eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
167 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجا‌رو‌داره‌گدا؟! آخہ‌غیر‌ایڹ‌حــــــرم💚 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که دریا خودش را روی ساحل می کشید، خیره شد و ادامه داد:" الهه جان! مجید پسر خیلی خوبیه! من خودم قبولش دارم! تو این چند ماهه جز خوبی و نجابت چیزی ازش ندیدم! مرد آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!" هرچه عبدالله بر زبان می آورد، برای من حیقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن دوباره این نغمه گوش نواز، برایم لذت بخش بود و ساکت سر به زیر انداخته بودم تا باز هم برایم بگوید:" الهه! وقتی اون روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف می زد، من از چشماش خوندم که مرد و مردونه پای تو می مونه!" از شنیدن کلام آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی فاتحانه باز کرد که با دست اشاره کرد تا روی نیمکت کنار ساحل بنشینیم. کنار هم نشستیم و او با لحنی برادرانه ادامه داد:" اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که تو یه سری از مسائل رو نادیده بگیری!" و در برابر نگاه پرسشگرم، با حالتی منطقی آغاز کرد:" الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما مسلمونه! منم می دونم خیلی از مصیبت هایی که الان داره کشورهای اسلامی رو تضعیف می کنه، از تفرقه ریشه می گیره! منم می دونم که رمز عزت امت اسلامی، اتحاده! اما دلم می خواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون مثل تو نماز نمی خونه! مثل تو وضو نمی گیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد کلی هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی!" همچنان که با نوک پایم ماسه های لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرف های عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گسی در مذاق جانم نقش می بست که سکوت غمگینم، دلش را به درد آورد و گفت:" الهه جان! من اینارو نگفتم که دل تو رو از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع می کنی! من اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما وجود نداره و.... ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... "...وجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو می زنم، چون خیالم از مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه شعار میده، نه می خواد مارو گول بزنه! ولی می خوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ وقت اجازه ندی تفاوت های مذهبی، اختلاف زندگی تون بشه!" نگاهم را از زمین ماسه ای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم:" عبدالله! اما حرف دل من یه چیز دیگه اس!" از جواب غیر منتظره ام جا خورد و من در مقابل نگاه کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر می آمد، ادامه دادم:" عبدالله! من همون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم این تفاوت مذهبی باعث ذره ای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون می دونم اگه این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر رو ناراحت کردم. چون خوب می دونم هرچیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه شیطونه و در عوض اون چیزی که دل خدا و پیغمبر رو شاد می کنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن هدایت بشه!" سپس در برابر چشمان حیرت زده اش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و مثل این که آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیش بینی کردم:" عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق میفته! می دونم که خدا به هر دومون کمک می کنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم!" با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک و تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی، پرسید:" الهه! تو می خوای چی کار کنی؟" لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج می زد، پاسخ دادم:" من فقط دعا می کنم! دعا می کنم تا دلش به سمت سنت پیامبر هدایت شه و مذهب اهل سنت رو قبول کنه! دعا می کنم که به خدا نزدیک تر شه! می دونم که الان هم یه مسلمون معتقده، ولی دعا می کنم که بهتر از این شه!" و پاسخم برایش اگرچه غافلگیر کننده، اما آنقدر پر صلابت بود که دیگر هیج نگفت. ★ ★ ★ برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... چادر سپیدی که نقشی از شاخه های سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی می کرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب می شدم. شب طولانی و به نسبت سرد 26 بهمن ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدی من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجید های محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پر چین و چروک و آفتاب سوخته اش نشانده و به چهره اش مهربانی کم سابقه ای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسم های مهم استفاده می کرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را می کشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش مریم خانم و میهمانان جدیدی که عمه ی بزرگ آقای عادلی و "عمه فاطمه" صدایش می کردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گام هایی متین و چشمانی که بیش از همیشه می درخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که خوشه ی پر باری از گل های رز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد. موهای مشکی اش را مرتب تر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرق شرم و حیا شده بود. عمه فاطمه با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگی اش می داد، گرچه لحظه ای خنده از رویش محو نمی شد. مثل این که از کمر درد رنج ببرد، به سختی روی مبل نشست و بسته کادو پیچ شده ای را از زیر چادر مشکی اش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت. چهره ی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
... 1:20 لاخَـیرَبعدڪَ فِےالحَـیاة..💔 راستش‌حاج‌قاسم ! شماکہ‌بودی انگارزمین‌هم"بودنت"را لمس‌میکرد؛ آرام‌بودومهربان.. اما؛ شماکه‌رفتے چه‌ناموزون‌شدنظم‌دنیا!.. ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
شبای جمعه؛ دیگه فقط بوی کربلا نمیده... بوی فرودگاهِ بغدادم میده..🍃
°•🌻🍃•° اگر‌ که یادت نکنم، می‌میرم؛ سلطان قلبم! مرا روزی مباد آن دم، که بی‌یاد تو بنشینم🥺💔 " سلامٌ‌علۍ‌آلِ‌یاسین"♥️🌱 🌤 🦋 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
''هٰذا‌یَومُ‌الجُمعھ:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزومہ سر زیرِ پات بزارم..🙃🌿♥ آقام..یابن الحسـن روحۍ فداڪ♡ +ڪاش‌این‌جمعہ‌بیایۍ🖇💔 •🌸•[] •🌸•[] ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
هدایت شده از ᬉداࢪاݪقرار
♨️ *انا لله و انا الیه راجعون* *محسن فخری زاده* از کلیدی ترین چهره های صنعت هسته ای کشور در منطقه آبسرد دماوند ترور شد و به *شهادت* رسید.
ایرانِ‌من‌تسلیت🖤 دوست‌داشتید‌ست‌کنین🙂 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفقا.. دلتون‌گرفته؟😔 دلتون‌شکسته؟💔 دلتون‌تنگ‌شده‌واسه‌ضریح‌امام‌رضا؟😭 واسه‌سقاخونه‌اش..💔😭 واسه‌فرشای‌حرمش... این‌کلیپ‌رونگاه‌کنید اشکتون‌ریخت فقط‌بگید نگاه‌امام‌رضابدرقه‌راهتون💚 السلام‌علیڪ‌یاعلی‌بن‌موسی‌الرضا💓 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... حالا با حضور آقای عادلی، احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش می داد، آرامشی که می توانستم در خنکای لطیفش، تمام رویاهای دست نیافتنی ام را نه در خواب که در بیداری ببینم! صورتش روشن تر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف می درخشید، که حتی در پشت پرده ی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی می کردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم! امنیتی که انگیزه همراهی اش را بی هیچ ترس و تردیدی به من می بخشید و تمام این احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر طلای پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد:" ان شاء الله سفید بخت بشی دخترم!" و صدای صلوات فضای اتاق را پر کرد. احساس می کردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگ های شقایق در دل باد، به لرزه افتاده و دلم بی تاب وصال شیرین، در قفسه سینه ام پر پر می زد. بی آن که بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابر آفتاب، می درخشید و نجیبانه می خندید، مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد:" الهه خانم! این پارچه ی چادری رو عزیز خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروس مجید اورد. قابلت رو نداره عزیزم! تبرکه!" و پیش از آن که فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریر شیری رنگ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صت صلوات مثل ترنم به هم خوردن بال فرشتگان، آسمان اتاق را پر کرد. 🌷🍃 پایان فصل اول 🍃🌷 ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃شروع فصل دوم🍃🌺 🌸🍃🌺🍃🌸 .... با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دست بردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست:" الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه." نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92، به چشمان خمار و خواب آلودم، دست می کشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم. در این چند روزی که از زندگیمان می گذشت، هر روز من او را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحت تر از من دل از خواب کنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آشپزخانه ای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گار رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیطی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پر زرق و برق من، جلوه ای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینت ها چیده بودم، چند پیش دستی انتخاب کرده و قطعات کره و پنیر را با سلیقه خرد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتم تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه نو عروسانه باشد که مجید در چهارچوب در آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت:" چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونه ها ندارم!" در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم:" حالا شیر می خوری یا چایی؟" صندلی فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که می نشست، پاسخ داد:" همون چایی خوبه! دستت درد نکنه!" فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم:" بفرمایید!" که لبخندی زد و با گفتن:" ممنونم الهه جان!" فنجان را نزدیک تر کشید و ن پرسیدم :" امشب دیر میای؟" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... سری جنباند و پاسخ داد:" نه عزیزم! ان شاء الله تا غروب میام." و من با عجله سوال بعدی ام را پرسیدم:" خب شام چی می خوری؟" لقمه ای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد:" این هفته همه غذا ها رو من انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی می خواد!" با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم:" من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟" و او با مهربانب پاسخم را داد:" منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اون شب پخته بود، زیر زبونمه!" از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم:" اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!" به چشمانم خیره شد و با لبخندی شیطنت آمیز گفت:" من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزه تر میشه!" و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پر شد. از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگی مان، با عجله چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوری اش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، آیت الکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حالا تا غروب که از پالایشگاه باز می گشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم می کردم. خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پر شده از سرویس های کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نو عروس بود. پرده های اتاق را از حریر سفید با والان های ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد. دلتنگی های مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمک دست تنگ مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجاره ای از خانه پدر زندگی کنیم. البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت می کرد و پول پیش خانه هم در گاو صندوق پدر جا خوش کرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بی هیچ هزینه ای تا یک سال در این طبقه زندگی کردند. تا ساعتی از روز خودم را به کار های خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
سلام به رفقا و همراهان همیشگی ☺️✋ راستش یه موضوعی در مورد رمان بود 👈همون طوری که از اسم رمان مشخصه نویسنده عزیز سرکار خانم رمانشون رو در ارتباط با دو مذهب شیعه و سنی نوشته اند. ولی هیچ گونه تعریف و تمجید و یا خدایی نکرده توهین به هیچ کدوم از فرقه ها صورت نگرفته پس اگه شخصیت داستان مثلا در آرزوی هدایت شدن به سمت مذهب اهل تسنن است دلیلی بر تعریف یا تکذیب فرقه ها نیست همه ما چه سنی چه شیعه مسلمونیم و وظیفه امون اتحاده همونطور که پیامبر (ص) اسلام رو به جهانیان معرفی کرد😌 ♥به گفته مقام معظم رهبری :هر کس میان دو فرقه شیعه و سنی تفرقه ایجاد کند مزدور شیطان است . در فصل دوم پس از ازدواج مجید و الهه داستان هیجان انگیز تر میشه ممنون از خانم نویسنده عزیز بابت این رمان زیباشون مرسی که همراهی می کنید😊🌹 یا حق✋
شبکه۱ فیلم‌سینمایی این‌بار که میبینید بیشتر به دیالوگ‌ها دقت کنید..
از فرودگاه بغداد رسیدند به دماوند... می‌خواستند سایه جنگ را از سر ملت بردارند زبان دنیا را میفهمند کد خدایتان فقط را می‌فهمد حالا شما لبخند بزنید و مثل عقب مانده ها به رفاقتتان با بولتون بنازید... ای خاک بر عقب ماندگی و خود حقیر بینی‌تان ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
از فرودگاه بغداد رسیدند به دماوند... می‌خواستند سایه جنگ را از سر ملت بردارند زبان دنیا را میفهمند ک
یمن بیانیه داده رئیس جمهور ما صداش در نیومده حاجی رو غروب جمعه زدن از اونجایی که اخبار و جمعه صبح ها به دکتر میدن فکر کنم باید تا صبح جمعه ی هفته ی دیگه صبر کنیم... ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
❤️ هرچه می خواهی بگیر 🌺🌿اما سلامم را نگیر من به عشق این سلام 🌿🌸صبحگاهی زنده ام (ع)❤️ 🌤 ♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماراتهدیدبه‌مرگ‌مي‌ڪنید مگر‌نمي‌دانیدڪشته‌شدن‌برای‌ما‌عادي‌است وشهادت‌‌ڪرامتي‌از‌جانب‌خداوند‌براي‌ماست ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me