eitaa logo
به رنگ مهدویت🎨
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
212 فایل
کانون مهدویت زمینه سازان ظهور حضرت مهدی ع ✅برگزاری دوره‌های مهدویت ✅دعای ندبه آنلاین ✅پرسش و پاسخ مهدوی لینک حمایت مالی: https://zarinp.al/qaeb12 شماره ۶۰۳۷۹۹۱۶۴۲۶۳۱۵۶۲ به نام فاطمه کره‌جانی ارسال پرسش‌های مهدوی با ما در ارتباط باشید @Mahdaviat_admin313
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ هوا تاریک شده بود. سوز سردی💨 می وزید و تا عمق استخوان نفوذ می کرد. مرد هر چه تقلا کرد، نتوانست خود را به قافله برساند. هر لحظه برف سنگین تر می بارید.🌨 سیّد احمد سرش را که برگرداند، باغی دید که باغبانش مشغول ریختن برف از روی درختان بود. او چشمانش را با دست مالید، با خودش گفت: حتماً خواب می بینم، آخر اینجا کجا و این باغ کجا.😳 لحظه ای گذشت، باغبان آرام سمت سیّد احمد آمد و گفت: تو کیستی؟ سیّد که نور امیدی⚡️ در دلش درخشید، با صدایی لرزان جواب داد: من از دوستانم جا مانده ام و راه را بلد نیستم. می شود راه را به من بگویید؟ باغبان رو به سیّد کرد و به زبان فارسی گفت: نافله بخوان تا راه را پیدا کنی. ساعاتی گذشت، سیّد احمد نافله اش را تمام کرد. مرد دوباره آمد و گفت: تو هنوز نرفتی؟🤔 سیّد احمد رشتی جواب داد: والله راه را بلد نیستم، چگونه بروم.😓 ـ پس جامعه بخوان، مرد این را گفت و رفت. سیّد با خودش گفت: آخر من که زیارت جامعه را حفظ نیستم، حالا چه کنم؟، در این فکر بود که انگار ندایی از درونش کلمات زیارت را به یادش می آورد. هر جمله ای که می خواند، جمله ی بعد به خاطرش می آمد. سیّد احمد زیارت جامعه کبیره را هم خواند و باز مرد آمد و گفت: تو نرفتی، هنوز اینجا هستی؟ سیّد دیگر طاقت نیاورد... 👈 ادامه دارد... ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─ لینک کانال در ایتا👇 ─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─ eitaa.com/Kanoon_Mahdaviat313 ─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─
به رنگ مهدویت🎨
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ #داستانهای_مهدوی هوا تاریک شده بود. سوز سردی💨 می وزید و تا عمق استخوان نفو
سیّد دیگر طاقت نیاورد، بغضش ترکی برداشت و اشک در چشمانش حلقه زد و روی گونه های سرخش روان شد و گفت: به خدا راه را بلد نیستم، آخر چه طور بروم؟😣 مرد نگاهی به سیّد انداخت و گفت: پس حالا عاشورا بخوان. سیّد احمد رشتی این بار حال خوشی داشت. شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. لعن و سلام را داد و وقتی سر از سجده برداشت، باغبان دوباره آمد. ـ تو هنوز اینجا هستى؟ ـ نه نرفتم، تا صبح هستم.☹️ ـ من اکنون تو را به قافله می رسانم. باغبان بر الاغى سوار شد و بیل خود را به دوش گرفت و فرمود: پشت من بر الاغ سوار شو. سیّد احمد رشتی سوار الاغ شد و عنان الاغش را هم کشید تا راه بیفتند. اما هر چه تلاش می کرد الاغ تکان نمی خورد. مرد نظری کرد و گفت: عنان الاغ را به من بده، پس بیل را به دوش چپ گذاشت،و عنان الاغ را به دست راست گرفت و به راه افتادند. مرد دست خود را بر زانوى سیّد احمد گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمىخوانید؟🤔 و بعد سه مرتبه فرمود: نافله، نافله، نافله و باز فرمود:شما چرا عاشورا نمىخوانید؟ و سه مرتبه فرمود: عاشورا، عاشورا، عاشورا و بعد فرمود: شما چرا جامعه نمىخوانید؟ جامعه، جامعه، جامعه چند قدمی که رفتند مرد برگشت و گفت: اینان دوستان شما هستند که در کنار نهر آبى فرود آمده، مشغول وضو براى نماز صبح هستند. سیّد احمد از الاغ پیاده شد می‌خواست سوار مرکب خود شود ولى نتوانست. مرد از الاغ پیاده شد و بیل را در برف فرو برد و سیّد را بر مرکب نشاند و سر اسب را به سمت دوستان سیّد برگرداند. در آن حال سیّد با ابروان در هم گره کرده به فکر فرو رفت و با خودش گفت: این مرد که بود که با من به زبان فارسی حرف زد؟ مردمان این منطقه که همه ترک‌اند و مسیحی، پس چرا او مرا به خواندن نافله و جامعه و عاشورا سفارش کرد؟ اصلاً چرا این قدر زود مرا به دوستانم رساند؟😲 سیّد احمد در این افکار بود، سر که برگرداند، مرد رفته بود. نجم الثاقب، ص 464 ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─ لینک کانال در ایتا👇 ─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─ eitaa.com/Kanoon_Mahdaviat313 ─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 📖 صدای اذان از رادیو ماشین 📻🎶 به گوش رسید ؛ جوانی که در کنارم نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و به او گفت : آقای راننده ؛ لطف کنید نگه دارید تا نمازم را بخوانم. راننده با بی تفاوتی گفت:برو بابا حالا کی نماز می خواند صبر کن ساعتی دیگر در قهوه خانه برای ناهار و نماز نگه می دارم.😑 جوان ول کن نبود آنقدر اصرار کرد تا راننده ماشین را نگه داشت و او با آرامش دو رکعت نماز ظهرش را که شکسته هم بود خواند. وقتی سوار ماشین شد پرسیدم : 🤔 چرا اینقدر به نماز اول وقت اهمیت می دهی؟ گفت: من به آقایی قول دادم که همیشه نمازم را اول وقت بخوانم. گفتم :به چه کسی قول داده ای که اینقدرمهم است.🙄 گفت:من در یکی از کشور های اروپایی درس می خوانم .چند سالی بود که آنجا بودم. محل سکونتم در یک بخش کوچک بود و تا شهری که دانشگاه در آن قرار داشت فاصله زیادی بود که با یک اتوبوس که هر روز از آن بخش به شهر می رفت من هم میرفتم. برای فارغ التحصیل شدنم باید آخرین امتحانم را میدادم.😊 پس از سالها رنج وسختی و تحمل غربت ؛خلاصه روز موعود فرارسید.درسهایم را خوب خوانده بودم .سوار اتوبوس شدم پس از چند دقیقه اتوبوس که پر از مسافر بود به راه افتاد. نیمی از راه را آمده بودیم که یکباره...😲 👈 ادامه دارد... ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─ لینک کانال در ایتا👇 ─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─ @kanoon_Mahdaviat313 ─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─
به رنگ مهدویت🎨
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 📖#داستانهای_مهدوی صدای اذان از رادیو ماشین 📻🎶 به گوش رسید ؛ جوانی که
نیمی از راه را آمده بودیم که یکباره اتوبوس خاموش شد. راننده پایین رفت و کاپوت ماشین را بالا زد.مقداری موتور ماشین را دستکاری کرد اما ماشین روشن نشد.😟 مسافران کنار جاده آمده بودند و من هم دلم برای امتحان شور میزد و ناراحت بودم. چیزی دیگر به موقع امتحان نمانده بود. وسیله نقلیه دیگری هم از جاده عبور نمیکرد که با آن بروم. نمی دانستم چه کنم .همه تلاش های چند ساله ام به این امتحان بستگی داشت خیلی نگران بودم. یکباره ای جرقه ای⚡️ در مغزم زد به یاد امام زمان (عج) افتادم. دلم شکست💔 اشکم جاری شد با خودم گفتم: یا بقیة الله اگر امروز کمکم کنی تا به امتحانم برسم ؛قول می دهم که تا آخر عمر,نمازم را همیشه اول وقت بخوانم.😔 چند لحظه بیشتر نگذشته بود که آقایی از دور نمایان شد و به سمت راننده آمد. با زبان فرانسوی به راننده گفت چی شده؟ راننده گفت :نمی دانم هر کار میکنم روشن نمی شود. مقداری ماشین را دست کاری کرد و به راننده گفت « استارت بزن »ماشین روشن شد😳 همه خوشحال سوار ماشین شدند. من هم که عجله داشتم سریع سوار شدم همین که اتوبوس میخواست راه بیفتد همان آقا پا روی پله اول اتوبوس گذاشت مرا به اسم صدا زد و گفت: 👈قولی که دادی یادت نرود ؛نماز اول وقت... وبه پشت اتوبوس رفت و من هرچه نگاه کردم دیگر او راندیدم و تا دانشگاه همین طور اشک ریختم. التماس دعا🙏 کتاب تمنای وصال نوشته حسن محمودی ص21 ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─ لینک کانال در ایتا👇 ─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─ @kanoon_Mahdaviat313 ─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ (ع) در صحرای عرفات‌ 🔖 قسمت اول 🔰 حاج محمّد علی فشندی تهرانی می‌گوید: 🕋 سال اوّلی که به «مکّه مکرّمه» مشرّف شدم، از خدای مهربان در آنجا خواستم که توفیق دهد تا در سال‌های بعد نیز، تا بیست سفر به مکّه بیایم تا شاید امیر الحاج و امام زمان (ع) را هم زیارت کنم. خداوند هم توفیقی بخشید و منّتی نهاد که من علاوه بر آن بیست سفر، چند بار دیگر نیز موفّق به زیارت خانه خدا شدم. سالیانی بود که به همراه کاروانی به عنوان خدمه و کمکی کاروان مشرّف می‌شدم تا اینکه در سالی [ظاهرا ۱۳۵۳ ش.] مدیر کاروان به من اطّلاع داد که امسال از بردن من معذور است. شاید تصوّر و پندار او این بود که سنّ من رو به پیری رفته و نگران بود که نتوانم در کارهای خدماتی کاروان به او یاری برسانم. از شنیدن این خبر خیلی افسرده و پژمرده شدم. 🕌 بنابراین به سوی «مشهد مقدّس» حرکت کردم تا دست توسّلی به دامان سلطان طوس، حضرت رضا (ع) بزنم و از ایشان بخواهم که سفر معنوی حج را امسال نیز نصیب من کند. در حرم، خیلی منقلب و مضطرب بودم و به سختی می‌گریستم و از آن حضرت، برآورده شدن حاجت خود را می‌خواستم. پس از زیارت جانانه، به قصد بازگشت به «تهران» با آن حضرت وداع کرده، از حرم خارج‌ شدم. در این حین، سیّدی مرا صدا زد و فرمود: ▫️ آقا! سفر شما را حضرت حجّت (ع) امضا کردند و فرمودند: 🔶 «به حاج محمّد علی بگو برو! منتظر تو هستند!» ▫️ من از سیّد پرسیدم: 🔹 خود حضرت این سخن را فرمودند؟ ▫️ سیّد گفت: 🔸 «بله!» ▫️ من نیز بدون درنگ به منزل خود در «تهران» بازگشتم. به محض آنکه به خانه رسیدم، همسرم با عجله گفت: 🔸 «این چند روز را کجا بودی؟ مرتّب از کاروان زنگ می‌زنند و می‌خواهند شما را همراه خود ببرند.» ▫️ من هم بلافاصله به مدیر کاروان مراجعه کردم و پرسیدم: 🔹 شما که نیّت بردن مرا نداشتید، حالا چه‌شده که می‌خواهید مرا هم در این سفر همراه کنید؟! ▫️ مدیر کاروان سربسته اشاره کرد که از تصمیم قبلی خود پشیمان شده و می‌خواهد من نیز در این سفر طبق معمول سال‌های گذشته به عنوان خدمه با او همراهی کنم. به هر ترتیب، به عنوان کمکی کاروان، به «مکّه» مشرّف شدیم. شب هشتم ماه که فردای آن روز حاجیان می‌باید در «عرفات» باشند، مدیر کاروان مرا خواست و گفت: 🔸 «وسایل کاروان را زودتر از دیگر کاروان‌ها به «منا» منتقل کن و در عرفات در کنار «جبل الرّحمه» خیمه‌ها را برپا ساز تا کاروان ما در بهترین جای ممکن سکنا گزیند.» 🚙 من نیز فورا لوازم و خیمه‌ها را با اتومبیلی به آنجا منتقل کردم؛ ⛺️ چادرها را برافراشتم و فرش‌ها را گستردم. 👮🏽‍♂ در این حال یکی از شرطه‌های سعودی (پلیس‌های عربستان) نزد من آمد و به زبان عربی گفت: 🔸 «چرا حالا آمدی؟ اینجا که کسی نیست!» ▫️ من هم با زبان عربی شکسته بسته که تقریبا در این سفرها آموخته بودم بدو گفتم: 🔹 برای انجام مقدّمات کار، زودتر آمدم. ▫️ گفت: 🔸 پس امشب نباید بخوابی! ▫️ پرسیدم: 🔹 چرا؟ ▫️ گفت: 🔸 «به خاطر اینکه ممکن است دزدانی پیدا شوند و به وسایل حجّاج دستبرد بزنند یا اینکه شما را بکشند. باید خیلی مراقب باشی!» ▫️ با شنیدن این سخنان، ترس عمیقی وجود مرا فرا گرفت. در این حال به یاد حضرت ولیّ عصر (ع) افتادم. به آن حضرت التجا و پناه بردم و پیوسته و پیاپی نام مقدّس آن قبله عالم را بر زبان می‌آوردم. می‌گفتم: 🔹 یا حجّه بن الحسن ادرکنی! یا خلیفه اللّه الاعظم أغثنی! ادامه دارد.... ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─ لینک کانال در ایتا👇 ─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─ @kanoon_Mahdaviat313 ─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─
به رنگ مهدویت🎨
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ #داستانهای_مهدوی ✨ #امام_زمان (ع) در صحرای عرفات‌ 🔖 قسمت اول 🔰 حاج محمّد علی فشندی ته
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ (ع) در صحرای عرفات‌ (تشرفی از حاج محمد علی فشندی) 🔖 قسمت دوم 🌌 تصمیم گرفتم شب را نخوابم. به همین جهت برای نماز و نافله شب وضویی ساختم و به نماز ایستادم. آن شب در آن بیابان تنهایی، به یاد امام زمان (ع) حال خوشی پیدا کردم. ⛺️ در همین حال صدای پایی شنیدم و به دنبال آن، پرده ی چادر کنار رفت. ✨ آقایی در آستانه خیمه بعد از سلام فرمود: 🔶 «حاج محمّد علی تنها هستی؟» ▫️ عرض کردم: 🔹 بله آقا، تنهایم! ▫️ و ناخودآگاه از جا برخاستم و پتویی را چند لا کرده، زیر پای آقا افکندم. آقا نشست و فرمود: 🔶 «حاج محمّد علی! خوب جایی را برای سکونت کاروان انتخاب کرده‌ای! این‌جا همان جایی است که جدّم حسین بن علی (ع) در روز عرفه خیمه زده بودند!» ▫️ بعد فرمودند: 🔶 «حاج محمّد علی! یک چایی درست کن!» ▫️ عرض کردم: 🔹 «اتّفاقا همه وسایل چای فراهم است جز چای خشک که آن را از «مکّه» نیاورده‌ام.» ▫️ فرمود: 🔶 «شما آب جوش تهیّه کنید، چای خشک آن بر عهده من!» ☕️ آب که جوش آمد، مقداری چای (که در حدود صد گرم بود) به من مرحمت‌ کردند. چای که دم کشید و آماده شد، فنجانی به ایشان تعارف کردم. نوشیدند و فرمودند: 🔶 «شما هم بفرمایید!» ▫️ من هم با اجازه آقا، فنجانی از آن چای نوشیدم که لذّت خوبی برای من داشت. در این‌وقت، دو جوان زیباروی نورانی (در روایت‌های قاضی زاهدی چهار جوان) جلوی چادر آمدند و همان‌جا با احترام ایستادند و به آقا سلامی عرض کردند. آقا از من خواستند که به ایشان چای تعارف کنم. من نیز اطاعت کردم و برایشان چای بردم. آنان چای را نوشیدند. آقا از من خواستند که چای دیگری نزد ایشان ببرم که من نیز دوباره چای برای آن دو جوان بردم. در این‌وقت آقا به آنان فرمود: 🔶 «شما بروید!» ▫️ آنان نیز خداحافظی کرده و رفتند. در این هنگام، آقا نگاهی به من کردند و سه‌بار فرمودند: 🔶 «خوشا به حالت حاج محمّد علی!» ▫️ گریه راه گلویم را بست. عرض کردم: 🔹 از چه جهت؟ ▫️ فرمود: 🔶 «چون امشب کسی برای بیتوته در این بیابان نمی‌آید. امشب شبی است که جدّم امام حسین (ع) در این بیابان آمده است.» ▫️ بعد فرمود: 🔶 «دلت می‌خواهد نماز و دعای مخصوصی را که از جدّم رسیده، بخوانی؟» ▫️ عرضه داشتم: 🔹 بله آقا جان! ▫️ فرمود: 🔶 «برخیز و غسلی به‌جا آور و وضو بگیر!» ▫️ عرض کردم: 🔹 هوا طوری است که نمی‌توانم با آب سرد غسل کنم. ▫️ فرمود: 🔶 «من بیرون می‌روم، تو آب را گرم کن و غسل نما!» ▫️ من هم بدون اینکه متوجّه قضایا باشم و اینکه این آقا کیست، مقداری آب را گرم کردم و غسل و وضویی ساختم. چون از غسل فارغ شدم، آقا به خیمه برگشتند و فرمودند: 🔶 «حالا دو رکعت نماز با این کیفیّت که می‌گویم بخوان: بعد از حمد [در هر رکعت‌] یازده مرتبه سوره توحید را بخوان که این نماز جدّم امام حسین (ع) در این مکان است.» ▫️ و بعد از نماز فرمودند: 🔶 «جدّم، امام حسین (ع) در این بیابان، دعایی خوانده است که من آن را می‌خوانم. تو هم با من بخوان!» ▫️ اطاعت کردم. دعای آقا نزدیک به بیست دقیقه به درازا کشید و در حال دعا، اشک از چشمان مبارکش مانند ناودان فرو می‌ریخت. هر جمله‌ای را که می‌خواند، در ذهن من می‌ماند و من فورا آن را حفظ می‌کردم. دیدم عجب دعای خوبی بود و چه مضامین عالی و بالایی دارد. من با اینکه با کتاب‌های دعا آشنا بودم، امّا تاکنون به چنین دعایی برنخورده بودم. در همین وقت به ذهنم رسید که فردا برای روحانی کاروان مضامین این دعا را بخوانم تا او آنها را یادداشت کند. به محض خطور این فکر در خاطر من، آقا فرمودند: 🔶 «این دعا مخصوص امام (ع) است و در هیچ کتابی نوشته نشده و کسی غیر از امام نمی‌تواند آن را بخواند و از یاد تو نیز می‌رود!» ▫️ با گفتن این سخن، ناگهان تمامی عبارات دعا از ذهن، زبان، خیال و خاطر من محو شد و حتّی کلمه‌ای از آن در ذهن من باقی نماند. ادامه دارد... ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─ لینک کانال در ایتا👇 ─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─ @kanoon_Mahdaviat313 ─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─
به رنگ مهدویت🎨
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ #داستانهای_مهدوی ✨ #امام_زمان (ع) در صحرای عرفات‌ (تشرفی از حاج محمد علی فشندی) 🔖 قسمت
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ (ع) در صحرای عرفات‌ (تشرفی از حاج محمد علی فشندی) 🔖 قسمت سوم ▫️ پس از پایان دعا به آقا عرضه داشتم: 🔹 آقا این توحید من، به نظر شما خوب است؟ من می‌گویم که همه هستی را از درخت و گیاه و زمین و ... خداوند آفریده است. ▫️ فرمودند: 🔶 «خوب است! و بیش از این از شما انتظار نمی‌رود!» ▫️ عرض کردم: 🔹 آیا من حقیقتا دوستدار اهل بیت هستم؟ ▫️ فرمودند: 🔶 «آری! و تا آخر هم خواهید بود. اگر آخر کار شیاطین بخواهند فریب دهند، آل‌ محمّد (ص) به فریاد می‌رسند.» ▫️ پرسیدم: 🔹 آیا امام زمان (ع) در این بیابان تشریف می‌آورند؟ ▫️ فرمودند: 🔶 «امام الآن در چادر نشسته است!» ▫️ من با همه این نشانه‌ها و قرینه‌ها باز متوجّه نشدم. به نظرم رسید منظور این است که امام (ع)، اکنون در چادر مخصوص خود نشسته‌اند. دوباره پرسیدم: 🔹 آیا فردا امام (ع) با حاجیان به عرفات می‌آیند؟ ▫️ فرمودند: 🔶 «آری!» ▫️ عرض کردم: 🔹 کجا می‌روند؟ ▫️ فرمودند: 🔶 «جبل الرّحمه» ▫️ دوباره عرضه داشتم: 🔹 اگر رفقای کاروان بروند، امام (ع) را می‌بینند؟ ▫️ فرمود: 🔶 «می‌بینند امّا نمی‌شناسند!» ▫️ عرض کردم: 🔹 فردا شب امام زمان (ع) به چادر حاجیان هم سر می‌زنند و عنایتی می‌کنند؟ ▫️ فرمود: 🔶 «در چادر شما، آنگاه که روضه عمویم عبّاس (ع) خوانده می‌شود، می‌آید.» ▫️ بعد از این سخنان و پاسخ به این سؤال‌ها، آقا برخاستند تا از خیمه خارج شوند. در این حال رو به من نموده، فرمودند: 🔶 «حاج محمّد علی! شما امسال به نیابت از کسی حج می‌گزارید؟» ▫️ عرض کردم: 🔹 خیر آقا جان! ▫️ فرمودند: 🔶 «می‌شود از طرف پدر من امسال نیابت کنید.» ▫️ عرضه داشتم: 🔹 بله آقا جان! ▫️ در این حال دو اسکناس صد ریالی سعودی به ‏ من مرحمت کردند و فرمودند: 🔶 «این پول را بگیر و حجّ امسالت را به نیابت پدر من انجام بده!» ▫️ پرسیدم: 🔹 آقا نام پدر شما چیست؟ ▫️ فرمودند: 🔶 «حسن!» ▫️ عرض کردم: 🔹 نام خودتان چیست؟ ▫️ فرمود: 🔶 «سیّد مهدی!» ▫️ آقا را تا دم چادر بدرقه کردم. ✨ در این‌وقت، آقا برای معانقه و روبوسی‌ جهت خداحافظی برگشتند و با هم معانقه‌ای کردیم. خوب به یاد دارم که خال طرف راست صورتش را بوسیدم. ادامه دارد... ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─ لینک کانال در ایتا👇 ─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─ @kanoon_Mahdaviat313 ─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─
به رنگ مهدویت🎨
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ #داستانهای_مهدوی ✨ #امام_زمان (ع) در صحرای عرفات‌ (تشرفی از حاج محمد علی فشندی) 🔖 قسمت
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ (ع) در صحرای عرفات‌ (تشرفی از حاج محمد علی فشندی) 🔖 قسمت چهارم (آخر) ▫️ آقا دوباره مقداری پول خرد دیگر به من مرحمت کردند و فرمودند: 🔶 «این پول‌ها را نیز به همراه داشته باش و برگرد!» ▫️ عرض کردم: 🔹 «آقا جان من شما را کی و کجا ملاقات خواهم کرد؟» ▫️ فرمود: 🔶 «وقتی که حاجیان، نماز مغرب و عشای خود را خواندند و مدّاح کاروان شروع به ذکر مصیبت عمویم قمر بنی هاشم (ع) کرد، من به چادر شما می‌آیم.» ▫️ در این‌وقت آقا از خیمه خارج شد و من دیگر او را ندیدم. هرچه به این‌طرف و آن‌طرف نظر کردم، دیگر کسی را نیافتم. داخل چادر شدم و به فکر فرو رفتم: 🔹 راستی او که بود؟ سیّد مهدی فرزند حسن! از کجا نام مرا می‌دانست؟ چند بار فرمود: «جدّم حسین، عمویم عبّاس.. .» ▫️ قرینه‌ها و نشانه‌ها را یکی پس از دیگری کنار هم نهادم. خیلی منقلب و بی‌تاب شده بودم. فهمیدم که با امام زمان (ع) هم‌سخن بوده‌ام. 👮🏽‍♂ از صدای گریه و ناله من، شرطه سعودی (پلیس عربستان) سراسیمه آمد و گفت: 🔸 «چه شده؟ دزدها آمده‌اند و اثاثیه‌ات را غارت کرده‌اند؟» ▫️ گفتم: 🔹 نه! مشغول مناجات با خدایم. ▫️ او با تعجّب به من نگاه می‌کرد و سرانجام رهایم کرد و رفت. تا صبح به یاد حضرت (ع) گریستم. فردای آن روز، قصّه را برای روحانی کاروان تعریف کردم و او هم برای حاجیان نقل کرد و گفت: 🔸 «ای حجّاج! متوجّه باشید که این کاروان مورد توجّه و عنایت امام زمان (ع) است.» ▫️ همه مطالب را به روحانی کاروان گفتم، جز آنکه فراموش کردم بگویم آقا وعده کرده است که شب، به هنگام ذکر مصیبت عمویش قمر بنی هاشم (ع) به چادر ما می‌آید. 🌌 شب‌هنگام، حاجیان پس از نماز، روضه‌ای گرفتند و مدّاح کاروان هم، گریزی به روضه علمدار کربلا، حضرت قمر بنی هاشم (ع) زد و حالی در چادر بر پا شد. در آن‌وقت، به یاد سخن آقا افتادم. هرچه نگاه کردم، آن حضرت را درون چادر ندیدم. ناراحت شدم و با خود گفتم: 🔹 خدایا! وعده امام (ع) حق است! ✨ در این‌وقت، امام (ع) به خیمه تشریف‌فرما شدند و در میان حاجیان نشستند و در مصیبت عموی خود گریستند. من که آقا را دیدم، خواستم تا عرض ادبی کنم و بوسه‌ای برپای حضرتش بزنم و به مردم بگویم که: 🔹 بیایید و امام زمانتان را ببینید! ▫️ که امام اشارتی کردند و من بی‌اراده و بی‌اختیار بر جای خود ایستادم. روضه که تمام شد، آقا نیز برخاستند و خیمه را ترک کردند و من دیگر حضرت را ندیدم. ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─ لینک کانال در ایتا👇 ─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─ @kanoon_Mahdaviat313 ─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 📖 ⭕️داستان واقعی( مقیم اروپا) صدای اذان از رادیو ماشین 📻🎶 به گوش رسید ؛ جوانی که در کنارم نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و به او گفت : آقای راننده ؛ لطف کنید نگه دارید تا نمازم را بخوانم. راننده با بی تفاوتی گفت: برو بابا حالا کی نماز می خواند صبر کن ساعتی دیگر در قهوه خانه برای ناهار و نماز نگه می دارم.😑 جوان ول کن نبود آنقدر اصرار کرد تا راننده ماشین را نگه داشت و او با آرامش دو رکعت نماز ظهرش را که شکسته هم بود خواند. وقتی سوار ماشین شد پرسیدم : 🤔 چرا اینقدر به نماز اول وقت اهمیت می دهی؟ گفت: من به آقایی قول دادم که همیشه نمازم را بخوانم. گفتم :به چه کسی قول داده ای که اینقدرمهم است.🙄 گفت:من در یکی از کشور های اروپایی درس می خوانم .چند سالی بود که آنجا بودم. محل سکونتم در یک بخش کوچک بود و تا شهری که در آن قرار داشت فاصله زیادی بود که با یک اتوبوس که هر روز از آن بخش به شهر می رفت من هم میرفتم. برای فارغ التحصیل شدنم باید آخرین امتحانم را میدادم.😊 پس از سالها رنج وسختی و تحمل غربت ؛خلاصه روز موعود فرارسید.درسهایم را خوب خوانده بودم .سوار اتوبوس شدم پس از چند دقیقه اتوبوس که پر از مسافر بود به راه افتاد. نیمی از راه را آمده بودیم که یکباره...😲 👈 ادامه دارد... ✨@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 📖#داستانهای_مهدوی ⭕️داستان واقعی(#دانشجوی مقیم اروپا) صدای اذان از رادیو ماشین 📻🎶
📖 نیمی از راه را آمده بودیم که یکباره اتوبوس خاموش شد. راننده پایین رفت و کاپوت ماشین را بالا زد.مقداری موتور ماشین را دستکاری کرد اما ماشین روشن نشد.😟 مسافران کنار جاده آمده بودند و من هم دلم برای امتحان شور میزد و ناراحت بودم. چیزی دیگر به موقع امتحان نمانده بود. وسیله نقلیه دیگری هم از جاده عبور نمیکرد که با آن بروم. نمی دانستم چه کنم .همه تلاش های چند ساله ام به این امتحان بستگی داشت خیلی نگران بودم. یکباره ای جرقه ای⚡️ به ذهنم زد به یاد امام زمان (عج) افتادم. دلم شکست💔 اشکم جاری شد با خودم گفتم: یا بقیة الله اگر امروز کمکم کنی تا به امتحانم برسم ؛ می دهم که تا آخر عمر,نمازم را همیشه اول وقت بخوانم.😔 چند لحظه بیشتر نگذشته بود که آقایی از دور نمایان شد و به سمت راننده آمد. با زبان فرانسوی به راننده گفت چی شده؟ راننده گفت :نمی دانم هر کار میکنم روشن نمی شود. مقداری ماشین را دست کاری کرد و به راننده گفت « استارت بزن »ماشین روشن شد😳 همه خوشحال سوار ماشین شدند. من هم که عجله داشتم سریع سوار شدم همین که اتوبوس میخواست راه بیفتد همان آقا پا روی پله اول اتوبوس گذاشت مرا به اسم صدا زد و گفت: 👈قولی که دادی یادت نرود ؛ ... وبه پشت اتوبوس رفت و من هرچه نگاه کردم دیگر او راندیدم و تا دانشگاه همین طور اشک ریختم.😭 ❌"پایان" ✨@qaeb12
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌺 گفت: برای من و خانواده ام دعا کنید.🤲 فرمود: فکر کرده ای که برایتان دعا نمی کنم؟!! آن هم وقتی که اعمالتان هر روز و هر شب بر من عرضه می شود.📜 درک این مطلب برایش سخت بود. امام رئوف رو کرد به او فرمود: قرآن را نخوانده ای؟! آنجا که فرموده: عمل کنید که خدا و رسول و مومنانش کار شما را خواهند دید... به خدا قسم مراد از مؤمنان در این آیه 👈 علی بن ابی طالب و امامان 👉 هستند. قلب عبدالله بن ابان روغن فروش آرام شد. حالا مطمئن بود که امام زمان اش هر روز و هر شب دعا می کند.💚 هم برای او، هم برای خانواده اش، هم برای تک تک شیعیان.   @qaeb12