~🕊
#روایت_عشق^'💜'^
⚘میگفت:" دوست دارم مفقودالاثر باشم، این آرزوی قلبی من است.آخر در مقابل خانواده هایی که جوانانشان به شهادت رسیدند، ولی نشانی از آنان نیست، شرمنده ام".
⚘در روستای خودشان چند جوان شهید مفقودالجسد بودند، واقعا احساس شرمندگی میکرد.
میگفت:" آرزو دارم حتی اثری از بدن من به شما نرسد".
⚘در نامه ای که برای دخترش، بنت الهدی فرستاد، نوشته بود:" دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعه ای از بدنم هم به تو نرسد، تو مانند رقیه امام حسین(ع) هستی، آن خانم لااقل سر پدرش به دستش رسید، ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما، نمی رسد".
⚘یکی از رزمندگان که از جبهه برگشته بود تعریف می کرد، که از او شنیده:" دوست دارم مفقودالاثر بمیرم، اگر شهادت نصیب من شود، دوست دارم مفقودالاثر باشم چون قبر حضرت زهرا(س)هم ناشناخته مانده است".
#شهید_محمود_کاوه♥️🕊
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
میشہبراۍحالِیڪۍدعاڪنید!؟
همینچنددقیقہقبلیہخبربسیار
بسیاربسیاربدبھشدادن...
حالشاصلاخوبنیست(":
لطفڪنیدنفرۍیہ#حمد
بخونید!؟لطفاوالتماسا🙏🏻
اجرتونباحضرتالزهراسلاماللہعلیھا❣
مرد گرفتارے پیش امامحسن(ع) آمد.
امام(ع) فورے آماده شد و براے حل مشڪل، با آن مرد راهے شد.
بین راه به امامحسین(ع) رسیدند کہ نماز مےخواند. امامحسن(ع) فرمودند:
"چطور از برادرم غفلت ڪردے و پیش او نرفتے؟"
مرد پاسخ داد: "مےخواستم بروم اما شنیدم معتڪف شده است، براے همین مزاحمشان نشدم."
امامحسن(ع) فرمودند: "اگر توفیق پیدا مےڪرد نیاز تو را برآورده ڪند، برایش بهتر از یڪ ماه اعتڪاف بود."🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
♥️🦋•• #رزقشبانمون🌙🌱 چهخـوباسټوقتـےانسانفهمید فریبخوردهوبیراههرفته، ازهمانجابرگرددوج
♥️🍃••
#رزقشبانهمون🌙🌱
دعابڪنولےاگراجابتنشدباخدا
دعوانڪن،
میانهاتبااوبهمنخوردچونتوجاهلے
واوعالموخبیر.
وقتےبهخدابگوییخدایامنغیرتو
ڪسۍراندارمخداغیوراست
وخواستهاترااجابتمیڪند..
اگرمیخواهیددعایتانگیراشود
دوستانوهمسایگانواهلمملڪتتانرا
جلوبیندازیدواولبرای
آنهادعاڪنید.
#حاجاسماعیلدولابی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
↯■○□●
۲۰:۰۰
یاامامرضاسلام♥️🤚🏻
ساعتبہوقتِ#امامرضا❣
دلمبہمھر#طُ
صدپارهبادو
هرپارههزارذرهو
هرذرهدرهواۍ#طُ باد♥️🌱
صدآرزوبہگرددلمدرطوافبود
ازحیرتِجمال#طُ بۍآرزوشدم(":
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
اللہاڪبر✊🇮🇷
اللہاڪبر✊🏻🇮🇷
اللہاڪبر✊🏼🇮🇷
اللہاڪبر✊🏽🇮🇷
اللہاڪبر✊🏾🇮🇷
اللہاڪبر✊🏿🇮🇷
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
که عبدالله به میان حرفم آمد و هشدار داد:" اشتباه می کنی الهه! تو فقط داری خودت رو عذاب میدی! اگه نوریه زیر پای بابا بشینه تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!" سپس اتومبیل را روشن کرد و همانطور که با احتیاط از پارک بیرون می آمد، سری جنباند و با لحنی افسرده ادامه داد:" اون خونه زمانی خوب بود که مامان زنده بود و هر روز همه مون دور هم جمع می شدیم. نه حالا که ابراهیم و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و من اصلاً پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که اصلاً یادی از ما نمی کنه. اینم از حال و روز تو!" و همین جملات تلخ، آنچنان طعم غم را در مذاق جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک نسبتاً کم شده و دانه های درشت رگبار باران، شیشه ماشین را حسابی گل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا می کردم زودتر به خانه برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم:" عبدالله! من این همه راه رو تا مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این چاه بیفته!" و او آنقدر از بازگشت پدر ناامید بود که با لحن سرد و خشکش آب پاکی را روی دستم ریخت:" الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمی شدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم می دونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده ای نداره! بابا حاضره همه زندگی اش رو بده، ولی نوریه رو از دست نده! پس تو هم بی خودی خودت رو اذیت نکن!" و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، با مهربانی نگاهم کرد و گفت:" راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و می خواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو داشبورد." از اینکه برادرم برایم هدیه ای خریده، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و درِ داشبورد را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین نوزادی، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد:" مجید گفت بچه تون دختره، خُب منم که چیزی به عقلم نمی رسید، گفتم یه چیزی براش خریده باشم!" با نگاه خواهرانه ام از محبت برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که نگاهم کرد و گفت:" الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام پیشت! به مجید هم سلام برسون!" و با خداحافظی پُر مهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد و من خسته از تلاش بیهوده ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید اسارت نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
ساعت هنوز به هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکی اش از وزش شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورمه ای رنگش بر اثر بارش باران و خاک پیچیده در هوا، از لکه های گل پُر شده بود و با همه خستگی، باز به رویم می خندید. پا کت میوهه ای تازه و هوس انگیزی را که خریده بود، کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و دلچسبش حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه گلی را پنهان کرده است. دستانش درگیر پاکت های میوه بود و به ناچار شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش قطرات باران را از روی گلبرگ های سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم:" تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟" از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او هم شیطنت کرد:" اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل خرزهره!!!!" و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش کافی بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی لبریز شود.
☆ ☆ ☆
پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال ۱۳۹۲ ،با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند. هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از این ها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان می دادم.
هنوز ماه پنجم بارداری ام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترم تقریباً کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشه ای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسک های قد و نیم قد بود. قالیچه ای با طرح شخصیت های کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیت های سنگین دکتر زنان و سونوگرافی های مختلف، ولی باز از خرید اسباب نوزادی چیزی کم نمی گذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس می کردم، می خرید که می خواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات سیسمونی کمتر احساس کنم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•🌤✨•
ڪسیقدمبهحرمبۍمددنخواهدزد
بدونواسطہدمازخدانخواهدزد
گداۍڪوۍرضاشوڪهآنامامرئوف
بهسینهاحدیدستردنخوادزد..♥️
#السݪامعلیڪیاعلےبنموسۍالرضا🍃
#چهارشنبہهاۍرضوے💫
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
راستیرفیقاینومیدونستیکه↓
🍃 ـاَحَبَاللهُمَناَحَبَّحُسَینا♥️
یعنی:
خدابهمقداریمارادوستداره
کهمااِمامحسینعلیهالسلام
رودوستداریمـ(:"
چهقدردوستشداریرفیق؟🙂🖐🏼
#کلعمرکمالحسینی؛)
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me