eitaa logo
نبض احساس ؛
199 دنبال‌کننده
361 عکس
147 ویدیو
0 فایل
. اینجا برای خودم مینویسم . در خدمتم : @Romeo_0 ..🌞🖤 برای نظراتتون: https://daigo.ir/secret/5386436200 . کپی رمان ها حتی با ذکر و نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد 🚨 .
مشاهده در ایتا
دانلود
تمام انسانها نقص دارند فقط نقصشون برای تو پیدا نیست ... ولب نقصهای تو برای خودت پیداست ... پس همیشه فکر میکنی صد هیچ از بقیه عقبی و پراز نقصی ...
'وَ من..؟ مصمم؛ در سبز زیستن در آدمِ بهتری بودن و آدم بهتری شدن!
. امروز به جبران دیروز دو پارت براتون قرار میدیم ..🍁🌤 .
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · بعد چند دقیقه آروم شد و گریه‌اش بند اومد. دیگه هیچ حرفی نزد تا اینکه گفتم: -صحرا خانوم! نمی خوای بگی چت شده؟ مظلوم نگاهم کرد و چیزی نگفت که دوباره گفتم: -نمیگی بهم؟! نفس عمیقی کشید و آروم گفت: +یکم خسته شده بودم چیزی نیست -خسته نباشی مامان خانوم! لبخند کوچیکی زد و همونجور که توی ب*غلم بود چشماشو بست بعد چند دقیقه صدای نفس های منظم‌اش نشون می داد خوابش برده آروم روی موهاشو بو*سیدم و چشمام‌رو بستم. *** " آوا " تقریباً دو سال از عمه و زندایی شدن‌ام می گذشت. هنوزم مثل روزهای اول واسه دیدن جفتشون ذوق داشتم! کیسان و سینا! جوری شیطون بودن که وقتی من باهاشون بازی می کردم و مثل خودشون شیطونی می کردم به پاشون نمی رسیدم! از همون اول به صحرا و اِلمیرا گفته بودم اگه کاری داشتن بچه‌ها رو بیارن پیش من! امروز هم اِلمیرا قرار بود کیسان‌رو بیاره پیشم. ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · هرچی اسباب بازی و خوراکی بود رو به شیوه خودم چیدم روی میز! بلاخره زنگ رو زدن رفتم دم در که همون موقع اِلمیرا و کیسان از توی آسانسور اومدن بیرون با لبخند و ذوق کیسان‌رو نگاه کردم که سریع دست اِلمیرا رو ول کرد و خودشو انداخت توی ب*غلم! محکم ب*غلش کردم که اِلمیرا با چشمای گرد شده‌اش گفت: +بسه بسه!! چه خبره؟! همین دیشب مهمونی بود‌ ها! من رفتم...آوا خانوم به من ربطی نداره شیطونی بکنه یا نه ها! پوکر نگاهش کردم که با خنده خداحافظی کرد و رفت. با شیطنت به کیسان نگاه کردم و گفتم: -بریم شیطونی کنیم؟ با صدای بچگونه‌اش و ذوق بلند گفت: +بلیم(بریم) دویید سمت اسباب بازی‌ها با ذوق گفت: -زندایی بیا دیگه! لبخند پررنگی زدم و رفتم نزدیکش انقدر بازی کرد و دویید که دیگه جونی واسه بازی نداشت ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
. بریم برای پارت؟..🍁🌤 .
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · وسط اسباب‌بازی ها دراز کشیده بود. یهو مثل جت پرید بالا و گفت: +زندایی! کالتون(کارتون) ندیدم! امیر همیشه توی یه فلش واسشون کارتون می ریخت . واسه اینکه یکم اذیتش کنم لحنم‌ رو ناراحت کردم و گفتم: -ای وای! دیدی چی شد؟ دایی امیر تو فلش کارتون‌هات کارتون جدید نریخته! لب‌هاش آویزون شد و می خواست گریه کنه! زدم زیر خنده و گفتم: -مگه میشه دایی امیر واست کارتون جدید نریزه؟! خوشحال نگاهم کرد و دویید سمتم گفت: +بلیم بلیم (بریم بریم) -برو بشین روی کاناپه تا خوراکی بیارم واست بدو کوچولوی من! دویید و نشست روی کاناپه زود خوراکی هاشو برداشتم و رفتم نزدیکش گذاشتم روی میز و نشستم پیشش که سریع خودشو پرت کرد تو ب*غلم و بهم تکیه داد! تک خنده ای زدم و گفتم: -برات کارتون میزارم تو ببین من برم ناهارِ خوشمزه درست کنم خب؟ بغض کرده نگاهم کرد و گفت: +نه نمی خوام! ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
با تمام مهره هایم مات شدم پیش رُخَت، وقتی حواسم پرت چشمانت بود..👀
به نَفَس های تو بَند است مرا هر نَفَسی سایه ات کم نشود از سَرِمان حَضرت یار♥️
. بریم برای پارت؟..🍁🌤 .