eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸🔶 دعای روز اول ماه رمضان اللهمَ اجْعلْ صِیامی فـیه صِیـام الصّائِمینَ وقیامی فیهِ قیامَ القائِمینَ ونَبّهْنی فیهِ عن نَومَةِ الغافِلینَ وهَبْ لی جُرمی فیهِ یا الهَ العالَمینَ واعْفُ عنّی یا عافیاً عنِ المجْرمینَ. خدایا روزه مرا در این روز مانند روزه روزه داران حقیقی قرار ده و اقامه نمازم را مانند نمازگزاران واقعی مقرر فرما و مرا از خواب غافلان هوشیار ساز و هم در این روز جرم و گناهم را ببخش ای خدای عالمیان و از زشتیهایم عفو فرما ای عفو کننده گناهکاران عالم ➖➖➖➖➖ ⚫️!♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze1.mp3
4.13M
📖 تحدیر(تند خوانی) قرآن کریم ♻️ 🎤 استاد معتز آقایی ┈┈••✾•🍃⚫️🌿•✾••┈┈ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
•『♥️』• وهوشھرالانابہ.. ومےفرمایند مآه‌خداماهِ‌دادوبستونہ؛ توخودتوبہ‌من‌بده توفقط‌برگرد! گناهات‌کہ‌هیچ ، خودموهم‌بھت میبخشم .. :)) ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
° • ڪاش‌دراین‌رمضان‌لایق‌دیدارشوم، سحرۍ با نظر لطف تو بیدار شوم، کاش‌منٺ‌بگذارۍ‌بہ‌سرم‌مهدۍجان، تاڪہ‌همسفره‌تو‌لحظه دیدار شوم. [🌛~☘"] ["🐾~🦋] • ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
4_5852482592565103269.mp3
12.87M
خدایا . . ببخش‌منو‌قبوله💔؟! باکولھ‌بارگناه‌اومدم‌به‌مهمونیت میشھ‌‌بغلم‌کنے؟😔🖐🏼 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
. . رجب‌را‌نفهمیدیم:)✘ شعبان‌راتقدیم‌ڪردے🤞🏻🦋 شعبان‌را‌رَهاڪردیم....👣 به‌رمضان‌میهمانمانڪردے•📿🌙• تو‌بگواین‌همہ‌دوسٺ‌داشتن‌براےچہ؟:) ••اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضان💛•• 🌖|...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من‌دِلم‌برای امام‌رضا‌تنگ شده(:♥️ ‌" بہ ببرۍ یا نبرۍ حرفۍ نیست‌ تو نگیر از منِ دل خستہ گفتن را♥️ " ‌ ♡ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
•°~🪴 رمضان‌عجب‌ماهیست.‌.. خوابیدن‌مان‌عبادت‌حساب‌میشود،نفس کشیدن‌مان‌تسبیح‌خداست...(: یک‌آیه‌ثواب‌یک‌ختم‌قرآن‌دارد.‌.. افطاری‌دادن‌به‌یک‌نفرثواب‌آزادکردن‌یک اسیرداردوتمام‌گناهان‌رابه‌عبادت‌و‌توبه‌تو میبخشند... وقتی‌خدا‌میزبانِ‌مهمانی‌شودمعلوم‌است سنگ‌تمام‌میگذارد...🙂♥️ !'🖐🏼 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
اسرار روزه _1.mp3
10.97M
¹ | آقاجان ، خانم جان؛ برای خدا، شما اصلاً مھم نیستید |❗️ شما در ماه رمضان محدود می‌شوید، تا بھره‌اش را ڪسِ دیگری ببرد .... روزه دقیقاً به همین معناست! ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
⇩ اهالی‌پروفایل‌من‌بیاین‌یھ‌کارقشنگ‌کنیم🙂♥️ ثواب‌اعمال‌خیراین‌ماھ‌رمضان‌مون‌رو تقدیم‌کنیم‌بہ‌روح‌پاک‌ومطهررفیق‌شهیدمون خیلی‌جذاب‌میشھ‌نہ؟(: بسم‌الله...🍃🖐🏼!' ... ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۵۱ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ حجابم که کامل شد، مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه زینب سادات برای استراحت به سمت آسید احمد رفتند. مجید بی آن که چیزی بگوید، کفش هایم را در کیسه ای پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد:" الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!" سپس کیسه کفش را داخل کوله گذاشت و من مانده بودم چه کنم که کفش های اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین جفت کرد. فقط خیره نگاهش می کردم و مطمئن بودم کفش هایش را نمی پوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئن تر بود که این کفش ها را پای من می کند که به آرامی خندید و گفت:" مگه نمی خوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش!" سپس خم شد و بی توجه به اصرار های صادقانه ام، با مشتی دستمال کاغذی و باقی مانده باند های هلال احمر، داخل کفش را طوری پُر کرد تا تقریباً اندازه پایم شود و اصلاً گوشش به حرف های من نبود که خودش کفش هایش را به پایم کرد و شود و پرسید:" راحته؟" و من قاطعانه پاسخ دادم:" نه! اصلاً راحت نیس! من کفش های خودم رو می خوام!" از لحن کودکانه ام خنده اش گرفت و با مهربانی دستور داد:" یه چند قدم راه برو، ببین پاتو نمی زنه؟" و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بود که کاملاً احساس راحتی می کردم و سوزش زخم هایم کمتر شده بود، ولی دلم نمی آمد و باز می خواستم مخالفت کنم که از جایش بلند شد، کوله اش را به دوش انداخت و با گفتن "پس بریم!" با پای برهنه به راه افتاد. آسید احمد کنار خانواده اش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت:" دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلی ها هستن که این مسیر رو کلاً پا برهنه میرن! به منِ پیرمرد نگاه نکن!" سپس رو به مجید کرد و مثل همیشه سر به سرش گذاشت:" فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره، دنبال یه بهانه بود!" و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم. خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحت نداشت که دیگر چیزی تا کربلا نمانده بود. نه فقط قدم های مجروح من که پس از روزها پیاده روی، همه خسته شده و باز به عشق کربلا پیش می رفتند و شاید هم به سوی حرم امام حسین (ع) کشیده می شدند. دیگر نگران پای برهنه مجید روی زمین نبودم که می دیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خاک وصال کربلا بوسه می زنند و می روند. کمی جلوتر دو جوان عراقی روی زمین نشسته و با تشتی از آب و دستمال، خاک کفش های میهمانان امام حسین (ع) را پاک می کردند و آن طرف تر پیرمردی با ظرفی از گل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، سرهایشان را به خاک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر (ص) زینت دهند. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۵۲ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ آسید احمد ایستاد، دست بر کاسه گِل بُرد و به روی عمامه مشکی و پیشانی پُر چین و چروکش کشیدو دیدم به پهنای صورتش اشک می ریزد و پیوسته زبانش به نام حسین (ع) می چرخد. مجید محو تشت گل شده و سفیدی چشمانش از اندوه معشوقش به خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مُشتی گِل نرم بر فرق سَر و روی شانه هایش و به سراغ زائر بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا (ع) بیاراید. مامان خدیجه به چادر خودش و زینب سادات خطوطی از گل کشید و به من چیزی نگفت و شاید نمی خواست در اعتقاداتم دخالتی کرده باشد، ولی مجید می دید که نگاهم به تمنا به سوی کاسه گِل کشیده شده که سرانگشتانش را گِلی کرد و روی چادرم به فرق سرم کشید و می شنیدم زیر لب زمزمه می کرد:" یا امام حسین..." و دیگر نمی فهمیدم چه می گوید که صدایش در گریه می غلطید و در گلویش گُم می شد. حالا زائران با این هیبت گِل آلود، حال عشاق مصیبت زده ای را پیدا کرده بودند که با پریشانی به سمت معشوق خود پَر پَر می زنند. همه جا در فضا همهمه " لبیک یا حسین!" می آمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هوا پیچیده و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام می رسید. فشار جمعیت به حدی شده بود که زائران به طور خودجوش جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده بودند تا برخوردی بین نامحرمان پیش نیاید و باز به سختی می توانستم حلقه اتصالم را با مامان خدیجه و زینب سادات حفظ کنم که موج جمعیت مرا با خودش به هر سو می کشید. بر اثر وزش به نسبت تند باد و حرکت پر جوش و خروش جمعیت، حسابی گرد و خاک به پا شده و روی صورتم را پرده ای از تربت زیارت کربلا پوشانده بود. حالا دوباره سوزش زخم های پایم هم شروع شده و با هر قدمی که به زمین می زدم، کف پایم آتش می گرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان می کردم تا دوباره اسباب زحمتشان نشوم. آسمان نیلگون شده و چادر شب را کم کم به سر می کشید که به سختی خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامه نماز مغرب به یکی از موکب ها رفتیم. هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی از خادمان موکب برایمان فرنی گرم آورد و چه مرهم خوبی بود برای گلوهایی که از گَرد و خاک پُر شده و به خِس خِس افتاده بود. نماز مغرب را که خواندم، دیگر توانی برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده روی پیوسته به لرزه افتاده و به خاطر ساعت های طولانی روی پا بودن، کمر درد هم گرفته بودم، ولی وقتی چشمم به پیرزن هایی می افتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربلا می رفتند و حتی لب به یک ناله باز نمی کردند، خجالت می کشیدم از دردهایم شکایتی کنم که عاشقانه قیام کردم و دوباره آماده رفتن شدم. از در موکب که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه تماشایش می کنم، کفشهایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی میکند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند. از این همه مهربانی اش، دلم برایش پَر زد و شاید آنچنان بی پروا پرید که صدایش به گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت. چشمش که به چشمم افتاد، لبخندی زد و با گفتن "بفرمایید!" کفش ها را مقابل پایم جفت کرد و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این شرمنده مهربانی اش نشوم. مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به راه افتادیم. حالا در تاریکی شب، جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که روشنایی حضور سید الشهدا (ع) را هم با تمام وجودم احساس می کردم. از دور دروازه ای فلزی با سقفی شیروانی مانند پیدا بود که مامان خدیجه می گفت از اینجا ورودی شهر کربلا آغاز می شود. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me