگی می کنی و مجید صبح تا شب تو مسجد شیعه ها کار می کنه!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~✨🕌
ڪربلاهرڪسنرفتھبارضامطرحڪند ؛
ازميانپنجرھفولاد
امضاءميرسد ...!🌱
#السݪامعلیڪیاعلیبنموسیالرضا♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#دوڪلامحرفحساب 🌸🌱
.
دلرابایدبہخداداد؛توجهراباید
بهخداداد؛خدارابایدگرفت...
خدامگرجسماستڪھاورابگیریم؟!
نهخداجسمنیست...
امادلهمجسمنیست؛
وبهقدرظرفیتشبهخدامتصلمیشود"
.
#علامهتھرانێ
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#روایت_عشق'♥️'
|ای فرزند آدم!
تو را برای خودم آفریدم
پس به من روی آور و با من اٌنس بگیر؛
همانا اگر یک قدم به سوی من برداری
ده ها قدم سوی تو برخواهم داشت🌱|
#حدیث_قدسی✨
.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#خــــــــــدا
سر رشته تمام کارها
به دست خداست
پس با خیال راحت
بسپر به خودش رفیق:)
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#چهارشنبہهایامامرضایـے
تو رئوفے
من گدا باشم:)
اجازه میدهۍ..؟💚
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناجات_شعبانیه
اگر محروم ڪنۍ مرا
پسچہڪسۍمراروزیدهد..؟💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناجات_شعبانیه
پناهےندارمبہجزدستهایت
بہٺومیسپارمدلمرا
خدایا...💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me