─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
من دوستت دارم
من بیشتر از چیزی که میدونی دوستت دارم
بیشتر از چیزی که بتونم بگم دوستت دارم
دوستت دارم از زمین تا ماه
بیشتر از درخشش ماه دوستت دارم
بیشتر از گرمای خورشید دوستت دارم
بیشتر از اتم های دنیا دوستت دارم
من تورو بیشتر از هر چیزی دوستت دارم.💜💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
Reza Sadeghi - Bishtar Az Eshgh.mp3
4.53M
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۲۴۹
نام «بردیا» را که آورد، داغ دلم تازه شد. نتوانسته بودم فراموشش کنم فراموش نشدنی بود به شدت دلتنگش بودم این روزها با دیدن او از همین راه نسبتاً دور امید میگرفتم همیشه حضور داشت تا من را سرپا کند. تا قوی ام کند. خاطره ای برایم یادآور شد صدایم را توی گوشهایم شنیدم که داشتم میگفتم
«دخترا به پسرایی که خیلی دوسشون دارن و عشقشون نسبت بهشون ،پاکه میگن بچه م نمیدونستی؟ درباره ش نشنیدی؟ توام
عین بچه می برام! همونقد دوست دارم من!»
زیرلب با بغض تکرار کردم
-آره، بچه م!
نه نیاوردم دلم فوتبال می خواست هیجان میخواست دلم میخواست بازی بین پرسپولیس و تراکتور را ببینم
بلند شدم روی مبل تک نفره ای نشستم تا زاویه ی دید بهتری روی صفحه ی تلویزیون داشته باشم.
شروع که شد یک کمی اضطراب گرفتم. کاش برنده شوند.
کم کم گرم بازی شدم طوری که جیغ میکشیدم فحش میدادم.
سرو صدا میکردم
حالم بهتر شده بود.
چقدر به این حواس پرتی احتیاج داشتم.
نیمه ی نیمه ی اول و کرنر به نفع پرسپولیس! سوت زدم
خواهرم با ذوق و خنده به واکنشهای من چشم میدوخت
بردیا توپ را فرستاد و این امیرعلی بود که با ضربه ی سر آن را درون دروازه ی تراکتور کاشت
سر از پا نمیشناختم تا میتوانستم جیغ کشیدم حتی یکبار آمدند تذکر دادند که این قدر سروصدا نکنم
در آخر پرسپولیس برنده ی نبرد شد.
با نتیجه ی دو بر یک
وقت رفتن هلنا بود او را تا دم در اتاقم بدرقه کردم بعد دومرتبه وسط تخت دونفره ام نشستم. گوشی ام که زنگ خورد، آن را از روی پاتختی برداشتم.
غزل پشت خط بود. جواب ندادم. کمی بعد پیامکی برایم فرستاد
«اردشیر امروز اومده بود سرکار من سراغ تو رو میگرفت. می خواست بدونه این روزا کجا میمونی جات خوبه یا نه منم گفتم خبر ندارم»
چیزی نگفتم حتی کنجکاو نشدم سؤالی بپرسم. گوشی را روی تخت انداختم.
به حمام رفتم بهتر بود دوش میگرفتم باید لباسهای کثیفم را هم میشستم آن هم با دستان خودم
دوش گرفتم لباسهایم را ..شستم. از سرویس بیرون آمدم.
دقایقی بعد بود که دراز کشیده بودم و داشتم در اینستاگرام می پلکیدم که به یکباره با پست جدید بردیا روبه رو شدم. عکس از بازی امشب بود با لباس قرمز تیم پرسپولیس عکس قدی و در زمین فوتبال بود در حالی که به نقطه ای نامعلوم نگاه میکرد و می خندید
لایکش کردم کپشن فقط یک قلب قرمز بود. یکهو هوس کردم چیزی برایش بنویسم شاید حرف دلم را
«مثل همیشه میدرخشی دلم برات تنگ شده!»
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
18.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
ملکا ذکر تو گویم💞
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
تا هستیم قدر همدیگر را بدانیم
گاهی وقتها ارزش واقعی یک لحظه را
تا به خاطره تبدیل نشود نمی فهمیم
نبودن ها خیلی نزدیکند ...
نبودن ها خیلی سخته....💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
*
#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت بــیــسـت ودوم
*
از پلہ هاے دانشگاه آروم رفتم پایین،بهار و بچہ ها قرار بود امروز از مشهد برگردن و برن خونہ براے استراحت از فردا بیان دانشگاہ!
_سلام عشقم!
صداے بنیامین بود،با حرص چشم هام رو بستم و نفس عمیقے ڪشیدم،چشم هام رو باز ڪردم و برگشتم سمتش با لحن ڪنایہ دار گفتم:بچہ بودے جایے آویزونت ڪردن ڪہ انقدر آویزونے؟!
با اخم نگاهم ڪرد.
_ببین تا فردا خانوادت میفهمن ڪہ هیچ تو تمام دانشگاہ آبروتو میبرم!
همونطور ڪہ مے اومد سمتم گفت:منتظر زنگ بچہ ها باش! میدونستم حرفش رو عملے میڪنہ،زمزمہ ها تو ڪلاس پیچیدہ بود ڪہ بنیامین قرارہ درمورد یڪے سورپرایز ڪنہ!
خودم رو حس نمے ڪردم!ڪاش ڪسے ڪنارم بود تا بهش تڪیہ ڪنم و نیوفتم زمین!نمیدونم چطور سر پا بودم! چشم هام تار شد،پشتم رو بهش ڪردم تا اشڪ هام رو نبینہ!
چشم هام سیاهے میرفت انگار سیخ داغ روے بدنم گذاشتہ بودم بال پروازم شڪستہ بود یا بهترہ بگم بالے براے پرواز نداشتم،خون بہ صورتم هجوم آورد رگ هام تحمل این فشار خون رو نداشتن فقط دیدم سهیلے با دوست هاش بہ این سمت دارہ میاد،مثل یہ نور تو تاریڪے محض! چشم هام رو باز و بستہ ڪردم نفس عمیقے ڪشیدم،با دیدن سهیلے خوشحال شدم!احساس ڪردم تنها ڪسے هست ڪہ میتونہ ڪمڪم ڪنہ! و واقعا لقب فرشتہ نجات رو میشد بهش داد!
با تمام توان گفتم:آقاے سهیلے!
اون لحظہ نمیتونستم واڪنش دیگہ اے نشون بدم،همہ با تعجب برگشتن سمتم!
سهیلے با تعجب نگاهم ڪرد انگار فهمید حالم خوب نیست!
سریع بہ خودش اومد و رو بہ پسرها چیزے گفت،باهاشون دست داد و هر ڪدوم رفتن بہ سمتے!
بدون توجہ بہ نگاہ هاے بقیہ اومد سمتم،رسید بہ چند قدمیم با صدایے ڪہ از تہ چاہ مے اومد گفتم:ڪمڪم ڪنید!
زمین رو نگاہ میڪرد با آرامش گفت:بفرمایید بریم تو دفتر،اینجا نمیشہ صحبت ڪرد!
بدون توجہ بہ حرف هاش گفتم:دست از سرم برنمیدارہ!آبروم....
و بہ بنیامین اشارہ ڪردم! سرش رو آورد بالا و بنیامین رو نگاہ ڪرد،حالت صورتش جدے بود.
_فهمیدم!
رفت سمت بنیامین،بنیامین با عصبانیت باهاش صحبت میڪرد،سهیلے بازوش رو گرفت و با اخم چیزے بهش گفت!
بہ جایے اشارہ ڪرد و بنیامین رفت بہ اون سمت!
همونطور ڪہ دنبال بنیامین میرفت گفت:من حلش میڪنم،اما شما هم خودتون حلش ڪنید متوجہ حرفم ڪہ هستید؟
حرفش یڪ دنیا معنے داشت،بہ نشونہ مثبت سرم رو تڪون دادم،راہ افتاد از پشت نگاهش ڪردم،نفس عمیقے ڪشیدم،خودم رو هم حل میڪنم!
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
قَوی شدن قَشنگه وَقتی
▴تُــو▴ بشی نقطهِ ▴قُــوتِ▴ مَن دلبر..!💋♥
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
Gheseye Man - Macan Band .mp3
9.82M
🎙#ماکان_بند
🎼 قصه من💗
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
قصه من❤️
خیلی تلخه🖤
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜