eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
167 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ﷽ 🌹 ۳۱۴ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........ نمی خواستم از راه دور جام نگرانی اش را سرریز کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به شب می رسانم و شب هایم با چه عذابی سحر می شود که زیر خرواری از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم بدتر می شد و باز با مهربانی پاسخ دادم:" خدا رو شکر، حالم خوبه!" در عوض، دل او هم آنقدر عاشق الهه اش بود که به این سادگی فریب خوش زبانی هایم را نخورَد و به جبران رنج هایی که می کشم، بهایی عاشقانه بپردازد:" می دونم خیلی اذیت میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمی دیدم!" از نفس های خیسش فهمیدم که آسمان احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که دلم آتش گرفت:" الهه! این مدت چند بار به خدا شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی..." و بعد با همان صدایی که میان آسمان بغض پَر پَر می زد، خندید و گفت:" ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمی تونم فکرش هم بکنم که الهه تو زندگی ام نباشه!" و باز با صدای بلند خندید که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه سبک‌ نمی شد و از سرِ ناچاری این همه تلخ و غمزده می خندید. سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنتی شیرین پرسید:" بابا خونه اس؟" با سرانگشتم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و پاسخ دادم:" نه. از سرِ شب که رفته خونه نوریه، هنوز برنگشته." سپس آهی کشیدم و از روی دلسوزی برای پدر پیرم، گفتم:" هر شب میره خونه نوریه تا آخر شب، التماس می کنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمی کنن!" ولی مثل این که دلش جای دیگری باشد، بی توجه به حرفی که زدم، پیشنهاد داد:" حالا یه سَر برو تو بالکن تا حال و هوات عوض شه!" ساعتی می شد که با هم صحبت می کردیم و احساس کردم خسته شده و به این بهانه می خواهد خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم:" باشه! شب بخیر..." که دستپاچه به میان حرفم داد:" من که خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، هوای تازه تنفس کن!" از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمی آمد چند قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همان طور که به آرامی به سمت بالکن می رفتم، گفتم:" خُب گفتم خسته ای. زودتر بخوابی." در جوابم نفس بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد:" خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کار های مهم تری دارم!" قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خنده اش گوشم را پُر کرد:" آهان! خوبه! همینجا وایسا!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
•🌻✨• دل‌هزاران‌درد‌دارد‌یڪ‌دوا‌آن‌هم‌تویۍ صدهزاران‌غصہ‌دارد‌یڪ‌شفا‌آن‌هم‌تویۍ سفره‌دل‌را‌نڪردم‌باز،من‌بہر‌ڪسۍ یڪ‌نفر‌با‌درد‌من‌هست‌آشنا‌آن‌هم‌تویی...♡ 🌿 ✨ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•🌻✨• دل‌هزاران‌درد‌دارد‌یڪ‌دوا‌آن‌هم‌تویۍ صدهزاران‌غصہ‌دارد‌یڪ‌شفا‌آن‌هم‌تویۍ سفره‌دل‌را‌نڪردم‌باز،
. . 💗🍃 {السَّلاَمُ‌عَلَیْڪَ‌أَیُّهَاالْعَلَمُ‌الْمَنْصُوبُ} سلام‌بر‌تو‌اۍ‌مولایی‌‌ڪھ‌‌ بیرق‌هدایٺ‌بھ‌یُمن‌وجود‌تــو‌برافراشتھ‌‌اسٺ و‌سینھ‌‌ات ماݪامال‌از‌علـم‌الهے‌استـ..♥️ ..📿 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
••♥️📿•• •° پرسیده شد: رجب را ڪه "شهرَ اللهِ الأصَب" گفته‌اند یعنۍ چه؟ فرمودند: یعنۍ این قدر در "ماه‌رجب" به شما ثواب اعطا مۍ‌ڪند ڪه چشم و گوشِ ڪسۍ ندیده و نشنیده و به قلبِ ڪسۍ هم خطور نڪرده است...!🤍🌱 🖌°| 🌤 ✨ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
⟮ ⊰ •🦋°🖤• ⊱ ⟯ • • ← 🌱 . متوکل‌دستور داد : نود هزار سرباز هرکدام‌توبره ی اسبِ‌خود را پراز خاک کنند ، ودربیابانِ‌وسیعی‌روی‌هم‌بریزند و تپه‌ای درست کنند ⨟🦋 . آنگاه‌امام‌هادی‌علیه‌السلام‌را طلبید :)💔 و به‌بالای‌آن‌تـپه‌برد و دستور داد : لشکریانش‌با سلاح‌آماده باشندتا شوکت و اقتدار خود را به‌رخ امام بکشد!! . که مبادا حضرت‌بخواهدبراوخروج.. یاقیام،شورش و..کند! امام‌نیز روبه‌متوکل‌فرمودند : آیا توهم‌میخواهی‌لشکرم‌را برتو... ظاهر کنم؟☺️ . گفت : بله!! 🌿⨟ . پس‌حضرت‌دعا کرده‌و فرمودند : پس نگاه کن :)😎... متوکل‌چون نگاه‌کرد دید بین آسمان و زمین،ازشرق‌تاغرب،پراز ملائکه‌و‌.. تماما همه‌مسلح هستند!!🤭⨟ . و از هراس غش کرد :/😄″! چون‌به‌هوش‌آمد ، امام‌به او فرمودند : نترس...! مابه‌دنیای‌شما کاری‌نداریم :) [ نَـگُرخ،‌پــهلوون!!😏‌:/ ] . 📕 منتهی الامال ج ۲ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
• •• ••• -------------------------- خندھ کُن! رنگ بگیرد در و دیوار دلم.. خندھ کُن!♡ از لبت این حوضچہ... + کاشے بشـود.. :))🧡 |✨♥️*-* ^^🦋🌱 --------------------------- ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
‌• . 💕 "ماه رجب" ماهِ خوشگل خداست... از تک تک لحظاتش برای نزدیک شدن به استفاده کنید :)
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
↶🌿💕🦋↶
📗💚|||نهج‌البلـاغه.ir 🖇📌|||حڪمت‌۶۴.ir 🖌...امیرالمومنین‌علیه‌السلام↶ اهل‌دنیا‌🌎~سوارانے‌‌‌درخواب‌مانده‌اند ڪہ‌آنان‌را‌مے‌‌‌رانند •🌻⚡️• ➖➖➖➖➖ •☁️✨•ڪلـام‌نوࢪ.ir 🖌...امام‌صادق‌؏↶ اسراف‌ڪننده‌سہ‌نشانہ‌دارد💭 آنچہ‌درشأنش‌نیست‌خریدارے‌‌مے‌‌‌ڪند•💰• آنچہ‌درشأنش‌نیست‌مے‌‌‌پوشد•🧛‍♂• وآنچہ‌درشأنش‌نیست‌مے‌‌‌خورد•🥃• ➖➖➖➖➖ ڪلـام‌بزرگان.ir↶ آنطوࢪڪہ‌باید‌نیستیم❤️🌂 خدامیدانددࢪدفتࢪامام‌زمان‌عج📖 جزء‌چہ‌ڪسانے‌‌‌هستیم؟!ڪسے‌‌ڪہ‌اعمال بندگان‌درهرهفتہ‌دوروز دوشنبہ-پنجشنبہ📝 به‌اوعرضہ‌مے‌‌شود،،همین‌قدࢪمے‌‌‌دانیم‌آنطوࢪ‌ڪہ‌بایدباشیم،نیستیم🌿🕊 🖌...آیت‌الله‌بہجت ♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
رجب، ماه توبه است. از اذکاری كه درصورت توجه به معنایش مؤثراست «يامُقيل العَثَرات» است؛ ای كه لغزشها را اقاله میكنی! اقاله یعنی اگر توبه کنیم، طوری با ما معامله میكند که گویا گناهی مرتكب نشده‌ايم! اگر با حضورقلب در قنوت ياسجده بگويید، توفيقاتی که گاهی با گناه سلب میشود، بازمیگردد. 🌱 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🎞 | 📸 { ویژه‌ولادت‌حضرت‌علی🦋💐} 🌼 📆 ۹‌روز تا ولادت‌امیرالمؤمنین 🥳 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۳۱۵ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 .......... نمی فهمیدم چه می گوید و شاید نمی خواستم باور کنم که میان خنده ادامه داد:" اینجا الهه جان! من اینجام!" همان طور که با یک دست چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را چرخاندم و در اوج ناباوری دیدم آن طرف کوچه زیر شاخه های تنومند نخلی ایستاده و مثل همیشه به رویم می خندد. در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ حاشیه کوچه هم به صورتش نمی تابید، آیینه چشمانش از روشنایی عشق همچون مهتاب می درخشید و باز آهنگ آرامش بخش صدایش در گوشم نشست:" الهه جان! شرمنده! وقتی گفتی نیا، من دیگه تو راه بودم!" دستم را به نرده بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو طرف کوچه نگاه کردم که می ترسیدم پدر از راه برسد و حیرت زده پرسیدم:" مگه تو پالایشگاه نبودی؟!!!" که خندید و همان طور که چشم از نگاهم بر نمی داشت، پاسخ داد:"نه عزیزم! از همون اول که بهت زنگ زدم، تو راه بندر بودم. الانم که دیگه خدمت شما هستم!" سپس صدایش به رنگ غم نشست و آهسته زمزمه کرد:" الهه جان! به خدا دلم خیلی برات تنگ شده بود! اگه نمی اومدم، دیگه امشب خوابم نمی بُرد!" و این فرصت دیدار عاشقانه و البته غریبانه چقدر شیرین بود که من هم دلم نمی آمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارم که با سوزی که در انتهای کلامش پیدا بود، تمنا کرد:"الهه جان! میشه یه لحظه بیای دمِ در؟" نمی دانستم چه بگویم که من کلید درِ خانه خودم را هم نداشتم چه رسد به کلید درِ حیاط و او دوباره اصرار کرد:" من حواسم هست بابا نیاد. وقتی بیاد، ماشینش از سرِ کوچه پیداس." جگرم آتش گرفته بود که یک سال پیش مجید مستأجر خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما می آمد، اگر سفره پهن بود مادر اجازه نمی داد از درِ خانه برگردد و به هر زبانی، این جوان غریبه را میهمان سفره مهربانش می کرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برای دیدن همسرش، التماس می کرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پاک کردم و با صدایی شرمنده پاسخ دادم:" مجید! من می ترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانی میشه!" و بهانه ای جز این نداشتم که اگر می فهمید درهای خانه خودش به روی همسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمی آمد. نفس بلندی کشید و مثل همیشه دلش نیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگی ام را داد:" باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت، غنیمته!" و از همان فاصله دور، شکوه لبخند مهربانش را دیدم و صدای مهربان ترش را شنیدم:" برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن!" و شاید همچون من، نمی توانست از این ملاقات رؤیایی دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد:" تا فردا صبح هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمی شم الهه جان! برو عزیزم، برو آروم بخواب!" ☆ ☆ ☆ گوشه اتاق پذیرایی، روی زمین نشسته و خسته از این همه مصیبت، تکیه ام را به دیوار داده بودم که دیگر نمی توانستم ادامه دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم آوار شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با احضاریه دادگاه به سراغم آمده بود. می گفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به اطلاع مجید برساند و من چقدر ترسیدم که بلافاصله با عبدالله تماس گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر سرزنشم کرد که چرا از روز اول به جای ترک خانه و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طلاق داده ام. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۳۱۶ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ......... عبدالله نمی فهمید و شاید نمی توانست بفهمد که من چطور از جان و دلم هزینه می کنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی می خواهم از این رهگذر خدمتی هم به آخرت مجید کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن هدایت کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به تنهایی به دوش گرفته و فقط از خدا می خواستم کمکم کند. از شدت گرسنگی تمام بدنم ضعف می رفت و باز نمی توانستم چیزی بخورم که از دیشب نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم. از هیاهوی غم و غصه ای که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه می کردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از دیشب دیگر تلفن هایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم. شاید دیگر دلم نمی خواست صدایش را بشنوم که با خودخواهی هایش کار را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصه ای گرفتار شوم. اگر مذهب اهل سنت را پذیرفته و این همه لجبازی نمی کرد، می توانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات تلخ تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه احساس بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیش پایش بگذارد. گمان می کردم پیش از رسیدن موعد دادگاه می توانم متقاعدش کنم که به عنوان یک مسلمان اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر آشتی کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این فرصت چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفاده ای بکنم. حالا پدر به خیال طلاق من به پیشباز شادی وصال نوریه رفته و روزشماری می کرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به قلب مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند. هر چند روند جدایی شاید مدت ها طول می کشید، ولی می خواست روز دادگاه آب پاکی را روی دست مجید بریزد که دیگر از الهه اش چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست طلاق تنها به این خاطر رضایت داده بودم که چند روزی از فشار پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم، حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به میدان بازی زشتی که آغاز کرده بودم، می گذاشتم. خسته از این همه تلاش بی نتیجه، سرم را به دیوار گذاشته و به جهیزیه در هم شکسته ام نگاه می کردم که انگار نشانه ای از زندگی از هم پاشیده ام شده بود و دیگر نمی دانستم چه کنم که صدای اذان ظهر بلند شد. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم که از شدت سرگیجه چشمانم سیاهی رفت و دست به لبه مبل گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم. کمرم از درد خشک شده و به سختی قدم از قدم بر می داشتم تا بلاخره وضو گرفتم و برای نماز روی سجاده ام نشستم. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۳۱۷ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ......... حالا این فرصت چند دقیقه ای نماز، چه مجال خوبی بود تا باخدا درد دل کنم و همه رنج های زندگی ام را به پای محبت بی کرانش زار بزنم. از رحمتش ناامید نشده بودم، ولی دیگر فکرم به جایی نمی رسید و نمی دانستم باید چه کنم که نه مجید از قلعه مقاومت شیعه گری اش خارج می شد و نه پدر از خر شیطان پایین می آمد و باز راهی برایم نمانده بود جز این که زهر زخم های مانده بر دلم را به کام مجیدم بریزم. نمازم که تمام شد به اتاق خواب رفتم، گوشی را از زیر بالشت برداشتم و شماره مجید را گرفتم. نمی دانستم از کجا شروع کنم که تا پاسخ تماسم را با مهربانی داد، بی هیچ مقدمه و ملاحظه ای به قلب عاشقش تاختم:" چی کار می کنی مجید؟ تکلیف من رو روشن کن!" و او هنوز در کوچه پس کوچه های دلواپسی گرفتار مانده بود که به جای جواب سؤال بی رحمانه ام، با نگرانی پرسید:" چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی نگرانت شده بودم. می خواستم دیگه راه بیفتم بیام..." و من دیگر حوصله ناز و کرشمه های عاشقانه را نداشتم که بی توجه به آنچه می گفت، شمشیرم را از رو کشیدم:" مجید! من دیگه خسته شدم! به خدا دیگه بُریدم! دیگه نمی تونم تحمل کنم!" نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که الهه مهر و مهربانی زندگی اش، این همه بد خلق و تنگ حوصله شده که باز هم با دلشوره ای که به جانش افتاده بود، پرسید:" چی شده الهه جان؟" و من منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبه ام را آغاز کنم:" مجید! زنگ زدم تا برای آخرین بار ازت بپرسم که می خوای چی کار کنی؟ من خونواده ام رو ترک نمی کنم، تو چی کار می کنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول می کنی یا نه؟" و خدا می داند که این تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز جدایی دل عاشقش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمی فهمید من چه می گویم که مات و مبهوت حال خرابم، با لحنی گرفته پرسید:" یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی..." و نمی دانست بر دل من چه گذشته که این همه سخت و سنگ شده که گریه امانم را بُرید و با بی قراری ضجه زدم:" تو اصلاً می دونی چی به سرِ من اومده؟!!! اصلاً از حال من خبر داری؟!!! می دونی من دارم تو این خونه چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی‌ که از این خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو این مدت من تو این خونه زندانی شدم؟!!! می دونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! اصلاً خبر داری که بابا هر روز چقدر با من دعوا می کنه و تهدیدم می کنه که باید از تو طلاق بگیرم؟!!!" و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانه اش که از داغ غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبان هایم به خون نشسته بود، تیر خلاصم را زدم:" می دونی بابا منو مجبور کرد که برم تقاضای طلاق بدم؟!!! می دونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ خونه؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای طلاق؟!!!" گوشم به قدری از هجوم گریه هایم پُر شده بود که دیگر نمی فهمیدم با رعشه ای که به صدای مردانه اش افتاده، چه می گوید که نه تنها قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر سرش خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط می خواستم زندگی ام را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز تسنن مجید به ذهنم نمی رسید که میان هق هق گریه، با همه ناامیدی و ناتوانی، با عزیز دلم اتمامِ حجت کردم:" مجید! یا سُنی میشی و برمی گردی یا ازت طلاق میگیرم..." و گوشی را قطع کردم که از شدت گریه نفسم بند آمده و حالم به قدری بَد شده بود که همانجا روی تخت افتادم. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
•🕌🍃• بی‌قیمتم‌و‌جز‌تـ ـ ـو‌خریدار‌ندارم گیرم‌بخرندم‌بھ‌‌ڪسے‌ڪار‌ندارم گیرم‌دو‌جهانم‌نپسندد‌تو‌پسندۍ من‌جز‌تو‌ڪسےدر‌دو‌جهان‌یآر‌ندارم..🙃♥️ 🌿 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
خدایا ... از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت اما شکایتم را پس میگیرم. من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد.گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ،معنایش این نیست که تنهایم.معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ... با تو معنا ندارد ! مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...! دوستت دارم ، خدایِ خوب من ...🌱 ♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
‌ ‌•﷽•‌ "‌چہ قَدر دِلـم پنجَـره فولـاد مےخواهد‌ هرڪجا رفتہ‌ام این درد مداوا نشده...🤍" 😍🍃 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
-839639295_-223920.mp3
5.63M
سخنرانی🎧 ✨ ( عجب ماھِ قشنگے هستے )🌱 !✨🌸⸙ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۳۱۸ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........... حالا مجید لحظه ای دست بردار نبود و از تماس های پی در پی اش، گوشی بین انگشتانم مدام می لرزید و من دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم که گوشی را خاموش کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایل نبینم که حتی از نام زیبایش خجالت می کشیدم. روی تخت از سر درد و کمر درد به خودم می پیچدم و با صدای بلند ناله می زدم. بعد از یک روز که حتی یک قطره آب از گلویم پایین نرفته بود، آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس می کردم فاصله ای با مرگ ندارم. بند به بند بدنم می لرزید، تا سر انگشتانم از درد ضعف می رفت و خدا می داند که اگر بخاطر حوریه معصوم و نازنینم نبود، دلم می خواست چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم و باز به خاطر گل روی دختر عزیزم، به زندگی دل بسته بودم. می توانستم با تمام وجود مادری ام احساس کنم که با این همه غم و غصه چه ظلمی به کودکم می کنم و دست خودم نبود که همه زندگی ام به مویی وصل بود. نمی دانستم تهدید عاشقانه ام با دل مجید چه کرده که کارش را در پالایشگاه رها کرده و راهی بندر شده، یا برای همیشه از خیر عشق الهه اش می گذرد که صدای پدر بند دلم را پاره کرد. قفل در را باز کرده و صدایش را از اتاق پذیرایی می شنیدم که به نام صدایم می کرد:" الهه؟ کجایی الهه؟" وحش تزده گوشی را زیر بالشت پنهان کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خواب رسیده بود. در دستش یک پاکت کمپوت آناناس بود و با مهربانی پُر زرق و برقی که صورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید. با دستپاچگی اشک هایم را پاک کردم و همان طور که روی تخت می نشستم، با صدایی بُریده پاسخ احوال پرسی اش را دادم که روی صندلی کنار اتاق نشست و با خوشرویی بی سابقه ای شروع کرد:: اومدم بهت یه سری بزنم، حالت رو بپرسم!" باورم نمی شد از زبان تلخ و تند پدرم چه می شنوم که به چشمانم دقیق شد و پرسید:" چرا گریه می کنی؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که سری تکان داد و گفت:" می دونم، این مدت خیلی اذیت شدی!" سپس برق شادی در چشمانش دوید و با ذوقی کودکانه مژدگانی داد:" ولی دیگه تموم شد! از این به بعد همه چی رو به راه میشه! زندگی بهت رو کرده!" پاکت کمپوت آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در برابر چشمان سرخ از اشکم که حالا تنها حیرت زده نگاهش می کرد، با خوشحالی ادامه داد:" اینا رو عماد داده تا برات بیارم." نمی دانستم از چه کسی صحبت می کند که خودش به آرامی خندید و گفت:" داداش نوریه رو میگم." از شنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت که هنوز تصویر نگاه آلوده و طعم طعنه های بی شرمانه اش را فراموش نکرده بودم و پدر بی توجه به گونه هایم که از عصبانیت سرخ شده بود، همچنان می گفت:" پسر خوبیه! الانم که نوریه و خونواده اش با من سنگین شدن، اون با من خوبه!" سپس کمی خودش را روی صندلی جلو کشید و همان طور که به چشمان خشمگینم خیره شده بود، با صدایی آهسته زمزمه کرد:" خیلی خاطرت رو می خواد! از روزی هم که فهمیده با اون پسره الدنگ به هم زدی، پات وایساده!" برای یک لحظه احساس کردم قلبم از بی غیرتی پدرم از حرکت باز ایستاد که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که به گلویش انداخته بود، اوج بی شرمی برادر نوریه را به رخم کشید:" امروز صبح که رفته بودم به نوریه خبر بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرف زد! گفت به محضی که طلاق بگیری، خودش برات پا جلو می ذاره!" به پیشانی ام دست نکشیدم اما به وضوح احساس کردم که عرق شرم به جای صورت پدر، پشانی مرا پُر کرده که همه تن و بدنم از تجاوز یک غریبه لاابالی به زندگی من و همسرم، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمی چرخید تا جوابی به این همه لاقیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر بهت لبریز تنفرم با حالتی به اصطلاح خیرخواهانه نصیحت کرد:" دیگه غصه چی رو می خوری؟ هنوز طلاق نگرفته، خواستگارت پا به جفت وایساده!" و بعد مثل این که کاخ خوشبختی من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و با دهانی که نه تنها به هوای خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانواده نوریه، آب افتاده بود، ادامه داد:" الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل و نسبه! خوش اخلاق و خوش برخورده! از همه مهم تر مثل این پسره رافضی، کافر و مشرک نیس! زندگی ات از این رو به اون رو میشه!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۳۱۹ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........... حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و حیای نوریه می خواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش خشک شده بود و هنوز باورم نمی شد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهردارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد:" راستش من بهش گفتم دخترم حامله اس. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که طلاق بگیرن، نمی تونم دخترم رو عقدت کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد." و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان شیطان در دهانش چرخید که نه فقط دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و آسمان به لرزه افتاد:" ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم راست میگه. گفت این بچه نطفه اش ناپاکه! گفت نوه ای که از یه کافر رافضی باشه، می خوای چی کار؟ گفت سقط کن و خلاص! یه آدرس بهم داد که بری خودت رو راحت کنی. بچه رو که سقط کنی، به محضی که طلاق گرفتی، می تونی با عماد عقد کنی!" دیگر تپش های قلبم را در سینه ام احساس نمی کردم که به گمانم از پُتک کلمات مرگباری که یکی پس از دیگری بر فرق سرم کوبیده می شد. مُرده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب تخت به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش جهنم بیرون می ریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن عربی اش بیرون آورد و همان طور که روی پاکت کمپوت ها قرارش می داد، خندید و گفت:" عماد انقدر خاطرت رو می خواد که خودش قراره فردا صبح بیاد دنبالت، با هم بریم همون جایی که می گفت. اینم آدرسش. می گفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو سقط کنی و دیگه حامله نباشی، کارمون تو دادگاه هم راحت تر میشه. مهریه رو مثل سگ میندازی جلوش و فوری طلاق میگیری!" که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به صفحه موبایل افتاد، ذوق زده خبر داد:" عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه ساعتی بیاد!" و همان‌طور که به سمت در می رفت، به جای جان به لب رسیده من، پاسخ پیشنهاد بی شرمانه خودش را با صدای بلند داد:" من بهش میگم دخترم راضیه!" و بعد صدای قهقهه خندهه ای مستانه اش با برادر نوریه، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بی آن که در را به رویم قفل کند، از پله ها پایین رفت. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ......... دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل این که از ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمی دانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم. حرکت نرم و پُر نازش را زیر انگشتانم احساس می کردم و با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش می کردم:" عزیز دلم! آروم باش! نمی ذارم کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمی ذارم کسی دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس..." و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به زمین خوردم دیگر توانی برای ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مهرِ مادری ام صدایش کردم:" فدات شم! نترس عزیزم..." و دلم به سلامت دخترم خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهی وارش را در دریای وجودم احساس می کردم. همان طور که با یک دستم کمرم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا بلند شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدم هایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم. از دردی که در دل و کمرم پیچیده بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم چنگ می زدم و در دلم خدا را صدا می کردم که به فریادم برسد. آهنگ زشت کلمات پدر لحظه ای در گوشم قطع نمی شد و به جای برادر بی حیای نوریه و پدر بی غیرتم، من از شدت شرم گریه می کردم. حالا تنها راه پیش پایم به همان کسی ختم می شد که ساعتی پیش با دست خودم دلش را از جا کَندا بودم و دعا می کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و دخترش برسد. همان طور که روی زمین نشسته و از درد بی کسی بی صدا گریه می کردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم. انگشتانم به قدری می لرزید و نگاهم آنقدر تار می دید که نمی توانستم شماره محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس بی پاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر مهربانم پشت گوشی خاموشم چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای غیرت مردانه اش بیفتم و هنوز هم به قدری بی قرارم بود که بلافاصله تماسم را جواب داد:" الهه..." و نگذاشتم حرفش تمام شود که با کوله باری از اشک و ناله به صدای گرم و مهربانش پناه بُردم:" مجید! تو رو خدا به دادم برس! تو رو خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا نجاتم بده..." و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به جنگش رفته بودم و حالا با این همه درماندگی التماسش می کردم که باز صدایش لرزید:" چی شده الهه؟حالت خوبه؟" و دیگر نمی توانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان ضجه می زدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید:" الهه! چی شده؟ تو رو خدا فقط بگو حالت خوبه؟" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
•🕌♥️• صبح‌دم‌ڋڪرۍبه‌جزنامش،‌نگویم‌بهتر‌است جز‌ره‌و‌رسم‌ولایش‌را،نپویم‌بهتر‌است سمت‌قبله‌،رو‌به‌اربابم‌حسین‌بن‌علے با‌سلام‌صبحگاهۍ،خُلق‌و‌خویم‌بهتر‌است! 🌿 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me