eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
[ اگہ‌روزۍبگۍازپیشم‌برودق‌میڪنم😭]
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... خوشبختانه مجید هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود. غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشق ها چشمانش را گشود و با دیدن من با لحنی خواب آلود پرسید:" چی شد الهه جان؟" سبد نان را روی میز گذاشتم و پاسخ دادم:" خوابید." سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه دادم:" مجید جان! ببخشید شام دیر شد." و با لشاره دستم تعارفش کردم. خسته از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه آمد و با مهربانی همیشگی اش دلداری ام داد:" فدای سرت الهه جان! ان شاء الله حال مامان زود خوب می شه!" و همان طور که سر میز می نشست، پرسید:" می خوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای آزمایش؟" فکری کردم و جواب دادم:" نه. تو به کارت برس. اگه مامان قبول کنه بیاد، با عبدالله میریم." شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را می دانستم و نمی خواستم برایش مزاحمت ایجاد کنم، هرچند او مهربانی خودش را نشان می داد. چند لقمه ای که خوردیم، مثل این که چیز ناراحت کننده ای بخاطرش رسیده باشد، سری جنباند و گفت:" الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت مسلط باش! میدونم مادرته، برای عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی!" و در مقابل نگاه متعجبم، ادامه داد:" من تو بیمارستان وقتی تو رو می دیدم، دیوونه می شدم! هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریه تو داغونم می کرد!" آهنگ صدایش با ترنم عشق دلنشینش، تار های قلبم را لرزانده و گوش دلم را نوازش می داد. سرمست از جملات عاشقانه ای که نثارم می کرد، سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهان کنم و همچنان می گفت:" الهه! من طاقت دیدن غصه خوردن و ناراحتی تو رو ندارم!" سپس با چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت:" هیچ وقت فکر نمی کردم تو دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم..." و این آخرین کلای بود که توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به زیر انداخت. ای کاش زبان من هم چون او می توانست در آسمان کامم بچرخد و هنرنمایی کند. ای کاش غرور زنانه ام اجازه می داد و مهر قلبم را می گشود و حرف دلم را جاری می کرد. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... ای کاش می شد به گوش منتظر و مهربانش برسانم که تا چه اندازه روشنی چهره اش، دلنشینی آهنگ صدایش و حتی گرمای حس حضورش را دوست دارم، اما نمی شد و مثل همیشه دلم خواست او بگوید و من تنها به غزل های عاشقانه احساسش گوش بسپارم و خدا می داند که شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا بار غم و خستگی ام را کنار میز شام و در حضور گرمش فراموش کنم و با آرامشی عمیق به خواب روم. آرامشی که خیال شیرینش تا صبح با من بود و دستمایه آغاز یک روز خوب شد. گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی ام ناخن می کشید و ذهنم را مشموش می کرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که گشودم با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کار های خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم. هرچند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سر پا بود و سر حال، جای امیدواری بود. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم:" مامان! خداروشکر خیلی بهتری، من که دیشب مردم و زنده شدم!" لبخندی زد و همچنان که روی گاز دستمال می کشید، گفت:" الحمدالله! امروز بهترم." دستمال را از دستش گرفتم و گفتم:" شما بشین، من تمیز می کنم." دستمال را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد:" قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و عبدالله رو، هم آقا مجید رو." لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانه اش را با مهربانی دادم:" چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما همه زحمت ها رو به جون می خریم!" کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی نشستم و گفتم:" مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه می کنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. همین فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره بریم آزمایش." چین به پیشانی انداخت و گفت:" نه مادر جون، من چیزیم نیس. فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه." نگران نگاهش کردم و پرسیدم:" مگه چی شده؟" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... و همان طور که حدس می زدم باز هم رفتار پدر آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر درد دلش باز شد:" من دارم از دست بابات دق می کنم! داره سرمایه یه عمر زندگی رو به باد میده!" و در برابر نگاه غمزده ام سری جنباند و ادامه داد:" دیروز عصر ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد می زدی خونش در نمی اومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به بابا نیس!" به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم:" مگه چی شده؟" که با اندوه عمیقی پاسخ داد:" می گفت رفته پیگیری کرده و فهمیده این تاجر عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلا برای بابات تو دوحه روی یه برج تجاری سرمایه گذاری کنه." با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول نخلستان هایش را به ازای سرمایه گذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد غیر رسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر ذهنم را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید:" ابراهیم می گفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایه گذاری وضعت رو از این رو به اون رو می کنه. آخه من نمیدونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته! ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته:" تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی! حقوق تو و محمد که سرجاشه." حالا محمد بی خیال تره، ولی ابراهیم داشت سکته می کرد." با صدایی گرفته پرسیدم:" شما خودت به بابا چیزی نگفتی؟" آه بلندی کشید و گفت:" من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگع دقت نشد." سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید:" حالا فکر می کنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش بخواد می کنه، احدی هم حریفش نمیشه." کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شوره ای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم:" بالاخره یکی باید یه کاری کنه. اینجوری که نمیشه. شما هم تو این زندگی حق داری." از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلخ تر سرش را پایین انداخت. از نگاهش می خواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگی مان می لرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر می تپد، ولی نه تنها خودش که من هم می دانستم هیچ کس حریف خودسری های پدر نمی شود. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
هدایت شده از - دارُالحُسِین -
خیلۍهام‌بودن‌ هرسال‌میومدن‌حرمت "💔 حتی‌خیلی‌هابودن؛سالےچندبار . . . میومدن‌کنارِضریحت(:
Ali Fani - Ziyarat Ale Yasin.mp3
19.79M
چقدرباآقاروزانه‌حرف‌میزنی؟ برای‌امثال‌منی‌که‌فقط یادشون‌میفته تورودارن...:)) رفع‌دلتنگی @Porofail_me
هنوزهم وقت هست!
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... هرچند که مثل همیشه کوتاه نیامد و برای این که لااقل بخت خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر بحث را باز کرد. این را از آن جایی فهمیدم که صدای مشاجره شان تا طبقع بالا می آمد و من از ترس این که مبادا مجید بانگ بد و بیراه های پدر را بشنود، همه در و پنجره ها را بسته بودم. هرچند در قطور چوبی و پنجره های شیشه ای هم حریف فریاد های پدر نمی شدند و تک تک کلماتش به وضوح شنیده می شد. گاهی صدای مادر و عبدالله هم می آمد که جمله ای می گفتند، اما صدای غالب، فریاد های پدر بود که به هر کسی ناسزا می گفت و همه را به نادانی و دخالت در کار هایش متهم می کرد. به هر بهانه ای سعی می کردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیداد های پدر شوم. از بلند کردن صدای تلوزيون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاش هایم آنقدر ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت. فقط دعا می کردم که قبل از این که به خانه بازگردد، معرکه تمام شود و البته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحث ها خاتمه داد:" من این قرداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هر کی می خواد بخواد، هر کی هم نمی خواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نمی کنه!" فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغيير تصمیم پدر در دل ما بود، خاموش کرد. ★ ★ ★ بوی کتلت های سرخ شده فضای خانه را پر کرده و نوید یک شام رویایی به میزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی من و مجید را می داد. خیارشور و گوجه ها را با سلیقه خرد کرده و نان های باگت را برای پیچیدن ساندویچ آماده کرده بودم. از قبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل زیبای بندرعباس نوش جان کنیم، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخی های پدر را به دل دریا بسپاریم. همچنان که وسایل شام را مهیا می کردم، خیالم پیش یوسف بود. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا گذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی ماهش به آپارتمان نوساز و شیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانه ای داشت که نام یوسف را بیشتر برازنده اش می کرد. در خیال شیرین برادرزاده عزیزم بودم که مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد. جواب سلامش را دادم و با اشاره ای به سبد وسایل شام که روی اپن قرار داشت، گفتم:" همه چی آماده اس، بریم؟" نفس بلندی کشید و با شیطنت گفت:" عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام رو همینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه مت طاقت ندارم تا ساحل صبر کنم!" و صدای خنده شاد و شیرینش اتاق را پر کرد. لحظه های همراهی با حضور گرم و پر شورش، آنقدر شیرین و رویایی بود که حیفم می آمد باز هم با بحث و جدل حتی در مورد مسائل اعتقادی خرابش کنم، هرچند به همان شدتی که قلبم از عشقش می تپید، دلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن پر پر می زد، اما شاید بایستی بیشتر حوصله به خرج داده و با سعه صدر فراخ تری این راه طولانی را ادامه می دادم. از خانه که خارج شدیم، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم، گفت:" خدا رو شکر امشب خیلی سر حالی!" لبخندی زدم و پاسخ دادم:" آره خدا رو شکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده!" و در مقابل نگاه کنجکاوش، با لحنی لبریز هیجان ادامه دادم:" اول این که مامان بلاخره راضی شد و صبح زود رفتیم همه آزمایش ها رو انجام داد و عکس هم گرفت. خدا رو شکر حالش هم بهتر شده. بعد رفتیم خونه محمد. مجید! نمی دونی یوسف چقدر ناز و خوشگله!" همان طور که با اشتیاق به حرف هایم گوش می داد، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد:" خب به عمه اش رفته!" در برابر تمجید هوشمندانه اش خندیدم و گفتم:" وای! اگه من به خوشگلی یوسف باشم که خیلی عالیه!" با نگاه عاشقش به عمق چشمانم خیرع شد و بل لبخندی شیرین جواب داد:" الهه! باور کن جدی میگم، برای من تو قشنگترین و نازنین ترین زنی هستی که تا حالا دیدم!" و آهنگ صدایش آنقدر بی ریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پاک و زلال او، چهره معمولی من این همه زیبا و دیدنی جلوه می کند. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... شاید عطر کلامش به قدری هوشربا بود که چند قدمی را در سکوت برداشتیم که پرسید:" حالا جواب آزمایش مامان کی میاد؟" فکری کردم و پاسخ دادم:" دقیقا نمی دونم، ولی فکر کنم عبدالله گفت شنبه باید بره دنبال جواب." حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت:" همه مادرا عزیزن، ولی خدایی مامان تو خیلی دوست داشتنیه!" با شنیدن این جمله، جرأت کردم و سوالی که مدت ها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم:" مجید! تو هیچ وقت از پدر و مادرت چیزی برام نگفتی." لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غرق غم پاسخ داد:" از چیزی که خودم هم نمی دونم، چی بگم؟!!!" در جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با صدایی که رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد:" من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی اخلاقم مثل بابامه." ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار ساده ای نبود و برای تجسم اخلاق پدرش پرسیدم:" یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده؟" از حرفم خندید و بی آن که چیزی بگوید سرش را پایین انداخت. خروش غصه و ناراحتی را در دریای وجودش حس کردم و نگران و پریشان از تازیانه غصه ای که ندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم، گفتم:" مجید جان ببخشید! نمی خواستم ناراحتت کنم... فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم." جمله ام که تمام شد، آهسته سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطره اشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی می زند. ولی باز هم دلش نیامد دلم را بکشند و با چشمانی که زیر ستاره های اشک پی درخشید، به رویم خندید و گفت:" نه الهه جان! من روزی نیس که یادشون نکنم. هر وقت هم یادشون میفتم، دلم خیلی براشون تنگ میشه!" سپس باران بغض روی شیشه صدایش نم زد و ادامه داد:" آخه اون کسی که پدر ک مادرش رو دیده یا مثلا یه خاطره ای ازشون داره، هر وقت دلش می گیره یاد اون خاطره میفته. ولی من هیچ ذهنیتی از اونا ندارم. وقتی دلم براشون تنگ میشه، هیچ خاطره ای برام زنده نمیشه. اصلا نمی دونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف می زدن. برا همین فقط می تونم با عکسشون حرف بزنم..." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me