تمام انسانها نقص دارند فقط نقصشون برای تو پیدا نیست ...
ولب نقصهای تو برای خودت پیداست ...
پس همیشه فکر میکنی صد هیچ از بقیه عقبی و پراز نقصی ...
#اشتباه_عشق
#part_262
به قلم: رومئو؛
· ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ ·
بعد چند دقیقه آروم شد و گریهاش بند اومد.
دیگه هیچ حرفی نزد تا اینکه گفتم:
-صحرا خانوم! نمی خوای بگی چت شده؟
مظلوم نگاهم کرد و چیزی نگفت که دوباره گفتم:
-نمیگی بهم؟!
نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
+یکم خسته شده بودم چیزی نیست
-خسته نباشی مامان خانوم!
لبخند کوچیکی زد و همونجور که توی ب*غلم بود چشماشو بست
بعد چند دقیقه صدای نفس های منظماش نشون می داد خوابش برده
آروم روی موهاشو بو*سیدم و چشمامرو بستم.
***
" آوا "
تقریباً دو سال از عمه و زندایی شدنام می گذشت.
هنوزم مثل روزهای اول واسه دیدن جفتشون ذوق داشتم!
کیسان و سینا!
جوری شیطون بودن که وقتی من باهاشون بازی می کردم و مثل خودشون شیطونی می کردم به پاشون نمی رسیدم!
از همون اول به صحرا و اِلمیرا گفته بودم اگه کاری داشتن بچهها رو بیارن پیش من!
امروز هم اِلمیرا قرار بود کیسانرو بیاره پیشم.
· ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ ·
کپی کنی ؟ راضی نیستم
#اشتباه_عشق
#part_263
به قلم: رومئو؛
· ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ ·
هرچی اسباب بازی و خوراکی بود رو به شیوه خودم چیدم روی میز!
بلاخره زنگ رو زدن
رفتم دم در که همون موقع اِلمیرا و کیسان از توی آسانسور اومدن بیرون
با لبخند و ذوق کیسانرو نگاه کردم که سریع دست اِلمیرا رو ول کرد و خودشو انداخت توی ب*غلم!
محکم ب*غلش کردم که اِلمیرا با چشمای گرد شدهاش گفت:
+بسه بسه!! چه خبره؟! همین دیشب مهمونی بود ها! من رفتم...آوا خانوم به من ربطی نداره شیطونی بکنه یا نه ها!
پوکر نگاهش کردم که با خنده خداحافظی کرد و رفت.
با شیطنت به کیسان نگاه کردم و گفتم:
-بریم شیطونی کنیم؟
با صدای بچگونهاش و ذوق بلند گفت:
+بلیم(بریم)
دویید سمت اسباب بازیها با ذوق گفت:
-زندایی بیا دیگه!
لبخند پررنگی زدم و رفتم نزدیکش
انقدر بازی کرد و دویید که دیگه جونی واسه بازی نداشت
· ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ ·
کپی کنی ؟ راضی نیستم
#اشتباه_عشق
#part_264
به قلم: رومئو؛
· ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ ·
وسط اسباببازی ها دراز کشیده بود.
یهو مثل جت پرید بالا و گفت:
+زندایی! کالتون(کارتون) ندیدم!
امیر همیشه توی یه فلش واسشون کارتون می ریخت . واسه اینکه یکم اذیتش کنم لحنم رو ناراحت کردم و گفتم:
-ای وای! دیدی چی شد؟ دایی امیر تو فلش کارتونهات کارتون جدید نریخته!
لبهاش آویزون شد و می خواست گریه کنه!
زدم زیر خنده و گفتم:
-مگه میشه دایی امیر واست کارتون جدید نریزه؟!
خوشحال نگاهم کرد و دویید سمتم گفت:
+بلیم بلیم (بریم بریم)
-برو بشین روی کاناپه تا خوراکی بیارم واست بدو کوچولوی من!
دویید و نشست روی کاناپه
زود خوراکی هاشو برداشتم و رفتم نزدیکش
گذاشتم روی میز و نشستم پیشش که سریع خودشو پرت کرد تو ب*غلم و بهم تکیه داد!
تک خنده ای زدم و گفتم:
-برات کارتون میزارم تو ببین من برم ناهارِ خوشمزه درست کنم خب؟
بغض کرده نگاهم کرد و گفت:
+نه نمی خوام!
· ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ ·
کپی کنی ؟ راضی نیستم