eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
167 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#(:❤️ #شہیدحاج‌حسین‌خرازۍ
🌺✨ ✨ + گفٺن‌حاج‌حسین‌رواوردیم بیمارسٺان رفٺیم‌عیادٺ ازٺخٺ‌اومدپایین بغلم‌ڪرد پرسید:دسٺٺ‌چیشدهـ؟...🤔 دسٺم‌شڪسٺهـ‌بود گچ‌گرفٺهـ‌بودمش گفٺم:هیچےحاج‌آقا، یهـ‌ٺرڪش‌‌ڪوچیڪ‌خوردهـ شڪسٺهـ...☺️ خندیدوگفٺ چهـ‌خوب دسٺ‌من‌یهـ‌ٺرڪش‌بزرگ‌خوردهـ... قطع‌شدهـ...🙃 ... @porofail_me
147.9K
❲ لحظھ‌ملاقـات🌿' ❳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
ما مامورین انقلاب هستیم؛ نه مسئولین انقلاب!!!!
همشودرسـت‌یادم‌نیسـت‌ ولـےاینجـاش‌خوب‌یادمہ...~• • • پـیش‌خودشون‌بـ‌ودم‌ آقـاداشـت‌ڪارامو‌گناهـامـ‌‌ومـےدیدو‌گـریہ‌مـےڪرد گـفتم‌:آقـا🖐🏻 آقـاگفـت:جـان‌آقـا بہ‌مـَن‌نگـ‌وآقا‌بگـ‌وبابا♥️~• سـرمو‌انداختـم‌پاییـن... گـفتم‌:باباشـرمندم‌اَزت آقـاگفـت‌نبیـنم‌سـرت‌پاییـن‌باشہ‌هـاا...! عیـب‌‌نـداره... بـچہ‌هـرڪارےڪنہ‌پـاے‌باباش‌مـے‌نویسـن... :)) ...؟؟ @porofail_me
پست اینستاگرام: والا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا با احیا عند ربهم یرزقون.... @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین می رفت که بلند شدم و نان ها را در سفره پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که می توانست ، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود . خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتا خوبی داشت، اما روزهایی هم می رسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار می شد. مادر از حال غمزده اش خارج نمی شد و این سکوت تلخ او ، من و عبدالله را هم غصه دارتر می کرد. می دانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمی گوید تا سرانجام صدای سرانگشتی که به در اتاق نشیمن می خورد، پایه های سکوت اتاق را لرزاند . نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن "حتما آقا مجیده!" به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند. عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمی شنیدم و فقط صدای عبدالله می آمد که تشکر می کرد . نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت. دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود:" چه خبره؟" عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد:" هیچی ، سلام علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!" که همزمان من و مادر پرسیدیم:" چه عیدی؟!!!" و او ادامه داد:" منم همینو ازش پرسیدم . بنده خدا خیلی جا خورد. نمی دونست ما سنی هستیم . گفت تولد امام رضا (ع)! منم دیدم خیلی تعجب کرده ، گفتم ببخشید ، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت." مادر لبخندی زد و همچنان که دستش را به سمت ظرف شیرینی می برد، برایش دعای خیر کرد:" ان شاء الله همیشه به شادی!" و با صلواتی که فرستاد، شرینی را در دهانش گذاشت. شاید احساس بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بد خلقی پدر را از مزاق مادر برد که بلآخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و گفت:" دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزه ایه! ان شاء الله همیشه دلش شاد باشه!" ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش می داد، آنچنان خوشحالم کرد که خنده بر لبانم نشست. با دو انگشت یکی از شیرینی ها را برداشته و در دهانم گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد. عبدالله خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت :" این پسره می خواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده در بیاد، ولی بدجور حالش گرفته شد! وقتی گفتم ما سنی هستیم ، خیلی تعجب کرد . ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه." مادر جواب داد:" خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه! حالا این شیرینی رو به فال نیک بگیرید!" و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله، ادامه داد:" دیگه اخم هاتون رو باز کنید . هرچی بود تموم شد. منم حالم خوبه ." سپس رو کرد به من و گفت :" الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!" انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود! ظرف کوچکی که نه خودش چندان شیک بود و نه شیرینی هایش آنچنان مجلسی، اما باید می پذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بی روح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند ! ★ ★ ★ صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانه های بندر ، با حال و هوای عید قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود. از نماز عید بازگشته و هر کسی مشغول کاری برای برگزاری جشن های عید بود. عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده و محاسنش را اصلاح می کرد. من مردد در انتخاب رنگ چادر بندری ام برای رفتن به خانه مادربزرگ، بین چوب لباسی های کمد همچنان می گشتم که قرار بود ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم به خانه مادربزرگ برویم. مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار داد و رو به پدر خبر داد:" عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچه ها لای قرآن گذاشتم." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... پدر همچنان که تکیه به پشتی ، به اخبار جنایات تروریست ها در سوریه توجه کرده و چشم از تلویزیون بر نمی داشت، با تکان دادن سر حرف مادر را تایید کرد که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد:" عبدالرحمن! دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچه ها غذا درست کنم." پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت:" زنگ زده. تو راهه." که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چاره ای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت. عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد. از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال عید قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم . گوشت گوسفند قربانی شده، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و دستمزدش را گرفت و رفت . با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشت های نذری به حیاط رفتیم . امسال کار سخت تر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم ، گوشت ها را بسته بندی می کردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانه مان حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفند قربانی ، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوام و همسایه ها هم در بسته ای قرار می گرفت و برچسب می خورد که در حیاط با صدای کوتاهی باز شد. همه ی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال می کردیم در طبقه بالا حضور دارد . او هم از منظره ای که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت ک از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سوال عبدالله او را سرجایش نگه داشت:" آقا مجید! ما فکر کردیم شما خونه اید، می خواستیم براتون گوشت بیاریم." لبخندی زد و پاسخ داد:" یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو به جاش بمونم." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃 (عج)♥️
حسین‌جان{♥️}°• اول صبح سلامی✋🏻 به ضریحت دادم زندگی کردنِ امروز چه زیبا شده است... 🌱°•  ❤️🤚🏻 🌤 @porofail_me
(ع): مَن زارَها بِقُمَّ كَمَن زارَني. هر كس را در قم زيارت كند، چنان است كه مرا زيارت كرده است.. @porofail_me
💔 حضورت‌درقلبم مثل‌نفس‌کشیدن‌است آرام‌وبی‌صدا اماهمیشگی...💔:) ♥️ مصطفی‌دلها✨ ╔═ @porofail_me ═╝
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
!•🌿'° :))
''صراط‌مستقیم‌راه‌راست‌نیست! بلڪھ‌راهۍ‌است، ‌کہ‌ازمیان‌افراط‌وتفریط‌میگذرد؛ وآن‌همان‌اطاعت‌محض‌ازتعالیم‌الهے‌ وطے‌طریق‌بندگۍ‌است.! آیت‌اللّٰھ‌‌خوشوقت‌[ࢪھ]🌱 @porofail_me
💚 بهشتم حسن میخواستم که مشق لیلی کنم نوشتم حسن...💚 ⌈@porofail_me
براۍمابچہ‌یتیم‌هاۍحاج قاسم... کاخ‌سفید باهرقبرستان‌دیگرۍتفاوتےنمیکند...🖐🏻 『 @porofail_me