eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
جانم‌بھ‌قربانت‌ 'حسین‌'جان...!🌱 اللھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج - ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me ^^🕊🌿
"^^🥀...! نگو‌خستم... نگو‌مشڪل‌دارم... بدتر‌از‌واقعه‌ڪربلا‌مگه‌داریم...؟💔 هروقت‌خسته‌شدۍ هروقت‌مشکل‌داشتۍ یادڪربلا‌بیوفت... یاد‌تشنگۍعلی‌اصغربیوفت اون‌وقته‌ڪه‌دیگه‌خجالت‌میکشی‌ بگی‌من‌مشکل‌دارم!🥀 اللھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
ღ… بــعـد‌از‌تــو‌همھ‌مـان‌فـرزنـدشَهدیـٖـم‌دیٖـگـر..¡🍂 🥀 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
[↻🌱] چہ‌ڪردھ‌بودے‌ڪہ‌خـــ‌ღــــدا‌همہ‌ات‌را‌براے‌خودش‌برداشت..✨ شھیــدِگــمنام‌ســلام🌙 ┏━⁦ಥ‿ಥ⁩━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان لعیا بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به چهارچوب در گرفتم تا بتوانم خود را سرِپا نگه دارم و هر آنچه روی سینه ام سنگینی می کرد، بر سرش فریاد کشیدم:" از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه نمیخوام ببینمت، ازت بدم میاد!" در مقابل خروش خشمگینم که با گریه های تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش پیوسته اشک هایش، ورم کرده و به رنگ خون درآمده بود، فقط نگاهم می کرد. گویی خودش را به شنیدن گله های تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هر چه از مصیبت مادر در دلم عقده کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم می خواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا جراحت های قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر غمگین و مهربان نگاهم می کرد و من بی پروا جیغ می کشیدم:" چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (ع) شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!" دست های لعیا و عطیه را روی بازوهایم حس می کردم که می خواستند مرا عقب بکشند، فریادهای پدر و ابراهیم را می شنیدم که به مجید بد و بیراه می گفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید می خواستند زودتر از این جا برود و هیچ کدام حرف دلِ من نبود که همچنان ضجه می زدم:" من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! دروغگو برو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد..." از شدت ضجه هایی که از ته دل می زدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت گیج می رفت که عبدالله از کنارم عبور کرد و همچنان که به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت سر تکرار می کرد:" مجید برو بالا!" و همچنان که او را از پله ها بالا می بُرد، می شنیدمکه مجید با صدایی که زیر فشار غصه به لرزه افتاده بود، صدایم می زد:" الهه! بخدا نمی خواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت دروغ نگفتم...." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... و همان طور که عبدالله دستش را می کشید، نغمه های عاشقانه و غریبانه اش برایم گنگ تر می شد. چشمانم سیاهی می رفت و احساس می کردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوش هایم دیگر درست نمی شنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، غرق شدم. عطیه با لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هر چه می کرد نمی توانست آرامم کند و در آن میان، تهدید های پدر را می شنیدم که با همه اتمامِ حجت می کرد:" هرکی دررو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پله ها صاف میره بالا و اَحدی حق نداره باهاش حرف برنه! شیر فهم شد؟!!!" ☆ ☆ ☆ نخل های حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان می دادند تا الاقل دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر مهربانم می گذشت و از دیروز که مراسم هفت مادر برگزار شده بود، همه به خانه هایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانه ای که همه جایش بوی مادرم را می داد. همان طور که لب تختِ گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط می گشت و هر چه بیشتر نگاه می کردم، بیشتر احساس می کردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای گذشته را ندارد. دلم می سوخت وقتی یاد غصه هایی می افتادم که مادر در جگرش می ریخت و دم بر نمی آورد. جگرم آتش می گرفت وقتی به خاطر می آوردم روزهایی را که روی همین تخت از دل درد به خودش می پیچید و من فقط برایش قرص معده می آوردم تا دردش تسکین یابد و نمی دانستم روزی همین دردها خانه خرابم می کند. چقدر به دعای توسل دل بسته بودم و چقدر به گریه های شب قدر امید داشتم و چه ساده امیدم نا امید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعده های مجید دل خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز موعودی را می کشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر باد رفت. با سر انگشتانم اشکم را از صورتم پاک کردم و آهی از سرِ حسرت کشیدم، بلکه قدری قلبم سبک شود که نمی شد و به این سادگی ها غبار غصه از قلبم رفتنی نبود. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفته ای می شد که قدم به خانه نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمی خواست حتی قدم به جایی بگذارم که خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود. من شبی را نمی توانستم بدون مجید تاب بیاورم و حالت هفت روز بود که حتی صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالاعذابم می داد. عطیه می گفت بعد از آن شب باز هم چند باری به طبقه پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید. لعیا می گفت هر روز صبح که می خواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل می کند بلکه مرا ببیند و هر شب که از سر کار باز میگردد، در راه پله کمی این پا و آن پا میکند، شاید من از در خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را میدانستم که در آن ساعت ها، پایم را از خانه بیرون نگذارم. مجید زمانی مرا به بهانه توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعه ای ذکر توسلی یاد می گرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشی اش می شدم و این همان جنایت هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای عشقش را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله می کشید و تا مغز استخوانم را می سوزاند. چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات مادرم پَر پَر می زد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده مجید در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی قلبم را به دیوار سینه ام کوبید که اینچنین دردی در فضای قفسه سینه ام منتشر شد. با نگاه غمزده و غبار گرفته اش به پای صورت افسرده ام افتاد و زیر لب زمزمه کرد:" سلام الهه جان!" از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگی ام بود، گوش هایم آتش گرفت و خشمی لبریز از نفرت در چشمانم شعله کشید. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🕌•• گفتنےهاےمراغیرتـومَحـرم‌نشود سرِمن‌غیرِشماپیش‌ڪسےخم‌نشود غـمِ‌عالـم‌نخورم‌تاحَرَمٺ‌پابرجاسٺ سایہ‌لطـفِ‌شماازسرِمن‌ڪم‌نشود ..💗 🌱 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
••🕌•• گفتنےهاےمراغیرتـومَحـرم‌نشود سرِمن‌غیرِشماپیش‌ڪسےخم‌نشود غـمِ‌عالـم‌نخورم‌تاحَرَمٺ‌پابرجاسٺ س
💛 •• موُ‌از‌همو‌ُبِچـگے‌هامـ •[دیٖوُونَتُم]•🧿⛓ مُشترۍپٰابہ‌قُرص‌دَمـ •[سَقاٰخُونَتُمـ]•🌊🍇 اگِہ‌‌خُوبِم‌اگہ‌‌بَد‌گداییت •[اِفتخٰارَمہ]•💎🤍 اۍ‌‌ْمدٰا‌ل‌نُوڪَری‌نِشُونْہ •[عَیٰارَمہ]•🏅🌙 💚🖇•• 🌤🤗 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...(:🖤✨
+از‌زَمین‌بہ‌آسِمان ... حاجی‌بہ‌گوشی !؟ دقیقایک‌سال‌وخورده‌ای‌شد‌ کہ‌بادیدنِ‌هر‌لَبخندِشما هرتصویری‌از‌چِشمایِ‌شما داغِ‌دلِ‌ما‌تازه‌شد(:🥀 میگن‌داغ‌هر‌چقدرم کہ‌سَنگین‌باشہ‌بازم فراموش‌میشہ ... ولی‌حاجی‌انگار‌داغ‌ِشما فراموش‌شدنےنیست! 👊🏼! ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me