eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌹 روزی علامه بحر العلوم وارد حرم حضرت علی علیه السلام شد و ناگهان شروع به خواندن این شعر کرد : ✨چه خوش است صوت قرآن ، ز تو دلربا شنیدن✨ ✨به رُخَت نظاره کردن سخن خدا شنیدن✨ 🍃 از او سوال شد : برای چه هنگام ورود به حرم ، این شعر را خواندید ؟ 💠 پاسخ داد : وقتی وارد حرم مطهر شدم ، حضرت صاحب الزمان (عج) را دیدم که در کنار ضریح نشسته و با صدای بلند قرآن می خوانند ؛ چون ایشان را در حال خواندن قرآن دیدم ، بی اختیار این شعر بر زبانم جاری شد . 📓 النجم الثاقب ، ص ۷۹ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........... از به خاطر آوردن حال آن روزم تا مغز استخوان مجید آتش گرفت که با بغضی که گلوگیرش شده بود، پاسخ داد:" عبدالله! به خدا فکر نمی کردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از جون خودم برام عزیزتره، فکر می کردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط می کردم زن حامله ام رو تنها بذارم!" و تیزی همین حقیقت تلخ بود که بند دل من و عبدالله را پاره می کرد و عبدالله با قاطعیت بیشتری ادامه داد:" حالا اگه اون روز یه بلایی سرِ الهه یا بچه اش اومده بود، می خواستی چی کار کنی؟ خُب تو می رفتی شکایت می کردی و‌ پلیس هم بابا رو بازداشت می کرد، ولی مثلاً بچه ات زنده می شد؟ یا زبونم لال، الهه برمی گشت؟ حالا هم همینه! مملکت قانون داره، دادگاه داره، پلیس داره، همه اینا قبول! ولی اگه بابا یا برادر های نوریه یه آسیبی به خودت یا الهه زدن، می خوای چی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمه ای که به زندگی ات خورده، جبران میشه؟" و حرف مجید، حدیث شرف و غیرت بود که باز استقامت کرد:" عبدالله! تو اگه جای من بودی سکوت می کردی تا همه زندگی ات رو چپاول کنن؟ به خدا هر چی نگران الهه باشی، من بیشتر نگرانش هستم! هر چی تو نگران بچه من باشی، من همه تن و بدنم براش می لرزه! ولی میگی چی کار کنم؟ اگه من الان ساکت بشم، پس فردا یه چیز دیگه می خوان. اگه امروز از پولم بگذرم، فردا باید از زنم بگذرم، پس فردا باید از بچه ام بگذرم! به خدا من هر چی کوتاه بیام، بدتر میشه!" و باز می خواست خیال عبدالله را راحت کند که با حالتی متواضعانه ادامه داد:" من فردا با بابا یه جوری حرف می زنم که کوتاه بیاد. با زبون خوش راضی اش می کنم. یه کاری می کنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه!" و این حرف آخرش بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئله ای با پدر به مسالمت حل نمی شود که تا آخر شب هر چه مجید با لحن آرام و زبان شیرینش زیر گوشم زمزمه کرد تا دلم قرار بگیرد، قرار نگرفتم و با احساس ترس و وحشتی که از عاقبت کار زندگی ام به جانم افتاده بود، به خواب رفتم. نمی دانم چقدر از خوابم گذشته بود که صدای وحشتناکی، همه وجودم را در هم شکست. وحشت زده روی تشک نیمخیز شدم با چشمان پُر از هول و هراسم اطرافم را نگاه می کردم و نمی دانستم چه خبر شده که دیدم مجید کنارم روی تشک نیست. چند بار صدایش کردم ولی به جای جواب مجید، نعره های مردان غریبه ای را می شنیدم و نمی فهمیدم چه می گویند. قلبم از وحشت، سخت به تپش افتاده و فقط مجید را صدا می زدم و هیچ جوابی نمی شنیدم. بدن لرزان از ترسم را از روی تشک کَندم و با قدم هایی که جرات پیش رفتن نداشتند، از اتاق خارج شدم. در این خانه غریبه و در تاریکی شب، نمی توانستم قدم از قدم بردارم و میان اتاق هال خشکم زده بود که صدای فریاد مجید، قلبم را از جا کَند. بی اختیار به سمت صدای مجیدم دویدم که به یکباره همه جا روشن شد و خودم را میان عده ای مرد غریبه دیدم. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........... همه با پیراهن های عربی و شمشیر بلندی که در دستشان می رقصید، دورم حلقه زده و به حال زارم قهقهه می زدند. از هیبت هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، زبانم بند آمده و تمام تن و بدنم می لرزید که دیدم پدر دست های مجید را از پشت گرفته و برادر نوریه با شمشیر بلندی به جان عزیز دلم افتاده است. دیگر در سراپای مجید یک جای سالم باقی نمانده و لباسش غرق به خون بود که از اعماق جانم صدایش کردم و به سمتش دویدم، ولی هنوز دستم به پیراهن خونی اش نرسیده بود که کسی آنچنان با لگد به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم. وحشت زده روی زمین چرخیدم تا فرار کنم که دیدم برادر نوریه با شمشیر غرق به خون مجید، بالای سرم ایستاده و همچنان قهقهه می زند. هر دو دستم را روی بدنم سپر کودکم کرده و کار دیگری از دستم بر نمی آمد که فقط از وحشت جیغ می کشیدم:" مجید! به دادم برس! مجید... بچه ام..." و پیش از آنکه فریاد دادخواهی ام به گوش کسی برسد، برادر نوریه به قصد قتل دخترم، شمشیرش را به رویم بلند کرد و آنچنان زخمی به جانم زد که همه وجودم از درد آتش گرفت و ضجه ای زدم که گویی روح از کالبدم جدا شد. دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از مرگ و زندگی همچنان ضجه می زدم که فریادهای مضطرّ مجید، پرده گوشم را پاره کرد:" الهه! الهه!" و من به امید زنده بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم که گمان کردم جنینم از جا کَنده شد. بازوانم در میان دستان کسی همچنان می لرزید و هنوز ضجه می زدم و می شنیدم که مجید نامم را وحشت زده فریاد می زد. در تاریکی اتاق چیزی نمی دیدم و فقط گرمای انگشتانی را احساس می کردم که بازوانم را محکم گرفته بود تا رعشه بدنم را بگیرد و من که دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، با همان نفس های به شماره افتاده هنوز مجید را صدا می زدم تا بلاخره جوابم را با صدای مضطرّش داد:" نترس الهه جان! من اینجام، نترس عزیزم!" که تازه درخشندگی چشمانش را در تاریکی اتاق دیدم و باز صدای مهربانش را شنیدم:" نترس الهه جان! خواب می دیدی! آروم باش عزیزم!" و دستش را روی دیوار کشید و چراغ را روشن کرد تا ببینم که روی تشک نشستم و همه بدنم در میان دستانش می لرزد. همین که صورت مجیدم را دیدم، با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، ناله زدم:" مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، می خوان ما رو بکشن!" چشمانش از غصه حال خرابم به خون نشست و با صدایی که به خاطر اینه مه پریشانی ام به لرزه افتاده بود، جواب داد:" خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیس." و من باور نمی کردم خواب دیده باشم که چشمانم از گریه پُر شد و تکرار کردم:" نه همینجان! دروغ نمیگم، می خوان ما رو بکشن! به خدا دروغ نمیگم..." و دیگر نمی دانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و من که باورم شده بود کابوس دیده ام، خودم را در آغوشش رها کردم تا هر آنچه از وحشت بر جانم سنگینی می کرد، میان دستان مهربانش زار بزنم و همچنان برایش می گفتم:" مجید همه شون شمشیر داشتن، تو رو کشتن! می خواستن بچه ام رو بکشن!" و طوری از خواب پریده بودم که هنوز دل و کمرم از درد به هم می پیچید و حالا نه فقط از وحشت که از دردی که به وجودم چنگ انداخته بود، با صدای بلند ناله می زدم. مجید بلاخره از حرارت نفس هایم دل کَند و رفت تا برایم چیزی بیاورد و به چند لحظه نکشید که با لیوان آب خنکی بازگشت و کنارم روی تشک نشست. دستانم به قدری می لرزید که نمی توانستم لیوان را نگه دارم و خودش با دنیایی از محبت، آب را قطره قطره به گلوی خشکم می رساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش می داد:" نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ............ و من باز هم آرام نمی گرفتم و می دانستم بلاخره تعبیر کابوسم را در بیداری خواهم دید که با نگاه غرق اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش می کردم:" مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچه ام از بین میره! مجید به حوریه رحم کن! مجید من از اینا می ترسم! من خیلی می ترسم!" و شاید طاقت نداشت بیش از این اشک هایم را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد:"باشه الهه جان! من هیچ جا نمیرم! نترس عزیزم!" ☆ ☆ ☆ هر چه دور اتاق چشم می چرخاندم، دلم راضی نمی شد که در این خانه زندگی کنم. طبقه اول یک خانه دو طبقه قدیمی که کل مساحت اتاق هال و پذیرایی اش به بیست متر هم نمی رسید، با یک اتاق خواب کوچک و دلگیر که هیچ پنجره ای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به خیابان تنگ و شلوغی باز می شد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجره های قدی اش، همه رو به دریا و نخلستان بود. دیوارهای خانه گرچه رنگ خورده بود، ولی مستأجر قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتاده یا به کلی رنگش ریخته بود. سقف گچی خانه هم کاملاً کثیف شده و لکه هایزردی که به نظرم از نشتی آب لوله های طبقه بالا بوجود آمده بود، همه جایش را پوشانده و ظاهر خانه را بدتر می کرد. ولی در هر حال باید می پذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمیشد جایی بهتر از اینجا اجاره کنیم. مجید بخشی از پس انداز دوران مجردی اش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر پرداخت کرده بود که آن هم بخاطر گریه های وحشت زده آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر چیزی که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا آرامش همسر باردارش را تأمین کند. بخش زیادی از آن سرمایه را هم برای هزینه جشن عقد و ازدواجمان، استفاده کرده و اگر هم چیزی باقی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانه اش برای هزینه به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه اسباب گران قیمت سیسمونی خرج کرده بود. حالا همه پس انداز زندگیمان در این یک سال، چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و بایستی برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره ماهیانه خانه، منتظر آخر ماه می ماندیم تا حقوق مجید برسد. می دانستم که دیگر نمی توانم مثل گذشته خاصه خرجی کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه می کردم تا حقوق نه چندان بالای مجید، کفاف زندگیمان را بدهد. حالا در روز اول فروردین سال 1393 و روز نخست عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در غربت این خانه تنها بودم و مجید رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در حسابش مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان قیمتی برای خانه‌مان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگیمان را بر طرف کنیم. در آشپزخانه کوچکش جز یک سینک ظرفشویی و چند ردیف کابینت زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی خرج می کردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در کابینت های خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعده مان خرید می کردیم. کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک پنجره کوچک را روزنامه چسبانده بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم. خیلی دلم می خواست برای خرید اسباب خانه با مجید به بازار بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمی توانستم قدم از قدم بردارم. مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید می دانستم به این زودی ها بتوانیم بار دیگر تخت و سرویس خوابی بخریم و باید عجالتاً با همین تشک سر می کردیم. با این وضعیت دیگر از خرید مجدد سیسمونی دخترم هم به کلی قطع امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری زندگی هم به حساب و کتاب افتاده بودیم. در این چند شب هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم می آوردیم، مجید لبخندی می زد و به بهانه دلگرمی من هم که شده، وعده می داد که از همکارانش قرض می کند. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
سید+مجید+بنی+فاطمه-+نادعلی+یاد+علی-+میلاد+حضرت+علی.mp3
4.72M
👑💗 راه علی 💚🌱 ماه علی 💜🔮 دلبر دلخواه علی 💗💐 یار علی 💛🎊 دلدار علی ❤️🎈 حیدر کرّار علی 💙✨ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
•🕌✨• بازهم‌میل‌زیارټ‌ڪرده‌ایم‌از‌راه‌دور نیت‌از‌ما‌قصد‌از‌ماه‌رفت‌و‌آمد‌باشما ما‌ڪبوترهاۍ‌بی‌بالیم‌اما‌آمدیم لذت‌پرواز‌در‌اطراف‌گنبد‌با‌شما...🕊♥️ 🍃 💫 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
••••• تٰارِسیدَمْ‌دَمِ فَهمیدَم ... نَه‌فَقَطْ‌شاهِ‌نَجَفْ‌شاهِ‌جَهانْ‌اَستْ‌عَلے♥️ ❣ 『 』 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
💔(:" می‌گفت: هروقت‌خواستین‌برین‌مشهد ودیدین‌که‌جورنمی شه، به‌امام‌رضابگیدکه: آقای‌امام‌رضا؟ می‌خوام‌به‌نیابَت‌از خواهرت‌حضرت‌معصومه(س) بیام‌حرمت. جان‌خواهرت‌بطلب‌ .‌ . .😔🖐🏼 ؟ ♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•🕌✨• بازهم‌میل‌زیارټ‌ڪرده‌ایم‌از‌راه‌دور نیت‌از‌ما‌قصد‌از‌ماه‌رفت‌و‌آمد‌باشما ما‌ڪبوترهاۍ‌بی‌بالیم‌
• • 🦋🍃 تو‌میدانے! حتۍ‌اگر‌ڪنارت‌باشم بازهم‌دلتنگ‌توام...! حالا‌ببین‌ دوریت‌با‌من‌چہ‌میڪند...💔 ! ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
الْحَمْدُلِلَّهِ‌الَّذِی‌جَعَلَنَا‌مِنَ‌الْمُتَمَسِّڪِینَ‌بِوِلاَیَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِین✨😍 شہـآدت‌میدهم‌مولا‌ امیر‌المومنین‌هستـے :)💕
خـدایِ‌مـن💚 بابت خلق مولامون ازت ممنونم😍 و شکر میکنم که مارو شیعه ی مولا قرار دادی 🌱
3131859_121.mp3
7.58M
°|🍃🦋|° • روزی که نبود نامِ هستی🌙💎 می کرد علی خدا پرستی🌱✨ 🌹💗 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۳۳۹ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ............ البته روزی که از خانه می آمدم، سرویس طلایم به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه طلا سرمایه کوچکی بود که می توانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد. لوستری هم نداشتیم و علی الحساب مجید لامپ بزرگی به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شب های تنهاییمان را در این خانه تنگ و دلگیر، روشن کند. اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه می کشیدیم، بعد ساکن می شدیم ولی همکار مجید تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز می گردد و باید زودتر خانه اش را ترک می کردیم. باورش سخت بود ولی من و مجید وقتی از خانه و زندگیمان آواره شدیم، جز یک دست لباسی که به تنمان بود، لباس دیگری هم نداشتیم و در این یک هفته فقط چند دست لباس خریده بودیم. حالا همان لباس های چرک هم گوشه خانه مانده که ماشین لباسشویی هم در کار نبود و من هم از شدت کمر درد توانی برای شستن لباس ها با دست نداشتم. مجید قول داده بود سرِ راه، پودر و لگن بخرد و همهلباس ها را خودش برایم بشوید. هر لحظه که می گذشت بیشتر متوجه می شدم چقدر دست و پایم بسته شده که حتی وسیله ای برای پخت و پز و آشپزی هم نداشتم و مجبور شدم با مجید تماس بگیرم و سفارش یک قابلمه و یک دست بشقاب و قاشق و چنگال بدهم تا حداقل بتوانیم نهار امروز را سپری کنیم. باید لیست بلند بالایی از وسایل مورد نیاز خانه می نوشتم و انگار باید از نو جهیزیه ای برای خودم دست و پا می کردم. با یک حساب سرانگشتی باید حداقل بیش از ده میلیون هزینه می کردیم تا زندگیمان دوباره سر و سامانی بگیرد و فقط خدا می داند چقدر از مجید خجالت می کشیدم که مادرم یک سال پیش بهترین و کامل ترین جهیزیه را برایم تدارک دید و حالا من امروز محتاج یک بشقاب بودم و باز هم در این شرایط سخت، توکلم به پروردگار مهربانم بود. من و مجید انتخاب عاشقانه ای کرده و باید تاوان این جانبازی جسورانه را می دادیم که او به حرمت عشق به تشیع و من به هوای محبت این شوهر شیعه، همه زندگی‌مان را در یک قمار عاشقانه از دست داده و باز به همین در کنار هم بودن خوش بودیم، هر چند مذاق جانم هنوز از بی مهری خانواده و جدایی از عزیزانم گس بود و لحظه ای یادشان از خاطرم جدا نمیشد. چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف اتومبیلی در خیابان به گوشم رسید و بللفاصله صدای مجید را شنیدم که به کسی فرمان می داد. از گوشه پاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه توقف کرده و در بارشچند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب بسته شده و مجید با کمک راننده می خواست بازشان کند. چادرم را سر کردم و به انتظار آمدن مجید، در پاشنه در خانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید. در یک دستش چند پاکت میوه و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای آماده و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانه اش لبه لگن را کنترل می کرد تا سقوط نکند. مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد:" مبارک باشه الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم گاز، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم." ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۳۴۰ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ......... و فرصت نداد تشکر کنم که کیسه ها را پشت در گذاشت و همان‌طور که با عجله از پله ها پایین می رفت، تأکید کرد:" به این کیسه ها دست نزن! سنگینه، خودم میام." در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از کابینت ها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود. هر چند دلم می خواست سرویس آشپزخانه ام را سرِ فرصت با سلیقه خودم بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دمِ دستی هم غنمیت بود. نجید همان‌طور که کارتُن های خالی را گوشه آشپزخانه دسته می کرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته اش برایم می گفت که من هم با شوقی که با خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم:" فکر نمی کردم امروز مغازه ها باز باشن. گفتم حتماً دست خالی بر می گردی!" آخرین تکه مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خسته ای که روی صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد:" اتفاقاً خودم هم از همین می ترسیدم. ولی بخاطر این همه مسافری که برای عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازه ها باز بودن." سپس نگاهی به یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد:" اینا اینجا خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول می دادیم!" و من دلم جای دیگری بود که با نگرانی پرسیدم:" حالا چقدر شد؟" به آرامی خندید و همچنانکه به سراغ پاکت میوه ها می رفت تا برایم پرتقالی بشوید، پاسخ داد:" تو چی کار به این کارها داری؟" که با نگاه دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی مظلومانه سؤال کردم:" یعنی می تونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟" که جواب لبریز از ایمان و یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید:" توکل به خدا! إن شاءالله که خدا خودش همه چی رور جور می کنه!" ولی حدس می زدم که با خرید امروز، حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همان‌طور که روی موکت کف اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم:" مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم." همان‌طور که کمرش را به دیوار فشار مید اد تا خستگی اش را در کند، با خونسردی پاسخ داد:" خُب می خریم الهه جان! یکی دو ساعت دیگه من میرم بازار، هر چی می خوای بگو میخرم!" و من در پس این خونسردی صبورانه، دغدغه های مردانه اش را احساس می کردم که با صدایی گرفته پرسیدم:" مگه هنوز تو حسابت پول داری؟" به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت پاسخ نگرانی ام را داد:" تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی می خوای، نهایتش میرم قرض می کنم." و من نمی خواستم عرق شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم بنشیند که به جبران حکم ظالمانه ای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند که گردنبندم را باز کردم، گوشواره هایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگو هایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاه حیرت زده اش، مردانه حرف زدم:" من نمردم که بری ازغریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دوستش دارم، بقیه اش رو بفروش." که از حرفم ناراحت شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی اعتراض کرد:" یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!" سپس تکیه اش را از دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همان طور که طلاها را از روی موکت جمع می کرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد:" قربون محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور می کنم." و دست بلند کرد تا دوباره گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم:" مجید! من دیگه اینا رو نمی خوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۳۴۱ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ..........‌. سپس به چشمان کشیده و زیبایش نگاه کردم و با حالتی منطقی ادامه دادم:" مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج زندگیه! یکی یکی این طلاها رو می فروشیم و خرج می کنیم. هر وقت وضعمون خوب شد، دوباره می خریم." دستش را از دور گردنم پایین آورد و پاسخ این همه حسابگری ام را با ناراحتی داد:" الهه! این طلا ها یادگاره! من می دونم که برای تو چقدر عزیزن..." و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت تکلیف را مشخص کردم:" برای من هیچی عزیزتر از زندگی ام نیس!" سپس به حلقه ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم:" من فقط اینو دوست دارم!" و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با شیطنتی زنانه، شوخی کردم:" حالا حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه بفروشیم کلی پولش میشه!" و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم خندیدم و گفتم:" ولی اینم خیلی دوست دارم! نمی خواد بفروشی! به جز حلقه های ازدواجمون، بقیه رو بفروش!" ولی دلش راضی نمی شد که باز اصرار کرد:" الهه! اگه یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم می تونم از همکارام قرض بگیرم، هم می تونم از پسر عمه ام مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه اثاث می خریم." که از این همه درماندگی کلافه شدم و با حالتی عصبی اعتراض کردم:" یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول نداریم! یه نگاه به اینجاها بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی امشب پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه لخته! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، می دونی چقدر پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت پسانداز می کنیم یه سری خرت و پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟" رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از شدت ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد:" مگه من گفتم نمی خرم؟ من همین امروز عصر میرم پتو و بالشت و هر چی لازم داری، می خرم..." که با بی تابی حرفش را قطع کردم:" با کدوم پول؟!!!" از این همه کم حوصلگی ام، لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته اش، اوج دلخوری اش را نشانم داد:" هنوز ته حسابم یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ می زنم میگم دو میلیون برام کارت به کارت کنه." و من نمی خواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به خصوص اقوام مجید برسد که با عصبانیت خروشیدم:" می خوای بهش بگی چی شده؟!!! می خوای بگی این همه راه اومدم بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون محتاج تو شدم؟!!! می خوای بگی پدر زنم ما رو از خونه‌مون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه پنجاه متری روی موکت زندگی می کنیم؟!!! می خوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست لباس هم نداریم؟!!! می خوای بگی غلط کردم زن سُنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟!!! می خوای آبروی خودت رو ببری؟!!!" و چه خوب فهمید دیگ این همه بغض و بد قلقی، از شعله حکم ظالمانه پدر خودم می جوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربان‌ترش به دلداری دل تنگم آمد:" الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت می کنی؟ چرا همه اش خودت رو مقصر می دونی عزیزم؟ تو زن منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
بہ‌یادهمہ‌ۍرفقاۍ‌عزیزم‌بودم(": ڪانال‌هاۍ: دارالعشق؛عشق‌ودیگرهیچ؛شھیدعشق؛ الحسین؛راجعون؛طلبہ‌عڪاس؛خداحافظ‌رفیق‌؛واۍفاۍ؛جانان؛تفاح؛حریم‌عشق؛رایحہ‌خدا؛ بۍ‌حس؛اغما؛لنگرگاه؛شاهرگ؛ڪمددیوارۍدلِ‌من؛سلول‌افرادۍ؛ حرفِ‌دل؛خیابان‌عشق؛قشاع؛ آزادراه‌تھران‌ڪرج؛نارنگۍمن؛حاج‌فیدل؛ منقلبون؛خرمن‌ماه؛شایدیڪ‌مبارز؛ پیتزامخلو‌ط و... ببخشیداگہ‌ڪسیویادم‌رفت☹ برسونیدبہ‌دستشون^.^ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۳۴۲ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........... و دریای متلاطم نگاهش به ساحل عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد:" شیعه یا سُنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی انتخاب می کنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟" و مگر می شد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پُر شد و با بغضی که گلوگیرم شده بود، جواب دادم:" معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه ازدواج کرده بودی، الان داشتی زندگی ات رو می کردی! نه کتک می خوردی، نه آواره می شدی، نه همه سرمایه ات رو از دست می دادی!« و نمی دانستم با این کلمات آتشینم نه تنها تقصیر این همه مصیبت را به گردن نمی گیرم که بیشتر دلش را می لرزانم که مستقیم نگاهم کرد و بی پرده پرسید:" به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!" و در برابر نگاه متحیرم، با حالتی دل شکسته باز خواستم کرد:" پشیمونی از این‌که به یه مرد شیعه بله گفتی؟ از این‌که داری به خاطر من این‌همه سختی می کشی، خسته شدی؟ خیال می کنی اگه با یه مرد سُنی ازدواج کرده بودی، الان زندگی ات بهتر بود؟" و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم دفاع کنم که از روی تأسف سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکرده اش را خواست:" می دونم خیلی اذیتت کردم! می دونم بخاطر من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب می کشی! ولی یه چیز دیگه رو هم می دونم. اونم اینه که برای اینا شیعه و سُنی خیلی فرق نمی کنه! حالا من شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار نمی اومدن! همونطور که بابا رو وهابی کردن، تو هم تا وهابی نمی شدی، راحتت نمی ذاشتن! اول برات کتاب و سی دی میاُوردن تا فکرت رو شستشو بدن، اگه بازم مقاومت می کردی، برای تو هم شمشیر رو از رو می بستن. مگه تو همین سوریه غیر از اینه؟ اول شیعه ها رو می کشتن، حالا امام جماعت مسجد اهل سنت رو هم ترور می کنن، چون با عقاید تکفیری ها مخالفت می کرد! پس اگه تو با یه سُنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی نوریه کوتاه نمی اومدی، بازم حال و روزت همین بود! الان این‌همه زن و شوهر شیعه و سُنی دارن تو همین شهر با هم زندگی می کنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه زندگیشون آواره شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو می کردیم. اگه سر و کله این دختره وهابی پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم." سپس دست سرِ زانویشگذاشت و همان‌طور که از جایش بلند می شد، زیر لب زمزمه کرد:" یا علی!" و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت آشپزخانه رفت. در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ لباس چرک های کنار اتاق رفت. دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم می پیچید، از جا بلند شدم. اصلاً حواسش به من نبود و غرق دنیای خودش، لباس ها را داخل لگن ریخت و دوباره به آشپزخانه برگشت. همان‌طور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به سمت آشپزخانه رفتم و اُپن ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، سرّ پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباس ها را چنگ می زد که آهسته صدایش کردم:" مجید..." دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی بی نظیری پاسخ داد:" جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه عاشقانه ام با لحنی ساده آغاز کردم:" مجید! خدا رو شاهد می گیرم، به روح مامانم قسم می خورم، به جون حوریه قسم می خورم که منم اگه برگردم، فقط دوست دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ گناهی، داری انقدر عذاب می کشی!" سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش بازی می کرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد:" می دونم الهه جان..." سپس سرش را به سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد:" غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم می سازیم!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۳۴۳ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ............ و من منتظر همین پشتوانه بودم که بی معطلی به سمت طلا ها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. با بدن سنگینم به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی شورانگیز جدید، فرمانی زنانه صادر کردم "مجید! اگه می خوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! می خوام برای خودمون یه زندگی خوشگل درست کنم! این طلا ها رو بعداً میشه خرید! فعلاً می خوام از خونه زندگی ام لذت ببرم!" سپس نگاهم را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم موج میزد، آغاز کردم:" می خوام برای این پنجره یه پرده ساتن زرشکی بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم می گیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خیلی خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم می خریم می اندازیم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه قالیچه کوچولو می گیریم و می ندازیم پای تختخواب. تخت‌خوابم می خوام چوبش سفید باشه! اصلاً می خوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!" که نگاهم به آشپزخانه خورد و با دستپاچگی ادامه دادم:" برای آشپزخونه هم کلی چیز می خوام! این گوشه باید یه ماشین لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با یخچال ست شه! یه سرویس تفلون و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم می خوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و شوقم از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و خسته گلایه کردم:" آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک می خوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم." و تازه به خاطر آوردم به لیست بلند بالایی از مواد خوراکی احتیاج داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به شوخی ناله زدم:" وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند خندید و می خواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد:" بس کن الهه! دیوونه شدم! می خرم! همه رو می خرم!« و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از ترنم خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه سختی هایش چقدر شیرین است! ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۴۴ شروع فصل چهارم👇🌷 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ بعد از ظهر ۲۷ فروردین ماه سال ۹۳ یادآور شیرین ترین خاطره زندگی ام بود که دقیقاً سال پیش در چنین روزی جشن ازدواجمان برگزار شد و من و مجید پس از یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه خودمان رفتیم. تنها خدا می داند در این یکسال چه روزهای سخت و تلخی را با همه وجودمان چشیده و در عوض چه لحظات دل انگیزی را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر، صاحب فرشته ای شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداری ام بود. حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب زیبایی، شام میهمان ساحل رؤیایی خلیج فارس باشیم. با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ کرده و با استفاده از نان همبرگری، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم. هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم می‌شد که به بهانه یک جشن دو نفره هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم. همبرگرها را داخل کیسه فریزرهای جداگانه پیچیده و به انتظار آمدن مجید از پالایشگاه، داخل پا کت دسته داری گذاشتم و در فرصتی که تا بازگشتش مانده بود، روی کاناپه استراحت می کردم. با پولی که از فروش طلا هایم دستمان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک رونقی بدهیم. اتاق پذیرایی را با یک دست مبل راحتی، یک فرش کوچک و چند گلدان بلوری، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز تلویزیون تمام شیشه ای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه اثاث نه چندان گران قیمت، به خانه جلوه ای داده باشیم. همان طور که دلم می خواست سرویس خواب سفیدی انتخاب کرده و با سِت پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، اتاق خواب زیبا ییچیده بودم و اتاق دیگری نداشتیم که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم برای حوریه گذاشته بودیم. هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم سرویس تخت و کمد کاملی برایش بخریم، ولی عجالتاً همین تخت کوچک را با عروسک های قد و نیم قدی تزئین کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم. آشپزخانه هم جانی گرفته و کابینت های خالی‌اش به تدریج با سرویس های پذیرایی و دم دستی پُر می شد تا شاید خاطرات تلخ زندگی به تاراج رفته ام، قدری از ذهنم پاک شود، ولی طومار غصه هایم به اینجا ختم نمی شد که من در این بازی ناجوانمردانه، همه اعضای خانواده ام را باخته و در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای مادری کنارم نبود که حتی لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمی کردند و حالا در این شرایط حساس، همه کس من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانواده اش را از دست داده و همه کَسَش من بودم. عبدالله افسرده تر از گذشته، کمتر سری به ما می زد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکی دو بار با عطیه و لعیا تماس گرفته بودم تا شاید به رابطه ای کوتاه و پنهانی، مونس روزهای تنهایی ام شوند که تا پیش از این برای من مثل خواهرم بودند، ولی عطیه که اصلاً تماسم را جواب نداد و لعیا به پیامکی چند کلمه ای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم. ظاهراً بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و مجازات سخت و سنگینمان مدر آنچنان زَهره چشمی از بقیه گرفته بود که حتی جرأت نمی کردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان بیاورند. حالا تنها کسی که هر از گاهی به منزلمان می آمد و هفته ای یکی دو بار تماس می گرفت، عبدالله بود و البته همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پُر جنب و جوشش حسابی با مجید گرم می گرفت. حالا در پس همه این بی وفایی ها، دلتنگی مادر هم بیشتر عذابم می داد، به خصوص که از خانه و همه خاطراتش جدا شده بودم و حالا تنها یادگاری ام، عکس کوچکی بود که از عبدالله گرفته بودم تا لااقل دلم به دیدن صورت زیبایش خوش باشد. اما به لطف خدا آفتاب عشق زندگی‌مان،آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، باز هم به رایحه حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی ساده و عاشقانه، خدا را شکر میکردیم. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
^.^ امروزڪہ‌سربرحرمت‌مۍآیم انگارتمام‌عشق‌ڪامل‌شده‌است اۍضامن‌‌آهو!بہ‌غریبۍسوگند دل‌ڪندن‌ازاین‌ضریح‌مشڪل‌شده‌است💔😭 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
محمود کاوه موقع انقلاب[شاگردِ ما] بود ولی حالا [استادِ ما] شده... 🌿
229528_341.mp3
4.02M
°•|🌱✨|•° یا ابن الحسن بگو کجایی؟!💔😭 تنگه دلم از این جدایی؟!😔🖤 🌙💎 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۴۶ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ از لحن شرارت بارم خودم خندیدم و مجید را نگران کردم که با قاطعیت پیشنهاد داد:" خُب بلند شو بریم. تو همینجا وایسا، من میرم ماشین میگیرم." و من دلم نمی خواست این شب زیبا به آخر برسد که دستپاچه پاسخ دادم:" نه! نمی خواد بری! حالا یخورده دیگه بشینیم، بعد میریم." از دستی که به کمر و پهلویم گرفته بودم، متوجه حالم شد و باز با دلواپسی اصرار کرد:" خیلی وقته نشستی، کمرت خشک شده. ای کاش دیگه بریم خونه استراحت کنی." نگاهش کردم و با لحنی کودکانه خواهش کردم:" نمیشه یه کم دیگه بشینیم؟" و دیگر نتوانست مقاومت کند که خندید و گفت:" چرا نمیشه الهه جان؟ تا هر وقت دوست داشته باشی، می شینیم." و من که خیالم برای ماندن راحت شده بود، نگاهش کردم و به نیت شیطنتی دیگر، شروع کردم:" فکر کنم حوریه به تو رفته که انقدر اذیت می کنه!" چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و فهمید میخواهم سر به سرش بگذارم که با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، منتظر شد تا نقشه ام را عملی کنم که برایش پشت چشم نازک کردم و گفتم:" مگه دروغ میگم؟ مگه تو منو کم اذیت می کنی؟" و نتوانستم شیطنتم را تمام کنم که حوریه خودش را در بدنم کشید و لگدی به سرِ دلم زد که خندیدم و با لحنی هیجان زده ادامه دادم:" بفرما! شاهد از غیب رسید! خودشم داره لگد می زنه که بگه به بابام رفتم!" از جمله آخرم با صدای بلند خندید و میان خنده شادش پرسید:" مگه من لگد می زنم که لگد زدن این فسقلی به من بره؟" و تا خواستم پاسخی سرِ هم کنم، خودش با حاضر جوابی پیش دستی کرد:" داره لگد می زنه که بگه من به بابام نرفتم، به مامانم رفتم!" و مسابقه داشت هیجانی می شد که مستقیم نگاهش کردم و گفتم:" شرط می بندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!" که باز خندید و با صدایی که از شدت خنده، بریده بالا می آمد، جواب شرط بندی ام را داد:" اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط می بندی که به من میره، ولی به خودت میره، مطمئنم!" و درست دست روی نقطه ای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه شکست خورده ام، چشمانش آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد:" من مطمئنم که حوریه به خودت میره! خوشگل و خواستنی! وقتی به دنیا اومد خودت می بینی!" و ترانه خنده شیرینش با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل گم شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم. برای اولین بار دغدغه اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و می ترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید شیعه متمایل شود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفته ام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد:" چیزی شده الهه جان؟ حالت خوب نیس؟" و درد من چیز دیگری بود و حیا می کردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دل مهربان او دست بردار نبود که باز پرسید:" می خوای بریم خونه؟" نمی توانستم درد دلم را پیش محرم غم هایم رو نکنم و نمی خواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم:" مجید! برای تو مهمه که حوریه شیعه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش ایراد می گیری؟" که بی معطلی پاسخم را به صداقتی ساده داد:" مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟" همان‌طور که گوشه چادر بندری را با سرانگشتان عصبی ام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم:" یعنی واقعاً دلت نمی خواد حوریه شیعه بشه؟" موهای مشکی اش در دل باد لب ساحل، می رقصیدند که سرش را کج کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت:" مگه من تا حالا از تو خواستم شیعه بشی؟" درد کمرم شدت گرفته و تا پهلویم می پیچید و نمی خواستم به روی خودم بیاورم که فعلاً پای مذهب دخترم در میان بود. می دانستم همچنانکه من لحظه ای از اندیشه هدایتش به مذهب هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش تسنن کوتاه نیامده ام، او هم حتما داشته و شاید نجابتش اجازه نمی داده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم:" یعنی هیچ وقت دلت نمی خواست منم مثل خودت شیعه باشم؟" سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی عجیب فرو رفت و دل من بی قرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همان‌طور که سرش پایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد:" نه!" و حالا نوبت او بود که در برابر نگاه متحیرم، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۴۷ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ سرش را بالا آورد و با چشمانی که زیر نور چراغ های زرد حاشیه ساحل، روشن تر از همیشه به نظرم می آمد، پاسخ کوتاهش را تفسیر کرد:" الهه روزی که من عاشق تو شدم و از ته دلم از خدا می خواستم که منو بهت برسونه، می دونستم تو یه دختر سُنی هستی! هیچ وقت هم پیش خودم نگفتم ای کاش این کسی که من عاشقش شدم، شیعه بود! هیچ وقت! چون من از تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیاتی که داشتی! این جوری نبود که بگم از یه چیزت خوشم اومد، از یه چیزگ دیگه راضی نبودم! نه! من تو رو همینجوری که هستی، دوست دارم!" جملاتش هر چند صادقانه بود و عاشقانه، ولی پاسخ بی تابی دل من نمی شد که مستقیم نگاهش کردم و از راه دیگری وارد شدم:" ولی مطمئناً حساب من با حوریه فرق می کنه. به قول خودت منو همینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه دخترته! شاید دلت بخواد براش یه تصمیم دیگه ای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، شیعه و سُنی نیس و شاید بخوای..." که اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه حکم داد:" حوریه وقتی به دنیا بیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!" و برای من کافی نبود که من هنوز امیدم را برای تسنن مجید از دست نداده و نمی توانستم تصور کنم پاره تن خودم و دست پرورده جسم و روحم، یک مسلمان سُنی نباشد که دیگر نتوانستم ناراحتی ام را پنهان کنم و با حالتی مدعیانه نظر خودم را اعلام کردم:" ولی برای من خیلی مهمه که دخترم سُنی باشه!" حالا نخستین باری بود که در برابر شوهر شیعه ام، حکم به ارجحیت مذهب اهل تسنن می دادم و نمی دانستم چه واکنشی نشان می دهد که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و بعد با متانت همیشگی اش سؤال کرد:" مگه شیعه بودن چه عیبی داره؟" می خواستم شیرازه استدلالم را محکم ببندم و قاطعانه وارد بحث شوم که شاید خدا امشب به برکت کودک معصومم، می خواست معجزه ای کند و نمی دانستم همین مکث کوتاهم، دلش را می لرزاند که نگاهش پیش از دلش شکست و با غبار غربتی که نفسش را گرفته بود، پرسید:" نکنه تو هم دیگه شیعه رو قبول نداری؟ نکنه تو هم فکر می کنی شیعه..." و نمی خواستم جمله اش را تمام کند که با دلخوری کلامش را قطع کردم:" مجید! من چند بار گفتم حساب اهل سنت رو از وهابیت جدا کن؟!!!" حالا می فهمیدم که تفکر افراطی گری وهابیت نه تنها گردن شیعه را به شمشیر تکفیر می زند که گردن اهل سنت را هم به اتهام خواهد زد که مجید پس از بلایی که نوریه وهابی به سرش آورده بود، به کوچکترین زمزمه من به ورطه شک میفتاد که شاید من هم می خواهم عقایدش را با چوب تکفیر بکوبم. حالا می فهمیدم توطئه وهابیت چه موزیانه چیده شده که با یک شمشیر، گردن شیعه و سُنی را با هم می زند و چه حربه کثیفی برای هلاکت امت اسلامی بود که مجید از شرمندگی قضاوت غیر منصفانه اش، دست هایم را که از غصه به هم فشار می دادم، گرفت تا باور کنم چقدر خاطرم را می خواهد و با لحنی لبریز ایمان، عذر خواست:" الهه جان! من غلط بکنم حساب اهل سنت رو با این وهابی ها یکی کنم! دیگه هر کسی که یه ذره عقل و شعور داشته باشه و یکی دوبار اخبار رو ببینه، میفهمه که این تکفیری ها اصلاً بویی از مسلمونی نبردن! من از اینا متنفرم، ولی دارم با یه دختر سُنی زندگی می کنم و این دختر سُنی رو از همه دنیا بیشتر دوست دارم! من فقط یه ذره ترسیدم، یعنی وقتی گفتی دلت می خواد حوریه سُنی بشه، دلم ریخت پایین که چرا این حرف رو می زنی..." از دردی که بی رحمانه به دل و کمرم چنگ می زد، طاقتم طاق شده و دم نمی زدم که نمی خواستم مجال این بحث حساس را از دست بدهم و امید داشتم معجزه ای رخ دهد که من هم با لحنی ملایم تر گفتم:" خُب ببین مجید! هر کسی برای خودش یه نظری داره! از نظر من مذهب تسنن ازمذهب تشیع کامل تره، اگه نظرم غیر از این بود که شیعه می شدم." ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me