.
.
--پہلوانۍ
بہزروقدرٺبازویٺنیسٺ🔒✨
--مردآنسٺ
کہبہزیرعلــمعبــاساسٺ🌙🧿
#مریدجناٻقمـــــر♥️🌕
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
یہ بنـده خـدایے بـود میـگـفت:
خـدایـا مـارو بـبخش بہ خـاطر گـناهـ هـایے ڪہ فڪر میڪردیم ثـوابہ💔...
...🚶
#الهی_العفو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°~💙🌼
#استوری
{خوشبختییعنی:
توزندگیتامامزمانداری....}
#اللھمعجللولیڪالفرج
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۵
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
دلم نمی خواست مجید یا کسی از خانواده آسید احمد مرا ببیند و هوس کرده بودم یک شب را به دور از چشم آشنایی عاشقی کنم! مسیر منتهی به مسجد حسابی شلوغ شده و دو طرف خیابان پُر از موتور و ماشین های پارک شده بود. نزدیک درِ مسجد که رسیدم، صدای آشنای آسید احمد را شنیدم که مشغول سخنرانی بود. ظاهراً داخل مسجد پُر شده بود که جمع زیادی از بانوان در حیاط نشسته بودند و برای من هم که می خواستم کمتر در چشم باشم، کنج حیاط جای مناسبی بود. جایی به اندازه یک نفر پیدا کردم و
زیراندازی هم با خود نیاورده بودم که همانجا روی زمین نشستم و دل سپردم به حرف های آسید احمد که مجلس را گرم کرده و با شوری عاشقانه از امام علی (ع) سخن می گفت. سرم را به دیوار سیمانی حیاط مسجد تکیه داده و مثل این که سر به دیوار غم نهاده باشم، با تمام وجودم دل به عشق بازی های آسید احمد روی منبر سپرده بودم بلکه مثل شب نیمه شعبان دلم را با خودش ببرد و طولی نکشید که قفل قلبم را به حیلتی عارفانه در هم شکست:" آی مردم! فکر نکنید حضرت علی (ع) فقط پدر یتیم های کوفه بود! نه! آقا پدر همه اس، پدر من و تو هم هست! اینو من نمیگم، پیامبر (ص) شهادت داده که علی (ع) پدر همه اس! اونجا که رسول اکرم (ص) فرمودن: "من و علی (ع) پدران این امت هستیم!" پس پیامبر و حضرت علی صلی الله علیهما و آلهما پدر من و تو هم هستن!" لحظاتی سکوت کرد و بعد با نغمه شور انگیزی ناله زد:" پس چرا ساکتی؟ با پدرت کاری نداری؟ بیا امشب اینجوری صداش کن! بگو بابا گرفتارم! بگو بابا دستم رو بگیر! بگو بابا امشب تو پیش خدا شفاعت کن تا منو ببخشه!" و چرا باید او برای ما طلب آمرزش می کرد؟ مگر استغفار خودمان کفایت نمی کرد و خدا چه زیبا پاسخ سؤالم را بر زبان آسید احمد جاری کرد:" بگو یا علی! من خیلی گناه کردم، من وضعم خیلی خرابه! روم نمیشه با خدا حرف بزنم! تو برو ضمانت منو پیش خدا بکن!" همهمه جمعیت به گریه بلند شده و من با دلی که به تب و تاب افتاده بود، جاده صحبت آسید احمد را دنبال می کردم تا ببینم به کجا می رسد و او همچنان در این نیمه شب، با چراغ می گشت:" اگه آقا پیش خدا برات ضمانت کنه، کار تمومه! بذار برات یه چیزی تعریف کنم که ببینی امشب با چه آقایی طرف هستی! ابن ابی الحدید دانشمند بزرگ اهل سنت نقل می کنه که یه روز حضرت علی (ع) از پیغمبر (ص) می خواد که براش طلب مغفرت کنه. پیامبر (ص) بلند میشن، دو رکعت نماز می خونن، بعد دست مبارکشون رو به سمت آسمون بلند م یکنن، اینجوری دعا می کنن: "خدایا! به حق اون مقامی که علی (ع) در پیشگاه تو دارد، علی (ع) رو ببخش!" حضرت علی (ع) می پرسه: "یا رسول الله! این چه دعایی بود؟" پیامبر (ص) جواب میدن: "مگه گرامی تر از علی (ع) کسی هست که به درگاه خدا واسطه کنم؟" یعنی پیامبر (ص،م خدا رو به حق علی (ع) قسم داد تا علی (ع) رو ببخشه! یعنی این قسم رَد خور نداره! یعنی وقتی خدا رو به حق علی (ع) قسم بدی، دیگه خدا ناامیدت نمی کنه! اینو من نمیگم، دانشمند مشهور اهل سنت از قول پیامبر (ص) نقل می کنه! یعنی پیغمبر خدا (ص) ضمانت کرده این قسم رَدخور نداره! یعنی پیامبر (ص) می خواسته به من و تو یاد بده که به اسم مبارک علی (ع) بریم در خونه خدا تا دست خالی برنگردیم! دیگه گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحب خانه چیست؟" و ناله مردم آنچنان به گریه بلند شده بود که صدای آسید احمد به سختی شنیده می شد.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۶
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مانده بودم که من سال گذشته این همه خدا را به حق امام علی (ع) قسم دادم، پس چرا حاجتم روا نشد و دیگر امشب جای این بهانه گیری ها نبود که دلم شکسته و چشمانم بی دریغ می بارید و به عقلم فرصت نمی داد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقام بگیرد که با تمام وجود به میدان عشق بازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی از حوائج دنیا که تنها به قصد آمرزش گناهانم به حق امام علی (ع) قسم می دادم و با صدای بلند گریه می کردم و این طوفان اشک و ناله با من چه می کرد که انگار نقش همه آلودگی ها را از صفحه جانم می شست و می بُرد. حالا دل مردم همه دریایی شده و وقتش رسیده بود تا قرآن ها را به سر بگیریم. قرآنی را که با خودم از خانه آورده بودم، روی سرم گذاشته و با صورتی که از ردّ پای اشک پُر شده بود، دستانم را به سوی آسمان بلند کرده و گوشم به نوای آسید احمد بود:" حالا این قرآن ها رو روی سرتون بگیرید! یعنی خدایا، دیگه به من نگاه نکن! دیگه به آدم زیر قرآن نگاه نکن! یعنی خدایا به آبروی قرآن به من رحم کن! قرآن روی سرته، محبت علی (ع) تو دلته، با دو تا یادگار پیامبر (ص) اومدی در خونه خدا! پس بسم لله... بِکَ یا الله..." و چه آشوب شیرینی به جانم افتاده و چه جانانه در و دیوار دلم را به هم می کوبید که خدا را به حق اولیایی که بهترین بندگانش بودند، عاشقانه قسم می دادم:" بمُحَمَّدِ... بَعلیِ... بِفاطِمَه... بِالحَسَن... بِالحُسَین..." همچون سال گذشته، چشم طمع به اجابت دعایی نداشته و دل به تحقق آرزویی نبسته و شبیه شیدایی مجید، از این مناجات عارفانه لذت می بردم که چه فلسفه اش را می فهمیدم چه نمی فهمیدم، این ریسمان نورانی از اوج آسمان به اعماق زمین افکنده شده و من دست به همین ریسمان، رسیدن به عرش الهی را باور می کردم و از میان این بندگان خوب خدا، امام علی (ع) چه دلی از من بُرده بود که من هم دیگر پدری نداشتم و به پای پدری پُر مِهر و محبتش، یتیمانه گریه می کردم. هر چند هنوز نمی توانستم دردهای دلم را با روح بزرگش در میان بگذارم که به حقیقت این پیوند پیچیده نرسیده و هنوز جرأت نمی کردم بی واسطه با او سخن بگویم.
ساعت از سه صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه حال خوشی یافته بودم که سبک و سرحال از جا بلند شدم و نمی خواستم کسی مرا ببیند که بی سر و صدا از حیاط مسجد خارج شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و می دانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده ام، چه حالی می شود که دلم نیامد بروم. می خواستم شیرینی این حضور شورانگیز را با مجید مهربانم هم تقسیم کنم که کنار نرده های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا بیاید. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از ساختمان مسجد خارج شدند و به سمت سالن وضوخانه
رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد:" اگه اجازه می دید من دیگه برم خونه." در تاریکی نیمه شب متوجه حضور من پشت نرده ها نشده بود و برای بازگشت به خانه بی قراری می کرد که آسید احمد با تعجب پرسید:" مگه سحری نمی خوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمی رسی باباجون!" و مجید دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز حیا پاسخ داد:" آخه الهه تنهاس، میرم خونه سحری رو با هم می خوریم!" چشمان پیر آسید احمد به خنده ای شیرین غرق چین و چروک شد، دستی سرِ شانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد:" برو باباجون! برو که پیامبر (ص) فرمودن هر چی ایمان آدم کامل تر باشه، بیشتر به همسرش اظهار محبت می کنه! برو پسرم!" و با این جملات دل مجید را گرم تر کرد و من همچنان پشت نرده ها پنهان شده بودم که حالا بیشتر از آسید احمد خجالت می کشیدم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مجید با عجله از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم:" مجید!" شاید باورش نمی شد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. چشمش که به من افتاد، نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آن که چیزی بپرسد، خودم اعتراف کردم:" هر چی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش دلم اینجا بود!" از لحن معصومانه ام، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمی دانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد:" قبول باشه الهه جان!" چشم از چشمم برنمی داشت و شاید گره گریه را روی تار و پود مژگانم می دید که محو حال خوشم شده و پلکی هم نمی زد که خودم شهادت دادم:ر مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط گریه می کردم که خدا منو به خاطر امام علی (ع) ببخشه! فقط گریه می کردم چون از این گریه کردن لذت می بردم..."
☆ ☆ ☆
هر چند لباس سیاه به تن نکرده و مثل مجید و آسید احمد و بقیه عزادار امام علی (ع) نبودم، ولی از شب نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظه ای از خاطرم جدا نمی شد. به خصوص از دیشب که به همراه مامان خدیجه و زینب سادات برای احیاء شب ۲۱ ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هوایی اش شده بودم که از صبح کتاب نهج البلاغه ای را که از زینب سادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در بوستان کلمات قصار امام علی (ع) خرامان می گشتم. البته پیش از این هم در مقام یک مسلمان اهل سنت، دوستدار خاندان پیامبرم (ص) بودم، اما گریه های این دو شب قدر، به این محبت صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونه ای که از امروز برای مراسم فردا شب بی قراری میکردم و دلم می خواست هر چه زودتر سفره شب ۲۳ پهن شده و من از جام مناجات هایی جانانه سیراب شوم!
ساعتی تا اذان ظهر مانده بود که زنگ در به صدا در آمد. عبدلله بود که حالا مثل گذشته مرتب به خواهرش سر می زد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه رمضان بود و نمی توانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم. چندان سرِ حال نبود که با همه بی مهری های پدر و ابراهیم، نگران حالشان شدم و با دلواپسی سؤال کردم:" از بابا و ابراهیم خبری شده؟" نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته پاسخ داد:" نه! بابا که کلاً گوشی اش خاموشه. از ابراهیم هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم." ترس از سرنوشت مبهم پدر و برادرم، بند دلم را پاره کرد که نمی دانستم دیگر قرار است چه بلایی به سرِ خانواده ام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم:" لعیا چی کار می کنه؟" عبدالله هم مثل من دلش برای بی کسی لعیا و ساجده می سوخت که آهی کشید و گفت:" لعیا که داره دق می کنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه مونده اینجا سرگردون! به هر دری هم که می زنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بی معرفت یه زنگ نمی زنه یه خبری به زن و بچه اش بده!" دلم به قدری بی قرار برادرم شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا عبدالله سؤال کرد:" پس مجید کجاس؟" نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه ابراهیم از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم:" هر روز از صبح تا غروب میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده." و همین کار ساده و حقوق بسیار جزئی اش، برای من و مجید که هنوز نمی توانست از دست راستش استفاده کند، غنیمت بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم:" خدا رو شکر! حالا دکتر گفته إن شاءالله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و می تونه دوباره برگرده پالایشگاه." که عبدالله لبخندی زد و به طرزی مرموزانه سؤال کرد:" حالا تو چی کار می کنی تو این خونه؟" متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد:" آخه یادمه پارسال که با مجید ازدواج کرده بودی، خودت رو به هر آب و آتیشی می زدی تا مجید سُنی شه. حالا تو خونه یه روحانی شیعه داری زندگی می کنی و مجید صبح تا شب تو مسجد شیعه ها کار می کنه!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~✨🕌
ڪربلاهرڪسنرفتھبارضامطرحڪند ؛
ازميانپنجرھفولاد
امضاءميرسد ...!🌱
#السݪامعلیڪیاعلیبنموسیالرضا♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#دوڪلامحرفحساب 🌸🌱
.
دلرابایدبہخداداد؛توجهراباید
بهخداداد؛خدارابایدگرفت...
خدامگرجسماستڪھاورابگیریم؟!
نهخداجسمنیست...
امادلهمجسمنیست؛
وبهقدرظرفیتشبهخدامتصلمیشود"
.
#علامهتھرانێ
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#روایت_عشق'♥️'
|ای فرزند آدم!
تو را برای خودم آفریدم
پس به من روی آور و با من اٌنس بگیر؛
همانا اگر یک قدم به سوی من برداری
ده ها قدم سوی تو برخواهم داشت🌱|
#حدیث_قدسی✨
.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#خــــــــــدا
سر رشته تمام کارها
به دست خداست
پس با خیال راحت
بسپر به خودش رفیق:)
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#چهارشنبہهایامامرضایـے
تو رئوفے
من گدا باشم:)
اجازه میدهۍ..؟💚
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناجات_شعبانیه
اگر محروم ڪنۍ مرا
پسچہڪسۍمراروزیدهد..؟💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناجات_شعبانیه
پناهےندارمبہجزدستهایت
بہٺومیسپارمدلمرا
خدایا...💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۸
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی خندید و گفت:" خودتم که دیگه نهج البلاغه می خونی!" و هر چند گمان نمی کرد پاسخ سؤالش مثبت باشد، اما با همان حالت رندانه اش یک دستی زد:" حتماً ازت خواستن که باهاشون مراسم احیاء هم بری، مگه نه؟" و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه شهادت دادم:" نه، اونا نخواستن. من خودم رفتم!" و نمی توانستم برایش بگویم این مراسم چه حال خوشی دارد که شنیدن کی بود مانند دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک جمله گفتم:" خیلی خوب بود عبدالله!" لبخندی لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تایید کرد:" خُب مراسم دعا معمولاً حال خوبی داره!" ولی هنوز هم باورش نمی شد با آن همه شور و شوقی که به سُنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی شیرین دل به شیدایی شیعیان سپرده باشم که با لحنی لبریز تعجب ادامه داد:" من موندم! تو هر کاری می کردی که مجید سُنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه پیش رفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بیخیال شدی؟ انگار اصلاً برات مهم نیس!" ومی خواست همچنان موضع منصفانه اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد:" البته من از اول هم با اون همه تلاش تو برای سُنی کردن مجید مخالف بودم! می گفتم خُب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی می خوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟" و این تغییر چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که می دیدم در مسلمانی اش هیچ نقصی وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه ای بود که مرکز تبلیغ تشیع بود و می دیدم که در همه شور و شعار های مذهبیشان، تنها نام خدا و پیامبر (ص) را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از ریسمان محکم محبت آل محمد (ص) به عرش مغفرت الهی می رسند! که حالا می دانستم تفرقه بین مسلمانان، به دشمنان فرصت می دهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین شیعه و سُنی، حیوان درنده ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه کاسه سر کشیده و به رژیم صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا می فهمیدم همان پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید همسرم برای طلاق برداشتم، به برادر بی حیای نوریه و پدر بی غیرتم مجال عرض اندام داد تا پس از لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دل های عاشق ما بود که زندگی ام را از چنگ فتنه انگیزی های نوریه نجات داد! پس حالا من الهه یک سال پیش نبودم که از روی آرامشی مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لبریز یقین پاسخ دادم:" عبدالله! من تو این مدت خیلی چیزها یاد گرفتم!" و ساعتی طول کشید تا همه این حقایق را برای برادرم شرح دهم و می دیدم نگاهش به پای استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمی گوید که هر آنچه می گفتم عین حقیقت بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز کودک نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم برمی داشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرِ شوق آمده و به روش شیعیان با خدا عشق بازی می کردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل این که از توصیف شب های قدرم به ورطه اشتیاق افتاده باشد، سؤال کرد:" حالا فردا شب هم میری؟" و شوق شرکت در مراسم احیاء شب ۲۳ آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمی شناختم! می دانستم شب ۲۳ با عظمت ترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات عالم معین می شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم:" إن شاءالله!" و نمی دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح ۲۲ ماه مبارک رمضان، در بستر بیماری افتادم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۹
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
ساعت از هفت بعدازظهر می گذشت و من به قدری تب و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی نمی توانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم کمی بهتر شود تا احیاء شب بیست و سوم از دستم نرود. نمی دانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید دیروز که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرما خورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، تمام استخوان هایم از درد فریاد می کشید و بدنم در میان تب می سوخت. گاهی به قدری لرز می کردم که زیر پتو مچاله می شدم و پس از چند دقیقه در میان آتش تب گُر می گرفتم. آبریزش بینی ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای عطسه هایم پُر شده بود. خوشحال بودم که امشب مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف روزه داری این روزهای طولانی هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمی توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم می لرزیدم که صدای اذان مغرب بلند شد. هر چه می کردم نمی توانستم مهیای نماز شوم و می دانستم که تا دقایقی دیگر مجید هم به خانه باز میگردد و ناراحت بودم که حتی برای افطار هم چیزی مهیا نکرده ام. شاید از شدت ضعف و تب، در حالتی شبیه خواب و بی هوشی بودم که صدای دلواپس مجید، چشمان خمارم را کمی باز کرد. پای تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال خرابم نشسته بود. به رویش لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی مضطرب سؤال کرد:" چی شده الهه؟ حالت خوب نیس؟" با دستمالی که به دستم بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از شدت گلو درد به سختی بالا می آمد، پاسخ دادم:" نمی دونم، انگار سرما خوردم..." با کف دستش پیشانی ام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد:" داری از تب می سوزی!" و دیگر منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با عجله از اتاق بیرون رفت.
نمی دانستم می خواهد چه کند که دیدم با چادرم به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هر چه اصرار می کردم که نمی خواهم بروم، دست بردار نبود و همانطور که چادرم را به سرم می انداخت، با خشمی عاشقانه توبیخم می کرد: »چرا به من یه زنگ نزدی؟ خُب به مامان خدیجه خبر می دادی! لااقل روزهات رو می خوردی!« و نمی توانستم سرِ پا بایستم که با دست چپش دور کمرم را گرفته و یاری ام می کرد تا بدن سُست و سنگینم را به سمت در بکشانم.
از در خانه که خارج شدیم، از همان روی ایوان صدا بلند کرد:" حاج خانم!" از لحن مضطرّ صدایش، مامان خدیجه با عجله در خانه شان را باز کرد و چشمش که به من افتاد، بیشتر هول کرد. مجید دیگر فرصت نداد چیزی بپرسد و خودش با دستپاچگی توضیح داد:" حاج خانم! الهه حالش خوب نیس. ما میریم دکتر."
مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و حرارت بدنم متوجه حالم شد که بی آن که پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۲۰
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مجید کمکم کرد تا از پله های کوتاه ایوان پایین بروم که صدای مامان خدیجه آمد:" بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!" ظاهراً امشب آسید احمد ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید سوئیچ را گرفت و به هر زحمتی بود مرا از حیاط بیرون بُرد و سوار ماشین کرد. با دست راستش فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می کرد. نمی دانم چقدر طول کشید تا به درمانگاه رسیدیم. به تشخیص پزشک، آمپولی تزریق کردم و پاکتی از قرص و کپسول برایم تجویز کرد تا این سرماخوردگی بی موقع کمی فروکش کند.
مجید در راه برگشت، برایم شیر و کیک گرفت تا روزه ام را باز کنم و من از شدت تب و گلو درد اشتهایی به خوردن نداشتم و آنقدر اصرار کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم. می دانستم خودش هم افطار نکرده و دیگر توانی برایم نمانده بود تا وقتی به خانه رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان خدیجه به هوای بیماری ام، خوراک خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تختم دراز نکشیده بودم که برایمان شام آورد. در یک سینی، دو بشقاب شیر برنج و مقداری نان و خرما آورده بود و اجازه نداد مجید کمکش کند که خودش سفره
انداخت و با مهربانی رو به من کرد:" مادرجون! وقت نبود برات سوپ درست کنم. حالا این شیر برنج رو بخور، گلوت نرم شه." و با حالتی مادرانه رو به مجید کرد:" چی شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟" و مجید هنوز نگران حالم بود که نگاهی به صورتم کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد:" گفت سرما خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! یه آمپول زدن، یه سری هم دارو داد." مامان خدیجه به صحبت های مجید با دقت گوش می کرد تا ببیند باید چه تجویزی برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد:" مادرجون! خوب استراحت کن تاإن شاءالله زودتر خوب شی! فکر
نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری." که مجید با قاطعیت تأکید کرد:" نه حاج خانم! دکتر هم گفت باید آنتی بیوتیک ها رو سرِ ساعت بخوره. فردا نمی تونه روزه بگیره."
مامان خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه خودشان رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید بشقاب شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش غذایم را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از این همه مهربانی اش قدردانی کردم:" ممنونم مجید! خودم می خورم!« و می دیدم رنگ از صورتش پریده که با دلواپسی عاشقانه ای ادامه دادم:" خودتم بخور! ضعف کردی!" خم شد و همچنانکه بشقاب دیگر شیر برنج را از روی سفره بر می داشت، با مهربانی بی نظیری پاسخ داد:" الهه جان! من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی! من از این حال و روز تو ضعف کردم!" از شیرین زبانی اش لذت بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به رویش خندیدم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۲۱
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
هنوز تمام بدنم درد می کرد، آبریزش بینی ام بند نیامده بود و به امید اندکی بهبودی مشغول خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خدیجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر هنر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه اش سرچشمه می گرفت. همانطور که روی تخت نشسته و تکیه ام را به دیوار داده بودم، هر قاشق از شیربرنج را با تحمل گلو درد شدید فرو می دادم که نگاهم به ساعت افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز می شد که بشقاب را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به مجید کردم:" مجید! یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه، من هنوز نماز هم نخوندم!" و مجید مصمم بود تا امشب مانع رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد:" الهه جان! تو که امشب نمی تونی بری مسجد! همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا چجوری می خوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!" از تصور این که امشب نتوانم به مسجد بروم و از مراسم احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از صورتم پرید که مجید محو چشمانم شد و من زیر لب زمزمه کردم:" مجید! آسید احمد می گفت امشب خیلی مهمه! اگه امشب نتونم بیام..." و حسرت از دست دادن احیاء امشب طوری به سینه ام چنگ زد که صدایم در گلو خفه شد. چشمانم را به زیر انداختم و نمی توانستم بپذیرم امشب به مسجد نروم که از این همه کم سعادتی خودم به گریه افتادم.
خودم هم می دانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به سختی نفس می کشیدم و مدام عطسه می کردم، ولی شب قدر فقط همین یک شب بود! مجید بشقابش را روی سفره گذاشت، خودش را روی تخت بیشتر به سمتم کشید، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد:" الهه! داری گریه می کنی؟" شاید باورش نمی شد دختر اهل سنتی که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم احیاء پیش نمی رفت، حالا برای جا ماندن از قافله عشاق الهی، اینچنین مظلومانه گریه می کند که با صدای مهربانش به پای دل شکسته ام افتاد:" الهه جان! قربون اشکهات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیاء می گیریم!" ولی دل من پیِ شور و حال مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان گریه بی صدایم شکایت کردم:" نه! من میخوام برم مسجد..." ولی حقیقتاً توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسلیم مجید شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر جگرم آتش گرفته بود که مدام گریه می کردم. ده دقیقه ای به ساعت ده مانده بود که مامان خدیجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم می دانست نمی توانم به مسجد بروم که با لحنی جدی رو به مجید کرد:" پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه می مونم!" ولی مجید کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر پرستار مهربان و دلسوزی مثل مامان خدیجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با مهربانی نجیبانه ای پاسخ داد:" نه حاج خانم! شما بفرمایید! من خودم پیش الهه میمونم!" و هر چه مامان خدیجه اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و التماس دعا، راهیاش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم احیاء جا ماندم.
به گمانم از اثر آمپول و کپسول و شیر برنج گرم مامان خدیجه بود که پس از خواندن نماز، همانجا روی تخت به خواب سبکی فرو رفته و همچنان در حالت بدی بین تب و لرز، دست و پا می زدم که صدای زمزمه زیبایی به گوشم رسید.
چشمان خواب آلودم را به سختی از هم گشودم و دیدم مجید کنار تختم روی زمین نشسته و با صدایی آهسته دعا می خواند. حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر شیعیان، کلمات این دعای عارفانه برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن کبیر می خواند.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۲۲
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
کمی روی تخت جابجا شدم و آهسته صدایش
کردم:" مجید..." سرش را بالا آورد و همین که دید بیدار شده ام، با سرانگشتانش اشکش را پاک کرد و پرسید:" بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟" کف دستم را روی تشک عصا کردم، به سختی روی تخت نیم خیز شدم و همزمان پاسخ دادم:" بهترم..." و من همچنان بی تاب شب بیداری امشب بودم که با دل شکستگی اعتراض کردم:" چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟" هنوز هم باورش نمی شد یک دختر سُنی برای احیای امشب این همه بی قراری کند که برای لحظاتی تنها نگاهم کرد و بعد با مهربانی پاسخ داد:" دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کم استراحت کنی!" و من امشب پی استراحت نبودم که رواندازم را کنار زدم و با لحنی درمانده التماسش کردم:" مجید! کمکم می کنی وضو بگیرم؟" و تنها خدا می داند به چه سختی خودم را از روی تخت بلند کردم و با هر آبی که به دست و صورتم می زدم، چقدر لرز می کردم و همه را به عشق مناجات با پرودگارم به جان می خریدم. هنوز سرم منگ بود و نمی دانستم باید چه کنم که مجید با دنیایی شور و حال شیعیانه به یاری ام آمد. سجاده ام را گشود تا رو به قبله بنشینم و با لحن لبریز محبتش دلداری ام داد:" الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونم به نیت هر دومون خوندم." نمی دانستم چه کنم که من دو شب گذشته با نوای گرم و پُر شور آسید احمد وارد حلقه عشق بازی مراسم شب قدر شده و حالا امشب در کنج تنهایی این خانه نشسته و تمام بدنم از درد ناله می زد. مجید کنار سجاده ام نشست و شاید می خواست پای دلم را در ساحل دریای امشب به آب بزند که با آهنگ دلنشین صدایش آغاز کرد:" الهه جان! ما اعتقاد داریم تو این شب سرنوشت همه معلوم میشه! نه فقط سرنوشت انسان ها، بلکه مقدرات همه موجودات عالم امشب مشخص میشه!" سپس به عشق امام زمان (ع) صورتش میان لبخندی آسمانی درخشید و زمزمه کرد:" ما اعتقاد داریم امشب نامه سرنوشت هر کسی به امضای امام زمان (ع) میرسه. به قول یه آقایی که می گفت امشب امام زمان (ع) با خدا کلی چونه می زنه تا خدا بدی های ما رو ندید بگیره و به خاطر گل روی امام زمان (ع) هم که شده، ما رو ببخشه! که اگه امشب کسی بخشیده بشه، خدا بهترین مقدرات رو براش می نویسه و امام زمان (ع) هم براش امضا می کنه... الهه! امشب بیشتر از هر شب دیگه ای، می تونی حضور امام زمان (ع) رو حس کنی!« و حالا باید باور می کردم آنچه مرا در مجلس احیاء مست می کند، نه از پیمانه پُر شور و حال آسید احمد که از عطر نفس های امام زمان (ع) است که امشب هم در کنج خلوت این خانه، دلم را هوایی خودش کرده و عطش قلبم را از باران بی دریغ حضورش سیراب می کرد که بی آن که کسی برایم روضه بخواند، در میان دریای اشک، عاشقانه صدایش می زدم که باور کرده بودم او هم اکنون در این عالم حضور دارد و در پس پرده غیبت، نغمه ناله های مرا می شنود و در نهایت لطف، پاسخم را می دهد که اگر عنایت او نبود، دل من اینچنین عاشقانه برایش نمی تپید!
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۲۳
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
من هنوز هم در حقیقت مناجات با اهل بیت پیامبر (ص) شک داشتم و همچنان نمی توانستم با کسی که هزاران سال پیش از این دنیا رفته و من هرگز او را ندیده ام، درد دل کنم، اما ارتباط با موعودی که هم اینک در این دنیا حضور دارد، حدیث دیگری بود و نمی توانستم از لذت هم صحبتی اش بگذرم که امشب می خواست در پیشگاه پروردگارم برای خوشبختی من وساطت کند! اما چرا سال گذشته این امام مهربان به فریادم نرسید و با رفتن مادرم، این طوفان مصیبت بر سر من و زندگی ام خراب شد که با چشمانی که پشت پرده اشک به چله نشسته بود، به صورت خیس از اشک مجیدم نگاه کردم و پرسیدم:" خُب چرا پارسال که شب ۲۳ من و تو رفتیم امامزاده و برای شفای مامان اون همه دعا کردیم، خدا جوابمون رو نداد؟ چرا امام زمان (ع) نخواست که مامان خوب شه؟ چرا مقدر شد که من و تو این همه عذاب بکشیم؟" که مجید میان گریه، عاشقانه خندید و در اوج پاکبازی پاسخ گلایه های مظلومانه ام را داد:" نمی دونم الهه جان! ما یه چیزی خواستیم، ولی خواست خدا یه چیز دیگه بود! ولی شاید اگه این یه سال من و تو این همه عذاب نمی کشیدیم، الان تو این خونه کنار هم نبودیم تا با هم احیاء بگیریم!" و حالا که به بهای یک سال رنج و محنت به چنین بهشت دل انگیزی رسیده بودیم، دریغم می آمد به بهانه ضعف بیماری و دلخوری گذشته، از کنارش بگذرم که با بدنی که از حرارت تب آتش گرفته بود، قرآن به سر گرفته و گوش به زمزمه های خالصانه مجید، خدا را به اولیای نازنینش قسم می دادم. مجید می دید دستانم می لرزد و نمی توانم قرآن را روی سرم نگه دارم که با دست چپش قرآن را روی سر خودش گرفته بود و با دست راستش که خیلی هم خم نمی شد، قرآن را روی سر من نگه داشته و با چه شور و حالی نجوا می کرد:" بِکَ یا اَلله..." تا امشب پرودگارمان برایمان چه تقدیری رقم بزند، تا سحر به درگاهش ناله زدیم و چشم به امضای زیبای امام زمان (ع) ،یک نفس صدایش می زدیم که به پیروی از همه فقه ای شیعه و بخشی از علمای اهل سنت، به حضورش معتقد شده و به امامتش معترف بودم و او هم برایمان سنگ تمام گذاشت که بی هیچ روضه و مجلس و منبری، چشم هایمان تا سحر بارید و دست در حلقه وصالش، چه شب قدری شد آن شب قدر!!!
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
⸤ سیزده بدر واقعی ما این است که از خانه های
تنگ و تاریک افکار خرافی خودمان به صحرای
دانش و بینش خارج شویم! ⸣
ـ شهیدبهشتی♥️🌱 ـ
#سیزدتونبهدر #غمازدلتونپاک
ماهمیشـهفڪرمیکنیمشھدا
یهکارِخاصیڪردنکه
شھیدشدن ...
نهرفیق...
خیلیڪارهارونڪردنکه
شھیدشدن
{اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلكــــ....}🌱
#ان_شاءالله
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۲۴
👇🌼" شروع فصل آخر" 👇🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
ظرف های صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن آشپزخانه بودم و چه نسیم خوش رایحه ای در این صبح دل انگیز پاییزی از پنجره آشپزخانه به درون خانه می دوید که روحم را تازه می کرد. حالا تعطیلی این روز جمعه فرصت مغتنمی بود تا ۹ آبان ماه سال ۱۳۹۳ را در کنار همسر نازنینم سپری کنم. دو ماهی می شد که مجید سلامتی دست راستش را بازیافته و دوباره به سرِ کارش در پالایشگاه برگشته بود و با حقوق به نسبت خوبی که دریافت می کرد، زندگیمان جان تازه ای گرفته بود. خیلی به آسید احمد اصرار کردیم تا بابت زندگی در این خانه، اجاره ای بدهیم و نمی پذیرفت که به قول خودش این خانه هیچگاه اجاره ای نبوده و دست آخر راضی شد تا هر ماه مجید هر مبلغی که می تواند برای کمک به نیازمندانی که از دفتر مسجد قرض می گیرند، اختصاص دهد. حالا پس از شش ماه زندگی شاهانه در این خانه بهشتی، نه تنها هزینه ای بابت پول پیش پرداخت نکرده که حتی بهای اجاره را هم به دلخواه خودمان صرف امور خیریه می کردیم و از همه بهتر، همسایگی با آسید احمد و مامان خدیجه بود که از پدر و مادر مهربان تر بودند و برای من که مدتی می شد از همراهی پدر و مادرم محروم شده و برای مجید که از روزهای نخست زندگی لذت حضور پدر و مادر را نچشیده بود، چه نعمت عزیزی بودند که انگار خدا می خواست هر چه از دستمان رفته بود، برایمان چند برابر برابر جبران کند. هر چند هنوز پریشانیِ جان من به آرامش نرسیده که پس از چند ماه، همچنان از پدر و ابراهیم بی خبر بودیم و نمی دانستیم در قطر به چه سرنوشتی دچار شده اند و بیچاره لعیا که نمی دانست چه کند و از کجا خبری از شوهرش بگیرد.
از آتشی که با آمدن نوریه به جان خانواده ام افتاده و هنوز هم دامن گیر پدر و برادرم بود، آهی کشیدم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مجید روبروی تلویزیون روی مبلی نشسته و چشم به مراسم عزاداری امام حسین (ع) دارد. ششم محرم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هوایی به خودش گرفته بود که همه حیاط را سیاه پوش کرده و حتی داخل خانه خودشان را هم کتیبه زده بودند، ولی به قدری نجابت به خرج می دادند که از این جمع شیعه، هیچکس از من نخواست تا در خانه ام پرچمی بزنم و خودم هم تمایلی به این کار نداشتم که فلسفه این عزاداری ها همچنان برایم نامشخص بود. مجید از اول محرم پیراهن سیاه به تن کرده، ولی من هنوز نمی توانستم به مناسبت شهادت امام حسین (ع) در چهارده قرن پیش، رخت عزا به تن کنم و به مصیبت از دست دادنش، مثل مجید و بقیه، اشک بریزم که هر چند اهل بیت پیامبر (ص) برایم عزیز و محترم بودند، ولی نمی توانستم در فراقشان گریه کنم که من هرگز ایشان را ندیده بودم تا حاالا از دوریشان بی تابی کنم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۲۵
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
مراسمی که از تلویزیون پخش می شد، مربوط به تجمع نوزادان و کودکان شیرخواری بود که همگی به یاد فرزند شیرخوار امام حسین (ع) ،پیراهن های سبز به تن کرده و در آغوش مادرانشان به ناز نشسته بودند و همین صحنه برای من کافی بود تا داغ دخترم در دلم تازه شده و پرده اشکم دوباره پاره شود. چشمان کشیده مجید هم از اشک پُر شده و نمی دانستم به یاد مظلومیت کودک امام حسین (ع) اینچنین دلش آتش گرفته یا او هم مثل من هوای حوریه به سرش زده که دیگر چشم از چشم کودکان برنمی دارد. شاید هم دلهایمان در آتش یک حسرت می سوخت که این همه نوزاد در این مجلس دست و پا می زدند و کودک عزیز ما چه راحت از دستمان رفت. نمی خواستم خلوت خالصانه مجید را به هم بزنم که با دست مقابل دهانم را گرفته بودم تا مبادا صدای نفس های خیسم را بشنود و همچنان بی صدا گریه می کردم. مجری مراسم از مادران می خواست کودکانشان را روی دست بلند کرده و همچنان برایشان عزاداری می کرد و این همه نوزاد نازنین، در برابر نگاه حسرت زده ام چه نازی می کردند که مردمک چشمانم غرق اشک شده و نفس هایم به شماره افتاده بود. می ترسیدم که دیگر نتوانم مادر شوم، می ترسیدم نتوانم بار دیگر باردار شوم و بیش از آن می ترسیدم که نتوانم بارم را به مقصد رسانده و دوباره کودکم از دستم برود. صورت مجید از جای پای اشک هایش پُر شده و قلبش به قدری بی قراری می کرد که دیگر متوجه حال الهه اش نبود. بانویی در صدر مجلس روی صحنه رفته و می خواست هم نفس با این همه مادر عزادار، عهدی با امام زمان (ع)، بندد تا تمام این کودکان به مقام سربازی حضرتش نائل شوند و چه شور و حالی داشتند این شیعیان که هنوز نمی دانستند چقدر تا ظهور امام زمان (ع) فاصله دارند و از امروز جگر گوشه های خودشان را نذر یاری مهدی موعود (ع) می کردند تا با دست خودشان پاره تنشان را فدای پسر پیامبر (ص) کنند. خانمی که روی صحنه بود، شوری عجیب بر پا کرده و کودک شیر خوار امام حسین (ع) را با عنوانی صدا می زد که چهارچوب بدنم را به لرزه افکند:" یا مسیح حسین! یا علی اصغر ادرکنی..." نمی فهمیدم چرا او را به این نام می خواند و نمی خواستم صفای فضای خانه را به هم بزنم که صدایم در نیامد و همچنان به یاد دخترم، گریه های تلخم را در گلو خفه می کردم تا مجید را از اعماق احساسش بیرون نکشم. دوربین روی صورت تک تک نوزادانی تمرکز می کرد که هر کدام یا در خواب نازی فرو رفته و یا از شدت گریه پَر پَر می زدند و به یکباره نوزاد زیبایی را نشان داد که پیراهن سبز به تن کرده و سربند "یا حسین" به سرش بسته بودند و با دل من چه کرد که چلچراغ بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم که مجید حیرت زده به سمتم چرخید. تازه می دید که چشمان من در دریای اشک دست و پا می زند و نفسم از شدت گریه به شماره افتاده که سراسیمه به سمتم آمد. بالای سرم ایستاده و همچنانکه به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حال خرابم التماسم می کرد:" چیه الهه؟ چی شده عزیزم؟" و از حرارت داغی که به قلب گریه هایم افتاده بود، فهمید دوباره جراحت حوریه سر باز کرده که با هر دو دستش سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با صدایی غرق محبت دلداری ام می داد:" آروم باش الهه جان! قربونت بشم، آروم باش عزیزم!"
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me