eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر محروم ڪنۍ مرا پس‌چہ‌ڪسۍمراروزی‌دهد..؟💔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پناهے‌ندارم‌بہ‌جز‌دست‌هایت بہ‌ٺومیسپارم‌دلم‌را‌ خدایا...💔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
شہادتـ... جاݧ ڪندݩ نیستـ.. ؛ دلـ کندݧ استــ.. :)
🌷 ﷽ 🌷 ۴۱۸ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی خندید و گفت:" خودتم که دیگه نهج البلاغه می خونی!" و هر چند گمان نمی کرد پاسخ سؤالش مثبت باشد، اما با همان حالت رندانه اش یک دستی زد:" حتماً ازت خواستن که باهاشون مراسم احیاء هم بری، مگه نه؟" و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه شهادت دادم:" نه، اونا نخواستن. من خودم رفتم!" و نمی توانستم برایش بگویم این مراسم چه حال خوشی دارد که شنیدن کی بود مانند دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک جمله گفتم:" خیلی خوب بود عبدالله!" لبخندی لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تایید کرد:" خُب مراسم دعا معمولاً حال خوبی داره!" ولی هنوز هم باورش نمی شد با آن همه شور و شوقی که به سُنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی شیرین دل به شیدایی شیعیان سپرده باشم که با لحنی لبریز تعجب ادامه داد:" من موندم! تو هر کاری می کردی که مجید سُنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه پیش رفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بیخیال شدی؟ انگار اصلاً برات مهم نیس!" ومی خواست همچنان موضع منصفانه اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد:" البته من از اول هم با اون همه تلاش تو برای سُنی کردن مجید مخالف بودم! می گفتم خُب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی می خوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟" و این تغییر چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که می دیدم در مسلمانی اش هیچ نقصی وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه ای بود که مرکز تبلیغ تشیع بود و می دیدم که در همه شور و شعار های مذهبیشان، تنها نام خدا و پیامبر (ص) را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از ریسمان محکم محبت آل محمد (ص) به عرش مغفرت الهی می رسند! که حالا می دانستم تفرقه بین مسلمانان، به دشمنان فرصت می دهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین شیعه و سُنی، حیوان درنده ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه کاسه سر کشیده و به رژیم صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا می فهمیدم همان پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید همسرم برای طلاق برداشتم، به برادر بی حیای نوریه و پدر بی غیرتم مجال عرض اندام داد تا پس از لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دل های عاشق ما بود که زندگی ام را از چنگ فتنه انگیزی های نوریه نجات داد! پس حالا من الهه یک سال پیش نبودم که از روی آرامشی مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لبریز یقین پاسخ دادم:" عبدالله! من تو این مدت خیلی چیزها یاد گرفتم!" و ساعتی طول کشید تا همه این حقایق را برای برادرم شرح دهم و می دیدم نگاهش به پای استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمی گوید که هر آنچه می گفتم عین حقیقت بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز کودک نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم برمی داشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرِ شوق آمده و به روش شیعیان با خدا عشق بازی می کردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل این که از توصیف شب های قدرم به ورطه اشتیاق افتاده باشد، سؤال کرد:" حالا فردا شب هم میری؟" و شوق شرکت در مراسم احیاء شب ۲۳ آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمی شناختم! می دانستم شب ۲۳ با عظمت ترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات عالم معین می شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم:" إن شاءالله!" و نمی دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح ۲۲ ماه مبارک رمضان، در بستر بیماری افتادم. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۴۱۹ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ ساعت از هفت بعدازظهر می گذشت و من به قدری تب و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی نمی توانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم کمی بهتر شود تا احیاء شب بیست و سوم از دستم نرود. نمی دانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید دیروز که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرما خورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، تمام استخوان هایم از درد فریاد می کشید و بدنم در میان تب می سوخت. گاهی به قدری لرز می کردم که زیر پتو مچاله می شدم و پس از چند دقیقه در میان آتش تب گُر می گرفتم. آبریزش بینی ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای عطسه هایم پُر شده بود. خوشحال بودم که امشب مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف روزه داری این روزهای طولانی هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمی توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم می لرزیدم که صدای اذان مغرب بلند شد. هر چه می کردم نمی توانستم مهیای نماز شوم و می دانستم که تا دقایقی دیگر مجید هم به خانه باز میگردد و ناراحت بودم که حتی برای افطار هم چیزی مهیا نکرده ام. شاید از شدت ضعف و تب، در حالتی شبیه خواب و بی هوشی بودم که صدای دلواپس مجید، چشمان خمارم را کمی باز کرد. پای تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال خرابم نشسته بود. به رویش لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی مضطرب سؤال کرد:" چی شده الهه؟ حالت خوب نیس؟" با دستمالی که به دستم بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از شدت گلو درد به سختی بالا می آمد، پاسخ دادم:" نمی دونم، انگار سرما خوردم..." با کف دستش پیشانی ام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد:" داری از تب می سوزی!" و دیگر منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با عجله از اتاق بیرون رفت. نمی دانستم می خواهد چه کند که دیدم با چادرم به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هر چه اصرار می کردم که نمی خواهم بروم، دست بردار نبود و همان‌طور که چادرم را به سرم می انداخت، با خشمی عاشقانه توبیخم می کرد: »چرا به من یه زنگ نزدی؟ خُب به مامان خدیجه خبر می دادی! لااقل روزهات رو می خوردی!« و نمی توانستم سرِ پا بایستم که با دست چپش دور کمرم را گرفته و یاری ام می کرد تا بدن سُست و سنگینم را به سمت در بکشانم. از در خانه که خارج شدیم، از همان روی ایوان صدا بلند کرد:" حاج خانم!" از لحن مضطرّ صدایش، مامان خدیجه با عجله در خانه شان را باز کرد و چشمش که به من افتاد، بیشتر هول کرد. مجید دیگر فرصت نداد چیزی بپرسد و خودش با دستپاچگی توضیح داد:" حاج خانم! الهه حالش خوب نیس. ما میریم دکتر." مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و حرارت بدنم متوجه حالم شد که بی آن که پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۴۲۰ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ مجید کمکم کرد تا از پله های کوتاه ایوان پایین بروم که صدای مامان خدیجه آمد:" بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!" ظاهراً امشب آسید احمد ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید سوئیچ را گرفت و به هر زحمتی بود مرا از حیاط بیرون بُرد و سوار ماشین کرد. با دست راستش فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می کرد. نمی دانم چقدر طول کشید تا به درمانگاه رسیدیم. به تشخیص پزشک، آمپولی تزریق کردم و پاکتی از قرص و کپسول برایم تجویز کرد تا این سرماخوردگی بی موقع کمی فروکش کند. مجید در راه برگشت، برایم شیر و کیک گرفت تا روزه ام را باز کنم و من از شدت تب و گلو درد اشتهایی به خوردن نداشتم و آنقدر اصرار کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم. می دانستم خودش هم افطار نکرده و دیگر توانی برایم نمانده بود تا وقتی به خانه رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان خدیجه به هوای بیماری ام، خوراک خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تختم دراز نکشیده بودم که برایمان شام آورد. در یک سینی، دو بشقاب شیر برنج و مقداری نان و خرما آورده بود و اجازه نداد مجید کمکش کند که خودش سفره انداخت و با مهربانی رو به من کرد:" مادرجون! وقت نبود برات سوپ درست کنم. حالا این شیر برنج رو بخور، گلوت نرم شه." و با حالتی مادرانه رو به مجید کرد:" چی شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟" و مجید هنوز نگران حالم بود که نگاهی به صورتم کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد:" گفت سرما خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! یه آمپول زدن، یه سری هم دارو داد." مامان خدیجه به صحبت های مجید با دقت گوش می کرد تا ببیند باید چه تجویزی برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد:" مادرجون! خوب استراحت کن تاإن شاءالله زودتر خوب شی! فکر نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری." که مجید با قاطعیت تأکید کرد:" نه حاج خانم! دکتر هم گفت باید آنتی بیوتیک ها رو سرِ ساعت بخوره. فردا نمی تونه روزه بگیره." مامان خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه خودشان رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید بشقاب شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش غذایم را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از این همه مهربانی اش قدردانی کردم:" ممنونم مجید! خودم می خورم!« و می دیدم رنگ از صورتش پریده که با دلواپسی عاشقانه ای ادامه دادم:" خودتم بخور! ضعف کردی!" خم شد و همچنانکه بشقاب دیگر شیر برنج را از روی سفره بر می داشت، با مهربانی بی نظیری پاسخ داد:" الهه جان! من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی! من از این حال و روز تو ضعف کردم!" از شیرین زبانی اش لذت بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به رویش خندیدم. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۴۲۱ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ هنوز تمام بدنم درد می کرد، آبریزش بینی ام بند نیامده بود و به امید اندکی بهبودی مشغول خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خدیجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر هنر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه اش سرچشمه می گرفت. همان‌طور که روی تخت نشسته و تکیه ام را به دیوار داده بودم، هر قاشق از شیربرنج را با تحمل گلو درد شدید فرو می دادم که نگاهم به ساعت افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز می شد که بشقاب را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به مجید کردم:" مجید! یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه، من هنوز نماز هم نخوندم!" و مجید مصمم بود تا امشب مانع رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد:" الهه جان! تو که امشب نمی تونی بری مسجد! همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا چجوری می خوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!" از تصور این که امشب نتوانم به مسجد بروم و از مراسم احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از صورتم پرید که مجید محو چشمانم شد و من زیر لب زمزمه کردم:" مجید! آسید احمد می گفت امشب خیلی مهمه! اگه امشب نتونم بیام..." و حسرت از دست دادن احیاء امشب طوری به سینه ام چنگ زد که صدایم در گلو خفه شد. چشمانم را به زیر انداختم و نمی توانستم بپذیرم امشب به مسجد نروم که از این همه کم سعادتی خودم به گریه افتادم. خودم هم می دانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به سختی نفس می کشیدم و مدام عطسه می کردم، ولی شب قدر فقط همین یک شب بود! مجید بشقابش را روی سفره گذاشت، خودش را روی تخت بیشتر به سمتم کشید، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد:" الهه! داری گریه می کنی؟" شاید باورش نمی شد دختر اهل سنتی که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم احیاء پیش نمی رفت، حالا برای جا ماندن از قافله عشاق الهی، اینچنین مظلومانه گریه می کند که با صدای مهربانش به پای دل شکسته ام افتاد:" الهه جان! قربون اشک‌هات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیاء می گیریم!" ولی دل من پیِ شور و حال مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان گریه بی صدایم شکایت کردم:" نه! من میخوام برم مسجد..." ولی حقیقتاً توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسلیم مجید شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر جگرم آتش گرفته بود که مدام گریه می کردم. ده دقیقه ای به ساعت ده مانده بود که مامان خدیجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم می دانست نمی توانم به مسجد بروم که با لحنی جدی رو به مجید کرد:" پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه می مونم!" ولی مجید کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر پرستار مهربان و دلسوزی مثل مامان خدیجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با مهربانی نجیبانه ای پاسخ داد:" نه حاج خانم! شما بفرمایید! من خودم پیش الهه میمونم!" و هر چه مامان خدیجه اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و التماس دعا، راهیاش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم احیاء جا ماندم. به گمانم از اثر آمپول و کپسول و شیر برنج گرم مامان خدیجه بود که پس از خواندن نماز، همانجا روی تخت به خواب سبکی فرو رفته و همچنان در حالت بدی بین تب و لرز، دست و پا می زدم که صدای زمزمه زیبایی به گوشم رسید. چشمان خواب آلودم را به سختی از هم گشودم و دیدم مجید کنار تختم روی زمین نشسته و با صدایی آهسته دعا می خواند. حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر شیعیان، کلمات این دعای عارفانه برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن کبیر می خواند. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۴۲۲ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ کمی روی تخت جابجا شدم و آهسته صدایش کردم:" مجید..." سرش را بالا آورد و همین که دید بیدار شده ام، با سرانگشتانش اشکش را پاک کرد و پرسید:" بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟" کف دستم را روی تشک عصا کردم، به سختی روی تخت نیم خیز شدم و همزمان پاسخ دادم:" بهترم..." و من همچنان بی تاب شب بیداری امشب بودم که با دل شکستگی اعتراض کردم:" چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟" هنوز هم باورش نمی شد یک دختر سُنی برای احیای امشب این همه بی قراری کند که برای لحظاتی تنها نگاهم کرد و بعد با مهربانی پاسخ داد:" دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کم استراحت کنی!" و من امشب پی استراحت نبودم که رواندازم را کنار زدم و با لحنی درمانده التماسش کردم:" مجید! کمکم می کنی وضو بگیرم؟" و تنها خدا می داند به چه سختی خودم را از روی تخت بلند کردم و با هر آبی که به دست و صورتم می زدم، چقدر لرز می کردم و همه را به عشق مناجات با پرودگارم به جان می خریدم. هنوز سرم منگ بود و نمی دانستم باید چه کنم که مجید با دنیایی شور و حال شیعیانه به یاری ام آمد. سجاده ام را گشود تا رو به قبله بنشینم و با لحن لبریز محبتش دلداری ام داد:" الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونم به نیت هر دومون خوندم." نمی دانستم چه کنم که من دو شب گذشته با نوای گرم و پُر شور آسید احمد وارد حلقه عشق بازی مراسم شب قدر شده و حالا امشب در کنج تنهایی این خانه نشسته و تمام بدنم از درد ناله می زد. مجید کنار سجاده ام نشست و شاید می خواست پای دلم را در ساحل دریای امشب به آب بزند که با آهنگ دلنشین صدایش آغاز کرد:" الهه جان! ما اعتقاد داریم تو این شب سرنوشت همه معلوم میشه! نه فقط سرنوشت انسان ها، بلکه مقدرات همه موجودات عالم امشب مشخص میشه!" سپس به عشق امام زمان (ع) صورتش میان لبخندی آسمانی درخشید و زمزمه کرد:" ما اعتقاد داریم امشب نامه سرنوشت هر کسی به امضای امام زمان (ع) میرسه. به قول یه آقایی که می گفت امشب امام زمان (ع) با خدا کلی چونه می زنه تا خدا بدی های ما رو ندید بگیره و به خاطر گل روی امام زمان (ع) هم که شده، ما رو ببخشه! که اگه امشب کسی بخشیده بشه، خدا بهترین مقدرات رو براش می نویسه و امام زمان (ع) هم براش امضا می کنه... الهه! امشب بیشتر از هر شب دیگه ای، می تونی حضور امام زمان (ع) رو حس کنی!« و حالا باید باور می کردم آنچه مرا در مجلس احیاء مست می کند، نه از پیمانه پُر شور و حال آسید احمد که از عطر نفس های امام زمان (ع) است که امشب هم در کنج خلوت این خانه، دلم را هوایی خودش کرده و عطش قلبم را از باران بی دریغ حضورش سیراب می کرد که بی آن که کسی برایم روضه بخواند، در میان دریای اشک، عاشقانه صدایش می زدم که باور کرده بودم او هم اکنون در این عالم حضور دارد و در پس پرده غیبت، نغمه ناله های مرا می شنود و در نهایت لطف، پاسخم را می دهد که اگر عنایت او نبود، دل من اینچنین عاشقانه برایش نمی تپید! ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌷 ﷽ 🌷 ۴۲۳ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ من هنوز هم در حقیقت مناجات با اهل بیت پیامبر (ص) شک داشتم و همچنان نمی توانستم با کسی که هزاران سال پیش از این دنیا رفته و من هرگز او را ندیده ام، درد دل کنم، اما ارتباط با موعودی که هم اینک در این دنیا حضور دارد، حدیث دیگری بود و نمی توانستم از لذت هم صحبتی اش بگذرم که امشب می خواست در پیشگاه پروردگارم برای خوشبختی من وساطت کند! اما چرا سال گذشته این امام مهربان به فریادم نرسید و با رفتن مادرم، این طوفان مصیبت بر سر من و زندگی ام خراب شد که با چشمانی که پشت پرده اشک به چله نشسته بود، به صورت خیس از اشک مجیدم نگاه کردم و پرسیدم:" خُب چرا پارسال که شب ۲۳ من و تو رفتیم امامزاده و برای شفای مامان اون همه دعا کردیم، خدا جوابمون رو نداد؟ چرا امام زمان (ع) نخواست که مامان خوب شه؟ چرا مقدر شد که من و تو این همه عذاب بکشیم؟" که مجید میان گریه، عاشقانه خندید و در اوج پاکبازی پاسخ گلایه های مظلومانه ام را داد:" نمی دونم الهه جان! ما یه چیزی خواستیم، ولی خواست خدا یه چیز دیگه بود! ولی شاید اگه این یه سال من و تو این همه عذاب نمی کشیدیم، الان تو این خونه کنار هم نبودیم تا با هم احیاء بگیریم!" و حالا که به بهای یک سال رنج و محنت به چنین بهشت دل انگیزی رسیده بودیم، دریغم می آمد به بهانه ضعف بیماری و دلخوری گذشته، از کنارش بگذرم که با بدنی که از حرارت تب آتش گرفته بود، قرآن به سر گرفته و گوش به زمزمه های خالصانه مجید، خدا را به اولیای نازنینش قسم می دادم. مجید می دید دستانم می لرزد و نمی توانم قرآن را روی سرم نگه دارم که با دست چپش قرآن را روی سر خودش گرفته بود و با دست راستش که خیلی هم خم نمی شد، قرآن را روی سر من نگه داشته و با چه شور و حالی نجوا می کرد:" بِکَ یا اَلله..." تا امشب پرودگارمان برایمان چه تقدیری رقم بزند، تا سحر به درگاهش ناله زدیم و چشم به امضای زیبای امام زمان (ع) ،یک نفس صدایش می زدیم که به پیروی از همه فقه ای شیعه و بخشی از علمای اهل سنت، به حضورش معتقد شده و به امامتش معترف بودم و او هم برایمان سنگ تمام گذاشت که بی هیچ روضه و مجلس و منبری، چشم هایمان تا سحر بارید و دست در حلقه وصالش، چه شب قدری شد آن شب قدر!!! ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
⸤ سیزده بدر واقعی ما این است که از خانه های تنگ و تاریک افکار خرافی خودمان به صحرای دانش و بینش خارج شویم! ⸣ ـ شهیدبهشتی♥️🌱 ـ
ماهمیشـه‌فڪرمیکنیم‌شھدا یه‌کارِخاصی‌ڪردن‌که شھید‌شدن ... نه‌رفیق... خیلی‌ڪارهارونڪردن‌که شھیدشدن {اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلكــــ....}🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌼 ﷽ 🌼 ۴۲۴ 👇🌼" شروع فصل آخر" 👇🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ ظرف های صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن آشپزخانه بودم و چه نسیم خوش رایحه ای در این صبح دل انگیز پاییزی از پنجره آشپزخانه به درون خانه می دوید که روحم را تازه می کرد. حالا تعطیلی این روز جمعه فرصت مغتنمی بود تا ۹ آبان ماه سال ۱۳۹۳ را در کنار همسر نازنینم سپری کنم. دو ماهی می شد که مجید سلامتی دست راستش را بازیافته و دوباره به سرِ کارش در پالایشگاه برگشته بود و با حقوق به نسبت خوبی که دریافت می کرد، زندگی‌مان جان تازه ای گرفته بود. خیلی به آسید احمد اصرار کردیم تا بابت زندگی در این خانه، اجاره ای بدهیم و نمی پذیرفت که به قول خودش این خانه هیچگاه اجاره ای نبوده و دست آخر راضی شد تا هر ماه مجید هر مبلغی که می تواند برای کمک به نیازمندانی که از دفتر مسجد قرض می گیرند، اختصاص دهد. حالا پس از شش ماه زندگی شاهانه در این خانه بهشتی، نه تنها هزینه ای بابت پول پیش پرداخت نکرده که حتی بهای اجاره را هم به دلخواه خودمان صرف امور خیریه می کردیم و از همه بهتر، همسایگی با آسید احمد و مامان خدیجه بود که از پدر و مادر مهربان تر بودند و برای من که مدتی می شد از همراهی پدر و مادرم محروم شده و برای مجید که از روزهای نخست زندگی لذت حضور پدر و مادر را نچشیده بود، چه نعمت عزیزی بودند که انگار خدا می خواست هر چه از دستمان رفته بود، برایمان چند برابر برابر جبران کند. هر چند هنوز پریشانیِ جان من به آرامش نرسیده که پس از چند ماه، همچنان از پدر و ابراهیم بی خبر بودیم و نمی دانستیم در قطر به چه سرنوشتی دچار شده اند و بیچاره لعیا که نمی دانست چه کند و از کجا خبری از شوهرش بگیرد. از آتشی که با آمدن نوریه به جان خانواده ام افتاده و هنوز هم دامن گیر پدر و برادرم بود، آهی کشیدم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مجید روبروی تلویزیون روی مبلی نشسته و چشم به مراسم عزاداری امام حسین (ع) دارد. ششم محرم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هوایی به خودش گرفته بود که همه حیاط را سیاه پوش کرده و حتی داخل خانه خودشان را هم کتیبه زده بودند، ولی به قدری نجابت به خرج می دادند که از این جمع شیعه، هیچکس از من نخواست تا در خانه ام پرچمی بزنم و خودم هم تمایلی به این کار نداشتم که فلسفه این عزاداری ها همچنان برایم نامشخص بود. مجید از اول محرم پیراهن سیاه به تن کرده، ولی من هنوز نمی توانستم به مناسبت شهادت امام حسین (ع) در چهارده قرن پیش، رخت عزا به تن کنم و به مصیبت از دست دادنش، مثل مجید و بقیه، اشک بریزم که هر چند اهل بیت پیامبر (ص) برایم عزیز و محترم بودند، ولی نمی توانستم در فراقشان گریه کنم که من هرگز ایشان را ندیده بودم تا حاالا از دوریشان بی تابی کنم. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۲۵ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ مراسمی که از تلویزیون پخش می شد، مربوط به تجمع نوزادان و کودکان شیرخواری بود که همگی به یاد فرزند شیرخوار امام حسین (ع) ،پیراهن های سبز به تن کرده و در آغوش مادرانشان به ناز نشسته بودند و همین صحنه برای من کافی بود تا داغ دخترم در دلم تازه شده و پرده اشکم دوباره پاره شود. چشمان کشیده مجید هم از اشک پُر شده و نمی دانستم به یاد مظلومیت کودک امام حسین (ع) اینچنین دلش آتش گرفته یا او هم مثل من هوای حوریه به سرش زده که دیگر چشم از چشم کودکان برنمی دارد. شاید هم دل‌هایمان در آتش یک حسرت می سوخت که این همه نوزاد در این مجلس دست و پا می زدند و کودک عزیز ما چه راحت از دستمان رفت. نمی خواستم خلوت خالصانه مجید را به هم بزنم که با دست مقابل دهانم را گرفته بودم تا مبادا صدای نفس های خیسم را بشنود و همچنان بی صدا گریه می کردم. مجری مراسم از مادران می خواست کودکانشان را روی دست بلند کرده و همچنان برایشان عزاداری می کرد و این همه نوزاد نازنین، در برابر نگاه حسرت زده ام چه نازی می کردند که مردمک چشمانم غرق اشک شده و نفس هایم به شماره افتاده بود. می ترسیدم که دیگر نتوانم مادر شوم، می ترسیدم نتوانم بار دیگر باردار شوم و بیش از آن می ترسیدم که نتوانم بارم را به مقصد رسانده و دوباره کودکم از دستم برود. صورت مجید از جای پای اشک هایش پُر شده و قلبش به قدری بی قراری می کرد که دیگر متوجه حال الهه اش نبود. بانویی در صدر مجلس روی صحنه رفته و می خواست هم نفس با این همه مادر عزادار، عهدی با امام زمان (ع)، بندد تا تمام این کودکان به مقام سربازی حضرتش نائل شوند و چه شور و حالی داشتند این شیعیان که هنوز نمی دانستند چقدر تا ظهور امام زمان (ع) فاصله دارند و از امروز جگر گوشه های خودشان را نذر یاری مهدی موعود (ع) می کردند تا با دست خودشان پاره تنشان را فدای پسر پیامبر (ص) کنند. خانمی که روی صحنه بود، شوری عجیب بر پا کرده و کودک شیر خوار امام حسین (ع) را با عنوانی صدا می زد که چهارچوب بدنم را به لرزه افکند:" یا مسیح حسین! یا علی اصغر ادرکنی..." نمی فهمیدم چرا او را به این نام می خواند و نمی خواستم صفای فضای خانه را به هم بزنم که صدایم در نیامد و همچنان به یاد دخترم، گریه های تلخم را در گلو خفه می کردم تا مجید را از اعماق احساسش بیرون نکشم. دوربین روی صورت تک تک نوزادانی تمرکز می کرد که هر کدام یا در خواب نازی فرو رفته و یا از شدت گریه پَر پَر می زدند و به یکباره نوزاد زیبایی را نشان داد که پیراهن سبز به تن کرده و سربند "یا حسین" به سرش بسته بودند و با دل من چه کرد که چلچراغ بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم که مجید حیرت زده به سمتم چرخید. تازه می دید که چشمان من در دریای اشک دست و پا می زند و نفسم از شدت گریه به شماره افتاده که سراسیمه به سمتم آمد. بالای سرم ایستاده و همچنانکه به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حال خرابم التماسم می کرد:" چیه الهه؟ چی شده عزیزم؟" و از حرارت داغی که به قلب گریه هایم افتاده بود، فهمید دوباره جراحت حوریه سر باز کرده که با هر دو دستش سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با صدایی غرق محبت دلداری ام می داد:" آروم باش الهه جان! قربونت بشم، آروم باش عزیزم!" ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۲۶ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ و دل خودش هم بی تاب دخترش شده بود که با نغمه نفس های نمناکش، نجوا می کرد:" منم دلم براش تنگ شده! منم دلم می خواست الان اینجا بود! به خدا دل منم می سوزه!" ولی من لحظاتی پیش نوزادی را دیدم که درست شبیه حوریه ام بود و هنوز سیمای معصوم و زیبایش در خاطرم مانده بود که میان هق هق گریه ناله زدم:" مجید تو ندیدی، تو حوریه رو ندیدی! همین شکلی بود، همینجوری آروم خوابیده بود! ولی دیگه نفس نمی کشید..." و دوباره آنچنان غرق ماتم کودک معصومم شده بودم که دیگر مجید هم نمی توانست آرامم کند. با هر دو دست صورتم را گرفته و از اعماق قلب مصیبت زده ام ضجه می زدم. ساعتی به بی قراری های مادرانه من و غمخواری های عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غم هایم آرام گرفت و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در سکوتی تلخ و پژمرده روبروی هم کز کرده و چیزی نمی گفتیم و خیال من همچنان پیش "مسیح حسین (ع) !" جا مانده بود که رو به مجید کردم و با صدایی که هنوز بوی غم می داد، پرسیدم:" مجید چرا به حضرت علی اصغر (ع) می گفت مسیح حسین (ع) ؟" با سؤال من مثل این که از رؤیایی عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم:" مگه حضرت علی اصغر (ع) هم مثل حضرت عیسی (ع) تو گهواره حرف زده؟" و ناخواسته و ندانسته جواب سؤال خودم را داده بودم که این بار نه از غصه حوریه که به عشق دردانه امام حسین (ع)، شبنم اشک پای چشمانش نَم زد و زیر لب زمزمه کرد:" تو گهواره حرف نزد، ولی کار بزرگتری انجام داد! اگه معجزه حضرت عیسی (ع) این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پاکی مادرش دفاع کنه، حضرت علی اصغر (ع) تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش در بغضی عاشقانه شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین (ع) به زمین انداخت. ماجرای شهادت طفل شیرخوار امام حسین (ع) را قبلاً هم شنیده بودم، ولی هرگز چنین نگاه عارفانه ای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای حوریه که به احترام جانبازی حضرت علی اصغر (ع) دلم شکست و حلقه بی رمق اشکم دوباره جان گرفت. هرچند نتوانسته بودم مادر شوم، اما به همان هشت ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم تلخ مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای مادر حضرت علی اصغر (ع) آتش گرفته بود که می دانستم پَر پَر زدن پاره تن یک مادر چه داغی به دلش می گذارد و خوش به سعادت حضرت رباب (س) که این مصیبت سخت و سنگین را در راه خدا صبورانه تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردی ام با این بانوی بزرگوار بود که دلم را به دنیایی دیگر بُرد و آهسته مجیدم را صدا زدم:" مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علی اصغر (ع) قسم بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟" که باور کرده بودم خدا بندگان عزیزی دارد که به حرمت ایشان، گره از کار ما می گشاید و حالا چشم امیدم به دستان کوچک حضرت علی اصغر (ع) بود تا به شفاعت کریمانه اش، دامن مرا بار دیگر به قدم های کودکی سبز کند! در برابر لحن معصومانه و تمنای عاجزانه ام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد:" ان شاءالله..." و من دیگر جرأت نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم نمی توانستم همچون شیعیان، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه یکه تازی کنم که تنها آرزویش از دلم گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاوردم. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
•°~🕌🌱 "عشق‌یڪ‌واژه‌بی‌ارزش‌وبی‌معنی‌بود تاکه‌یڪباره‌خداگفت‌که‌عشق‌است حسین(؏) ♥️ " ..✨ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~🕌🌱 "عشق‌یڪ‌واژه‌بی‌ارزش‌وبی‌معنی‌بود تاکه‌یڪباره‌خداگفت‌که‌عشق‌است حسین(؏) ♥️ " #صلےالله‌علیک‌ی
#ܟߺࡄࡅ࡙ߺࡍ߭‌ܟ̣ߺߊ‌‌ࡍ߭♥️ همه‌ۍد‌ل‌خوشےام اول‌صبح‌هااین‌است دوسہ‌خط‌باتو سخن‌گفتن‌وآࢪام‌شدטּ‌‌🙂🖐🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
.「🕊🥀」. |☜حاج‌قاسم:↓ •|اشڪ‌و‌سݪاح‌سࢪمایہ‌ۍ‌من‌است. اۍ‌خداۍ‌عزیز‌و‌خاݪق‌بۍهمتا! دستم‌خاݪیست، توشہ‌اۍ‌بࢪنگࢪفتہ‌ام. فقیࢪ‌دࢪ‌نزد‌ڪࢪیم‌ چہ‌حاجت‌بہ‌بࢪدטּ‌توشہ؟|• ..🌿 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
「 .🌼' !」
[•♥•] چہ‌زیباگفت‌حـٰاج‌حسین: یادمون‌باشھ! کہ‌هـرچـی‌برای‌خُدا کوچیکی‌وافتادگـےکنیم.. خدادرنظردیگران‌بزرگمون‌میکنہ ! - 🌸:)
هروقت‌خواستی‌‌گناه‌‌ڪنے‌این‌ سوال‌رو‌از‌خودت‌بپرس↓ {مَّالَکُم‌لَا‌تَرْجُونَ‌لِله‌وَقَارَا...؟🌿} شماراچه‌‌شده‌‌است‌که‌‌برای‌‌ِ‌خدا شأن‌‌ومقام‌‌و‌ارزشی‌‌قائل‌‌نیستید؟!(:💔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
پیاز را به قیمت مرغ رسوندم .. مرغ را به قیمت گوشت رسوندم گوشت را به قیمت گوشی تلفن رسوندم گوشی تلفن را به قیمت ماشین رسوندم ماشین را به قیمت خانه رسوندم خونه رو به قیمت کارخانه رسوندم بازم میگید کاری نکردم ؟ اینقده انصاف داشته باشید 😏! ! !🤷🏻‍♀'
🌼 ﷽ 🌼 ۴۲۷ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ چیزی به اذان ظهر نمانده و مشغول تهیه نهار بودم که موبایل مجید به صدا در آمد. از پاسخ سلام و احوال پرسی اش فهمیدم عبدالله است و همچنانکه پیاز را در روغن تفت می دادم، گوش می کشیدم تا ببینم با مجید چه کاری دارد، ولی صدای مجید هر لحظه آهسته تر می شد و دیگر نمی فهمیدم چه می گوید که با دلواپسی غذا را رها کرده و از آشپزخانه بیرون آمدم. مجید کلافه دور اتاق می چرخید و با کلماتی کوتاه، پاسخ صحبت های طولانی عبدالله را می داد که بلاخره خداحافظی کرد و من بلافاصله پرسیدم:" چی شده؟: به سمتم که چرخید، رنگ از صورتش پریده بود و لبهایش جرأت تکان خوردن نداشت. قلبم سخت به تپش افتاد و با صدایی بلند، اوج اضطرابم را نشانش دادم:" چی شده مجید؟ چرا حرف نمی زنی؟" موبایلش را روی مبل انداخت و می خواست خونسردی اش را حفظ کند که با لحنی گرفته تکرار کرد:" چیزی نشده..." در برابر نگاه وحشت زده ام روی مبل نشست و با صدایی که از شدت ناراحتی خَش افتاده بود، آغاز کرد:" عبدالله بود، گفت یکی از بچه های نیرو انتظامی که از زمان سربازی باهاش رفیق بوده، یه خبری از ابراهیم بهش داده..." و تا نام ابراهیم را شنیدم، بند دلم پاره شد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خودش خبر داد :" ابراهیم رو موقع ورود به ایران تو مرز ترکیه گرفتن، مثل اینکه می خواسته قاچاقی وارد کشور بشه، الانم بازداشته. عبدالله زنگ زده بود که خبر بده داره میره اونجا، ببینه چه شده." دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که روی مبل نشستم و با صدایی که از ترس به لکنت افتاده بود، پرسیدم:" ابراهیم که رفته بود قطر، ترکیه چی کار می کرده؟" و مجید هم از چیزی خبر نداشت که نفس بلندی کشید و پاسخ داد:" نمی دونم. عبدالله هم گیج بود، تازه برای امشب بلیط گرفته بود که بره اونجا ببینه چه خبره..." و هنوز حرفش به آخر نرسیده، با دستپاچگی سؤال کردم:" حالا چی میشه؟ زندانی اش می کنن؟" از روی تأسف سری تکان داد و گفت:" نمی دونم الهه جان! بلاخره می خواسته غیر قانونی وارد کشور بشه." و می دید رنگ از صورتم پریده و دستانم آشکارا می لرزد که مستقیم نگاهم کرد و با حالتی مردانه نهیب زد:" آروم باش الهه! چرا انقدر هول کردی؟ چیزی نشده! خدا رو شکر که بلاخره یه خبری ازش شد. حداقل الان می دونیم زنده اس و تو کشور خودمونه!" زبانم بند آمده و نمی توانستم چیزی بگویم که از آنچه می ترسیدم به سر برادرم آمد؛ به طمع پول و به فریب پدر راهی قطر شد و زندگی اش را چه ساده تباه کرد و باز دل نگران لعیا و برادرزاده عزیزم بودم که با پریشانی پرسیدم:" لعیا هم خبر داره؟" و مجید با ناراحتی پاسخ داد:" نه! عبدالله هم خیلی تأکید کرد که لعیا چیزی نفهمه تا تکلیف ابراهیم مشخص شه." ‌ ☆ ☆ ☆ گوشه اتاق روی زمین چمباته زده و سرم را به دیوار گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از دستم بر نمی آمد. نه می توانستم عزاداری کنم که داشتن چنین پدری مایه شرمم بود، نه می توانستم روی غلیان غمم سرپوش بگذارم که به هر حال پدرم را از دست داده و حالا حقیقتاً یتیم شده بودم. مات و مبهوت اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و سفید عبدالله شنیده بودم، از صبح لب به چیزی نزده و حتی قطره اشکی هم نریخته و تنها به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۲۸ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ در روزگاری که مردم عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خون آشام های تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از ایران و لبنان و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق جنگ با داعش و دیگر گروه های تروریستی شده بودند، پدر من به هوای هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه مزدوری برای این حیوانات درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند. هر چند نه ابراهیم به دستمزد آدم کشی اش رسیده و نه پدر بهره ای از این عشوه گری های نوریه بُرده بود؛ ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر تروریست ها قرار می داده و وقتی پدر پیرم از این همه تن فروشی اش به ستوه آمده و اعتراض می کند، به جرم مخالفت با فتوای مفتی های تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یک سر به جهنم رفته است. ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد این همه جنایات وحشتناک بوده، از اردوگاه تکفیری ها می گریزد و شاید خدا به لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هر کس قصد خروج از گروه را می کرده، اعدام می شده و معجزه ای می شود که برادر من خودش را به ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز بازداشت می شود. لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد. بیچاره عبدالله به چه حالی از این خونه بیرون رفت که حتی توان دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در خلوتی مردانه، این همه درد و مصیبت را فریاد بزند. حالا من مانده بودم و جان پدرم که چه ساده از دستش رفت و زندگی برادرم که چه راحت فنا شد و این ها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر قناعت ورزی های مادرم بود که به چنگ برادران نوریه به تاراج رفت؛ ابراهیم خبر داده بود نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستان ها و خانه قدیمیمان را برای قتل عام مسلمانان بی گناه سوریه، در جیب تروریست ها ریخته و خرج ریختن خون مُشتی زن و بچه بی دفاع کرده است. دلم می سوخت که پدرم با همه کج خلقی ها و خودسری هایش، یک مسلمان مقید بود و در هم بستری با زنی شیطان صفت، نه فقط سرمایه سال ها زحمت که به همه داشته هایش چوب حراج زد و با ننگ مسلمان کُشی از این دنیا رفت! جگرم آتش می گرفت که ابراهیم با همه نیش ک کنایه های زبان تلخ و دل پُر حرص و طمعش، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران دشمنان اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمی دانستم چه سرنوشتی انتظارش را می کشد که تازه باید مکافات جنایت هایش را پس می داد. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۳۰ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ ساعتی از اذان مغرب می گذشت و مثل اینکه سینه آسمان هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام رعد و برق می زد که سرانجام بغضش ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چند دقیقه، زمین بندر را در آب فرو بُرد. مجید هم از این هیبت غمزده ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال خرابم، کنارم کز کرده و او هم دیگر چیزی نمی گفت که کسی به درِ خانه زد. حدس می زدم کسی از خانه آسید احمد به دیدارمان آمده و هر چند هنوز از فضاحت پدر و برادرم بی خبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در صورتشان را نداشتم که نزدیکترین افراد خانواده ام به بهای شهوت و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به قتل برادران مسلمان خود بسته بودند. آسید احمد و مامان خدیجه آمده بودند تا به یک شب نشینی صمیمی، میهمان من و مجید باشند. مجید بهتر از من می توانست ظاهرش را حفظ کند که دستی به موهایش کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقه ای که به این پدر و مادر مهربانم داشتم، نمی توانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس عمیق کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. نه می توانستم لبخندی نشانشان دهم و نه حتی می توانستم به کلامی شیرین، پاسخ احوالپرسی‌شان را بدهم که بلافاصله به بهانه مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم. صدای آسید احمد را می شنیدم که با مجید گرم گرفته و با این‌که دو سه هفته از تاسوعا و عاشورا می گذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه تشکر می کرد. یاد صفای آن روزها به خیر که با همه عدم اطمینانی که به فلسفه گریه و سینه‌زنی برای امام حسین (ع) داشتم، باز چه شور و حال خوشی بود که از صبح تا غروب گوش به نغمه نوحه هایی عاشورایی، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از عزاداران بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک مصیبتی می نشینم! با سینی چای قدم به اتاق گذاشتم و مجید دید سینی در دستانم می لرزد که از جایش پرید و سینی را از من گرفت تا کمتر عذاب بکشم و من در هاله ای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان خدیجه صدایم زد:" الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟" و ای کاش چیزی نمیپ رسید و به رویم نمی آورد که صورتم بیشتر در سایه ناراحتی پنهان شد و زیر لب جواب دادم:" نه، خوبم! چیزی نیس." و به قدری آهسته گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی شنیده بودند و آسید احمد فهمید نمی خواهم حرفی بزنم، که سرِ شوخی را با مجید باز کرد:" حتماً این مجید یه کاری کرده، خانمش از دستش دلخوره!" ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۳۱ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ صورت گرفته مجید به خنده ای تصنعی باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با شیرین زبانی ادامه داد:" عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان خدیجه رو اذیت می کنم! بلاخره بخشش از بزرگتره!" و بعد به آرامی خندید تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمی رسید چه بلایی به سرم آمده که حتی نمی توانستم در پاسخ خوش زبانی های پدرانه اش، لبخندی بی رنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن میوه از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد:" دخترم! ما که غریبه نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!" و خواستم در برابر تعارفش حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت:" آره باباجون! ما اومدیم یه نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمی خواد زحمت بکشی!" ولی خجالت می کشیدم از میهمانان عزیزم پذیرایی نکنم که این بار با قاطعیتی لبریز محبت، اصرار کرد تا بنشینم:" دخترم! بیا بشین، کارت دارم!" نگاه خیره ام به چشمان متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من ترسیده بود که آسید احمد بویی از ماجرا بُرده باشد که درست همین امشب به خانه مان آمده و انتظارم چندان طولانی نشد که تا سرِ جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد:" ببینید بچه ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تو این شش ماهی که شما قدم رو تخم چشم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچه های خودم می کردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خُب حتماً یه سری کم کاری کردم که ان شاءالله هم خدا ببخشه، هم شما حلالم کنید!" نمی دانستم چه می خواهد بگوید که با این همه تواضع و فروتنی، اینقدر مقدمه چینی می کند و فرصت نداد من و مجید زبان به تشکر باز کنیم که با همان نگاه سر به زیر و لحن مهربانش ادامه داد:" خُب پارسال همین موقع پسر و عروسم اینجا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا شما جای عروس و پسرم هستین و می خوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم." مجید مستقیم نگاهش می کرد و مثل من نمی دانست خیال مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک همسرش آمد:" حدود بیست روز تا اربعین مونده، باید کم کم آماده بشیم!" و من و مجید همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر این همه تحیرِ ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد:" به لطف خدا و کرم امام حسین (ع) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی اربعین شرکت می کنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم کربلا!" نگاه مجید از هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت خندان مامان خدیجه بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیره ام را داد:" عزیزم! تو یه دختر سُنی هستی! عزیز مایی، رو سرِ ما جا داری! خُب شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط روی علاقه ای که به شما داشتیم، گفتیم بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم همسفر بشیم! با ما بیای یا نیای، عزیزِ دل من می مونی!" ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۳۲ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ و دیگر هر دو ساکت شدند و حالا نوبت من و مجید بود تا حرفی بزنیم و من هنوز از بُهت مصیبت پدرم خارج نشده و نمی توانستم بفهمم از من چه می خواهند که تنها نگاهشان می کردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربلا به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد:" نمی دونم چی بگم..." و دلش پیش همسر اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض چشمانش را به سوی من گشود تا ببیند در دلم چه می گذرد و من محو دعوت نامه ناخواسته ای شده بودم که امام حسین (ع) برایم فرستاده و در جواب جنایات پدر و برادرم در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فرا خوانده بود که پیش از مجید به سمت حرمش پَر پَر زدم از سرِ شوق و اشتیاق، به ندای پسر پیامبر (ص) لبیک گفتم:" حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم..." و دیدم چشمان مجید پیش پاک بازی عاشقانه ام به زمین افتاد و پاسخ دل مشتاقم را مامان خدیجه با روی خوش داد:" همین فردا برید دنبال گذرنامه هاتون تا إن شاءالله زودتر آماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمی خواد. همه چی اونجا هست." و آسید احمد از تماشای این همه شور و شوق یک دختر اهل سنت چه حالی شده بود که نگاهش به زمین بود و می دیدم به شکرانه حال خوشم صورت پیر و پُر چین و چروکش غرق شادی شده و در همان حال توضیح داد:" ماإن شاءالله شنبه صبح، پونزدهم آذر حرکت می کنیم. به امید خدا یکشنبه صبح هم می رسیم مرز شلمچه." سپس چشمانش درخشید و با حالی خوش زمزمه کرد:" اگه خدا بخواد یکشنبه شب می رسیم نجف، خدمت حضرت علی (ع) !" و چه سفر دل انگیزی بود که می خواست با میزبانی خلیفه بزرگوار پیامبر (ص) آغاز شود؛ همان کسی که در شب های قدر از منِ اهل سنت دل بُرده و جانم را آنچنان شیفته خودش کرده بود که هنوز هم پس از گذشت چند ماه، هر روز در میان کلمات نهج البلاغه اش تفرج می کردم و حالا می خواستم به زیارت مرقدش بروم! حالا بُهت بهجت انگیز این مسافرت با عظمت هم به فاجعه پدر و برادرم اضافه شده و مرا بیشتر در خودش فرو می بُرد که من با همه تمایلات شیعیانه و اشتیاقی که بیش از پیش به اهل بیت پیامبر پیدا کرده بودم، باز هم آمادگی زیارت مزار و ملاقات مرقدشان را نداشتم و نمی دانم چه شد که پیش از شوهر شیعه ام، برای قدم زدن در مسیر کربلا سینه سپر کردم و با قلبی که همچنان به مصیبت هلاکت پدر و نگون بختی برادرم، آکنده از درد و غم بود، برای زیارت اربعین بی قراری می کردم. همین که آسید احمد و مامان خدیجه از خانه‌مان رفتند، مجید مقابلم نشست و به گمانم هنوز باورش نمی شد از زبان من چه شنیده که با لحنی لبریز ترس و تردید سؤال کرد:" الهه جان! مطمئنی می خوای بیای؟" و خودم هم نمی دانستم چه شوری در جانم به پا خاسته که دریای دلم به سمت ساحل چشمانش موج زد و مشتاقانه شهادت دادم:" مجید! من می خوام بیام. نمی دونم چرا، ولی دلم می خواد بیام!" شاید هنوز حلاوت بهشتی شب های قدر و مستی قدح محبت امام علی (ع) در مذاق جانم مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در گرداب بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و حقیقتاً چه عاشقانه طلبیده شده بودیم که بی هیچ درد سری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل شخصی در یک کوله پشتی، مهیای رفتن شدیم. عبدالله وقتی فهمید چه خیالی در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی مات و متحیر فقط نگاهمان می کرد. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
°•~💚🕊 . امام من؛ دوشنبه‌هایمان‌راباسلام‌به‌شماعطرآگین میڪنیم، ڪاش‌می‌شدجواب‌تمام‌سلام‌هایمان‌را یڪجابدهید! مابه‌هرخیرۍڪه‌ازشمابه‌مابرسد محتاجیم... ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
. . --مدیوݧ‌ڪرم‌امام‌حسنمـ🌱✨ --مشہور‌از‌آوازه‌نام‌حسنم📜⛓ --میمیرم‌یہ‌روزۍ‌بہ‌پاۍ‌علمش🤲🏻🔒 --آۍ‌مردم‌عمریہ‌غلام‌حسنـــمـ🔗🍇 💚
بہ دلم لڪ زدھ.. با خنده‌ۍ تو جان بدهم طرح لبخنـ♡ـد تو پایان پریشانی‌هاست..🌱 |💗| ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me