•『♥️』•
وهوشھرالانابہ..
ومےفرمایند
مآهخداماهِدادوبستونہ؛
توخودتوبہمنبده
توفقطبرگرد!
گناهاتکہهیچ ،
خودموهمبھت میبخشم .. :))
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
°
•
ڪاشدراینرمضانلایقدیدارشوم،
سحرۍ با نظر لطف تو بیدار شوم،
کاشمنٺبگذارۍبہسرممهدۍجان،
تاڪہهمسفرهتولحظه دیدار شوم.
#پروفایل[🌛~☘"]
#دقائقےباشعر["🐾~🦋]
•
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
4_5852482592565103269.mp3
12.87M
خدایا . .
ببخشمنوقبوله💔؟!
باکولھبارگناهاومدمبهمهمونیت
میشھبغلمکنے؟😔🖐🏼
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
.
رجبرانفهمیدیم:)✘
شعبانراتقدیمڪردے🤞🏻🦋
شعبانرارَهاڪردیم....👣
بهرمضانمیهمانمانڪردے•📿🌙•
توبگواینهمہدوسٺداشتنبراےچہ؟:)
••اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضان💛••
🌖|#ماهبندگۍخدا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مندِلمبرای
امامرضاتنگ شده(:♥️
" بہ #خراسان ببرۍ یا نبرۍ حرفۍ نیست
تو نگیر از منِ دل خستہ #رضا گفتن را♥️ "
#چهارشنبههاےامامرضایي♡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•°~🪴
رمضانعجبماهیست...
خوابیدنمانعبادتحسابمیشود،نفس کشیدنمانتسبیحخداست...(:
یکآیهثوابیکختمقرآندارد...
افطاریدادنبهیکنفرثوابآزادکردنیک اسیرداردوتمامگناهانرابهعبادتوتوبهتو میبخشند...
وقتیخدامیزبانِمهمانیشودمعلوماست سنگتماممیگذارد...🙂♥️
#قدراینلحظاتوبدونرفیق!'🖐🏼
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
اسرار روزه _1.mp3
10.97M
#اسرار_روزه ¹
| آقاجان ، خانم جان؛
برای خدا، شما اصلاً مھم نیستید |❗️
شما در ماه رمضان محدود میشوید،
تا بھرهاش را ڪسِ دیگری ببرد ....
روزه دقیقاً به همین معناست!
#استادشجاعی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#خفنطور⇩
اهالیپروفایلمنبیاینیھکارقشنگکنیم🙂♥️
ثواباعمالخیراینماھرمضانمونرو
تقدیمکنیمبہروحپاکومطهررفیقشهیدمون
خیلیجذابمیشھنہ؟(:
بسمالله...🍃🖐🏼!'
#حاجقاسمِدلم...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۱
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
حجابم که کامل شد، مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه زینب سادات برای استراحت به سمت آسید احمد رفتند. مجید بی آن که چیزی بگوید، کفش هایم را در کیسه ای پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد:" الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!" سپس کیسه کفش را داخل کوله گذاشت و من مانده بودم چه کنم که کفش های اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین جفت کرد. فقط خیره نگاهش می کردم و مطمئن بودم کفش هایش را نمی پوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئن تر بود که این کفش ها را پای من می کند که به آرامی خندید و گفت:" مگه نمی خوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش!"
سپس خم شد و بی توجه به اصرار های صادقانه ام، با مشتی دستمال کاغذی و باقی مانده باند های هلال احمر، داخل کفش را طوری پُر کرد تا تقریباً اندازه پایم شود و اصلاً گوشش به حرف های من نبود که خودش کفش هایش را به پایم کرد و شود و پرسید:" راحته؟" و من قاطعانه پاسخ دادم:" نه! اصلاً راحت نیس! من کفش های خودم رو می خوام!" از لحن کودکانه ام خنده اش گرفت و با مهربانی دستور داد:" یه چند قدم راه برو، ببین پاتو نمی زنه؟" و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بود که کاملاً احساس راحتی می کردم و سوزش زخم هایم کمتر شده بود، ولی دلم نمی آمد و باز می خواستم مخالفت کنم که از جایش بلند شد، کوله اش را به دوش انداخت و با گفتن "پس بریم!" با پای برهنه به راه افتاد. آسید احمد کنار خانواده اش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت:" دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلی ها هستن که این مسیر رو کلاً پا برهنه میرن! به منِ پیرمرد نگاه نکن!" سپس رو به مجید کرد و مثل همیشه سر به سرش گذاشت:" فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره، دنبال یه بهانه بود!" و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم.
خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحت نداشت که دیگر چیزی تا کربلا نمانده بود. نه فقط قدم های مجروح من که پس از روزها پیاده روی، همه خسته شده و باز به عشق کربلا پیش می رفتند و شاید هم به سوی حرم امام حسین (ع) کشیده می شدند. دیگر نگران پای برهنه مجید روی زمین نبودم که می دیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خاک وصال کربلا بوسه می زنند و می روند. کمی جلوتر دو جوان عراقی روی زمین نشسته و با تشتی از آب و دستمال، خاک کفش های میهمانان امام حسین (ع) را پاک می کردند و آن طرف تر پیرمردی با ظرفی از گل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، سرهایشان را به خاک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر (ص) زینت دهند.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۲
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
آسید احمد ایستاد، دست بر کاسه گِل بُرد و به روی عمامه مشکی و پیشانی پُر چین و چروکش کشیدو دیدم به پهنای صورتش اشک می ریزد و پیوسته زبانش به نام حسین (ع) می چرخد. مجید محو تشت گل شده و سفیدی چشمانش از اندوه معشوقش به خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مُشتی گِل نرم بر فرق سَر و روی شانه هایش و به سراغ زائر بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا (ع) بیاراید. مامان خدیجه به چادر خودش و زینب سادات خطوطی از گل کشید و به من چیزی نگفت و شاید نمی خواست در اعتقاداتم دخالتی کرده باشد، ولی مجید می دید که نگاهم به تمنا به سوی کاسه گِل کشیده شده که سرانگشتانش را گِلی کرد و روی چادرم به فرق سرم کشید و می شنیدم زیر لب زمزمه می کرد:" یا امام حسین..."
و دیگر نمی فهمیدم چه می گوید که صدایش در گریه می غلطید و در گلویش گُم می شد. حالا زائران با این هیبت گِل آلود، حال عشاق مصیبت زده ای را پیدا کرده بودند که با پریشانی به سمت معشوق خود پَر پَر می زنند. همه جا در فضا همهمه " لبیک یا حسین!" می آمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هوا پیچیده و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام می رسید. فشار جمعیت به حدی شده بود که زائران به طور خودجوش جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده بودند تا برخوردی بین نامحرمان پیش نیاید و باز به سختی می توانستم حلقه اتصالم را با مامان خدیجه و زینب سادات حفظ کنم که موج جمعیت مرا با خودش به هر سو می کشید. بر اثر وزش به نسبت تند باد و حرکت پر جوش و خروش جمعیت، حسابی گرد و خاک به پا شده و روی صورتم را پرده ای از تربت زیارت کربلا پوشانده بود. حالا دوباره سوزش زخم های پایم هم شروع شده و با هر قدمی که به زمین می زدم، کف پایم آتش می گرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان می کردم تا دوباره اسباب زحمتشان نشوم. آسمان نیلگون شده و چادر شب را کم کم به سر می کشید که به سختی خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامه نماز مغرب به یکی از موکب ها رفتیم. هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی از خادمان موکب برایمان فرنی گرم آورد و چه مرهم خوبی بود برای گلوهایی که از گَرد و خاک پُر شده و به خِس خِس افتاده بود. نماز مغرب را که خواندم، دیگر توانی برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده روی پیوسته به لرزه افتاده و به خاطر ساعت های طولانی روی پا بودن، کمر درد هم گرفته بودم، ولی وقتی چشمم به پیرزن هایی می افتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربلا می رفتند و حتی لب به یک ناله باز نمی کردند، خجالت می کشیدم از دردهایم شکایتی کنم که عاشقانه قیام کردم و دوباره آماده رفتن شدم. از در موکب که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه تماشایش می کنم، کفشهایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی میکند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند. از این همه مهربانی اش، دلم برایش پَر زد و شاید آنچنان بی پروا پرید که صدایش به گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت. چشمش که به چشمم افتاد، لبخندی زد و با گفتن "بفرمایید!" کفش ها را مقابل پایم جفت کرد و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این شرمنده مهربانی اش نشوم. مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به راه افتادیم. حالا در تاریکی شب، جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که روشنایی حضور سید الشهدا (ع) را هم با تمام وجودم احساس می کردم. از دور دروازه ای فلزی با سقفی شیروانی مانند پیدا بود که مامان خدیجه می گفت از اینجا ورودی شهر کربلا آغاز می شود.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۳
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صف های به هم فشرده ای تشکیل شده و باز جمعیت زن و مرد از هم جدا شده بودند. دیگر مجید و آسید احمد را نمی دیدم و با مامان خدیجه و زینب سادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین جمعیت می کشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم. روبرویمان سالن های جداگانه ای برای بازرسی خانم ها و آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیات های تروریستی، ساک و کوله ها را تفتیش می کردند. وارد سالن بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر مشکی به سر داشتند، دیگر نمی توانستم مامان خدیجه و زینب سادات را پیدا کنم. چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی زن و کودک، جوابی نشنیدم. خانمی که مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و ساکی ندارم، اجازه عبور داد و به سراغ نفر بعدی رفت. اختیار قدم هایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم می چرخاندم، مامان خدیجه و زینب سادات را نمی دیدم. بلاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگر از پیدا کردن مامان خدیجه و زینب سادات ناامید شده بودم که سراسیمه سرک می کشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی شب و زیر نور ضعیف چراغ های حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچه ای که گم شده باشد، بغض کردم. با لب هایی که از ترسی کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط آیت الکرسی می خواندم تا زودتر مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را ببینم و با چشمان هراسانم بین جمعیت می گشتم و هیچ کدام را نمی دیدم. حالا پهنای جمعیت بیشتر شده و به کناره ها هم رسیده بودند که دیگر نمی توانستم سرِ جایم بایستم و سوار بر موج جمعیت، به هر سو کشیده می شدم. قدم هایم از فشار جمعیت بی اختیار رو به جلو می رفت و سرم مدام می چرخید تا مجیدم را ببینم.
می دانستم الان سخت نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم معطل پیدا کردنم، اذیت می شوند و این بیشتر ناراحتم می کرد. هر لحظه بیشتر از دروازه فاصله می گرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدامشان را نمی شناختم، بیشتر وحشت می کردم. حتی نمی دانستم باید کجا بروم، می ترسیدم دنبال جمعیت حرکت کنم و مجید همینجا به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از این همه بلا تکلیفی در این شب تاریک و این آشفتگی جمعیت، به گریه افتادم. حالا پس از روزها که چشمه اشکم خشک شده و پلک هایم دل به باریدن نمی دادند، گریه ام گرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا می زدم و از پشت پرده اشکم با پریشانی به دنبالش می گشتم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۴
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
گاهی چند قدمی با ناامیدی و تردید به جلو می رفتم و باز می ترسیدم مجید هنوز همانجا منتظرم مانده باشد که سراسیمه بر می گشتم. من جایی را در این شهر بلد نبودم و کسی را در میان جمعیت نمی شناختم که فقط مظلومانه گریه می کردم و با تمام وجود از خدا می خواستم تا کمکم کند. ساعتی می شد که همین چند قدم را با بی قراری بالا و پایین می رفتم که دیگر خسته و درمانده همانجا روی زمین نشستم، ولی جای نشستن هم نبود که جمعیت مثل سیل سرازیر می شد و چند بار نزدیک بود خانم ها رویم بیفتند که باز از جا بلند شدم. دیگر درد ساق پا و سوزش تاول هایم را فراموش کرده و با تن و بدنی که از ترس به لرزه افتاده بود، خودم را میان جمع بانوانی که به قصد زیارت پیش می رفتند، رها کردم تا مرا هم با خودشان ببرند و باز خیالم پیش دلشوره و اضطراب همسر مهربانم بود که نگاهم از میان جمعیت دل نمی کَند و فقط چشم می دواندم تا مجیدم را ببینم. چشمانش را نمی دیدم ولی از همین راه دور، تپش تند نفس هایش را احساس می کردم و می توانستم تصور کنم که به همین یک ساعت بی خبری از الهه اش، چه حالی شده که بیش از ترس و وحشت خودم، برای پریشانی عزیز دلم گریه می کردم. دیگر چشمانم جایی را نمی دید و هر جا سیل جمعیت مرا با خودش می بُرد، میرفتم و فقط مراقب بودم که از میان جمع زن ها خارج نشوم و به مردها نخورم. حالا چشمه اشکم به جوش آمده و لحظه ای آرام نمی گرفت که پیوسته گریه می کردم. دیگر همه جا را از پشت پرده چند لایه اشک های گرم و بی قرارم، تیره و تار می دیدم که در انتهای مسیر و در دل سیاهی شب، ماهی آسمانی پیش چشمانم درخشید و آنچان دلی از من بُرد که بی اختیار زمزمه کردم:" حرم امام حسین اینه؟" و بانویی ایرانی کنارم بود که سؤال مات ومبهوتم را شنید و با لحنی ملیح پاسخ داد:" نه عزیزم! این حرم حضرت اباالفضل (ع)!" پس ساقی لب تشنگان کربلا و حامل لواء امام حسین (ع) که این چند روز در هر موکب و هیئتی نامش را شنیده و شیدایی شیعیان را به پایش دیده بودم، صاحب این گنبد و بارگاه درخشان بود که این همه از من دلبری می کرد و هنوز چشم از مهتاب حرمش بر نداشته بودم که همان بانو میان گریه ای عاشقانه زمزمه کرد:" قربون وفاداریات بشم عباس!" و با همان حال خوشش رو به من کرد:" شب و روز عاشورا، حضرت ابوالفضل (ع) مراقب خیمه های زن و بچه های امام حسین (ع) بوده! تو خیمه گاه هم، خیمه آقا جلوتر از همه خیمه ها بوده تا کسی جرأت نکنه به بقیه خیمه ها نزدیک شه! هنوزم از هر طرفی وارد کربلا بشی، اول حرم حضرت ابوالفضل (ع) رو می بینی..." و دیگر نشنیدم چه می گوید که بر اثر فشار جمعیت، میان مان فاصله افتاد و حالا فقط نوای نوحه و زمزمه روضه به گوشم می رسید. عرب ها به یک زبان و ایرانی ها به کلامی دیگر به عشق برادر امام حسین (ع) می خواندند.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~🕌
دلخستہامازینهمہقیلوقالها
ازداغگُنبدتشدهامچونهلالها
هیوعدهحَرَمبہخودممیدهمحُسیْنــ..
دِلخوششدمدگربہهمینخیالها...(:💔
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سرم یاد تو افتاد و دلم ریخت به هم...💔
+حاجی...
شد دو تا ماه رمضون که نیستی:))
عجیب دلم تنگه حاجی
بعد شما دیگه دنیا رنگ خوشی ندید💔🥲
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#دعای_روز_دوم_ماه_مبارک_رمضان 🌙
✨بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ
🌸اَللَّـهُمَّ قَرِّبْني فـيهِ اِلي مَرْضاتِكَ،
🦋وَجَنِّبْني فـيهِ مِنْ سَخَطِكَ وَنَقِماتِكَ،
🌸وَوَـ؋ـِّقْني فـيهِ لِقِرآئِةِ ايـاتِكَ،
🦋بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.
🌸 خدايا مرا در اين ماه بـہ خشنودي ات نزديك كن،
🦋و از خشم و انتقامت بركنار دار،
🌸و بـہ قرائت آياتت موفـق كن،
🦋اي مهربانترين مهربانان.
#ماه_مبارک_رمضان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#تباهیات👩🦯💉
هرگناهےیہاثرخاصداره..
مثلابعضےازگناهان
نعمتهاروازتمیگیرن
حالخوبروازتمیگیرن
اشكبراسیدالشھداروازتمیگیرن ..
آدمهاےِخوبروازمیگیرن
_رفیقاےِخوب ..
_جاهاےِخوب ..
AUD-20210410-WA0016.mp3
3.97M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
2⃣جزء دوم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
#ماه_رمضان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•﷽•
چہ شود بہ چهره ے نوڪرتـ ،
نظرے براے خُدا کنے
ڪه اگر کنے همہ دردِ من
بہ يکے نِظاره دَوا کُنے ...
#صاحبالزمان
بهدرستۍکهخداوند
ماهرمضانرامیدانمسابقه
خلقخودساختهتابهوسیلهطاعتش
بهرضایاوسبقتگیرند
『امامحسنمجتبۍ؏،تحفالعقول』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
شبایخوبهزندگیمههمینشبایماهرمضون🌙
چراکهبعدِیهسالگناهمیامسراغتگریهکُنون💔
#استوریماهرمضان📲
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━،🖤━━┓
@Ax_NeVeshte_Dep
•°~🪴🌱
#رزقشبانهمون🌙🌱
کسانیهستندکهدرایاممعمولیسال، برایشانمشکلاستپیشازاذانصبحبرای نمازشببیدارشوند،ولیدراینشبهای رمضانبهطورقهریوطبیعیبیدارمی شوند...
اینیکتوفیقالهیاست.
چراازاینتوفیقاستفادهنڪنیم؟
انشاءاللهفرصتهایماهرمضانرامغتنم
بشمارید...♥️
#آسیدعلۍ🍃
✅| قراررمضان:برایسحریکهبیدار میشیم،نمازشبهمبخونیم!'🖐🏼
#التماسدعآ🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━،🖤━━┓
@Ax_NeVeshte_Dep
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #شبجمعه | #امامحسین
ربشهررمضان
دلممیگھحسینجان...♥️
#شبجمعھستهوایتنکنممیمیرم🖐🏼🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•
•تسکین می دهم
دل ِ زیارت نرفته ام را
با سلام های پُر
از اشک و آهَم
به سمٺ ِ حـرم ...🕊
#حسینجانم :) ♥️
#شبزیارتیارباب🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #امامحسین
دلم پرازشکایته امیرسرجدا...