eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🌱 وحیات.. انعکاس‌نام‌توست؛مادر.. در‌روح‌نیمہ‌جانِ‌عالَم..:)♥️🖇 •«أناسائلُ‌الَّذی‌أَعطَیتَــ»• 🖐🏻 😍 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاجانم♥️ آقاجان‌خیلۍ‌دلتنگتم‌خودت‌میدونۍڪہ هرروززنگ‌میزنن‌دارن‌میان‌پیشت‌ولی‌من نمیتونم‌بیام‌(": قسمتم‌نمیشہ‌نمیدونم‌یالایق‌دیدارنیستم💔 آقاجان‌روزولادت‌مادرتونه😌🌱 میشہ‌بہ‌خاطرمادرتون‌روزیمون‌ڪنید!؟ آقاجانم‌جانِ‌جوادت‌بطلب‌ڪہ‌خیلۍ دلتنگتم☹️ دوستت‌دارم♥️ میلاد‌مادرتون‌مبارڪمون‌باشہ😍 سایہ‌ۍروۍسرمۍ❣ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
|💚🌸 . حضرت‌صادق‌چه‌زیبا‌عشق‌را‌تفسیر‌کرد گفت‌:برسادات‌نه،برشیعیان‌هم‌مادرے(: . ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
♡تولدت‌مبارڪ‌بھانہ‌خلقت…♡ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
↯■○□●↓ جاداره‌روزمادرروبه‌مادرایی‌که‌ سی‌وخورده‌ای‌سالِ‌منتظریه‌خبراز مسافرشون‌هستن‌تبریک‌بگیم.. هیچ‌قهرمانی‌بزرگ‌تر‌از نیست مخصوصاً اگر"باشه ..🤍 +روزت‌مبارک‌♥️'¡ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۶۹ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ..... بعد مثل این که موضوع جالبی به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خندهای شیرین گشوده شد و با لحنی پُر شور پرسید:" الهه! اسمش رو چی بذاریم؟" پیش از امروز بارها به این موضوع فکر کرده و هر بار چندین نام پسرانه انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ پیشنهادی نداشتم که باز خندیدم و گفتم:" نمی دونم، آخه راستش من همش اسم های پسرونه انتخاب کرده بودم!" از اعتراف صادقانه ام، از تهِ دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد:" عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!" و بعد آغوش سخاوتمند نگاه عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین صدایش ادامه داد:" همه زحمت این بچه رو تو داری می کشی، پس هر اسمی خودت دوست داری انتخاب کن الهه جان!" قایق قلبم میان دل دریایی اش به تلاطم افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام وجودم حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه گاه قدرتمند و مهربانی انتخاب کرده که لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات مادرم را مرور می کردم، گفتم:" مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت..." و باز همین که نام مادرم را به زبان آوردم، اشک حسرت پای چشمانم نشست و از اعماق قلب غمگینم آه کشیدم:" اگه الان مامانم زنده بود، نمی دونی چی کار می کرد! چقدر ذوق می کرد! مجید خیلی دلم می خواست وقتی بچه دار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچه ام بازی کنه، بغلش کنه، قربون صدقه اش بره!" که تازه متوجه نفس های خیسش شدم و دیدم سفیدی چشمانش گل انداخته و گونه هایش نه از جای پای باران که از قدمگاه اشک های گرمش پُر شده است. باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو حال و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و همچنان نگاهم می کرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم. دسته چتر را که بین انگشتانش مانده بود، گرفتم و پایین کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به آسمان انداخت تا مطمئن شود دیگر باران نمی بارد و شاید هم می خواست نگاهش را در پهنه آسمان گم کرده و از چشمان من پنهانش کند که آهسته صدایش کردم:" مجید! داری گریه می کنی؟" و فهمید دیگر نمی تواند احساسش را فراری دهد که صورت غمگینش از لبخندی غمگین تر پوشیده شد و همان طور که چتر را می پیچید، زمزمه کرد:" الهه؛ من حال تو رو خیلی خوب می فهمم، خیلی خوب..." ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۷۰ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... و مثل این که نتواند حجم حسرت مانده در حنجره اش را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد:" از بچگی هر شبی که خوابم نمی برد، دلم می خواست مامانم کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره خوب می گرفتم، دوست داشتم بابام زنده بود تا یه جوری تشویقم کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم می خواست اول به مامان بابام خبر بدم! اون روزی که عاشقت شدم و می خواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم می خواست به مامانم بگم تا بیاد خونه تون خواستگاری! اون شب عروسی که همه خونواده ات کنارت بودن، من دلم پَر پَر می زد که فقط یه لحظه مامان بابام اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سَر کردم، نه پدری، نه مادری، نه حتی خواهر برادری. درسته عزیز و عمه فاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه کنارم بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمی شدن. الانم درست مثل تو، دلم می خواد مامان بابام زنده بودن و بچه مون رو می دیدن، ولی بازم نیستن! برای همین خیلی خوب می فهمم چی میگی و دلت چقدر می سوزه!" و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب غمزده مجیدم آتش بگیرد که من پس از پنج ماه دوری مادرم و با وجود حضور همه اعضای خانواده، تاب این همه تنهایی را نمی آوردم و او تمام عمر به این تنهایی طولانی خو کرده و صبورانه تحمل کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه غمباری را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد:" بگذریم، حوریه رو عشقه!" ولی من نمی توانستم از پیله پُر دردی که دور پیکرم پیچیده بود، خارج شوم که همچنان در هوای پدر و مادرش مانده بودم و با صدایی گرفته پرسیدم:" مجید! فکر می کنی اگه الان مامانت زنده بود، دوست داشت اسم بچه تو رو چی بذاره؟" هاله غم روی صورتش پُر رنگ تر شد و در عوض لب هایش را بیشتر به خنده باز کرد و مثل اینکه حقیقتاً برای لحظاتی با مادرش هم کلام شده باشد، در سکوتی عمیق فرو رفت. سپس به سمتم صورت چرخاند، با مهربانی نگاهم کرد و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد:" نمی دونم الهه جان! ولی احساس می کنم اگه الان اینجا بود، دوست داشت خودت برای بچه ات یه اسم انتخاب کنی. چون اونم یه مادر بود و می فهمید تو همین سه چهار ماه، تو چقدر سختی کشیدی. ولی من زحمتی که نکشیدم، هیچ؛ کلی هم اذیتت کردم! به نظر من که همون حوریه عالیه!" ولی من دلم نمی خواست در انتخاب نام دخترمان این همه خودخواه باشم که جواب مهربانی اش را با مهربانی دادم:" مجید جان! خُب تو هم حق داری نظر بدی!" از روی نیمکت بلند شد. پشت به دریا، مقابل پایم روی ماسه های خیس ساحل، روی سر زانوانش نشست و برای چند لحظه طوری نگاهم کرد که خودم را مقابل چشمانش که از سینه خلیج هم دریایی تر شده بود، گم کردم و او با لحنی که زیر گرمای عشقش به تب و تاب افتاده بود، صدایم زد:" الهه! من عاشقتم، می فهمی یعنی چی؟!!! یعنی من پیش تو هیچ حقی ندارم! یعنی نظر تو هر چی باشه، نظر منم همونه! یعنی من همون چیزی رو دوست دارم که تو دوست داری! یعنی این که حوریه برای دخترمون بهترین اسمه!" سپس دستش را لب نیمکت سیمانی، کنار چادرم گذاشت و با کلام شیرین و دلنشینش ادامه داد:" الهه جان! من هر کاری می کنم که فقط تو و این بچه راحت باشین، دیگه بقیه اش با خودته عزیزم!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۷۱ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... و همچنان نگاه مشتاقش پیش پنجره چشمانم به انتظار پاسخی نشسته بود که آهسته خم شدم و همچنان که با کف دست راستم شن و ماسه خیس چسبیده به شلوار مشکی رنگش را می تکاندم، پرده از عشقم کنار زدم و زیر لب زمزمه کردم:" ممنونم مجید!" و مثل این که از همین کلام ساده، طنین ترنم عشقم را شنیده باشد، نفس هایش به تپش افتاد و با دستپاچگی پاسخ مهربانی بی ریایم را داد:" قربون دستت الهه جان! خودم تمیز می کنم!" و از جایش بلند شد و همان طور که با هر دو دست، شلوارش را می تکاند، به رویم خندید و گفت:" حیف این دست های قشنگ نیس؟!!!" سنگین از جا بلند شدم و با شیرین زبانی زنانه ام پاسخ دادم:" کار بدی نکردم! لباس شوهرم رو تمیز کردم!" که از شیطنت عاشقانه ام، صدایش به خنده بلند شد و خلوت تنگ غروب ساحل را شکست. شانه به شانه هم خیابان منتهی به ساحل را باز می گشتیم و او همچنان برای من حرف می زد و من باز از شنیدن صدایش لذت می بردم که هر چه می شنیدم از شنیدنش خسته نمی شدم و هر کلمه شیرین تر از کلام قبلی زیر زبان جانم مزه می کرد که سرانجام صدای اذان مغرب بلند شد. درست در آن سمت خیابان مسجد اهل سنتی قرار داشت که از مناره هایش صدای اذان بلند شده و مردم دسته دسته برای اقامه نماز به سمتش می رفتند. چقدر دلم می خواست برای نماز جماعت به مسجد بروم، ولی ملاحظه مجید را می کردم که در این چند ماه زندگی مشترک، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. هر چند پیش از ازدواج با من، یکی دوباری با عبدالله به مساجد اهل سنت رفته بود، ولی باز از این که حرفی بزنم، اِبا می کردم که نگاهی به شلوارش کرد و پرسید:" الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟" و پیش از آن که من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانی سفید رنگ آن سوی خیابان را نشانه رفت و ادامه داد:" یعنی میشه باهاش رفت مسجد؟ خیلی آبروریزی نیس؟" و من که باورم نمی شد می خواهد برای اقامه نماز مغرب به مسجد اهل تسنن بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم:" مجید این مسجد سُنی هاست!" و او همچنانکه شلوارش را وارسی می کرد و شن و ماسه ها را میتکاند، لبخندی زد و با شیطنت پرسید:" یعنی من رو راه نمیدن؟" و من که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم:" چرا، فقط تعجب کردم!" و فکری به ذهنم رسید که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با لحنی محطاتانه اطلاع دادم :" آخه اینجا مُهر نداره!" به آرامی خندید، جانماز کوچکی را از جیبش در آورد و گفت:" مُهر همرامه الهه جان!" و هر چه به مسجد نزدیکتر می شدیم، ذهن من بیشتر مشوش می شد که گفتم:" اینجا الان فقط نماز مغرب می خونن. نماز عشاء رو بعداً می خونن." ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
- ڪـــــسی ڪھ نمیتواند گـــــناهی از گناهان گذشـــــتـہ اش را جبـــران نمایــد، زیـاد صلواٺـــــ بفرستـد؛ زیـرا ڪـــــه صلواٺـــــ، گـــــناهـان را نابــود میڪـــــند ،ج۱،ص۲۹۴📚 'ع'🎙 📝 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚨 پیام مادر شهیدی که آیت الله خامنه ای به رساندند ... 🔰 به امام بگویید ....
شب جمعه اگرم نیست میسر حرمش سر بامی روم و دادکشم از کرمش دست برسینه گذارم وسلامی دهمش میکنم یادغم ومحنت ورنج والمش گویم ارباب تودرسینه ماجاداری آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری السلام علیک یا اباعبدالله الحسین✋❤️ شب جمعه مخصوص زیارت حسین_علیه_السلام🌹 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
..😎 ..👌🏻.. ..🦋..‌ از امروزباطرح‌سوالاتِ 🥰 جمعه همراه‌ِشماییم...😉😍 👏🏻... پاسخ‌هایی‌شگفت‌انگیز ...👌🏻 از دنیایِ‌جذاب‌ِاسلام✌️🏻🤗 🙌🏻 🌈 ↓🤩 ....☘ چرا شناخت خدا واجب است؟!🤔 🌱 زیرا...↓... قرآن‌واحادیث‌وعقل‌ما👌🏻 عبادت‌وپرستش‌وشکرخدارو واجب میدونه ..🙌🏻 و این امورجزبا دستیابی‌به‌معرفت‌و شناخت‌حقیقی‌پروردگار ممکن نیس!🙁 🚦..شناخت‌خداموجبِ←عمل‌درست به دستورات‌خدا‌ و‌ترک‌گناه‌میشه.. 🎆..چون‌گناه‌حرمت‌شکنی‌نسبت‌به ‌دستورات‌خداس‌و‌انسانی‌ک‌ازمحبت‌و بزرگی‌وفضیلت‌حقیقی‌پروردگارش‌آگاهه‌ هیج‌وقت‌دست‌به‌حرمت‌شکنی‌ِ‌چنین‌عزیزِ بزرگواری نمیزنه!!🥺 ✍🏻...مفاتیح‌الجنان،دعای‌افتتحاح شیخ‌عباس‌قمی،،👆🏻 ..🦋.. ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۷۲ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه جواب دلواپسی هایم را داد:" الهه جان! من الان نُه ماهه که دارم با یه دختر سُنی زندگی می کنم! چرا انقدر نگرانی عزیزم؟!!! خُب وقتی اونا نماز مغرب رو خوندن، من نماز عشاء رو فُرادی می خونم. تازه دفعه اولم که نیس، قبلاً هم اینجا اومدم." به مقابل مسجد رسیدیم و باید از یکدیگر جدا می شدیم که لبخندی نشانم داد و سفارش کرد:" مراقب خودت باشه الهه جان! هم مراقب خودت، هم مراقب حوریه!" و با دل هایی که بعد از این همه همراهی، هنوز تاب دوری همدیگر را نداشته و به فاصله یک نماز، بی قراری می کردند، از هم جدا شدیم و من یک سر به وضوخانه رفتم. همان طور که وضو می گرفتم تمام فکرم پیش مجید بود که بایستی در وضوخانه مردانه در میان جماعتی سُنی به روش شیعیان وضو بگیرد و بعد در صفوف نماز جماعت مسجد اهل تسنن با دست باز به نماز ایستاده و بر مُهرسجده کند و مانده بودم که با این همه تفاوت، چرا پیشنهاد آمدن به این مسجد را داد و چرا به یکی از مساجد شیعیان نرفت تا با خیالی آسوده در میان هم مذهبان خودش نماز بخواند؟ وضویم که تمام شد، چادر بندری ام را محکم دور سرم پیچیدم و به مسجد رفتم. وقتی در صف نماز جماعت نشستم، تازه سردردم خودی نشان داد و باز کمرم از درد ضعف رفت و با همان حال ناخوشی که بایستی بخاطر دوران مانده تا مادر شدنم، صبورانه تحمل می کردم و خوب می دانستم در پروردگارم چه پاداش بزرگی دارد، صدایش کردم که به مجید من عنایتی کرده و یاری اش کند تا به حرمت همه محاسن اخلاقی اش، مکارم اعتقادیاش نیز کامل شده و به مذهب اهل سنت هدایت شود. باز دلم هوایی شده بود که هر چه زودتر او هم به عنوان یک مسلمان سُنی به این مسجد وارد شود که وقتی از مسجد خارج شدم و دیدم به انتظار آمدنم چند قدم آن طرف تر ایستاده، از منتهای جانم آرزو کردم که دعایم به درگاه خداوند مستجاب شود. مقابلش که رسیدم، نگاهم کرد و با رویی گشاده گفت:" قبول باشه الهه جان!" و من با گفتن "ممنونم!" کنارش به راه افتادم و دیگر نمی توانستم تمنای قلبی ام را پنهان کنم و می خواستم به بهانه ای سرِ صحبت را باز کرده باشم که پرسیدم:" مجید! چرا گفتی بیایم اینجا نماز بخونیم؟" شانه بالا انداخت و با خونسردی پاسخ داد:" خُب سرِ راهمون بود." ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۷۳ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........ ولی خوب منظورم را فهمیده بود که صورتش را به سمتم چرخاند، با چشمانش به رویم خندید و با لحنی عاری از ریا ادامه داد:" البته چند متر بالا تر یه مسجد شیعیان هم بود، ولی دلم می خواست یه جایی بریم که تو دوست داشته باشی و راحت باشی!« و من بی درنگ جواب دادم:" خُب اینجا هم تو راحت نبودی!" سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت:" نه الهه جان! اینجا هم مسجد بود. برای من مهم اینه که تو راحت باشی!" و ای کاش می توانستم همانجا در جوابش بگویم که اگر راحتی ابدی الهه اش را می خواهد، برای همیشه چشمانش را به روی شیعه بودنش ببند و به مذهب اهل تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبت همیشگی اش ادامه داد:" هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایم اینجا." و همین مهربانی بی دریغش به من جسارت می داد تا هر چه دلم بهانه اش را می گیرد به زبان آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی لبریز ناز و گلایه پرسیدم:" خُب نمیشه همیشه بیایم اینجا؟" حدس زده بود که باز می خواهم قوّتِ قفل قلبش را برای شکستن اعتقاداتش امتحان کنم که همان طور که کنارم قدم می زد، با لبخندی که لبانش را ربوده بود، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمی گفت تا صحبتم را به مقصدی که می خواهم برسانم:" یعنی نمیشه خودت بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای..." و می دانست تا حرف دلم را نزنم، آرام نمی گیرم که نگاهش را از زمین جدا نمی کرد و با همان چشمان نجیب و به زیر افتاده، امان می داد تا دلم را به خدا سپرده و بپرسم:" یعنی نمیشه بیای اینجا و مثل بقیه نماز بخونی؟" که بلاخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کَند و با رنجش خاطری که می خواست زیر هاله ای از لبخند پنهانش کند، پرسید:" مگه من چجوری نماز می خونم الهه؟" و شاید از حرفی که زده بودم، شیشه دلش طوری شکسته بود که همان عطر خنده هم از صورتش پرید و پرسید:" مگه من برای خدای دیگه ای نماز می خونم؟ یا مگه برای کسی غیر از خدا سجده می کنم؟" نتوانستم این همه دل شکستگی اش را طاقت بیاورم که با نگاه پشیمانم به پای چشمانش افتادم و گفتم:" نه مجید جان، منظورم این نبود!" و نمی خواستم فرصتی را که به قیمت شکستن قلب همسر مهربانم به دست آورده بودم، به همین سادگی از دست بدهم که با لحنی نرم تر، تکلیف امر به معروف و نهی از منکرم را اَدا کردم:" مجید جان! من می دونم که شما هم برای خدا نماز می خونید، ولی خب یه چیزایی سنت پیامبر (ص) هست که باید رعایت بشه. مثلاً این که موقع قرائت حمد سوره، دست راست رو روی دست چپ بذاری، یا اینکه وقتی سوره حمد رو قرائت کردی آمین بگی، یا این که هیچ نیازی نیس روی مُهر سجده کنی، روی فرش یا همون سجاده هم میشه سجده کرد، یا مثلاً بعد از سلام نماز نباید سه بار دستت رو بیاری بالا و باید سلام نمازت رو به سمت چپ و راست بدی." و بعد لبخندی زدم تا نفوذ کلامم بیشتر شده و با مهربانی ادامه دادم:" اگه این کارها رو انجام بدی، سنت پیامبر (ص) رو به جا اُوردی و خدا بیشتر دوست داره!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۷۴ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... از چشمانش به خوبی می خواندم که نمی خواهد لحظات با هم بودنمان به این مباحثه های فرسایشی بگذرد و باز به روی خودش نمی آورد که با آرامش به حرف هایم گوش داد و بعد با طمأنینه آغاز کرد:" الهه جان! من خیلی از احکام و تاریخ اسلام اطلاع ندارم، ولی فکر کنم این چیزایی که تو میگی استنباط علمای اهل سنته! یعنی فقهای سُنی اعتقاد دارن که این کارها سنت پیامبر (ص) بوده، ولی فقه ای شیعه یه چیز دیگه میگن. ما اعتقاد داریم که باید موقع نماز دست هامون دو طرف بدن آزاد باشه. اعتقاد داریم که نباید بعد از خوندن حمد، آمین بگیم، چون پیامبر (ص) آمین نمی گفتن. ما روی چیزی غیر از خاک سجده نمی کنیم و فقط سرمون رو روی مُهر یا یه چیزی شبیه مُهر می ذاریم، چون اعتقاد داریم پیامبر (ص) می خوندن. اینم که بعد از سلام نماز، سه بار تکبیر می گیم، از مستحبات نمازه." از این که اینچنین بی باکانه قدم به میدان مناظره گذاشته بود، جا خوردم و ناراحت شدم که تنها به استناد فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کرده اند، سنت پیامبر (ص) را زیر سؤال می برد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم:" یعنی میگی من دروغ میگم مجید؟!!!" از سپر معصومانه ای که در همین ابتدای مباحثه برافراشته بودم، به آرامی خندید و با مهربانی پاسخ داد:" نه الهه جان! برای چی ما باید به همدیگه دروغ بگیم؟ خُب تو حرف علمای سُنی رو قبول داری، منم حرف علمای شیعه رو قبول دارم. همه ما هم از امت همین پیامبر (ص) هستیم. حالا سرِ یه سری مسائل یه کم اختالف نظر داریم. همین!" و من که نمی خواستم بحث در همین نقطه مبهم تمام شود، با لحنی قاطعانه پاسخ دادم:" خُب باید تحقیق کنیم تا این اختلاف نظر حل بشه. باید دید کدوم طرف درست میگه." که هر چند می دانستم حق با علمای اهل تسنن است اما می خواستم بحث را با همین موضع بی طرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر نتیجه بگیرم، ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده و هر چند می توانستم همچنان تنگی نفسم را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا وسطِ پیاده رو ایستادم و با صدایی که از درد کمرم شبیه ناله شده بود، ادامه دادم:" باید روی دلایل هر طرف فکر کرد و بحث کرد تا بلاخره بفهمیم چه کاری درسته!" که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از نگرانی حالم به لرزه افتاده بود، التماسم کرد:" الهه جان! تو رو خدا بس کن! رنگت مثل گچ سفید شده!" سپس دستم را گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی کمرم نمی توانم سرِ پا بایستم و کمکم کرد تا تکیه ام را به کرکره بسته مغازه حاشیه پیاده رو بدهم و با دلواپسی پرسید:" الهه! حالت خوبه؟" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
آماده‌شیم‌واسه‌آرزو‌کردن(":
⁰⁰:⁰⁰ ڪربـلـاڪربـلـا : ڪربـلـاڪربـلـا❣
[🍂] . . صدا رفټ تصویر رفټ یادٺ...؟! یادٺ اما نمےرود..:)🌙 هـر ثانیه..! دلتنگ‌تر از دیروزیم|🖤| . '''♥️^ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
تواین‌شلوغۍمارویادټ‌نرھ‌سردار(":💔🌿
شباۍجمعہ؛ دیگہ‌فقط‌بوۍڪربلانمیدھ... بوۍفرودگاھِ‌بغدادم‌میدھ(":💔🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسته ام حاجی ؛ گرفته است هوایِ زمین دستم را بگیر و مرا هم ببر بــا خودت ؛ تا آســمان . . . ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
بہ‌نام‌ِ‌حسینِ‌زندگیم!♥
❣ ✨یابن‌الحسن اگر چه نهانی ز چشم من در عالمِ خیال هویدا کنم تو را... ✨هر صبح ندبه‌کنان در دعای صبح از کردگارِ خویش تمنا کنم تو را... ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me