نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
آره باید بهش بگیم مخصوصا که اومدن مسافرها مون هم عقب افتاد ؛ گفتم : بهشون خبر دادی ؟ گفتی نیان ؟ گفت : چاره ای نداشتم ؛ به نادر گفتم هر وقت حالش خوب شد خبرتون می کنم ؛ جلوی عمارت نگه داشت ؛ خانم داد زد خوشتون میاد آدم رو اذیت کنین ؟ پریماه مگه من نگفتم برو ببین کیه کجا رفتی ؟همینطوری سرتون رو میندازین پایین و میرین ؟ ما پیاده شدیم ؛ خانم با یک نگاه به نریمان حالتش عوض شد و ادامه داد ؛ وای تو چه بلایی سرت اومده که اینطور گریه کردی ؟ نریمان زود باش حرف بزن ببینم بابات طوریش شده ؟حالش خوبه ؟ نکنه طلا فروشی رو زدن ؛ حرف بزن ببینم شما ها شدین بلای جون من ؛
نریمان که هنوز بغض داشت نتونست حرف بزنه ؛ زیر بفل خانم رو گرفتم و گفتم بریم یک جا بشینیم بهتون میگیم ؛ خاطرتون جمع باشه آقا ی سالارزاده حالشون خوبه؛ طلا فروشی رو هم دزد نزده ؛ داد زد: پس چی شده این بچه اینطور داره زار می زنه ؟ سهیلا ؟ بچه هاش ؟ گفتم : نه خانم ثریا مریض شده ؛ برگشت نگاهی به من کرد و نگاهی به نریمان ؛
و گفت : ای ذلیل بدبخت ؛ واسه ی اینکه مریض شده اینطوری می کنی؟ فردا که ببریش توی خونه ات میشی نوکر حلقه بگوشش ؛ یکم مرد باش ؛ بدم میاد از این مردای زار و ذلیل ؛ نریمان جلوی دهنش گرفت و با سرعت رفت توی ایوون و خودشو رسوند به نهر آب و تند و تند مشت کرد و زد به صورتش ؛ چقدر دلم براش می سوخت ؛ آروم گفتم : خانم باهاش اینطوری رفتار نکنین حال ثریا خیلی بده ؛ الان یک هفته ای هست که توی بیمارستانه ؛ خانم نشست روی یکی از صندلی ها و در حالیکه می دیدم رنگ از صورتش پریده گفت : خب ؟ دردش چیه ؟ گفتم : ناراحتی قلبی داره و الانم اصلا خوب نیست ؛ گفت : یعنی چی ؟ مگه میشه ؟ چند روز دیگه عروسی داریم ؛ بچه ها دارن میان ؛ کارت دعوت ها رو نوشتیم ؛ وای حالا چی میشه ؟ بگو ببینم نریمان ثریا چطوره خوب میشه یا نه ؟ نریمان با حالتی پریشون گفت : مامان بزرگ فعلا همه چیز رو کنسل کردم ؛ عروسی در کار نیست ؛ کسی هم از فرانسه نمیاد ؛ حال ثریا اصلا خوب نیست ؛ عصاشو کوبید زمین وگفت : خوب میشه ؛ من می دونم خوب میشه ؛ چرا عروسی رو ..چی گفتی؟ دردش چی بود ؟ گفتم : خانم قلبش ناراحته الان بیهوشه ؛حالش اصلا خوب نیست ؛
یکم با افسوس سکوت کرد و گفت : نه من می دونم چیزی نیست خوب میشه بیا اینجا نریمان ؛ بیا پیش من با خودت اینطوری نکن می دونی که جون من به نفس تو بنده ؛ مگه سهیلا نبود برات تعریف کردم ؛ دوبار نفسش بند اومد و کمال می خواست ببره دفنش کنه دوباره زنده شدچون عمرش به دنیا بود ؛ غصه نخور مادر ؛ نریمان اومد لب ایوون ایستاد و گفت : مامان بزرگ ببخشید ناراحت تون کردم نمی خواستم بهتون بگم ولی امروز دیگه حالش خیلی خراب بود ؛ اومده بودم همینو به شما بگم که منتظر مسافرا نباشین ؛ بعدام اگر اجازه بدین پریماه رو ببرم تا بیمارستان ثریا رو ببینه ؛ گفت : وا ؟ به پریماه چه مربوط ؟ منو ببر ؛ گفت : شما الان نیاین بهتره خواهر یکی دوبار اومده ؛ بزارین پریماه رو ببرم زود بر می گردیم ؛
نریمان از من نپرسیده بود که می خوای بیای نه یا در مقابل کار انجام شده قرارگرفتم ؛ خانم هم زیاد مایل نبود که منو با نریمان بفرسته ولی با اون حالی که نریمان داشت انگار هر دو مون دلمون براش سوخت و من رفتم لباسم رو عوض کردم ؛ یک بلوز و دامن مشکی داشتم که خیلی بهم میومد اونو پوشیدم ولی هنوز تردید داشتم جلوی آینه وایسادم و گفتم : آخه تو بری اونجا چیکار کنی نمیگن این دختره کیه با خودت آوردی
از اتاقم که بیرون اومدم دیدم نریمان منتظرمه ؛ گفتم : میشه بگی چرا می خوای منو ببری ؟یک فکری کرد و گفت : نمی دونم اگر دلت نمی خواد نیا ؛ ولی نمی دونم چرا دوست دارم تو ثریا رو ببینی ؛ آخه حرفایی که به تو می زنم به کس دیگه ای نمی تونم بگم ؛ فکر کردم توام دلت میخواد ببینیش ؛ گفتم : باشه بریم ؛ ورفتم پیش خانم و گفتم :دلم نمی خواد برم خانم ؛ ولی فکر می کنم آقا نریمان احساس تنهایی می کنه و دلش می خواد یکی اوضاع اونو ببینه ؛ شما که صلاح نیست برین می خواد منو ببره که به شما گزارش حال و روزش رو بدم ؛ گفت : آره عزیزم منم همین فکر رو کردم که اجازه دادم بری ؛ ولی زود بیا ؛ با اینکه جلوی پدر و مادر ثریا خوبیت نداره یک دختر جوون رو که نسبتی باهاش نداره با خودش ببره ولی برو دیگه شاید مرهمی به دلش شدی , اگر اون بابای بی غیرتش یکم همراه این بچه بود این همه تنها نبود ؛
شالیزار اومد و گفت : پریماه خانم ناهار حاضره بخورین بعد برین دارم می کشم ؛ خانم فریاد زد ؛ چه وقت ناهاره بی عقل ؛ برین زود برگردین ؛ گفتم : شالیزارجان غذای خانم رو بده مبادا گرسنه بمونه ؛
تمام راه رو نریمان مثل همیشه از ثریا حرف زد از روزا ی خوبی که با هم داشتن ؛ از خنده هاش از اخم و دلخوری هاش
از مهربونی هایی که برای نریمان یک دنیا ارزش داشت ؛ می گفت و اشک میریخت و من گوش می دادم ولی کاری از دستم بر نمی اومد جز تاسف خوردن هم به حال اون هم خودم ؛ نمی تونستم وضعیت خودمو با اون مقایسه نکنم و با تمام قلبم آرزو می کردم که ثریا حالش خوب بشه و از این باب حال و روز من و یحیی هم بهتر بشه ؛ و این خرافی بود که به جونم افتاده بود .
ثریا ملاقات ممنوع بود و می شد از دور اونو دید ؛ ومن ثریای رویا یی نریمان رو دیدم ؛دختری لاغر و رنگ پریده زیر دستگاه که به صورتش اکسیژن و توی دماغش لوله بود وبدون هیچ حرکتی روی تخت خوابیده بود؛ خدای من این چه روزگاریه ؟ آخه چرا حالا باید مریضی این دختر الان عود کنه ؟ مادرشو و خواهراش اونجا بودن و همه زار و پریشون ؛ نریمان منو معرفی کرد وفقط گفت : پریماه دوست خانوادگی ما و مونس مامان بزرگم ؛ همه با یک حالت تردید به من نگاه کردن که خیلی زود فهمیدم اصلا خوششون نیومده ؛ شاید هم حق داشتن ؛ برای همین گفتم : من از طرف مامان بزرگ آقا نریمان اومدم که حال ثریا خانم رو بدونم و به ایشون بگم ؛ چون بشدت براشون نگران بودن و خودشون هم حال مساعدی نداشتن که بیان ؛ منو فرستادن ؛ ما همه برای سلامتی ثریا خانم دعا می کنیم
نریمان حال خودش نبود و دستشو گذاشته بود روی صورتشو به ثریا نگاه می کرد رفتم کنارش وگفت : می ببینی چقدر زیبا و دوست داشتنیه ؛ بااینکه روی تخت بیمارستانه,هنوزم مهربونی از صورتش می باره ؛ و رو کرد به مادر ثریا و پرسید : دکتر چیز تازه ای نگفت ؟ مادرش با چشم اشک آلود جواب داد : نه هیچ تغییری نکرده ؛
مدت کوتاهی من بلاتکلیف همراه اونا به ثریا نگاه کردم ؛ داشتم فکر می کردم ؛ نه حال من و یحیی مثل نریمان و ثریا نیست ؛ من باهاش حرف می زنم بهش میگم چقدر دوستش دارم و نمی زارم ازم جدا بشه ؛ چقدر اشتباه کردم بهش گفتم برو گمشو ؛ این دنیا ارزش این حرفا رو نداره ؛ کاش زودتر ببینمش و از دلش در بیارم ؛ نمی خوام یحیی رو از دست بدم ؛
با نریمان برگشتیم باغ تمام راه برگشت ساکت بود و حال حرف زدن نداشت ؛ اما هر دو گرسنه و تشنه بودیم چون ناهارم هم نخورده بودیم
به محض اینکه وارد عمارت شدیم شالیزار خودشو رسوند و با حال پریشونی گفت : آقا نریمان زود باش خانم حالش بده از وقتی رفتین تا الان داره با قربان گلدون جابجا می کنه نه چیزی خورده و نه حرف زده ,یک طور بدی به آدم نگاه می کنه ؛
دوتایی دویدم به طرف ایوون خانم هنوز داشت به گلدون های می رسید سرشو بلند کرد و گفت پریماه ؟ کجا بودی ؟ گفتم : اومدم خانم شما دیگه خسته شدی بیاین اینجا تا با هم ناهار بخوریم ؛ نریمان دستشو گرفت ؛ خانم نگاهی به صورتش کرد و مثل اینکه اونو نشناخته بود گفت : اسمت چی بود ؟ گفت : نریمان مامان بزرگ ؛ الهی بمیرم کاش بهتون نمی گفتم ؛شما خوبین ؟ خانم آروم اومد و روی صندلی نشست ؛ به شالیزار گفتم زود باش برو غذا رو بیار منم سفره رو میندازم ؛ حتما گرسنه شدن ؛ شالیزار رفت ولی زود برگشت و گفت : آقا نریمان صدای ماشین میاد ؛ نریمان گفت : آقا قربان برو ببین کیه , و قربان از پشت عمارت با سرعت رفت و کمی بعد نفس زنون برگشت و گفت : آقا , پدرتون اومدن و مهمون هم دارن سه تا ماشین هستن ؛
ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا تا آخر بشنوید
ارزش چند بار شنیدن دارد
نظر اسلام در مورد کسب درآمد اینه... اگر بیکاری... بجای غصه خوردن مثل من یکاری را انتخاب کن که تو خونه خودت از عهده اش بربیای عزیزم... 😃
.
با تفکر زاهدی ما قناعت داریم...تنبلی😑
خدا روزی رسونه... بدون تلاش😑
راضیم به رضای خدا... بدون تلاش😑
مبارزه کن اینا فقط از شیطانه👹😈
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
سلام
امام زمانم🤍
هر صبح ،میهمان یک صفحه از مصحف شریف قرآن کریم به همراه صوت و ترجمه 🤍🌸👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅
https://eitaa.com/pouralizadeh
#تکه کتاب
🌱همدیگر را بهشتی کنید!
خیلی از زنها هستند که شوهرانشان را بهشتی میکنند. خیلی از مردها هم هستند که زنهایشان را بهشتی میکنند. عکس آن هم هست. اگر زن و شوهر این کانون خانوادگی را قدر بدانند و برای آن اهمیّت قائل باشند، زندگی، امن و آسوده خواهد شد و کمال بشری برای زن و شوهر در سایهی ازدواج خوب ممکن خواهد شد.
🌱بروید با هم بسازید
سازگاری در زندگی، اساسِ بقای زندگی است و همین است که محبّت میآفریند. همین است که موجب برکات الهی میشود. همین است که دلها را به هم نزدیک کرده و پیوندها را مستحکم میکند.
🌱اسرار زندگی را محکم نگهدارید
زن و شوهر باید راز هم را حفظ کنند، زن نباید راز شوهرش را پیش کسی بازگو کند. مرد هم مثلاً نرود پیش رفقایش در باشگاه یا مثلاً فلان میهمانی و… راز همسرش را بازگو کند، حواستان جمع باشد، اسرارِ هم را محکم نگاه دارید تا زندگی انشاءالله شیرین و مستحکم شود.
🌱غمخوار هم باشید
کمک واقعی این است که دو نفر غمها را از دل هم برطرف کنند. هر کسی در دورهی زندگیاش، گرفتاری و مشکل و غمی پیدا میکند و ممکن است دچار ابهام و تردید بشود.
🌱مسابقه بدون برنده
اسیر تجمّلات و تشریفات و چشم و همچشمیها نشوید. خودتان را در دام مسابقهی مادی در امر زندگی نیندازید. هیچکس در این مسابقه، خوشبخت و کامیاب نمیشود.
📚مطلع عشق
🖋محمد جواد حاج علی اکبری
لادانی
https://eitaa.com/pouralizadeh
هدایت شده از استاد پورعلیزاده روانشناس اصفهان
🔞🔞🔞
🦋
روزگار
بدن ها را فرسوده
آرزوها را تازه
مرگ را نزدیک
خواسته ها را دور میسازد
هر که به روزگار دست یافت ، به رنج افتاد
و هر که آن را نیافت ، به سختی گرفتار شد
نکته ها و پیام ها👇👇
🍁گذشت زمان، حوادث و رویدادهایی را به دنبال دارد که به مجموعه این ها " دهر" یا " روزگار" گفته می شود.
🍂اولین نتیجه گذشت زمان و روزگار، فرسوده شدن بدن و سلول های آن است،
🍁اثر دیگر روزگار ، پدید آمدن خواسته ها و آرزوهای جدید و پیامد دیگرِ آن نزدیک تر شدن به مرگ است
🍂رسیدن یا نرسیدن به مواهب روزگار ، هر دو برای انسان با دشواری هایی همراه است، چون اگر به آرزوهایش برسد ، حفظ و افزایش آن مواهب برای او مشکل ساز میشود و او همواره در رنج و غصه خواهد بود که چگونه اموال و دارایی، مقام ، نعمت و موقعیت خود و افراد تحت تسلط خود را حفظ کند. اگر هم به آرزوهای خود نرسد، همواره در حسرت نداشتن مواهب و نعمت های دنیاست و احساس میکند از این همه تلاش و تکاپو، جز خستگی و رنج و ناکامی بهره دیگری نداشته است.
🍁باید از دل بستن و امیدوار شدن به دنیا و زندگی مادی بر حذر باشیم و برای رستگاری خود چاره اندیشی کنیم. از امور فانی ، دل بکنیم و به دنبال چیزهایی باشیم که کهنگی و مرگ در آن ها راه ندارد و لذت و شیرینی اش خالص و بی نهایت است.
🍂دنیا با سختی ها و مشکلات آمیخته است و نباید این توقع را داشته باشیم که روزی برسد که در زندگانی دنیایی خود هیچ مشکل و درد و رنجی نداشته باشیم.
امیرالمؤمنین علی(ع)💞
📚حکمت هفتاد و دو
#نهجالبلاغه
https://eitaa.com/pouralizadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفته تون پر از اتفاقات قشنگ😍
https://eitaa.com/pouralizadeh
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
پرسش از استاد پورعلیزاده
موضوع: چکار کنم #اعتماد_به_نفس پسرم بیاد بالا ؟
سوال شما عزیزان🌹👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
.سلام مجدد من ۴۰ سالمه ویک پسر ۲۰ ساله دارم پسرم در شرایط بدی بزرگ شد ۱۱ ساله اول خونه مادربزرگش بودیم ومن هیچ اختیاری از خودم نداشتم وهمه زندگی من دخالت مادر شوهرم شده بود بعد از ۱۱ سالگی پسرم هم که از خونه مادر شوهرم بیرون آمدیم رابطه چندان خوبی باشوهرم نداشتم چون قصد داشتم طلاق بگیرم ولی به اصرار شوهرم موندم شوهرم اعتیاد داشت من وپسرم از این مسئله خیلی رنج میبردیم سرتون درد نیارم الان پسرم با اعتماد به نفس خیلی پایین که هیچ احساس مسئولیتی درقبال زندگی ندارند در ضمن شوهرم تقریبا ۷ ساله فوت شدند حالا از شما خواهش میکنم منو راهنمایی کنید باپسرم چطوری رفتار کنم
🦋لطفا پاسخ استاد #پور_علیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
883.2K
صوت
🌹استاد پور علیزاده تخصص مشاوره پیش از ازدواج💍 و زوج درمانی💞
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
موضوع: چکار کنم #اعتماد_به_نفس پسرم بیاد بالا ؟
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
#پرسش_و_پاسخ_روانشناسی_در_ایتا
#پورعلیزاده_روانشناس_اصفهان
#پور_علیزاده #پورعلی_زاده
#روانشناس_اصفهان #مشاوره_اصفهان
#مشاوره_پیش_از_ازدواج_اصفهان
#کانال_مشاوره_در_ایتا
#کانال_روانشناسی_در_ایتا
#pouralizadeh #poralizadeh
مهم ترین علایم کمبود اعتماد به نفس
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اندرزهای کودکانه
ارسالی اقای خوب بخت عزیز🌹
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
هدایت شده از استاد پورعلیزاده روانشناس اصفهان
🔞🔞🔞
♥️🍃
من هر آنجا که عشق بود، مهربانی بود و آدمهایی خالصانه هم را دوست داشتند؛
خورشید را دیدم که طلوع میکرد،
زندگی را دیدم که جریان داشت و
شادی و امید را که به زیباترین
حالت ممکن، تکثیر میشد...🍃🍃🍃
❤️🕊احوالتون نیـک ◕‿◕
https://eitaa.com/pouralizadeh
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
پرسش از استاد پورعلیزاده
موضوع: #خواستگارم قبول کرده #نماز بخونه و #روزه بگیره، بنظرتون چقدر میشه اعتماد کرد؟
سوال شما عزیزان🌹👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
.سلام استاد پورعلیزاده مهربان
دختر مجرد هستم ساکن اصفهان ۲۰ ساله
من خواستگاری دارم که نماز و روزه ترک کرده برای ایشون شرط گذاشتم که اگه نماز بخونه و روزه بگیره قبول میکنم از همه جهت هم پدر و مادرم تاییدش میکنن الان هم شرط و قبول کرده بنظرتون کار درستی کردم؟
بی تکیه بر هیچ وعده ای #انتخاب و ازدواج کنید
🦋لطفا پاسخ استاد #پور_علیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
1.55M
صوت🌹استاد پور علیزاده تخصص مشاوره پیش از ازدواج💍 و زوج درمانی💞
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
موضوع: #خواستگارم قبول کرده #نماز بخونه و #روزه بگیره، بنظرتون چقدر میشه اعتماد کرد؟
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
#پرسش_و_پاسخ_روانشناسی_در_ایتا
#پورعلیزاده_روانشناس_اصفهان
#پور_علیزاده #پورعلی_زاده
#روانشناس_اصفهان #مشاوره_اصفهان
#مشاوره_پیش_از_ازدواج_اصفهان
#کانال_مشاوره_در_ایتا #تکرار
#کانال_روانشناسی_در_ایتا
#pouralizadeh #poralizadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خوشبختی مکان و شرایط نیست !
احساسی است که باید آن را بلد شد .
شبیهِ غم ، شادی ، خشم و تمامِ احساس هایِ دیگر ...
گاهی قدم بزن ، کتاب بخوان و موسیقیِ مورد علاقه ات را گوش کن .
خوشبختی ، اتفاقی نیست که بیفتد ، یک حسِ نابِ درونی است ،باید آن را ایجاد کرد !
#دکتر الهی قمشه ای
https://eitaa.com/pouralizadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط حرکات صورتش😂😂
ای جاااان 😍😘
حالٍ خوب☘
عصرتون بخیرررر و سلامتی😊🌸
https://eitaa.com/pouralizadeh
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
پرسش از استاد پورعلیزاده
موضوع: #رابطه #پدرم با #شوهرم خوب نیست، چکار کنم ؟
سوال شما عزیزان🌹👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
.باسلام خدمت آقای دکتر.من خانمی ۳۸ ساله هستم وشوهرم ۴۴ ساله است . دارای .... فرزند هستم. شوهرم وپدرم از اول زندگی روی رفتارهای یکدیگر حساس بودند وپدرم بین دخترها وپسرهایش فرق می گذاشت واین باعث تشدید ناراحتی می شد مثلا تولد بچه ی برادرم می رفت وتولد برای ما نمی آمد واین جور مسائل بسیار پیش می آمد. ما هم زیاد نمی رفتیم خانه ی پدر سالی یک بار یا دوبار وپدرم می گفت چرا نمی آیید ولی ما می دانستیم که تعارف می کند .
۱۷ سال است ازدواج کرده ایم با هم مشکل خاصی نداریم مشکل رفتارهای پدرم هست. ........... شوهرم به خانه پدرم نمی آید وبا رفتن من هم مشکلی ندارد ولی من دوست دارم باخانواده ام رابطه داشته باشیم چیکار باید بکنم
🦋لطفا پاسخ استاد #پور_علیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
1.76M
صوت استاد پور علیزاده تخصص مشاوره پیش از ازدواج💍 و زوج درمانی💞
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
موضوع: #رابطه #پدرم با #شوهرم خوب نیست، چکار کنم ؟
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
#پرسش_و_پاسخ_روانشناسی_در_ایتا
#پورعلیزاده_روانشناس_اصفهان
#پور_علیزاده #پورعلی_زاده
#روانشناس_اصفهان #مشاوره_اصفهان
#مشاوره_پیش_از_ازدواج_اصفهان
#کانال_مشاوره_در_ایتا #تکرار
#کانال_روانشناسی_در_ایتا
#pouralizadeh #poralizadeh
هدایت شده از استاد پورعلیزاده روانشناس اصفهان
🔞🔞🔞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان چهار شمع روشن
https://eitaa.com/pouralizadeh
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
من فورا به خانم نگاه کردم تا عکس العمل اونو ببینم ؛ احساس کردم حالش خوب نیست و متوجه نشده که کی اومده ؛ و اینو می دونستم که اگر فهمیده بود که آقای سالارزاده مهمون آورده کوتاه نمی اومدو حتما یک حرفی می زد ولی مثل آدم های گیج سرشو آروم تکون می داد ؛ اما نریمان چنان بر آشفته شده بود که فکر کردم ممکنه بره و با پدرش در گیر بشه ؛دستهاشو بهم می مالید و چشمش رو بسته بود و لبهاشو بهم فشار می داد ؛ فورا زیربغل خانم رو گرفتم و گفتم شالیزار غذای خانم رو بیار توی اتاقش باید قرص هاشون رو هم بدم؛ و اون بطور عجیبی بدون مقاومت همراه من اومد ؛ و دیدم که نریمان داره میره بطرف در عمارت ؛ نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد ؛ولی مسلم بود که توی اون اوضاع اصلا توقع همچین کاری رو از پدرش نداشت ؛ خانم بدون چون و چرا همراهم اومد به محض اینکه اونو روی تخت نشوندم دویدم دنبال نریمان و گفتم : خواهش می کنم ولش کن ؛ خانم که ظاهرا متوجه نشده توام بگذر؛ فکر می کنم فایده ای نداشته باشه الان خودت حالت خوب نیست ممکنه .. اصلا چی می خوای بهش بگی ؟
گفت : پریماه نمی ببینی چطوری داره به من دهن کجی می کنه ؟ خونه ی خودمون خالیه ؛ چرا اومده اینجا اون می دونه که ثریا در چه وضعیتی هست ؛ و ما دل این کارا رو نداریم ؛ اصلا یکبار به دیدنش نیومده ؛ به خدا جلوی مادر و پدرش خجالت کشیدم و جواب متلک های خواهراشو نتونستم بدم ؛ حالا اومده بساط عیش و نوش راه انداخته ؛ گفتم : من باید برم به خانم برسم ازت خواهش می کنم به خاطر اونم شده هر کاری می کنی بی سر و صدا باشه گفت :تو فکر کردی می خوام چیکار کنم ؟ گفتم : نمی دونم آخه داری میری سراغشون ؛ گفت : نه بابا نمی خوام کاری بکنم ؛آبروی خودمون میره؛ درست نیست ؛ اون نمی فهمه من که باید بفهمم ؛ میرم طلا فروشی الان یک هفته اس باز نکردم ؛ از اونجام میرم بیمارستان ببینم چه خبره ؛تو فکر کردی دارم میرم باهاش دعوا کنم ؟ نه بابا ؛ بعد از دعوا چی میشه اون کار خودشو می کنه ؛برم بهتره نمی خوام چشمم بهش بیفته ؛ تو مراقب مامان بزرگ باش ؛
نریمان رفت و منم برگشتم پیش خانم مات زده روی تخت نشسته بود ؛ منو که دید پرسید : تو کی هستی اینجا چیکار می کنی ؟ گفتم : می خوام غذا تون رو بدم قربونتون برم شما ناهار نخوردین ؛گفت : آره گرسنه هستم بده ؛ خودم قاشق ؛ قاشق دهنش گذاشتم و با همون حالتی که داشت با اشتها خورد؛ با دستمال دهنشو پاک کرد و گفت : حالا می خوام بخوابم ؛ فورا قرص هاشو دادم و دراز کشید ؛ کنارش موندم تا خوابش برد ؛ صدایی از بیرون شنیده نمی شد؛
وقتی خاطرم جمع شد که خانم خوابش برده ؛ غذای خودمو از شالیزار گرفتم و رفتم به اتاقم و در رو از تو قفل کردم ؛ هنوز چند لقمه نخورده بودم که صدای آقای سالارزاده رو شنیدم که با قربان وشالیزار حرف می زد اینطورکه فهمیدم چیزایی می خواست که گرفت و با کمک قربان رفتن اما ؛ سراغ خانم رو هم گرفت ؛ شالیزار هم جواب داد که خانم حالش خوب نبود رفتن خوابیدن ؛
حالا هوا تاریک شده بود ؛ چند بار به خانم سر زدم تا مطمئن بشم حالش خوبه ؛ ؛صدای آهنگ و خنده های مستانه خیلی آهسته از دور شنیده میشد , شالیزار هم رفته بود به اتاقش ؛ از پنجره ی اتاق مهمون خونه بیرون رو نگاه کردم ؛ اون طرف استخریک عده زن و مرد داشتن می زدن و می رقصیدن ؛ یک حال بدی داشتم سرگردون توی خونه راه می رفتم و نمی دونستم باید چیکار کنم ؛ خانم هنوز خواب بود و می ترسیدم بیدار بشه و بفهمه که پسرش مهمون آورده توی باغ ؛ رفتم به اتاقم و روی تخت دراز کشیدم ولی مغزم پر بود از اضطراب هایی که این مدت بهم وارد شده بود ؛ ثریا رو روی تخت بیمارستان به یاد آوردم نریمان وقتی که اونطور هق و هق گریه می کرد و زبون گرفته بود ؛ حالت مات زده ی خانم و لرزه به اندام انداخت خیلی ترسیده بودم که به همون حال بمونه ؛بعد یاد یحیی افتادم وقتی که با اون عصبانیت به من گفت؛ دختری که یکشب خونه ی غریبه بخوابه دیگه سالم بیرون نمیاد ؛و فکر کردم برم پیش زن عمو و هر چی از دهنم در میاد بهش بگم و مدتی با اون توی ذهنم جر و بحث کردم اونقدر که بدنم داغ شد؛
و همه ی اینا رو از چشم مامانم می دیدم و دوباره یادم اومد وقتی که اون پریشون از طرف خونه ی رجب خودشو انداخت توی مطبخ و من نفهمیدم داره چیکار می کنه ؛ آقاجونم رو در لحظات آخر به یاد آوردم و یک مرتبه لحاف رو پس زدم و نشستم روی تخت خیس عرق بودم نمی خواستم دیگه به چیزی فکر کنم ؛ سرم رو گرفتم و بلند گفتم ؛من باید همه ی اینا رو فراموش کنم بسه دیگه خسته شدم ؛ مثلا اومده بودم به این خونه که بتونم آرامش داشته باشم اما اینم نشد؛
به ساعت نگاه کردم حدود یک نیمه شب بود ؛یک لیوان آب خوردم و رو به پنجره دراز کشیدم ؛ولی بازم خوابم نبرد ؛ که یک مرتبه سایه ی یک مرد رو دیدم که از پشت پنجره رد شد ؛ قبلا گفته بودم که پنجره ی اتاقم قدی بود ؛ خدای من کی می تونه باشه ؛ بعد صدای در راهرو اومد باز و بسته شد ما همیشه موقع خواب همه ی در ها رو قفل می کردم ولی انگار یکی اونو باز کرده بود ؛
قفل در اتاقم رو چک کردم ؛ خوب یک عده مرد و زن مست توی باغ بودن و من نمی دونستم کی وارد عمارت شده ؛ سرمو گذاشتم روی در تا اگر صدایی اومد بشنوم ؛ اما یکم بعد اون مرد از راهی که اومده بود برگشت و حدس زدم که سالارزاده باشه اومده از آشپزخونه چیزی ببره ؛ ولی صدای فریاد های خانم رو شنیدم که در حالیکه عصا شو به زمین می کوبید داد می زد وایسا ؛ بهت میگم وایسا مرتیکه ی بیشعور و فحش می داد و سایه اش رو دیدم که عصا زنون داره اون مرد رو دنبال می کنه ؛نزدیک پنجره اتاق من بهم رسیدن ؛ نمی دونستم چیکار کنم برم بیرون یا نه ؛ولی دست و پام می لرزید ؛ بعد صدای داد و هوار سالارزاده و خانم بلند شد ؛ خانم با لحن تندی گفت, محسن تو حرف حالیت نمیشه ؟ زود باش جمع کن این بساط عیش و عشرت رو از خونه ی من ببر ؛ صد بار بهت گفتم چرا به خرجت نمیره اینجا جای این کارا نیست برو جمعشون کن و زود گورشون رو گم کنن از باغ من برن بیرون ؛ وگرنه همین الان میام آبرو و حیثیتی رو که نداری رو می برم ؛کم از دست بابات کشیدم حالا نوبت توست ؟
سالارزاده گفت : آخه مادر من ؛ ما به شما چیکار داریم اونطرف برای خودمون نشستیم ؛ چرا خودت رو ناراحت می کنی ؟اومدم چند تا تیکه نون بردم خانم فریاد زد: بهت میگم جمع کن برو نمی خوام ببینمت ؛ نامزد پسرت داره میمیره تو یک ذره غیرت نداری ؟ چطوری دلت میاد خوش بگذرونی ؟ گفت : من بشینم زانوی غم بغلم بگیرم خوب میشه ؟ هنوز که زنش نشده پدر و مادرش باید غصه بخورن نه من ؛
خانم عصاشو بلند کرد و فریاد زد بهت میگم از اینجا برین زود ؛ زود ؛ مثل اینکه حرف حالیت نمیشه ؛ باشه بقیه اش با خودت می دونی که وقتی میگم کاری رو می کنم ؛ می کنم ؛ سالارزاده رفت و من دویدم از اتاق بیرون که خانم رو بیارم ؛ جلوی در ایوون بهش رسیدم ؛ نفس ؛نفس می زد و نمی تونست درست راه بره فورا دستشو گرفتم و گفتم : بیاین با من بریم توی اتاق تون با همون حال گفت : نه باید بیرونشون کنم ؛ هر چی تحمل می کنم فایده ای نداره ؛ گفتم : اینطوری حالتون بد میشه تو رو خدا آروم باشین من میرم بهشون میگم ؛ گفت : نه تو همین جا باش و رفت به طرف در عمارت و منم دنبالش و مراقب بودم زمین نخوره ؛
ادامه دارد