eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
168 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ﷽ 🌹 ۲۸۶ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی بوی غم می داد تا خودش جواب سؤالش را بدهد:" خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، راحت تر بودی!" بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید:" حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟" و دل آرام و قلب صبور مجید در سینه ام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم:" مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!" دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به درد دلم گوش کُند که بغض کردم وگفتم:" عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگی اش شده نوریه!" و هر چند می ترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده های مانده در دلم را پنهان کنم که با غصه ادامه دادم:" بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه." نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید:" بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!!" و این تازه اول قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پاک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود، جواب دادم:" کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگی اش رو داده دست نوریه و خونواده اش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونه ام و بلند بلند با خودشون حرف میزدن..." از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم:" عبدالله! نمی دونی درمورد بابا چجوری حرف میزدن! نمی دونی چقدر به بابا بد و بیراه می گفتن و مسخره اش می کردن که اختیار همه زندگی اش رو داده به اونا!" صورت سبزه عبدالله از شدت عصبانیت کبود شده و فقط نگاهم می کرد که از تأسف زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم:" عبدالله! نوریه گزارش همه ما رو به برادرهاش میده! نوریه تو اون خونه داره جاسوسی می کنه! اونا از همه چیزِ ما خبر دارن! برادرهاش براش کتاب های تبلیغ وهابیت میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمی دونم چه نقشه ای دارن..." دستش را روی فرمان گذاشته و می دیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار غیظ و غضب انگشتانش چروک شده که بغضم را فرو خوردم و گفتم:" عبدالله! نوریه و خونواده اش همه زندگی بابا رو از چنگش درمیارن!" که به سمتم صورت چرخاند و دستش به نوریه نمی رسید که کوه خشمش را بر سرِ من خراب کرد:" میگی چی کار کنم؟!!! فکر می کنی من نمی فهمم داره چه بلایی سرِ بابا میاد؟!!!" سپس به عمق چشمان غمزده و نمناکم خیره شد و با مهربانی برادرانه اش، عذر فریادش را خواست:" الهه جان! قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره وسط نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایه گذاری، همه محصول خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
♥️✋ ✨ صبح هر روز فقط از تو حرم خواسته ام ✨ بیا کاری کن... اربابم حسین جان【ع】 「🌱」 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
•⛅️🌻• گفتیم‌بیا‌ولی‌دلی‌تنگ‌نشد بر‌هیچ‌لبی‌نام‌تو‌آهنگ‌نشد صدبار‌شده‌وزیر‌فرهنگ‌عوض صد‌حیف‌ڪه‌انتظار‌فرهنگ‌نشد..! 🌱 ✨ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
. . 🧡🌼•• شاه‌بیټ‌غـزل‌خلقټ‌عاݪم‌برگرد عݪٺ‌خلق‌مـن‌و‌عاݪم‌و‌آدم‌برگرد.. ..🍃 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
•🌱• رفیق‌شہید‌،شہیدت‌مےڪنہ! حتے‌ممڪنہ‌انقدر‌شہیدانہ‌زندگےڪنہ‌ . . . ڪھ‌وقت‌شہادت‌خودش‌شہید‌مےشے! درست‌مثل‌‌حاج‌قاسم‌وابومہدے همینقدر‌عاشق‌! همینقدر‌شہیدانہ:) || ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
.. ..🍃👌🏻 ..🤩 دوسوال؛دوجواب..😉♦️ °•° ↓ ..🌸.. چراخدا انسان‌راطوری‌خلق‌نکردکه‌اصلا‌گناه‌نکند؟! که‌نیازی‌ب‌مجازات‌وعذاب‌نیزنباشد!؟ ^^ ↓ ..🚦.. امام‌صادق: اگراین‌چنین‌بود.. هیچ‌گاه‌کارخوب،مستحق‌‌پاداش‌نبود زیرا‌کارهای‌خوبِ‌انسان،اختیاری‌نبود!👌🏻 ...! ↓ ..💌.. چرا خدا‌کافررا آفرید؟!(که‌بعدبخادمجازاتش‌کنه😐)!! •| ↓ ..🕊.. علامه‌طباطبایی‌(ره)درالمیزان‌میفرمایند: خداکافرنیافرید! اوهرکه‌راآفریدغرض‌اولی‌وذاتی‌اش‌این‌ بوده‌که‌ب‌سعادت‌انسانیت‌برسد،، به‌همه‌عقل‌واراده‌داده‌تاراه‌هدایت‌رابیابند وبه‌خدابرسندنه‌شیطان!!! .. حال‌اگرعده‌ای‌‌به‌اختیارخود؛خودرادرشرایط‌گناه‌قرارداده‌وکافرشدند‌ وازسعادت‌هدایت‌ِخدا‌محروم‌شدند؛ آیا‌این‌محرومیت‌وعلت‌کافرشدن‌آنهارابه‌‌ خدا بایدنسبت‌داد؟!! 📱..منبع :↓ توحیدمفضل،ص۱۵۴ المیزان،ج۸،ص۵۶ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
خدایاتوخودمیدانی؛ دردنیاتمام شرف‌وهویتم ودرعالم‌برزخ‌ومحشرنیز شرفم‌خدمت‌به نوکران‌امام‌حسین‌علیه‌السلام‌است. ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~🕊 ^'💜'^ ⚘می‌گفت:" دوست دارم مفقودالاثر باشم، این آرزوی قلبی من است.آخر در مقابل خانواده هایی که جوانانشان به شهادت رسیدند، ولی نشانی از آنان نیست، شرمنده ام". ⚘در روستای خودشان چند جوان شهید مفقودالجسد بودند، واقعا احساس شرمندگی می‌کرد. می‌گفت:" آرزو دارم حتی اثری از بدن من به شما نرسد". ⚘در نامه ای که برای دخترش، بنت الهدی فرستاد، نوشته بود:" دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعه ای از بدنم هم به تو نرسد، تو مانند رقیه امام حسین(ع) هستی، آن خانم لااقل سر پدرش به دستش رسید، ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما، نمی رسد". ⚘یکی از رزمندگان که از جبهه برگشته بود تعریف می کرد، که از او شنیده:" دوست دارم مفقودالاثر بمیرم، اگر شهادت نصیب من شود، دوست دارم مفقودالاثر باشم چون قبر حضرت زهرا(س)هم ناشناخته مانده است". ♥️🕊 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
میشہ‌براۍحالِ‌یڪۍدعاڪنید!؟ همین‌چنددقیقہ‌قبل‌یہ‌خبربسیار بسیاربسیاربدبھش‌دادن... حالش‌‌اصلاخوب‌نیست(": لطف‌ڪنید‌نفرۍیہ بخونید!؟لطفاوالتماسا🙏🏻 اجرتون‌باحضرت‌الزهراسلام‌اللہ‌علیھا❣
‌‌ مرد گرفتارے پیش امام‌حسن(ع) آمد.‌ ‌امام(ع) فورے آماده شد و براے حل مشڪل، با آن مرد راهے شد.‌ ‌بین راه به امام‌حسین(ع) رسیدند کہ نماز مےخواند. امام‌حسن‌(ع) فرمودند: ‌"چطور از برادرم غفلت ڪردے و پیش او نرفتے؟"‌ ‌مرد پاسخ داد: "مےخواستم بروم اما شنیدم معتڪف شده است، براے همین مزاحمشان نشدم."‌ ‌امام‌حسن(ع) فرمودند: "اگر توفیق پیدا مےڪرد نیاز تو را برآورده ڪند، برایش بهتر از یڪ ماه اعتڪاف بود."🍃 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
دم‌اذونۍبراۍ‌هم‌دیگہ دعاڪنیم(":
♥️🍃•• 🌙🌱 دعا‌بڪن‌ولے‌اگر‌اجابت‌نشد‌باخدا‌ دعوا‌نڪن، میانه‌ات‌با‌او‌بهم‌نخورد‌چون‌تو‌جاهلے واو‌عالم‌و‌خبیر. وقتے‌به‌خدا‌بگویی‌خدایا‌من‌غیرتو ڪسۍ‌را‌ندارم‌خدا‌غیور‌است و‌خواسته‌ات‌را‌اجابت‌میڪند.. اگر‌میخواهید‌دعایتان‌گیرا‌شود دوستان‌و‌همسایگان‌و‌اهل‌مملڪتتان‌را جلو‌بیندازید‌و‌اول‌برای آنها‌دعا‌ڪنید. ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
↯■○□● ۲۰:۰۰ یاامام‌رضاسلام♥️🤚🏻 ساعت‌بہ‌وقتِ‌❣ دلم‌بہ‌مھر صدپاره‌بادو هرپاره‌هزارذره‌و هرذره‌درهواۍ باد♥️🌱 صدآرزوبہ‌گرددلم‌درطواف‌بود ازحیرتِ‌جمال بۍآرزوشدم(": ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
اللہ‌اڪبر✊🇮🇷 اللہ‌اڪبر✊🏻🇮🇷 اللہ‌اڪبر✊🏼🇮🇷 اللہ‌اڪبر✊🏽🇮🇷 اللہ‌اڪبر✊🏾🇮🇷 اللہ‌اڪبر✊🏿🇮🇷
🌹 ﷽ 🌹 ۲۸۸ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ......... که عبدالله به میان حرفم آمد و هشدار داد:" اشتباه می کنی الهه! تو فقط داری خودت رو عذاب میدی! اگه نوریه زیر پای بابا بشینه تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!" سپس اتومبیل را روشن کرد و همانطور که با احتیاط از پارک بیرون می آمد، سری جنباند و با لحنی افسرده ادامه داد:" اون خونه زمانی خوب بود که مامان زنده بود و هر روز همه مون دور هم جمع می شدیم. نه حالا که ابراهیم و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و من اصلاً پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که اصلاً یادی از ما نمی کنه. اینم از حال و روز تو!" و همین جملات تلخ، آنچنان طعم غم را در مذاق جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک نسبتاً کم شده و دانه های درشت رگبار باران، شیشه ماشین را حسابی گل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا می کردم زودتر به خانه برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم:" عبدالله! من این همه راه رو تا مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این چاه بیفته!" و او آنقدر از بازگشت پدر ناامید بود که با لحن سرد و خشکش آب پاکی را روی دستم ریخت:" الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمی شدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم می دونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده ای نداره! بابا حاضره همه زندگی اش رو بده، ولی نوریه رو از دست نده! پس تو هم بی خودی خودت رو اذیت نکن!" و بعد مثل این‌که چیزی به خاطرش رسیده باشد، با مهربانی نگاهم کرد و گفت:" راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و می خواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو داشبورد." از این‌که برادرم برایم هدیه ای خریده، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و درِ داشبورد را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین نوزادی، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد:" مجید گفت بچه تون دختره، خُب منم که چیزی به عقلم نمی رسید، گفتم یه چیزی براش خریده باشم!" با نگاه خواهرانه ام از محبت برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که نگاهم کرد و گفت:" الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام پیشت! به مجید هم سلام برسون!" و با خداحافظی پُر مهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد و من خسته از تلاش بیهوده ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید اسارت نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۸۹ 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........ ساعت هنوز به هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکی اش از وزش شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورمه ای رنگش بر اثر بارش باران و خاک پیچیده در هوا، از لکه های گل پُر شده بود و با همه خستگی، باز به رویم می خندید. پا کت میوهه ای تازه و هوس انگیزی را که خریده بود، کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و دلچسبش حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه گلی را پنهان کرده است. دستانش درگیر پاکت های میوه بود و به ناچار شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش قطرات باران را از روی گلبرگ های سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم:" تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟" از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او هم شیطنت کرد:" اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل خرزهره!!!!" و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش کافی بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی لبریز شود. ☆ ☆ ☆ پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال ۱۳۹۲ ،با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند. هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از این ها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان می دادم. هنوز ماه پنجم بارداری ام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترم تقریباً کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشه ای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسک های قد و نیم قد بود. قالیچه ای با طرح شخصیت های کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیت های سنگین دکتر زنان و سونوگرافی های مختلف، ولی باز از خرید اسباب نوزادی چیزی کم نمی گذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس می کردم، می خرید که می خواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات سیسمونی کمتر احساس کنم. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
•🌤✨• ڪسی‌قدم‌به‌حرم‌بۍ‌مدد‌نخواهد‌زد بدون‌واسطہ‌دم‌از‌خدا‌نخواهد‌زد گداۍ‌ڪوۍ‌رضا‌شو‌ڪه‌آن‌امام‌رئوف به‌سینه‌احدی‌دست‌رد‌نخواد‌زد..♥️ 🍃 💫 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
راستی‌رفیق‌اینومیدونستی‌که↓ 🍃 ـاَحَبَ‌اللهُ‌مَن‌اَحَبَّ‌حُسَینا♥️ یعنی: خدابه‌مقداری‌ما‌رادوست‌داره‌ که‌مااِمام‌حسین‌علیه‌السلام رودوست‌داریمـ(:" چه‌قدردوستش‌داری‌رفیق؟🙂🖐🏼 ؛) ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
نشانهـ‌ی‌بزرگواری‌ِ‌آدمی‌، اشتیاق‌بهـ‌وطن‌است!♥️🇮🇷' -امیرالمومنین‌''؏'' ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
هدایت شده از 
بِنتُ المَهدیِˇ◡ˇ: سلام بر دختران زینبی یه کانال داریم *دخترانه* مذهبی* هرروز یک👇 💚 ناب ترین کلیپ های استاد پناهیان 💛کلی استوری و عکس مناسبی و مذهبی و .. 💜خاطره رفیق شهیدمون 💙رمان مخصوص شهید ❤️کلی چالش و متن و گپ های شبانه عجله کنید دختر های چادری کانال مخصوص خودتونه ❤️ اینم لینگش منتطرتونیم ☘😌☘ @fereshtehaykhodaii راستی با صلوات وارد شو چرا که چادرت خار چشم دشمنت 😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 ﷽ 🌹 ۳۰۰ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........ حالا مجید می خواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر قسم خورده بود هر نشانه ای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آن‌که دستم به موبایلم برسد و لااقل به ناله ای هم که شده خبر سلامتی ام را به جان عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در می کوبید و با بی تابی صدایم می کرد. پدر به سمت تلفن رفت، سیم تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار آتش می پاشید، بر سرم فریاد زد:" آهای! سلیطه! اگه پشت گوشت رو دیدی، این پسره بیشرف هم می بینی! طلاق می گیری، انقدر می شینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!" و من همان طور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم بی کسی گریه می کردم و زیر لب خدا را صدا می زدم تا از کودک بی دفاعم حمایت کند تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت. به هر زحمتی بود، خودم را از زمین کَندم و با قدم های بی رمقم به سمت اتاق خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، پاهای ناتوانم را روی زمین می کشیدم تا به بالکن رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به لرزه افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت. دستم را به نرده بالکن گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه منتظر و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قلبش قرار بگیرد. با اشاره دستم التماسش می کردم که از اینجا برود و او مدام چیزی می گفت که نمی فهمیدم و دیگر توان سرِ پا ایستادن نداشتم که از چشمان عاشقش دل کَندم و به اتاق بازگشتم. با نگاه بی رنگم کف اتاق را می پاییدم تا روی خُرده شیشه ها پا نگذارم و بلاخره خودم را به کاناپه رساندم و همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود. ظاهراً کابوس امشب با همه درد و رنج های بی پایانش تمام شده و حالا باید منتظر تعبیر فردای این خواب وحشتناک می ماندم که پدر برای من و زندگی ام چه حکمی می دهد و به کدام شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی می شود. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و از درد استخوان های شانه ام ناله می زدم که دیگر کمردرد و سردرد فراموشم شده و تنها به یاد مظلومیت مجیدم، اشک می ریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه می سوخت. می توانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر رنج کشیده و باز خدا را شکر می کردم که صدمه ای ندیده و همچنان با نرمش پروانه وارش در بدنم، همدم این لحظات تنهایی ام شده است. با چشمانی لبریز حسرت به تماشای جهیزیه ام نشسته بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و شوری برایم تهیه کرد و به سلیقه خودش این خانه را برای تنها دخترش آماده کرد و هنوز ده ماه از این زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه ام بخاطر فتنه نامادری ام در هم شکست، همسر عزیزم از خانه خودش اخراج شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگی ام از این خانه داد و چقدر خوشحال بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان و طنازش، دختر باردارش را چطور زیرِ لگدهای سنگینش می کوبید. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۳۰۲ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........ عبدالله نگاهی به در خانه انداخت تا مطمئن شود پدر در راهرو نباشد و با صدایی آهسته گفت:" مجید خیلی نگرانه! من الان بهش زنگ می زنم، باهاش صحبت کن." و من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار شنیدن صدای مجیدم، بوق های آزاد را می شمردم که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشم پیچید:" عبدالله ! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟" از حرارت محبت کلامش، قلب یخ زده ام تَرک خورد و با صدایی شکسته جواب دادم:" سلام مجید..." و چه حالی شد وقتی فهمید اله هاش پشت خط است که شیشه بغضش شکست و عطر عشقش به مشام جانم رسید:" الهه جان! حالت خوبه؟" و من با همه دردی که به جانم چنگ انداخته بود، باز می خواستم دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم:" من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟" که آرام نشد و به جای جواب من، باز پرسید:" الهه جان! به من راست بگو! الان چطوری؟" چقدر دلم می خواست کنارم بود تا آسمان سنگین غم هایم را پیش چشمان زیبا و نگاه صبورش زار بزنم که نمی شد و نمی خواستم گلایه های من هم زخمی به زخم هایش اضافه کند که به کلامی شیرین جواب دلشوره هایش را دادم:" من خوبم عزیزم! الان که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم! تو چطوری؟" و باز هم باور نکرد که صدای نفس های خیسش درگوشم نشست و آهسته زمزمه کرد:" الهه جان! شرمندم، خیلی اذیتت کردم، قربونت برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمی دیدم که انقدر عذاب کشیدی!" عبدالله متحیر نگاهم می کرد که چرا اینچنین بی صدا اشک می ریزم و من همچنان گوشم به لالایی های آرامبخش مجیدم بود تا نهایتاً از نوازش نرم نغمه های عاشقانه اش آرام گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور مجید در این خانه فرو رفتم که می شد امشب هم کنارم باشد و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش محروم شده بودم. عبدالله با سایه سنگینی از اندوه و ناراحتی، دور اتاق می چرخید و اسباب شکسته را جمع می کرد و من با صدایی که میان هجوم بی امان گریه هایم گم شده بود، برایش می گفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش خدمتی به نوریه و خانواده اش، به سر من و مجید آورده بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد:" مجید می خواست زنگ بزنه پلیس. هم بخاطر این‌که بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر این‌که تو خونه خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمی خواد یه کاری کنه که تو بیشتر اذیت شی. می خواد یه جوری بی سر و صدا قضیه رو حل کنه." ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me