🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_335
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
و می دانستم که او نه به طمع چند میلیون پول پیش که به هوای عزت نفسش می خواهد در برابر خودخواهی های پدر مقاومت کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهم تر بود که عبدالله در پاشنه در اتاق ظاهر شد و به غم خواری این همه پریشانی ام همانجا ایستاد. مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز عطوفت دلداری ام داد:" برای چی این همه نگرانی الهه جان؟ من با بابا یه معامله ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این معامله به هم خورده. بابات خونه اش رو پس گرفت، منم می خوام برم پولم رو پس بگیرم. برای چی انقدر می ترسی؟" ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد:" مجید! میشه یه لحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟" دلش نمی آمد با این همه بی قراری تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن" به خدا توکل کن عزیزم!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. از آهنگ سنگین صدای عبدالله حس خوبی نداشتم و می دانستم خبری شده که خودم را کمی به سمت در کشیدم تا حرف هایشان را بهتر بشنوم و شنیدم عبدالله با صدایی آهسته به مجید هشدار داد:" مجید! من می دونم اون پول حق تو و الهه اس! ولی بابا هم حسابی قاطی کرده! راستش رو بخوای منم یخورده نگرانم!" و برای اینکه خیر خواهی اش در دل مجید اثر کند، با صدایی آهسته تر توضیح داد:" دیروز رفته بودم یه سر خونه بینم چه خبره. دیدم طبقه بالا کلاً تخلیه شده. بابا می گفت همه وسایل شما رو فروخته به یه سمساری." از اینکه می شنیدم جهیزیه زیبا و وسایل نوزادی دخترم به حراج سمساری رفته، قلبم شکست و باز حفظ جان همسر و زندگی ام از همه چیز مهم تر بود که همچنان گوش می کشیدم تا ببینم عبدالله چه می گوید که با ناامیدی ادامه داد:" یعنی واقعاً می خواد ارتباطش رو با تو و الهه قطع کنه! یعنی دیگه فراموش کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر!" و در برابر سکوت مجید با حالتی منطقی پیش بینی کرد:" من بعید می دونم پول رو بهت پس بده! مگه اینکه بری شکایت کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط!" و مجید دقیقاً همین نقشه را در سر داشت که با خونسردی پاسخ داد:" من فردا میرم باهاش صحبت می کنم. خیلی هم آروم و محترمانه باهاش حرف می زنم. ولی اگه بخواد اذیت کنه، از مسیر قانونی کار رو پیگیری می کنم. می دونم سخته، طول می کشه، درد سر داره، ولی بلاخره مجبور میشه کوتاه بیاد." و عبدالله هم درست مثل من از واکنش پدر می ترسید که باز تذکر داد:" منم می دونم از مسیر قانونی به نتیجه میرسی، ولی اگه تو این مدت یه بلایی سرِ خودت با الهه بیاد، چی ؟!!!مجید! باور کن بابا خیلی عوض شده! بابا همیشه اخلاقش تند و عصبی بود، ولی الان خیلی عوض شده! حاضره به خاطر این دختره وهابی و فک و فامیلاش هر کاری بکنه! برادرهای نوریه هر روز میان نخلستون. همین فردا که تو می خوای بری نخلستون با بابا صحبت کنی، اونا هم اونجا هستن." که مجید کلافه شد و با حالتی عصبی پاسخ این همه مصلحت اندیشی عبدالله را داد:" خُب باشن! مگه من ازشون می ترسم؟ مثلاً می خوان چی کار کنن؟" و عبدالله حرفی زد که درست از دریای دلواپسی دل من آب می خورد:" مجید! همون روز آخر که الهه از خونه اومد بیرون، اگه من دیرتر رسیده بودم، نمی دونم چه بلایی سرش اومده بود! من الهه رو از زیر لگدهای بابا کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگه من نرسیده بودم، الهه رو کشته بود!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دربغلامشبیک
قرصقمردارد#رضا..♥️🌱
#ابنالرضا❣
#یادشبخیر💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•🌤🌻•
درآینہهازلالنورشجاریست
درمسجدجمڪرانحضورشجاریست
ازخلوتعشاقدلافروختهنیز
انواردلآرایظهورشجاریست..🌱
#اݪسلامعلیڪیابقیةاللہ✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•🌤🌻• درآینہهازلالنورشجاریست درمسجدجمڪرانحضورشجاریست ازخلوتعشاقدلافروختهنیز انواردلآر
.
.
🌸🍃
•{ لاتَحجُبمُشتاقَڪَ
عَنِالنَظَرِاَلِیجَمیلَرَویَتِڪ...}•
شیفتگانتراازنگاهبهزیبایۍدیدارت
محـروممساز:)💔
#اݪلهمعجلݪولیڪالفرج🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
حرفےنزدماز
غَمدورےتواما
ا؎ڪاشبدانےڪہ
چہآوردهبہروزم..
حاجی دلتنگیم... :")💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذاتِهرکسدرقیامتنقشِپیشانیاوست
نقشِپیشانیِماباشد:[غلامِحیدریم]♥️🌱
#روزشمارتولد😍
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
مادر شهید دربارهیِ علاقهیِ فرزندش
برایِ رفتن به سوریه گفت:
دوست داشت سوریه برود ولی پدرش اجازه نداد
همه کارهایش را کرده بود و عجیب
دوست داشت برود که نشد
و قسمتش این بود در تهران به شهادت برسد..:)
#شهید_محمدمهدیرضوان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
امروز روز مهندس هست
این عکسها متعلق به مهندس شهید مهدی باکری هست. عکس سمت چپ بعد از عملیاتی هست که چند روزی میشد نخوابیده بود تا عملیات موفقیتآمیز باشه و دشمن رو شکست بده. جوان ۲۸ ساله بر اثر خستگی، شبیه به یک پیرمرد ۶۰ ساله شده بود!
وقتی که شهردار ارومیه بود بر اثر بارندگی زیاد، در بعضی نقاط سیل آمده بود. مهدی گروه های امدادی را اعزام کرد و خودش هم به کمک سیل زدگان رفت. آب وارد خانه پیرزنی شده بود و کف اتاقها را گرفته بود، در میان جمعیت، چشم پیرزن به مهدی خیره شده بود که سخت کار میکرد، پیرزن به مهدی گفت: «خدا عوضت بده مادر، خیر ببینی، نمیدانم این شهردار فلان فلان شده کجاست، ای کاش یک جو از غیرت شما را داشت» و مهدی فقط لبخند میزد...
روزت مبارک#آقامهدی🌹
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
✨﷽✨
🌹 روزی علامه بحر العلوم وارد حرم حضرت علی علیه السلام شد و ناگهان شروع به خواندن این شعر کرد :
✨چه خوش است صوت قرآن ، ز تو دلربا شنیدن✨
✨به رُخَت نظاره کردن سخن خدا شنیدن✨
🍃 از او سوال شد : برای چه هنگام ورود به حرم ، این شعر را خواندید ؟
💠 پاسخ داد : وقتی وارد حرم مطهر شدم ، حضرت صاحب الزمان (عج) را دیدم که در کنار ضریح نشسته و با صدای بلند قرآن می خوانند ؛ چون ایشان را در حال خواندن قرآن دیدم ، بی اختیار این شعر بر زبانم جاری شد .
📓 النجم الثاقب ، ص ۷۹
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_336
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
...........
از به خاطر آوردن حال آن روزم تا مغز استخوان مجید آتش گرفت که با بغضی که گلوگیرش شده بود، پاسخ داد:" عبدالله! به خدا فکر نمی کردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از جون خودم برام عزیزتره، فکر می کردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط می کردم زن حامله ام رو تنها بذارم!" و تیزی همین حقیقت تلخ بود که بند دل من و عبدالله را پاره می کرد و عبدالله با قاطعیت بیشتری ادامه داد:" حالا اگه اون روز یه بلایی سرِ الهه یا بچه اش اومده بود، می خواستی چی کار کنی؟ خُب تو می رفتی شکایت می کردی و پلیس هم بابا رو بازداشت می کرد، ولی مثلاً بچه ات زنده می شد؟ یا زبونم لال، الهه برمی گشت؟ حالا هم همینه! مملکت قانون داره، دادگاه داره، پلیس داره، همه اینا قبول! ولی اگه بابا یا برادر های نوریه یه آسیبی به خودت یا الهه زدن، می خوای چی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمه ای که به زندگی ات خورده، جبران میشه؟" و حرف مجید، حدیث شرف و غیرت بود که باز استقامت کرد:" عبدالله! تو اگه جای من بودی سکوت می کردی تا همه زندگی ات رو چپاول کنن؟ به خدا هر چی نگران الهه باشی، من بیشتر نگرانش هستم! هر چی تو نگران بچه من باشی، من همه تن و بدنم براش می لرزه! ولی میگی چی کار کنم؟ اگه من الان ساکت بشم، پس فردا یه چیز دیگه می خوان. اگه امروز از پولم بگذرم، فردا باید از زنم بگذرم، پس فردا باید از بچه ام بگذرم! به خدا من هر چی کوتاه بیام، بدتر میشه!" و باز می خواست خیال عبدالله را راحت کند که با حالتی متواضعانه ادامه داد:" من فردا با بابا یه جوری حرف می زنم که کوتاه بیاد. با زبون خوش راضی اش می کنم. یه کاری می کنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه!" و این حرف آخرش بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئله ای با پدر به مسالمت حل نمی شود که تا آخر شب هر چه مجید با لحن آرام و زبان شیرینش زیر گوشم زمزمه کرد تا دلم قرار بگیرد، قرار نگرفتم و با احساس ترس و وحشتی که از عاقبت کار زندگی ام به جانم افتاده بود، به خواب رفتم. نمی دانم چقدر از خوابم گذشته بود که صدای وحشتناکی، همه وجودم را در هم شکست. وحشت زده روی تشک نیمخیز شدم با چشمان پُر از هول و هراسم اطرافم را نگاه می کردم و نمی دانستم چه خبر شده که دیدم مجید کنارم روی تشک نیست. چند بار صدایش کردم ولی به جای جواب مجید، نعره های مردان غریبه ای را می شنیدم و نمی فهمیدم چه می گویند.
قلبم از وحشت، سخت به تپش افتاده و فقط مجید را صدا می زدم و هیچ جوابی نمی شنیدم. بدن لرزان از ترسم را از روی تشک کَندم و با قدم هایی که جرات پیش رفتن نداشتند، از اتاق خارج شدم. در این خانه غریبه و در تاریکی شب، نمی توانستم قدم از قدم بردارم و میان اتاق هال خشکم زده بود که صدای فریاد مجید، قلبم را از جا کَند. بی اختیار به سمت صدای مجیدم دویدم که به یکباره همه جا روشن شد و خودم را میان عده ای مرد غریبه دیدم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_337
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
...........
همه با پیراهن های عربی و شمشیر بلندی که در دستشان می رقصید، دورم حلقه زده و به حال زارم قهقهه می زدند. از هیبت هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، زبانم بند آمده و تمام تن و بدنم می لرزید که دیدم پدر دست های مجید را از پشت گرفته و برادر نوریه با شمشیر بلندی به جان عزیز دلم افتاده است. دیگر در سراپای مجید یک جای سالم باقی نمانده و لباسش غرق به خون بود که از اعماق جانم صدایش کردم و به سمتش دویدم، ولی هنوز دستم به پیراهن خونی اش نرسیده بود که کسی آنچنان با لگد به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم. وحشت زده روی زمین چرخیدم تا فرار کنم که دیدم برادر نوریه با شمشیر غرق به خون مجید، بالای سرم ایستاده و همچنان قهقهه می زند. هر دو دستم را روی بدنم سپر کودکم کرده و کار دیگری از دستم بر نمی آمد که فقط از وحشت جیغ می کشیدم:" مجید! به دادم برس! مجید... بچه ام..." و پیش از آنکه فریاد دادخواهی ام به گوش کسی برسد، برادر نوریه به قصد قتل دخترم، شمشیرش را به رویم بلند کرد و آنچنان زخمی به جانم زد که همه وجودم از درد آتش گرفت و ضجه ای زدم که گویی روح از کالبدم جدا شد. دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از مرگ و زندگی همچنان ضجه می زدم که فریادهای مضطرّ مجید، پرده گوشم را پاره کرد:" الهه! الهه!" و من به امید زنده بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم که گمان کردم جنینم از جا کَنده شد. بازوانم در میان دستان کسی همچنان می لرزید و هنوز ضجه می زدم و می شنیدم که مجید نامم را وحشت زده فریاد می زد. در تاریکی اتاق چیزی نمی دیدم و فقط گرمای انگشتانی را احساس می کردم که بازوانم را محکم گرفته بود تا رعشه بدنم را بگیرد و من که دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، با همان نفس های به شماره افتاده هنوز مجید را صدا می زدم تا بلاخره جوابم را با صدای مضطرّش داد:" نترس الهه جان! من اینجام، نترس عزیزم!" که تازه درخشندگی چشمانش را در تاریکی اتاق دیدم و باز صدای مهربانش را شنیدم:" نترس الهه جان! خواب می دیدی! آروم باش عزیزم!" و دستش را روی دیوار کشید و چراغ را روشن کرد تا ببینم که روی تشک نشستم و همه بدنم در میان دستانش می لرزد.
همین که صورت مجیدم را دیدم، با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، ناله زدم:" مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، می خوان ما رو بکشن!" چشمانش از غصه حال خرابم به خون نشست و با صدایی که به خاطر اینه مه پریشانی ام به لرزه افتاده بود، جواب داد:" خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیس." و من باور نمی کردم خواب دیده باشم که چشمانم از گریه پُر شد و تکرار کردم:" نه همینجان! دروغ نمیگم، می خوان ما رو بکشن! به خدا دروغ نمیگم..." و دیگر نمی دانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و من که باورم شده بود کابوس دیده ام، خودم را در آغوشش رها کردم تا هر آنچه از وحشت بر جانم سنگینی می کرد، میان دستان مهربانش زار بزنم و همچنان برایش می گفتم:" مجید همه شون شمشیر داشتن، تو رو کشتن! می خواستن بچه ام رو بکشن!" و طوری از خواب پریده بودم که هنوز دل و کمرم از درد به هم می پیچید و حالا نه فقط از وحشت که از دردی که به وجودم چنگ انداخته بود، با صدای بلند ناله می زدم.
مجید بلاخره از حرارت نفس هایم دل کَند و رفت تا برایم چیزی بیاورد و به چند لحظه نکشید که با لیوان آب خنکی بازگشت و کنارم روی تشک نشست. دستانم به قدری می لرزید که نمی توانستم لیوان را نگه دارم و خودش با دنیایی از محبت، آب را قطره قطره به گلوی خشکم می رساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش می داد:" نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_338
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
............
و من باز هم آرام نمی گرفتم و می دانستم بلاخره تعبیر کابوسم را در بیداری خواهم دید که با نگاه غرق اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش می کردم:" مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچه ام از بین میره! مجید به حوریه رحم کن! مجید من از اینا می ترسم! من خیلی می ترسم!" و شاید طاقت نداشت بیش از این اشک هایم را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد:"باشه الهه جان! من هیچ جا نمیرم! نترس عزیزم!"
☆ ☆ ☆
هر چه دور اتاق چشم می چرخاندم، دلم راضی نمی شد که در این خانه زندگی کنم. طبقه اول یک خانه دو طبقه قدیمی که کل مساحت اتاق هال و پذیرایی اش به بیست متر هم نمی رسید، با یک اتاق خواب کوچک و دلگیر که هیچ پنجره ای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به خیابان تنگ و شلوغی باز می شد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجره های قدی اش، همه رو به دریا و نخلستان بود. دیوارهای خانه گرچه رنگ خورده بود، ولی مستأجر قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتاده یا به کلی رنگش ریخته بود. سقف گچی خانه هم کاملاً کثیف شده و لکه هایزردی که به نظرم از نشتی آب لوله های طبقه بالا بوجود آمده بود، همه جایش را پوشانده و ظاهر خانه را بدتر می کرد. ولی در هر حال باید می پذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمیشد جایی بهتر از اینجا اجاره کنیم. مجید بخشی از پس انداز دوران مجردی اش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر پرداخت کرده بود که آن هم بخاطر گریه های وحشت زده آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر چیزی که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا آرامش همسر باردارش را تأمین کند. بخش زیادی از آن سرمایه را هم برای هزینه جشن عقد و ازدواجمان، استفاده کرده و اگر هم چیزی باقی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانه اش برای هزینه به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه اسباب گران قیمت
سیسمونی خرج کرده بود. حالا همه پس انداز زندگیمان در این یک سال، چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و بایستی برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره ماهیانه خانه، منتظر آخر
ماه می ماندیم تا حقوق مجید برسد. می دانستم که دیگر نمی توانم مثل گذشته خاصه خرجی کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه می کردم تا حقوق نه چندان بالای مجید، کفاف زندگیمان را بدهد. حالا در روز اول فروردین سال 1393 و روز نخست عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در غربت این خانه تنها بودم و مجید رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در حسابش مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان قیمتی برای خانهمان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگیمان را بر طرف کنیم. در آشپزخانه کوچکش جز یک سینک ظرفشویی و چند ردیف کابینت زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی خرج می کردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در کابینت های خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعده مان خرید می کردیم. کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک پنجره کوچک را روزنامه چسبانده بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم. خیلی دلم می خواست برای خرید اسباب خانه با مجید به بازار بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمی توانستم قدم از قدم بردارم. مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید می دانستم به این زودی ها بتوانیم بار دیگر تخت و سرویس خوابی بخریم و باید عجالتاً با همین تشک سر می کردیم. با این وضعیت دیگر از خرید مجدد سیسمونی دخترم هم به کلی قطع امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری زندگی هم به حساب و کتاب افتاده بودیم. در این چند شب هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم می آوردیم، مجید لبخندی می زد و به بهانه دلگرمی من هم که شده، وعده می داد که از همکارانش قرض می کند.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
سید+مجید+بنی+فاطمه-+نادعلی+یاد+علی-+میلاد+حضرت+علی.mp3
4.72M
👑💗
راه علی 💚🌱
ماه علی 💜🔮
دلبر دلخواه علی 💗💐
یار علی 💛🎊
دلدار علی ❤️🎈
حیدر کرّار علی 💙✨
#روزشمارتولد ❣
#ولادتامیرالمؤمنین
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•🕌✨•
بازهممیلزیارټڪردهایمازراهدور
نیتازماقصدازماهرفتوآمدباشما
ماڪبوترهاۍبیبالیماماآمدیم
لذتپروازدراطرافگنبدباشما...🕊♥️
#اݪسلامعلیڪیاغریبالغربا🍃
#چہارشنبههاۍرضوے💫
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•••••
تٰارِسیدَمْدَمِ#ایوان_نجف فَهمیدَم ...
نَهفَقَطْشاهِنَجَفْشاهِجَهانْاَستْعَلے♥️
#روزشمارتولد❣
『 #باباعلی 』
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#بهوقتدلتنگے💔(:"
میگفت:
هروقتخواستینبرینمشهد
ودیدینکهجورنمی شه،
بهامامرضابگیدکه:
آقایامامرضا؟
میخوامبهنیابَتاز
خواهرتحضرتمعصومه(س)
بیامحرمت.
جانخواهرتبطلب . . .😔🖐🏼
#دلمهوایتوکردهبگوچهچارهکنم؟
#امامرضایدلم♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•🕌✨• بازهممیلزیارټڪردهایمازراهدور نیتازماقصدازماهرفتوآمدباشما ماڪبوترهاۍبیبالیم
•
•
🦋🍃
تومیدانے!
حتۍاگرڪنارتباشم
بازهمدلتنگتوام...!
حالاببین
دوریتبامنچہمیڪند...💔
#دلتنگترینمآقا!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
الْحَمْدُلِلَّهِالَّذِیجَعَلَنَامِنَالْمُتَمَسِّڪِینَبِوِلاَیَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِین✨😍
شہـآدتمیدهممولا
امیرالمومنینهستـے :)💕
خـدایِمـن💚
بابت خلق مولامون ازت ممنونم😍
و شکر میکنم که مارو شیعه ی مولا قرار دادی 🌱
3131859_121.mp3
7.58M
°|🍃🦋|°
•
روزی که نبود نامِ هستی🌙💎
می کرد علی خدا پرستی🌱✨
#ولادتامیرالمؤمنین
#روز_پدر 🌹💗
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۳۹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
............
البته روزی که از خانه می آمدم، سرویس طلایم به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه طلا سرمایه کوچکی بود که می توانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد. لوستری هم نداشتیم و علی الحساب مجید لامپ بزرگی به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شب های تنهاییمان را در این خانه
تنگ و دلگیر، روشن کند. اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه می کشیدیم، بعد ساکن می شدیم ولی همکار مجید تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز می گردد و باید زودتر خانه اش را ترک می کردیم. باورش سخت بود ولی من و مجید وقتی از خانه و زندگیمان آواره شدیم، جز یک دست لباسی که به تنمان بود، لباس دیگری هم نداشتیم و در این یک هفته فقط چند دست لباس خریده بودیم. حالا همان لباس های چرک هم گوشه خانه مانده که ماشین لباسشویی هم در کار نبود و من هم از شدت کمر درد توانی برای شستن لباس ها با دست نداشتم. مجید قول داده بود سرِ راه، پودر و لگن بخرد و همهلباس ها را خودش برایم بشوید. هر لحظه که می گذشت بیشتر متوجه می شدم چقدر دست و پایم بسته شده که حتی وسیله ای برای پخت و پز و آشپزی هم نداشتم و مجبور شدم با مجید تماس بگیرم و سفارش یک قابلمه و یک دست بشقاب و قاشق و چنگال بدهم تا حداقل بتوانیم نهار امروز را سپری کنیم. باید لیست بلند بالایی از وسایل مورد نیاز خانه می نوشتم و انگار باید از نو جهیزیه ای برای خودم دست و پا می کردم. با یک حساب سرانگشتی باید حداقل بیش از ده میلیون هزینه می کردیم تا زندگیمان دوباره سر و سامانی بگیرد و فقط خدا می داند چقدر از مجید خجالت می کشیدم که مادرم یک سال پیش بهترین و کامل ترین جهیزیه را برایم تدارک دید و حالا من امروز محتاج یک بشقاب بودم و باز هم در این شرایط سخت، توکلم به پروردگار مهربانم بود. من و مجید انتخاب عاشقانه ای کرده و باید تاوان این جانبازی جسورانه را می دادیم که او به حرمت عشق به تشیع و من به هوای محبت این شوهر شیعه، همه زندگیمان را در یک قمار عاشقانه از دست داده و باز به همین در کنار هم بودن خوش بودیم، هر چند مذاق جانم هنوز از بی مهری خانواده و جدایی از عزیزانم گس بود و لحظه ای یادشان از خاطرم جدا نمیشد.
چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف اتومبیلی در خیابان به گوشم رسید و بللفاصله صدای مجید را شنیدم که به کسی فرمان می داد. از گوشه پاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه توقف کرده و در بارشچند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب بسته شده و مجید با کمک راننده می خواست بازشان کند. چادرم را سر کردم و به انتظار آمدن مجید، در پاشنه در خانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید. در یک دستش چند پاکت میوه و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای آماده و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانه اش لبه لگن را کنترل می کرد تا سقوط نکند. مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد:" مبارک باشه الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم گاز، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۴۰
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
و فرصت نداد تشکر کنم که کیسه ها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از پله ها پایین می رفت، تأکید کرد:" به این کیسه ها دست نزن! سنگینه، خودم میام." در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از کابینت ها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود.
هر چند دلم می خواست سرویس آشپزخانه ام را سرِ فرصت با سلیقه خودم بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دمِ دستی هم غنمیت بود. نجید همانطور که کارتُن های خالی را گوشه آشپزخانه دسته می کرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته اش برایم می گفت که من هم با شوقی که با خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم:" فکر نمی کردم امروز مغازه ها باز باشن. گفتم حتماً دست خالی بر می گردی!" آخرین تکه مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خسته ای که روی صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد:" اتفاقاً خودم هم از همین می ترسیدم. ولی بخاطر این همه مسافری که برای عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازه ها باز بودن." سپس نگاهی به یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد:" اینا اینجا خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول می دادیم!" و من دلم جای دیگری بود که با نگرانی پرسیدم:" حالا چقدر شد؟" به آرامی خندید و همچنانکه به سراغ پاکت میوه ها می رفت تا برایم پرتقالی بشوید، پاسخ داد:" تو چی کار به این کارها داری؟" که با نگاه دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی مظلومانه سؤال کردم:" یعنی می تونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟" که جواب لبریز از ایمان و یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید:" توکل به خدا! إن شاءالله که خدا خودش همه چی رور جور می کنه!" ولی حدس می زدم که با خرید امروز، حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور که روی موکت کف اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم:" مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم." همانطور که کمرش را به دیوار فشار مید اد تا خستگی اش را در کند، با خونسردی پاسخ داد:" خُب می خریم الهه جان! یکی دو ساعت دیگه من میرم بازار، هر چی می خوای بگو میخرم!" و من در پس این خونسردی صبورانه، دغدغه های مردانه اش را احساس می کردم که با صدایی گرفته پرسیدم:" مگه هنوز تو حسابت پول داری؟" به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت پاسخ نگرانی ام را داد:" تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی می خوای، نهایتش میرم قرض می کنم." و من نمی خواستم عرق شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم
بنشیند که به جبران حکم ظالمانه ای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند که گردنبندم را باز کردم، گوشواره هایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگو هایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاه حیرت زده اش، مردانه حرف زدم:" من نمردم که بری ازغریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دوستش دارم، بقیه اش رو بفروش." که از حرفم ناراحت شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی اعتراض کرد:" یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!" سپس تکیه اش را از دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همان طور که طلاها را از روی موکت جمع می کرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد:" قربون محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور می کنم." و دست بلند کرد تا دوباره گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم:" مجید! من دیگه اینا رو نمی خوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۴۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
...........
سپس به چشمان کشیده و زیبایش نگاه کردم و با حالتی منطقی ادامه دادم:" مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج زندگیه! یکی یکی این طلاها رو می فروشیم و خرج می کنیم. هر وقت وضعمون خوب شد، دوباره می خریم." دستش را از دور گردنم پایین آورد و پاسخ این همه حسابگری ام را با ناراحتی داد:" الهه! این طلا ها یادگاره! من می دونم که برای تو چقدر عزیزن..." و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت تکلیف را مشخص کردم:" برای من هیچی عزیزتر از زندگی ام نیس!" سپس به حلقه ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم:" من فقط اینو دوست دارم!" و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با شیطنتی زنانه، شوخی کردم:" حالا حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه بفروشیم کلی پولش میشه!" و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم خندیدم و گفتم:" ولی اینم خیلی دوست دارم! نمی خواد بفروشی! به جز حلقه های ازدواجمون، بقیه رو بفروش!" ولی دلش راضی نمی شد که باز اصرار کرد:" الهه! اگه یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم می تونم از همکارام قرض بگیرم، هم می تونم از پسر عمه ام مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه اثاث می خریم." که از این همه درماندگی کلافه شدم و با حالتی عصبی اعتراض کردم:" یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول نداریم! یه نگاه به اینجاها بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی امشب پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه لخته! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، می دونی چقدر پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت پسانداز می کنیم یه سری خرت و پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟" رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از شدت ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد:" مگه من گفتم نمی خرم؟ من همین امروز عصر میرم پتو و بالشت و هر چی لازم داری، می خرم..." که با بی تابی حرفش را قطع کردم:" با کدوم پول؟!!!" از این همه کم حوصلگی ام، لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته اش، اوج دلخوری اش را نشانم داد:" هنوز ته حسابم یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ می زنم میگم دو میلیون برام کارت به کارت کنه." و من نمی خواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به خصوص اقوام مجید برسد که با عصبانیت خروشیدم:" می خوای بهش بگی چی شده؟!!! می خوای بگی این همه راه اومدم بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون محتاج تو شدم؟!!! می خوای بگی پدر زنم ما رو از خونهمون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه پنجاه متری روی موکت زندگی می کنیم؟!!! می خوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست لباس هم نداریم؟!!! می خوای بگی غلط کردم زن سُنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟!!! می خوای آبروی خودت رو ببری؟!!!"
و چه خوب فهمید دیگ این همه بغض و بد قلقی، از شعله حکم ظالمانه پدر خودم می جوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربانترش به دلداری دل تنگم آمد:" الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت می کنی؟ چرا همه اش خودت رو مقصر می دونی عزیزم؟ تو زن منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
بہیادهمہۍرفقاۍعزیزمبودم(":
ڪانالهاۍ:
دارالعشق؛عشقودیگرهیچ؛شھیدعشق؛
الحسین؛راجعون؛طلبہعڪاس؛خداحافظرفیق؛واۍفاۍ؛جانان؛تفاح؛حریمعشق؛رایحہخدا؛
بۍحس؛اغما؛لنگرگاه؛شاهرگ؛ڪمددیوارۍدلِمن؛سلولافرادۍ؛
حرفِدل؛خیابانعشق؛قشاع؛
آزادراهتھرانڪرج؛نارنگۍمن؛حاجفیدل؛
منقلبون؛خرمنماه؛شایدیڪمبارز؛
پیتزامخلوط و...
ببخشیداگہڪسیویادمرفت☹
برسونیدبہدستشون^.^
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me